10داستان كوتاه از زندگي شهيد كاوه


توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام شهادت شهيد محمود كاوه (11 شهريور)جهت نصب در مسجد ، پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد
نكته : از آنجا كه شهادت شهيد كاوه و ربوده شدن امام موسي صدر نزديك هم است 10 داستان از شهيد كاوه و 10 داستان از امام موسي صدر پيشنهاد مي شود
ترور
رفتيم غذاخوری پرشنگ(از رستورانهای شهر سقز) با بچه ها گرم صحبت بوديم و انتظار می كشيديم هر چه زودتر غذا را بياورند، احساس كردم محمود خودش با ما هست ولی حواسش جای ديگری است. زير چشمی به چند نفر تازه وارد نگاه كردم، از طرز نگاه محمود فهميدم كه وضعيت غير عادی است. در همين حال محمود و يكی از بچه ها بلند شدند و دويدند طرف ميز آنها، تا آمدم به خودم بجنبم، ديدم درگير شدند، ما هم رفتيم كمكشان؛
همه را گرفتيم و دستبند زديم ، لباس هايشان را دقيق گشتيم، چند تا كلت و نارنجك داشتند ، آن روز از خير غذا خوردن گذشتيم، سريع آنها را به مركز سپاه آورديم و سپرديمشان دست حفاظت اطلاعات. خاطرم هست در بازجوئی ها، اعتراف كردند كه می خواستند كاوه را ترور كنند.
عكس العمل حساب شده
راننده كاميونها مي گفتند: اگه ما رو اعدام هم بكنين، با اين همه مهمات به خط مقدم نمي رويم! وقتي صحبتها و اعتراضات آنها تمام شد، كاوه شروع كرد به صحبت، گفت: ما اينجا هيچ كس را با زور به خط نمي بريم، خيلي از اين بچه ها كه الان مي بينيدشون، براي رفتن به خط گريه مي كنن، سعي شون اينه كه از هم سبقت بگيرند. بعد هم بدون اينكه يك كلمه درخواست ماندن از آنها بكند، گفت: انشاا... سعي مي كنيم بار كاميونها تون رو همين جا خالي كنيم. كاوه وقتي ازدهام بچه ها را ديد، گفت: بهتره بريم دفتر ما، بقيه حرفها را آنجا مي زنيم.
نيم ساعت نگذشته بود كه جلسه كاوه با آنها تمام شد و همه شان آمدند بيرون، بعضي هایشان داشتند گريه مي كردند.
نمي دانم آن روز كاوه به آنها چه گفته بود كه از اين رو به آنرو شدند. همان روز كاميون ها همه ی مهمات را رساندند منطقه.
راز آن دستور
نيروهاي دشمن و نيروهاي ضد انقلاب دست، به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدي مي ريختند. از طرفي هم بالگردهاي توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زير آتش. كاوه گاهي با وسواس خاصي دوربين مي كشيد روي مواضع دشمن، گاهي هم از طريق بي سيم با علي قمي صحبت مي كرد و وضع دقيق نيروها را جويا مي شد. بعد از نماز ظهر تصميمي گرفت كه هيچ كدام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه ميني كاتيوشا را صدا زد. نقشه اي را پهن كرد روي زمين و نقطه اي را به او نشان داد. گفت: اين سه راهي را بكوب، كاوه ايستاده بود نزديك او و هر چند لحظه فرياد مي زد: رحم نكن، مهات بده، بزن، بزن! طولي نكشيد كه علي قمي تماس گرفت، صدايش هيجان و شادي خاصي داشت، گفت:
محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتيم. گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد، يادم هست همان روز مطلع شديم حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب، در سه راهي پشت سياه كوه، به درك واصل شده اند و اين براي همه عجيب بود. راز آن دستور كاوه پس از سالها هنوز برايم كشف نشده باقي مانده است.
خسته نمي شد
يكبار بعد از اينكه مدتها تو جبهه مانده بود، آمد مرخصي، با خودم گفتم: حتماً چند روزي مي مونه، مي تونم از سپاه مرخصي بگيرم و تو خانه بمونم. همون شب حاج آقاي محمودي، از دفتر فرماندهي سپاه مهماني داشت، چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت كرده بود، من هم دعوت بودم. محمود كه آمد، به اتفاق رفتيم آنجا، بيشتر مسئولين سپاه هم آمده بودند، مردها يكجا و زنها اتاق ديگري بودند. نيم ساعتي بعد از شام آماده رفتن شديم؛ تو حياط به حاج آقاي محمودي گفتم: آقا محمود را صدايش بزنين، بگيد كه ما آماده ايم، حاج آقا با تعجب نگاهي به من كرد و گفت: مگر شما خبر ندارين محمود رفته، يك آن فكر كردم اشتباه شنيدم! گفتم: كجا رفت؟ چرا به من چيزي نگفت؟ گفت: داشتيم شام مي خورديم كه از منطقه تلفن زدند؛ كاري فوري با او داشتند، گوشي را كه گذاشت ، پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه.
نتوانستم خودم را كنترل كنم، زدم زير گريه، دست خودم نبود آخر، چهار پنچ ساعت بيشتر از آمدنش نگذشته بود. بعدها كه فهميدم عراق تو منطقه والفجر9 پاتك زده و محمود بايد بدون حتي يك لحظه درنگ به منطقه مي رفت، به او حق دادم.
