امان از حرف مردم

برخي از مردم براي راضي كردن ديگران ، خيلي خود را به مشقت مي اندازند . اما باز هم مردم از آنان راضي نمي شوند

اگر حجاب داشته باشد ، مي گويند اُمُّل . اگر بي حجاب باشد ، مي گويند: بي دين

اگر ريش بگذارد، مي گويند: شيخ شدي . اگر ريش نگذارد ، مي گويند : چرا حرام انجام مي دهي

اگر در مهماني يك نوع غذا بدهد، مي گويند خسيس . اگر چند نوع بدهد ، مي گويند: اسرافكار

اگر در مهماني كم غذا بخورد ، مي گويند: براي ديدن مردم كم مي خورد. اگر زياد بخورد مي گويند: حريص

اگر نماز را آرام بخواند مي گويند :رياكار . اگر تند بخواند ، مي گويند :كلاغ

حال كه مردم از ما راضي نمي شوند ؛ بياييم كارهايمان را فقط براي خدا انجام دهيم

خاطره :

در مسجدي كه نماز مي خوانم روزي زود به مسجد رفتم .

يكي از نماز گزاران جلو آمد و گفت : حاج آقا ، امام جماعت يعني شما ، كه زود به مسجد مي آييد تا مردم سوالاتشان را بپرسند

همان روز يكي ديگر از نمازگزاران جلو آمد و گفت : حاج آقا ، غيبت شما را كردم ؛ گفتم فلاني عجب آخوند بي كاري است


جهت دانلود اين مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوي اعلانات اينجا را كليك نماييد

مورچه در میان سبزی ها ؛ خاطره اي از ميرزا جواد آقا تهراني


(به بهانه 23 ربيع الاول سالروز ارتحال آيينه ي اخلاق آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني )


سبزی فروش محله می گفت:

یک روز جناب میرزا تشریف آوردند و مقداری سبزی خریداری نمودند.

پس از نیم ساعت دیدم ایشان سبزی به دست به طرف مغازه ام می آیند، خیلی ناراحت شدم زیرا با خود فکر کردم که شاید سبزی ها خراب بوده و آقا پس آوردند. خیلی خجالت کشیدم و در فکر بودم که چه بگویم. در همین خیالات بودم که دیدم ایشان با آن قد خمیده و چهره ملکوتی وارد مغازه شدند و فرمودند: این سبزی ها را از کجا برداشتی و به من دادی؟ عرض کردم: چطور مگه؟

فرمودند: وقتی سبزی ها را منزل بردم، دیدم یک مورچه در میان سبزی ها است و احتمال دادم که لانه ی مورچه باید در درون مغازه شما باشد و من او را آواره کرده ام، حالا خودم او را آورده ام تا از جایی که برداشته ای بگذارم تا به راحتی به سوی لانه اش حرکت نماید.

منبع :

كتاب خاطراتي از آينه ي اخلاق

صفحه39

به نقل از حجت الاسلام حاج محمد تهرانی  فرزند ميرزا جواد آقا

 

 

در صورت نياز به مطالعه بيشتر خاطرات آن مرحوم ،به قسمت كنار وبلاگ ، بخش «منبركهاي تابلويي»  "تابلو............ميرزا جواد آقا تهراني"   و يا به آدرس اينجا رجوع فرماييد


جهت دانلود اين مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوي اعلانات اينجا را كليك نماييد

خودخواهي

خاطره :

شخصي از آشنايانم از دنيا رفت . او آنچنان اهل نماز و روزه و خمس و ... نبود .

بنا شد او را در حرم امام رضا دفن كنند با مبلغي بالغ بر 300،000،000 تومان .

به يكي از پسرانش پيغام فرستادم كه اول پول براي نماز و روزه و خمس او كنار بگذارند؛ بعد مراسمات را انجام دهيد .

او جواب داده بود ، حاج آقا به فكر آبروي ما نيست!!! ...

خرج مراسمات هم سر به فلك گذاشت ...

الان چند ماهي است از آن دوران گذشته است . آن پدر بيچاره تا به حال 3 بار به خواب پسرش آمده و التماس كرده كه " به دادم برسيد " اما ديگر دير شده ؛ پولها پخش شده و هيچكدام از وراث ...

سوال اينجاست كه امثال اين مراسمات براي شادي روح مرحومين است يا آبروي صاحبان عزا ؟!!!

به راستي چرا ما از هر فرصتي به دنبال خودنمايي هستيم ؟!!!

چرا بعضي از ما اينقدر خودخواه هستيم؟!!!


جهت دانلود اين مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوي اعلانات اينجا را كليك نماييد


مورچه در میان سبزی ها ؛ خاطره اي از ميرزا جواد آقا تهراني


(به بهانه 23 ربيع الاول سالروز ارتحال آيينه ي اخلاق آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني )


سبزی فروش محله می گفت:

یک روز جناب میرزا تشریف آوردند و مقداری سبزی خریداری نمودند.

پس از نیم ساعت دیدم ایشان سبزی به دست به طرف مغازه ام می آیند، خیلی ناراحت شدم زیرا با خود فکر کردم که شاید سبزی ها خراب بوده و آقا پس آوردند. خیلی خجالت کشیدم و در فکر بودم که چه بگویم. در همین خیالات بودم که دیدم ایشان با آن قد خمیده و چهره ملکوتی وارد مغازه شدند و فرمودند: این سبزی ها را از کجا برداشتی و به من دادی؟ عرض کردم: چطور مگه؟

فرمودند: وقتی سبزی ها را منزل بردم، دیدم یک مورچه در میان سبزی ها است و احتمال دادم که لانه ی مورچه باید در درون مغازه شما باشد و من او را آواره کرده ام، حالا خودم او را آورده ام تا از جایی که برداشته ای بگذارم تا به راحتی به سوی لانه اش حرکت نماید.

