قال رسول الله  صلى الله عليه و آله :

 مَن لَم يَطلُبِ العِلمَ صَغيرا فَطَلَبَهُ كَبيرا فَماتَ ، ماتَ شَهيدا

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :

هر كه در دوران خردسالى علم نياموزد و در بزرگسالى دنبال آن رود و [در ضمن تحصيل علم ]بميرد ، شهيد مرده است .

منبع :

ميزان الحكمه

جلد 5

صفحه 462

روايت 9257

داستان :

«سكّاكى» مردى فلزكار و صنعتگر بود، توانست با مهارت و دقت دواتى بسيار ظريف با قفلى ظريفتر بسازد كه لايق تقديم به پادشاه باشد. انتظار همه گونه تشويق و تحسين از هنر خود داشت. با هزاران اميد و آرزو آن را به پادشاه عرضه كرد. در ابتدا همان طورى كه انتظار مى‏رفت مورد توجه قرار گرفت، اما حادثه‏اى پيش آمد كه فكر و راه زندگى سكاكى را به كلى عوض كرد.

در حالى كه شاه مشغول تماشاى آن صنعت بود و سكاكى هم سرگرم خيالات خويش، خبر دادند عالمى (اديب يا فقيهى) وارد مى‏شود. همينكه او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذيرايى و گفتگوى با او شد كه سكاكى و صنعت و هنرش را يكباره از ياد برد. مشاهده اين منظره تحولى عميق در روح سكاكى به وجود آورد.

دانست كه از اين كار تشويق و تقديرى كه مى‏بايست نمى‏شود و آنهمه اميدها و آرزوها بى‏موقع است. ولى روح بلندپرواز سكاكى آن نبود كه بتواند آرام بگيرد. حالا چه بكند؟ فكر كرد همان كارى را بكند كه ديگران كردند و از همان راه برود كه ديگران رفتند. بايد به دنبال درس و كتاب برود و اميدها و آرزوهاى گمشده را در آن راه جستجو كند. هرچند براى يك عاقل مرد كه دوره جوانى را طى كرده، با طفلان نورس همدرس شدن و از مقدمات شروع كردن كار آسانى نيست، ولى چاره‏اى نيست، ماهى‏ را هر وقت از آب بگيرند تازه است.

از همه بدتر اينكه وقتى كه شروع به درس خواندن كرد، در خود هيچ گونه ذوق و استعدادى نسبت به اين كار نديد. شايد هم اشتغال چندين ساله او به كارهاى فنى و صنعتى ذوق علمى و ادبى او را جامد كرده بود. ولى نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هيچ كدام نتوانست او را از تصميمى كه گرفته بود باز دارد. با جديت فراوان مشغول كار شد، تا اينكه اتفاقى افتاد:

آموزگارى كه به او فقه شافعى مى‏آموخت، اين مسأله را به او تعليم كرد: «عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دبّاغى پاك مى‏شود.».

سكاكى اين جمله را دهها بار پيش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده برآيد، ولى همينكه خواست درس را پس بدهد اين‏طور بيان كرد: «عقيده سگ اين است كه پوست استاد با دباغى پاك مى‏شود.».

خنده حضار بلند شد. بر همه ثابت شد كه اين مرد بزرگسال كه پيرانه سر هوس درس خواندن كرده به جايى نمى‏رسد. سكاكى ديگر نتوانست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه كوهى رسيد، متوجه شد كه از بلنديى قطره قطره آب روى صخره‏اى مى‏چكد و در اثر ريزش مداوم، صخره را سوراخ كرده است. لحظه‏اى انديشيد و فكرى مانند برق از مغزش عبور كرد، با خود گفت: دل من هر اندازه غيرمستعد باشد از اين سنگ سخت‏تر نيست. ممكن نيست مداومت و پشتكار بى‏اثر بماند. برگشت و آن قدر فعاليت و پشتكار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت يكى از دانشمندان كم نظير ادبيات گشت

منبع :

مجموعه ‏آثاراستادشهيدمطهرى، جلد ‏18،

( داستان و راستان)

 صفحه : 325

 جهت دانلود اين مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوي اعلانات اينجا  را كليك نماييد