يك وضعيت بحراني
چشمان محمود خيس اشك بود و داشت آهسته گريه مي كرد. با تعجب پرسيدم چرا گريه مي كني آقا محمود گفت: حاج آقا! چطور راضي باشم كه من فرمانده باشم آن وقت نيروهايم بروند جلوی تيرو گلوله، و من تو مشهد استراحت كنم. بي اختيار اشك تو چشمانم جمع شد. طبق نظر قطعي دكتر ها او بايد تا مدت زيادي استراحت مي كرد. همه شان سفارش مي كردند كه بايد مواضبش باشيم. تحرك و فعاليتي نداشته باشد. اما احساس كردم كه اگر باز مانع رفتنش بشوم، شايد مرتكب گناهي نابخشودني شده باشم. حالا اين من بودم كه بايد قيد ماندن او را مي زدم. بهش گفتم من ديگه مخالفتي ندارم كه شما بري، اما به شرطي كه قول بدي مواظب خودت باشي. اشك هايش را پاك كرد و خنديد. آهسته به برادرم احمد گفتم: تا مي تواني يواش بران كه محمود به پرواز نرسد.احمد نیم ساعات بعد نارحت و دمق گفت محمود رفتش.
با تعجب گفتم: مگر يواش نرفتي؟ گفت: يك ريز مي گفت تند تر برو، تند تر برو. وقتي جلو منزلش رسيديم. سريع ساكش رو آورد و با تحكم گفت، بشين اون طرف خودم مي خواهم رانندگي كنم. گفتم، ولي آقا محمود شما به حاج آقا گفتيد رانندگي نمي كنيد ؟ گفت، اعتبار اين حرف از خانه حاج آقا تا اين جا بود، حالا بشين اون طرف. محمود با آخرين سرعت خودش را رساند به پاي پرواز بالاخره او هم رفتني شد؛ رفتني كه بي بازگشت بود.
بين لاله ها
هر روز سر ساعت مشخص مي رفتيم ديدگاه، هر چه مي ديديم ثبت مي كرديم و آنها را با روزهاي قبل مقايسه مي كرديم. يك روز همين طور كه شش دانگ حواسم به كار بود، كسي پرده سنگر را كنار زد و آمد تو: سلام كرد، برگشتم نگاهش كردم، ديدم كاوه است او هر چند روز يك بار مي آمد مي نشست پشت دوربين و راه كارها را نگاه مي كرد. كنارش ايستادم، شروع كرد به دوربين كشيدن روي مواضع دشمن. كمي كه گذشت يك دفعه ديدم دوربين را روي يك نقطه ثابت نگه داشت، دقت كه كردم، ديدم صورتش سرخ شده، چشمش به جنازه شهدايي افتاده بود كه بالاي ارتفاع 2519 جا مانده بودند، دشمن آن ها را كنار هم رديف كرده بود تا روحيه ما را ضعيف كند، چند لحظه گذشت، كاوه چشمش را از چشمي هاي دوربين برداشت، خيس اشك بود، گفت:
" یكي پاشه بريم اين شهدا را بياريم، اينا رو مي بينم از زندگي بي زار مي شم." اين حرف ها همين طوري تو ذهنم بود تا شب دوم عمليات« كربلاي 2 » كه از قرارگاه حركت كرد و رفت خط، هنوز يادم هست، آخرين تماسی که با بي سيم داشت، گفت: از بين لاله ها صحبت مي كنم.
تنفر
وارد تاسيسات سد كه شديم ،ديديم كف ورودي سد نوشته اند
" محمود كاوه "
كه هر كس آمد ، اسم محمود را لگد كند و تو برود . بس كه از محمود متنفر بودند .
ترس از محمود
نور سيگارشان را ديده بود . چهار نفر را فرستاد تا ببينند قضيه چيست . دو نفر كومله بودند ، يكي فرار كرده بود و يكي را گرفته بودند . ازش پرسيد :" اينجا چكار مي كرديد" .طرف گفت :"شنيده بوديم قرار است كاوه بيايد. گفته بودند هروقت رسيد خبر بدهيد كه مقر را خالي كنيم."
در مورد كاوه دستور براي كومله عقب نشيني بي درگيري بود . درگيري را مدتي امتحان كرده بودند. ديده بودند فايده ندارد.
حقوق سپاه
از وقتي حقوق سپاه را مي گرفت ديگر خرج كردنش خيلي با امساك شده بود . هرچه هم كه باقي مي ماند مي داد براي جبهه . كمتر پيش مي آمد براي كسي هديه اي ، چيزي بخرد. فقط يك بار.
آمده بود مشهد ، دخترم را برد بيرون بگرداند ، وقتي برگشت ديدم برايش اسباب بازي خريده .
تموم شد . . . رفت
مچ بادگيرم كش داشت . كش را كه با دست باز كردم ، خون ريخت بيرون ؛ محمود گفت گلوله خوردي ؟ گفتم آره انگار !
برم گرداندند عقب .
توي بيمارستان بودم كه گفتند :يكي از فرماندهان رده بالا آمده عيادتت . تا رسيد پرسيد :چي شد ؟ تعريف كردم براش كه تير اندازي كردند سمتمان و من زخمي شدم . عصباني شد ؛ گفت :
"مگر من هزار بار نگفتم نگذاريد محمود جايي بره كه درگيري باشه ،چرا رفتيد يه همچي چايي ؟ " گفتم : شما يه چيزي ميگيد ، مگه ميشه چلوش را گرفت ، شما خودتون يه بار بيايد ببينيد ميتونيد چلوش رو بگيريد . گفت : نه ، ديگه كسي نميتونه. تموم شد . . . رفت