منبع :

كتاب خاطراتي از آينه ي اخلاق

صفحه39

به نقل از حجت الاسلام حاج محمد تهرانی  فرزند ميرزا جواد آقا

 

 

در صورت نياز به مطالعه بيشتر خاطرات آن مرحوم ،به قسمت كنار وبلاگ ، بخش «منبركهاي تابلويي»  "تابلو............ميرزا جواد آقا تهراني"   و يا به آدرس http://manbarak.blogfa.com/post-274.aspx رجوع فرماييد

 

 

حجه الاسلام سيد مجتبي نواب صفوي

(به بهانه ي 27 دي سالروز شهادت حجه الاسلام سيد مجتبي نواب صفوي)

خاطره ي اول ؛ كودكي

صداي گريه سيد مجتبي به گوش مادر رسيد.رو به قبله نشست: خدايا كودكم از گرسنگي خواهد مُرد.

 در آن روز به لطف خداوند كودك را به دايه سپرد، زن قرار گذاشت، به علت دوري راه هفته اي يكبار سيد مجتبي را براي ديدار مادر به محله خاني آباد بياورد؛ اما همان شب سيد مجتبي بي‌تاب ديدار مادر شد، دايه با پشت دست ضربه‌اي كم‌جان به كمر كودك زد.

 شب در عالم خواب چند بانو را ديد كه از آسمان به خانه او آمدند. و سيد مجتبي را كه گريه مي‌كرد در آغوش گرفتند.

زن هراسان جلو دويد و گفت: «من دايه او هستم، اجازه دهيد او را آرام كنم».

 بانوي آسماني دست رد به سينه دايه زد و گفت:«تو نبايد بچه ما را نگه داري زود او را به مادرش بازگردان».

سراسيمه ازخواب بيدار شد، دو شب ديگر اين خواب تكرار شد، سرانجام كودك را برداشت،‌ و به خانه شكوه‌السادات رفت:«خانم! با ديدن اين خواب فهميدم، كه اجداد كودك راضي به نگهداري فرزندشان توسط من نيستند». و كودك را از آن پس به مادرش بازگرداند، تا فرزند ائمه در دامان مادر بزرگوارش كه از سادات بود تربيت شايسته بيابد.

منبع: كتاب شبنم سرخ                 راوي: مادر شهيد نواب صفوي

 

 

خاطره ي دوم ؛ هنگام شهادت

 

سرهنگ پرسيد: «اگر خواسته اي داريد بگوييد؟» سيد تقاضاي آب براي غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگين بر سر سرهنگ بختيار فرياد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما ميپرد و تو و امثال تو فكر ميكنند كه ترسيده ايم. اما مهم نيست. خدا آگاه است كه لحظه به لحظه اشتياق ما به شهادت بيشتر ميشود »

رهبر فداييان يارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت:

«خليلم, محمدم, مظفرم, زودتر آماده شويد, زودتر غسل شهادت كنيد, امشب جده ام فاطمه زهرا (سلام الله عليها) منتظر ماست.»

 پس از غسل شهادت به نماز ايستاد. افسران و درجه داران با ناباوري به آنان نگاه ميكردند. دستان به قنوت رفته اش حريم آسمان مناجات بود.

جهت مطالعه ديگر خاطرات شهيد نواب صفوي به آدرس http://manbarak.blogfa.com/post-336.aspx مراجعه نماييد

20 داستان كوتاه از زندگي امام رضا

جهت چاپ پوستر باكيفيت بسيار بالا روي تصوير كليك نماييد

( اين تصوير را ميتوانيد در سايز 400 * 100 سانتي متر و يا كوچكتر مانند 300 *75 و يا 200 *50 چاپ نماييد)

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام ولادت یا شهادت امام رضا عليه السلامجهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


پدرشان می گفتند:"زیارت رضا مثل زیارت خداست در عرش."

خودشان می گفتند:"سه موقع می آیم سراغ تان. اول: نامه های اعمال را که می دهند.

دوم : پل صراط.سوم: پای حساب کتاب."

پسرشان می گفتند:" از طرف خدا ضمانت می کنم بهشت را برای زائر با معرفت پدرم."

 

 

گنجشك خودش را انداخت روي عباي امام . جيغ مي زد و نوكش را تند تند به هم مي زد . امام رو كردند به من: "عجله كن اين چوب را بگير برو زير سقف ايوان مار را بكش." چوب را برداشتم و دويدم . جوجه هاي گنجشك مانده بودند توي لانه و مار داشت حمله مي كرد بهشان . مار را كشتم و برگشتم با خودم مي گفتم امام و حجت خدا بايد هم با زبان همه ي موجودات آشنا باشد.

 

 

 

 

کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال

آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟

امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .

عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:" هر چه داری بیاور."

سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد.

همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.

 

 

به امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."

گفت :"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."

گفتم :" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"

گفت :"چرا؟"

گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"

گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند."

 

 

 

 

رفته بودم ديدن امام، محاسن شان را رنگ کرده بودند، مشکي شده بود و زيبا! گفتم: مبارک باشد. فرمود: هميشه تميز و آراسته باش مخصوصا براي همسرت. تو دلت مي‌خواهد وقتي مي روي خانه همسرت را ناآراسته ببيني؟ گفت: نه يابن رسول ا...! علي بن موسي فرمود: او هم از تو چنين انتظاري دارد. اين کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامني خانواده مي‌شود

 

 

به ديوار شهر طوس نزديک شديم . صداي شيوني بلند شد.رفتيم طرف صدا.جنازه اي افتاده بود روي زمين.چندنفرهم مي زدندتوي سر و صورت شان.امام از اسب آمدندپايين.جنازه رابغل کردند.انگار نوزادکوچکشان باشد.دستشان را گذاشتند روي سينه ي ميت. - بهشت مبارکت باشد.ديگرنترس. رفتم جلو:

"چه طور مي شناسيدش آقا. اين اولين باري ست که آمده ايدطوس."

نگاه کرد:"موسي جان!نمي داني هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما مي دهند. همه تان را خوب مي شناسيم . عمل خوبي ببينيم شکر مي کنيم و براي گناهان تان طلب عفو مي کنيم."

 

 

 

 

 

از مدينه تا خراسان شتربان امام بود. مردي از روستاهاي اصفهان. سني مذهب. به خراسان که رسيدند امام کرايه شان را داد.رو کرد به امام:

"پسرپيامبر!دست خطي بدهيد برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان ."

امام برايش نوشتند:"دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشي. دوستان و شيعيان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند."

 

 

 

 

پيرمرد سرش را انداخته بودپايين. خجالت مي کشيدو معذرت خواهي مي کرد. امام با لبخند، دل داري اش مي داد.رفته بودحمام.امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود . امام هم پشتش را حسابي ليف کشيده بودند.

 

 

 

 

حرف هايش کسي را نمي آزرد.حرف کسي را قطع نمي کرد.حاجت احدي را اگر برايش مقدور بود رد نمي کرد. پاهايش را جلوي کسي دراز نمي کرد. تکيه نمي داد. با هيچ کس بد حرف نمي زد حتي با خدمه اش . آب دهانش را جلوي کسي نمي انداخت .قهقهه نمي زد ، تبسم مي کرد. مي گفت بي ادبي است در کوچه و بازار چيزي بخوريد . شب ها کم مي خوابيد . زياد روزه مي گرفت . صدقه خيلي مي داد، مخصوصا در تاريکي شب.

 

 

 

آیا می خواهی دو بیت به شعرت اضافه کنم؟ دعبل گفت: آری! یابن رسول الله!

و امام رضا (ع) چنین سرودند:

 

 

      و قبر بطــوس یالهـا من مصیبــه             ألحت بها الأحشاء بالزفرات

      إلی الحشرحتی یبعث الله قائما              یفـــرج عنا الهم و الکــربات

دعبل گفت :"قبر طوس از کیست آقا ؟"

امام گفت :"قبر من است . روزی می آید که طوس جای رفت و آمد شیعیان ما می شود. هر کس در غربت زیارتم کند روز قیامت همراه من در جایگاهم خواهد بود."

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جاثلیق می گفت :"عیسی خداست."

امام رضا گفت:"ما به عیسی ایمان داریم، فقط یک عیب داشت! کاهل نماز و کم روزه بود."

جاثلیق برآشفت:"چه میگویی ؟! او حتی یک روز افطار نکرد وشبها تا صبح در نماز بود."

امام گفت :" عیسی برای چه کسی نماز می خواند و روزه می گرفت؟ مگر خدا نبود؟"

سرش را انداخت پایین ... .

گنگ شده بود انگار.

 

 

 

 

عمران صابی از متکلمین بود.

گفت:"من کوفه و بصره و شام و الجزیره را گشتم اما هیچ کس نتوانسته واحدی را برایم ثابت کند که غیر از او نباشد و به خودش قائم باشد .

مردم به هم چسبیده بودند. لحظه به لحظه جمعیت بیشتر می شد .

امام گفت :" هر چه می خواهی بپرس ؟"

پرسید . از توحید ، از مخلوقات ، از خدا ، از علم خدا ... .

امام همه را جواب داد . عمران گفت:"اشهد أن لا اله الا الله و أن محمداً رسول الله." و به طرف قبله سجده کرد .

مجلس ریخت به هم . هیچ کس دیگر جرأت سوال کردن نداشت.جلسه ی مناظره با پیروزی کامل امام تمام شد.

 

 

 

 

 

 

راهزنان به خیال اینکه تاجری ثروتمند است و جای پولهایش را نشان نمی دهد ، گرفتندش و تا توانستند شکنجه اش دادند.دهانش را پر از برف کرده بودند ساعتها. یکی شان دلش به رحم آمده بود و فراری اش داده بود. او هم فرار کرده بود از دستشان. اما دیگر نمی توانست حرف بزند. رسید خراسان. شنید امام در نیشابورند. از خستگی خوابس برد. توی خواب صدایی شنید:" برو پیش امام ، دوایت را می داند."

بعد هم امام را دید که گفتند :"زیره و سعتر و نمک را بکوب و بگذار روی زبانت ، خوب می شود."

از خواب که بیدار شد ، اهمیتی نداد. راه افتاد به سمت خانه اش در نیشابور، مردم می گفتند امام وارد رباط سعد شده، رفت پیش امام برای شکوه از مشکلش . امام گفت :"به آنچه گفته بودمت ، عمل کن ." 

گفت :"چه ؟"

گفتند:"یادت رفته ، عالم خواب . زیره ، سعتر و نمک."

 

 

 

 

مأمون دست برد پند دانه انگور خورد. تحکم کرد.

ـ بخور دیگر!

امام حبه ی اول را کند... .گداشت در دهان مبارک.حبه ی دوم ، حبه ی سوم... .

جگرش سوخت . خوشه افتاد پایین... .

ردا را کشید روی سر ،بلند شد.

مأمون گفت :"پسر عمو! کجا می روی؟"

ـ به جایی که تو مرا فرستادی... .

 

 

 

 

مأمون گفته بود امام را پشت سر هارون خاک کنند.

کلنگ زمین را نشکافت . اباصلت می گفت:"امام روزی خاک چهارگوشه را بویید ، گفت :این گوشه مدفن من است، اگر همه ی کلنگ های خراسان را بیاورند، سه طرف دیگر شکافته نخواهد شد."

مجبور شدند امام را جلوی هارون دفن کنند.

قبر امام قبله ی هارون شده بود.

 

 

 

 

میگفت :"روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."

گفتند:"کجا؟"

گفت:"در طوس."

به خاک که سپردنش ، آنجا شده بود قطعه ای از بهشت.

فرشته ها می آمدند،می رفتند.

 

 

 

 

 

 

نشستيم مقابل امام .

ـ يا اباالحسن ! ما دو تا هم شهري هستيم ، مي خواستيم بدانيم نمازمان شكسته است يا تمام .

امام نگاهي به ما كرد :"نماز تو تمام است و نماز تو شكسته."

هاج و واج شديم ، مگر مي شد حكم ما فرق كند . هم شهري بوديم . امام رو كردندبه من :"توبراي ديدار سلطان آمده اي ، پس سفرت گناه است . سفر گناه باعث شكسته شدن نماز نمي شود . اما دوستت قصد حلالي دارد و نمازش شكسته است ."

سرم را انداخته بودم پايين . بخ خودم لعنت مي فرستادم.

 

 

مأمون نشسته بود كنار امام . كنيزش هم آنجا بود.

رو كرد به امام :"پدرانت علم ما كان و ما هو كائن داشتند تا روز قيامت، تو هم وصي شان هستي. حتماً مي تواني حاجتم را برآوري"

ـ بگو.

گفت :"اين كنيزم را خيلي دوست دارم اما بارها بچه اش سقط شده ، حالا هم حامله است.علاجي كن سالم بماند."

امام گفت :"اين دفعه سالم مي ماند . پسري است شبيه مادرش فقط انگشت زائدي در دست راست و پاي چپش دارد."

چند ماه بعد ، مأمون پسر شش انگشتي را گرفته بود توي بغل ، به امام رضايي كه ديگر نبود فكر مي كرد.

 

 

 

 

 

 

ـ كجايي مرد خراساني؟

صدايش از پشت در  مي آمد. دستش را از لاي در آورد بيرون . يك كيسه ي پر از طلا .

ـ اين ها را بگير و برو ، نمي خواهم ببينمت .

گرفت و رفت . پرسيدند :"خطايي كرده بود؟"

گفت :"نه،اگر مرا مي ديد خجالت مي كشيد."

 

 

 

 

 

ياسر تعريف مي كرد، عرصه بر امام چنان تنگ شده بود كه هر جمعه ، از مسجد جامع كه بر مي گشت ، با همان غبار غرق راه ، دست ها را مي برد بالا:"خدايا ! اگر فرج و گشايشم در مرگ من است ، در مرگم تعجيل كن."

ياد علي مي افتاديم و چاه و نخلستان . آخرش هم  به خداي علي رستگار شد   .



                                                               برگرفته از کتاب « آفتابِ هشتمين» از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب




20 داستان كوتاه از زندگي امام جواد

/**/

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 26 شهادت و يا ولادت امام جواد عليه السلام جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


اباصلت تكيه داده بود به ديوار وگريه مي كرد. امام مسموم شده بود.

صداي پايي شنيد . رفت طرف اتاق امام . كسي آنجا نبود. برگشت .

خشكش زد . نوجواني از راه رو آمد توي حياط  اما درها بسته بودند. جلوتر رفت و پرسيد :" شما چطوري آمديد توي خانه ؟ "

-         همان خدايي كه مرا به يك چشم به هم زدن آورده طوس در خانه را هم برايم باز مي كند . اباصلت بيشتر نگاه كرد تا شايد بشناسدش ولي تا به حال نديده بودش .

پرسيد: " شما كي هستيد؟ "

-            من محمدم . آمده ام تا پدرم را ببينم.

-            حال امام هر لحظه بدتر مي شد . كف سفيدي روي لب هايش را پوشا نده بود . نگاهي كرد به محمد كه نشسته بود پهلويش . ديگر تواني برايش نمانده بود . گنجينه ي امامت را سپرده بود دست محمد و ديگر كاري نداشت. درد بيشتر شد . چشم هايش را بست.

 گريه محمد هم بيشتر شد.

 

 

 

از : علي بن موسي

 به : محمد بن علي

" ابو جعفر! به من گفته اند شما خادم هاي بخيلي داري كه تو را از در كوچك خانه بيرون مي برند تا خيرت به كسي نرسد . تو را به حقي كه بر گردنت دارم قسم مي دهم كه از در بزرگ خانه بيرون بروي و هميشه درهم و دينار همراه داشته باشي تا اگر كسي از تو چيزي خواست به او بدهي. اگر عموهايت از تو چيزي خواستند مبادا به آن ها كمتر از پنجاه اشرفي بدهي واگر عمه هايت از تو چيزي خواستند به آنها كمتر از بيست و پنج اشرفي نده تا خداوند به تو جايگاهي بلند بدهد. انفاق كن واز فقر نترس."

از آن به بعد به جواد معروف شد

 

 

با خودش گفت :

" حالا كه امام رضا شهيد شده حتما چهار هزار ديناري كه پيشش داشتم از دستم رفت."

امام جواد پيغام داد :

 " فردا بيا خانه ام و با خودت ترازو هم بياور . رفت خانه ي امام. امام نماز مي خواند. تمام كه شد لبه ي سجاده اش را بالا زد. پر از طلا بود.

گفت :

" طلبت را بردار. "

 

 

بچه ها داشتند توي كوچه بازي ميكردند. از دور گرد وخاكي پيدا شد مامون بود كه داشت به شكار ميرفت . همه ي بچه ها فرار كردند.اما يكي شان سر جايش ايستاد.

مامون جلوتر آمد" تو چرا فرار نكردي؟ "

-          فرار مال گنه كاراست . من گناه كار نبودم. راه هم تنگ نيست كه من جلوي راه تو را گرفته باشم.

بيشتر نگاهش كرد. با تعجب پرسيد : " تو كي هستي؟ "

- من محمدم پسر علي بن موسي.

 

 

به يكي از يارانش گفت:

" سي ماه بعد از مأمون فرج و گشايش حاصل ميشود."

سي ماه از مرگ مأمون گذشته بود . فشار حكومت به بالاترين حد خودش رسيده بود.

خبر شهادت امام را برايش آوردند.

 

 

 

پرسيد :

 اگر براي شما اتفاقي افتاد كارهايمان را پيش چه كسي ببريم؟

جواب داد :

پيش پسرم ابو جعفر.

با خودش گفت :

بچه كه نميتواند امام شود.

امام گفت :

عيسي كه پيامبر شد از ابو جعفر هم كوچكتر بود.

 

 

 

توي راه مدينه بود.

به مسجدي رسيد،توي مسجد رفت.

كوزه ي آبي برداشت و كنار درخت خشكي وضو گرفت .

 نماز خواند وبيرون رفت.

همه ديدند كه درخت ميوه داد.

 

 

 

 

دزدي را آوردند پيش خليفه تا حكمش را صادر كند.معتصم،دانشمندان را جمع كرد. قاضي القضات گفت:"چون آيه تيمم حد دست را از مچ تعين كرده ،پس بايد دستش را از مچ قطع كرد."

ديگري گفت :"خداوند براي وضو دست را از آرنج مي داند پس بايد از آرنج قطع شود."

معتصم هم گفت چون بعضي دست را از انگشتان تا شانه ميدانند، بهتر است دست را تا شانه قطع كنيم.نظر تو چيست ابو جعفر؟ديگران حكم صادر كردند و تو هم شنيدي."

ـ همه اشتباه كردند . بايد فقط انگشتانش قطع شود.چون كف دست از هفت جا ، جايگاه سجده است و جايگاه هاي سجده مال خداست. ما نمي توانيم به جايگاه هاي سجده آسيبي برسانيم.

همه شان ساكت شدند.

 

 

 

دلش مي خواست يكي از لباس هاي امام را بگيرد براي تبرك، اما خجالت مي كشيد بگويد.

حتي نامه نوشت ، اما نامه را نفرستاد .

 نااميد شد داشت بر مي گشت  شهر خودش كه كسي از پشت صدايش زد . برگشت.  

غلام امام بود.

گفت:

"اين لباس را آقا برايت فرستاده."

 

 

 

سبزه بود و رنگ پوستش تيره تر از پدرش. بعضي ها به شك افتاده بودند: "محمد واقعاً فرزند امام رضاست ؟"

منافقين هم از نبودن پدرش در مدينه سوء استفاده مي كردند.مرتب شايعه مي ساختند. كم كم شايعه ها كار خودش را كرد . جمع شدند محمد دو ساله را بردند پيش قيافه شناس ها تا بگويند اين پسر به آن پدر مي آيد يا نه؟

محمد چيزي نگفت. همراهشان رفت . چشم قيافه شناس ها كه به او افتاد خودشان را انداختند روي زمين به سجده.

يكي شان زودتر از سجده بلند شد . رو كرد به جمع : خجالت نمي كشيد؟!

اين ماه پاره را آورده ايد پيش ما از حسب و نسبش حرف بزنيم؟!اين كه قيافه اش داد مي زند از نسل پيامبر  و علي است!

 

 

علي بن جعفر نشسته بود توي مسجد پيغمبر. حديث هاي امام كاظم را مي نوشت.

 ابو جعفر آمد .

علي بلند شد و دستهاي امام را بوسيد . امام گفت : عمو بنشينيد.

ـ چه طور بنشينم در حالي كه شما ايستاده ايد.

همه تعجب كردند.

گفتند : تو عموي پدرش هستي. چرا اين طور با او رفتار مي كني؟

گفت :

وقتي خداوند اين ريش سفيد را  لايق امامت نميداند ، اما او را به اين مقام ميرساند . انتظار داريد كه منكر مقام او شوم ؟ نه ! من غلام او هستم و از حرفهاي شما به خدا پناه ميبرم.

 

 

 

مأمون فهميده بود اگر امام را آزاد بگذارد كار حكومتش ساخته است.

بايد جاسوسي مي فرستاد خانه ي امام .

 چه كسي بهتر از دخترش.

 

 

مرد خواننده اي را آورده بود تا امام را مسخره كند .

امام نگاهي به ريش بلندش كرد و گفت :

"از خدا بترس ريش دراز ."

ديگر تارهاي عود نمي لرزيد ، نهيب امام بود كه تار و پود را مي لرزاند.

-از خدا بترس!!!

هم مضراب از دستش افتاد،هم عود.تا زنده بود آن دست برايش دست نشد.

 

 

مجلس مناظره اي راه انداختند . بزرگترين دانشمندشان را دعوت كردند. امام را هم. همه كه جمع شدند يحي بن اكثم بلند شد. مجلس ساكت شد.

پرسيد :"اگر كسي براي مراسم حج محرم شده باشد و شكاري را بكشد تكليفش چيست؟"

امام جواب داد:" اين شخص زن است يا مرد؟بزرگ است يا بچه؟آزاد است يا بنده؟كارش عمدي بوده يا نه؟بار اولش بوده كه اين كار را كرده؟حالا چي؟ پشيمان شده؟شب اين كار را كرده يا روز؟حجش عمره بوده است يا واجب؟شكار پرنده بوده يا نه؟بزرگ بوده ياكوچك؟"

همه شان ساكت شده بودند و بهت زده امام را نگاه مي كردند.از شنيدن حالت هاي مساله رنگ صورتهاي شان مثل گچ سفيد شده بود.فهميدند كه  شكست خورده اند.

 

 

محمد نشسته بود روي دوش غلام وطواف مي كرد. رسيد به هجر اسماعيل .  پايين آمد ونشست . امام داشت كنار مقام ابراهيم نماز مي خواند . بايد مي رفت مرو مركز خلافت خواسته بودش . غلام آمد و نشست رو به روي محمد تا او را روي دوشش سوار كند .

محمد گفت: " من نمي آيم . "

غلام رفت و با امام برگشت .

امام گفت : " جوادم ! بلند شو برويم . "

-          من نمي آيم . طوري نماز مي خوانديد انگار ديگر بر نميگرديد. چين هاي صورت امام بيشتر شد: "جوادم ! بلند شو."

ديگر چيزي نگفت و بلند شد . با اين كه چهار سالش بيشتر نبود فهميد حج آخر پدر است .

 

 

 

مدتي بود كه ديگر هيچ يك ازگوشهايم صدايي را نمي شنيد .

 رفتم پيش امام.

به اشاره گفت :

" بيا جلو."

دستش را روي سر و گوشم كشيد و گفت :

"بشنو وخوب توجه كن."

به خدا قسم ! بعد از آن تمام صداها را خوب مي شنوم . حتي صداهاي آهسته را كه ديگران نمي فهمند.

 

 

مأمون گفت : " شما هم سوالي از يحيي بپرسيد. "

امام پرسيد : " مردي صبح به زني نگاه كرد ، نگاهش حرام بود. نزديك ظهر به او حلال شد . وقتي ظهر شد به او حرام شد . شب دوباره حلال شد.  نصف شب حرام شد. سپيده صبح دوباره به او حلال شد . مي تواني بگويي  چرا؟ "يحيي مكث كرد . صدايش را مبهم  شنيدند كه مي گفت : "من نمي دانم."

امام گفت :" اين زن كنيز كس ديگر بود.وقتي اين مرد او را مي بيند نگاهش حرام است.بعد او را مي خرد حلال ميشود.نزديك ظهر آزادش ميكند.دوباره به او حرام مي شود.عصر با او ازدواج مي كند و با او ظهارميكند . پس به او حرام مي شود . شب كفاره ي  ظهارش را مي دهد،دوباره حلال مي شود . نصف شب او را طلاق مي دهد اما پشيمان مي شود و به او رجوع ميكند،پس دوباره به او حلال مي شود."

 

 

معتصم ظرف پر از انگور را داد به ام فضل.قرار بود او كار را يكسره كند.

 ام فضل از قصر بيرون آمد و به خانه رفت . ظرف را گذاشت جلوي امام.

تعارف كرد . امام نگاهي به همسرش انداخت.

خوشه اي انگور برداشت وشروع به خوردن كرد.

امام از درد به خودش مي پيچيد.انگور مسموم اثر خودش را گذاشت.

ام فضل ترسيده بود.ايستاده بود گوشه اتاق و او را نگاه ميكرد.

امام گفت:

"سزاي كارت را مي بيني.به خدا قسم! به بلايي مبتلا مي شوي كه درماني ندارد."

از نفرين امام عصباني شد.در را به رويش بست تا كسي نتواتد به او كمك  كند.

امام با لب تشنه شهيد شد.

 

 

 

تا سه روز بوي عطر كوچه هاي بغداد را پر كرده بود.

مردم هر روز يك دسته پرنده ي سفيد را مي ديدند كه بالاي خانه ي امام پرواز مي كنند وبال هاي خود را باز مي كنند و روي بام سايه مي اندازند .

 خانه ي امام كه رفتند روي بام جسدش را پيدا كردند.

 

 

هر روز مي آمد مسجد پيغمبر .

 اول به پيغمبر سلام مي كرد و بعد مي رفت خانه ي مادرش زهرا.

كفش هايش را در مي آورد و نماز مي خواند . عده اي تصميم گرفتند خاك كفش هايش را بردارند براي تبرك.

 ظهر كه آمد، سوار بود .

 چند روز صبر كردند . ديدند هر روز سواره مي آيد .

فهميدند كه راضي نيست.

منصرف شدند.

از فردا دوباره پياده آمد.



برگرفته از کتاب « وسعت آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

20داستان كوتاه از زندگي امام حسن عسكري عليه السلام


توجه : این متون ، متناسب برای ایام ولادت یا شهادت امام حسن عسكري عليه السلامجهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

روي تصوير كليك نماييد



روز جمعه، هشتم‌ ماه جمادی‌الثانی در سَرمَن رأی متولد شد؛

 فرزندِ امام هادی و سوسن.

اسمش را گذاشتند "حسن"

 

*******************

پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه می‌کرد.

مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد. جلو. گفت: "پسرجان! چرا گریه می‌کنی؟ نکند اسباب‌بازی می‌خواهی. گریه ندارد خودم برایت می‌خرم."

پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"

مرد هاج ‌و واج نگاه می‌کرد. گفت: " پس چرا گریه می‌کنی!؟"

گفت:" مادرم داشت نان می‌پخت. دیدم هر کاری می‌کند چوب‌های بزرگ آتش نمی‌گیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتش‌شان زد. گذاشت کنار چوب‌های بزرگ، آن‌ها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم‌های ریز جهنم باشیم!"

*******************

پسر بزرگ امام هادی که از دنیا رفت، همه سردرگم بودند. می‌گفتند:" دیگر جانشینی ندارد!"

مجلس ختم بود. می‌آمدند و به ایشان تسلیت می‌گفتند.

جوانی وارد شد با قدّی متوسط، اندامی متناسب، چشم‌های درشت و سیاه ابروهای کشیده؛ زیباتر از همه.

آمد و نشست کنار امام. علی‌بن‌محمد رو به مردم کرد، اشاره کرد به او: "بعد از من حسن امام شماست."

*******************

امپراطور می‌خواست ملیکه را به عقد برادرزاده‌اش درآورد. مراسمی ترتیب دادند.

کشیشان مسیحی هر کدام با لباس‌های مخصوص، شمعدان به دست، به صف ایستادند.

 خطبه‌ی عقد را که می‌خواندند زلزله شد، مجلس به هم ریخت.

برادر داماد را آوردند به جای او، دوباره زلزله شد.

جشن به هم خورد.

 انگار از همان اول معلوم بود مليکه قسمت شخص دیگری است.

*******************

جنگ، کشته شدن، اسیر گرفتن، اسیری رفتن.

پیروز شدند مسلمان‌ها.

ملیکه هم جزء اسرا بود. برای این که کسی نشناسدش، خودش را مثل کنیزها معرفی کرد. به اسم نرجس.

صبح زود، کنار پل بغداد جمع‌شان کردند. دوست امام هادی آمد. نامه‌ای به او داد. می‌خواند و اشک‌هایش روی نامه می‌ریخت.

 به صاحبش اصرار کرد تا بفروشدش به دوست امام. خریدش به اندازه‌ی همان پولی که امام داده بود.

تمام راه‌ نامه را می‌بوسید و به چشمانش می‌گذاشت.

رسیده بود به آن چیزی که می‌خواست.

*******************

روی انگشترش حک شده بود:

" سبحان من له مقالید السموات و الارض."

روی یکی دیگرش هم:

" أنا الله شهید."

می‌گفت:

" می‌دانیم شما چه کارهایی می‌کنید. کاری نکنید که باعث بدنامی‌تان شود!"

*******************

از حسن پسر علی پرسیدم:

" چرا سهم یک زن فقیر ضعیف از ارث یکی است و مرد دوتا؟"

گفت:

" چون زن به جنگ نمی‌رود. خرج خانه نمی‌دهد و دیه‌ی قتل غیرعمد را هم نباید بدهد."

یادم آمد چند سال پیش هم کسی همین سؤال را از امام صادق پرسیده بود. امام گفت:" این همان سؤالی است که ابن‌ابی‌العوجا پرسیده بود. وقتی سؤال یکی باشد، جواب هم یکی است."

*******************

می‌ایستادند،

 انگشت به دهان نگاهش می‌کردند.

آن وقت‌هایی که توی آفتاب راه می‌رفت

اما روی زمین سایه‌ای نداشت.

*******************

امام نشسته بود روی زیر‌اندازی که در اتاقش بود.

اشاره کرد به آن:" می‌دانی چیست؟"

- یک زیرانداز.

گفت:" رویش جای پای بعضی از پیامبران است."

دلش می‌خواست جای پاها را ببیند. امام دستش را کشید روی چشم‌هایش.

جای پای خیلی‌ها را دید؛

 از آدم‌ و هابیل و شیث و نوح گرفته تا محمد و علی و حتی خودش.

*******************

گفته بودند:

" آن‌قدر شکنجه‌اش کنند که دیگر تاب نیاورد و... ."

زندان که رفت و نگاهش کرد، مست شد انگار. سست شد، افتاد روی زمین.

صورتش را گذاشت روی خاک. گریه می‌کرد، پشیمان بود.

فکر دیگری به ذهن‌شان نمی‌رسید، زندان‌بانان سنگ‌دل را می‌فرستادند سراغش، همه‌شان شیعه بر می‌گشتند.

*******************

محتاج نان شبش بود، هر چه می‌رفت به دربار عباسی و گردنش را کج می‌کرد جلوی آن‌ها و کمک می‌خواست، فایده ای نداشت. حق داشتند. همگی مست بودند و غرق خوش‌گذرانی و مادیات. مشکلات مردم چه ربطی به آن‌ها داشت!؟

نا‌امید شده بود، نزدیک خانه‌ی امام رسید. در خانه‌اش را کوبید.

بدون این که چیزی بگوید کیسه‌ی پولی به او داد.

آن وقت بود که فهمید خلافت حق چه کسی است!

*******************

پرسید:" هفت امامی‌ها هم شیعه‌اند؟"

گفت:" نه."

-... آن‌ها هم که سه تا خدا را می‌پرستند با آن‌ها که اصلاً نمی‌پرستند فرقی ندارند. همه‌شان کافرند. خدا رحم‌شان نمی‌کند. ما هم همین‌طور. نه عیادت بیماران‌شان می‌رویم و نه در تشییع جنازه‌های‌شان شرکت می‌کنیم. کاری به کارشان نداریم."

*******************

خانه‌اش را زیر نظر داشتند. پزشک مخصوص، کنیز مخصوص و... همه زیر نظر خلیفه. می‌دانستند اگر پسرش به دنیا بیاید، کارشان ساخته است.

 چشمِ دیدن همین یکی را هم نداشتند، چه برسد به او که می‌خواست راهش را ادامه دهد.

کار به جایی رسیده بود که وقتی مردم می‌خواستند خمس و زکات‌شان را بیاورند، می‌دادند به روغن‌فروش محله که یکی از دوستانش بود.

 داخل ظرف‌ها سکه‌ی طلا و نقره‌ می‌گذاشت و رویش را با روغن می‌پوشاند.

 

*******************

کسی چه می‌فهمید!

پرسید:" در آیه‌ی  و لم یتخذ من دون الله و لارسوله و لا المؤمنین ولیجه   معنای "ولیجه" چیست؟"

گفت:" کسی که به جای امام حق قرار می‌گیرد."

هنوز حرف امام تمام نشده بود که یادش آمد معنی مؤمنین را هم نمی‌داند.

امام بعد از این که جواب سؤال اولش را داد، لحظه‌ای مکث کرد و گفت: "مؤمنین ماییم. همان کسانی که برای مردم از خدا امان می‌گیرند."

*******************

گفت:" اگر بگوییم ای کاش فقط به خاطر همین یک گناه کیفر شوم، خودش هم گناه است و آمرزیده نمی‌شود."

فکر کردم چه‌قدر باید در افکارمان دقیق باشیم. اما رو کرد به من و گفت:  "ای اباهاشم! به آن چیزی که الان فکر می‌کردی عمل کن، چون شرک به خدا مثل مورچه‌ی سیاهی است که در تاریکی شب روی سنگ سیاهی راه می‌رود."

*******************

نامه‌ای نوشت که بپرسد قضاوت فرزندش بعد از ظهور چه‌گونه است؟

یک سؤال دیگر هم داشت. اما یادش رفت بنویسد. جواب نامه‌اش را می‌خواند:

"به وسیله‌ی علمی که خدا به او داده قضاوت می‌کند، مثل داود پیامبر. اما در مورد سؤال دوم که یادت رفت بنویسی، کسی را که تب دارد آیه‌ی؛ "یا نار کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم" را بنویس روی کاغذ و آویزان کن به گردنش."

*******************

حکیمه خانه‌ی برادر‌زاده‌اش بود. به او گفته بود شب را بماند همان‌جا. چون نزدیکی‌های صبح، مهدی به دنیا می‌آید. آثار حمل معلوم نبود. فجر اول طلوع کرد، خبری نشد. شک کرد به حرف امام. حسن‌بن‌علی از توی اتاقش بلند گفت:

" عمه‌جان! شک نکن. می‌آید، تا چند لحظه‌ی دیگر."

وارد اتاق نرجس شد. درد زایمان امانش نمی‌داد. نور خیره‌کننده‌ای را دید و سپس مهدی را. رو به قبله، در حال سجده دستانش را بلند کرده بود: "اشهد أن لااله‌الاالله و أشهد أن محمداً رسول‌الله... ."

*******************

مسمومش کردند. تشنه بود، می‌خواست آب بخورد. دست‌هایش می‌لرزید. کاسه به دندان‌هایش می‌خورد، اشاره کرد به یکی از دوستانش به اتاق کناری برود. در را که باز کرد، کودکی را در حال سجده دید. ندیده بودش تا به حال، پسر امام را.

آوردش پیش امام. کاسه‌ی آب را نزدیک می‌کرد به دهان پدر. لحظات آخر بود.

*******************

پرسید:" جانشین شما کیست؟"

امام داخل اتاقی رفت. وقتی برگشت پسر بچه‌ای روی شانه‌اش بود. موهای سیاه و پیچیده. لب‌های غنچه‌ای قرمز، ابروهای کشیده، شبیه خودش، از او زیباتر ندیده بود.

پرسید:" اسمش چیست؟"

گفت:" هم اسم جدم رسول‌الله! ولی او غایب می‌شود، نمی‌بینندش. مثل خضر و ذوالقرنین، مدت زمان زیادی طول می‌کشد. وقتی بیاید آرامش با خودش می‌آورد. زمین را پر از عدل می‌کند، بعد از آن که ظلم همه‌جا را گرفته باشد."

*******************

نامه‌ای نوشت برای دوستان خاصش. درباره‌ی غیبت پسرش. برای ابن‌بابویه نوشت:

" آن زمانی که همه‌جا را ظلم می‌گیرد، از خدا صبر بخواهید. برای فرجش دعا کنید. جدم رسول‌ خدا هم گفته بهترین عبادت انتظار فرج است. وقتی می‌آید با خودش خوشی می‌آورد، بعد همه‌ی مشکلات و ناراحتی‌ها تمام می‌شود. پس منتظر باشید تا ظهور کند."

 

 

 

برگرفته از کتاب « آفتابِ نيمه شب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

 

20 داستان كوتاه از زندگي امام صادق

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام ولادت یا شهادت امام صادقجهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


گفته بودند :"فلاني پشت سرت بدگويي كرده ."

دست هايش را برد بالا.

گفت:"خدايا ! من بخشيدمش ، تو هم اورا ببخش "

 

 

هر بار كه مي رفت آدم هاي تازه اي با خودش مي برد. مي نشست وسط بيابان ،كنار قبر ،سلام مي داد به همه ي انبياء ، خودش را مي انداخت روي قبر ، سلام مي كرد ...  . گريه مي كرد ...  .  گريه مي كرد ...  .

مي گفت:"قبر جدم علي بن ابي طالب است . بايد همه اين جا را بشناسند و بيايند زيارت . "

þ

تا آن زمان قبر جدّش مخفي بود .

 

 

 

حج . ميقات . همه احرام پوشيدند و لبيك گفتند . خواست لبيك بگويد ...  . زبانش بند آمد ، بي رمق شد .

داشت مي افتاد از شتر . خواست لبيك بگويد ...  . زبانش بند آمد ، بي رمق شد . پرسيدند :"چرا نمي گويي؟"

گفت :"چطور بگويم لبيك،وقتي مي ترسم در جواب بگويند : لا لبيك!"

 

 

 

پرسید : " مادوست تان داریم. برای همین بچه هایمان را به نام شما و پدرانتان می گذاریم. آیا سودی برای ما دارد؟"

جواب داد : "بله به خدا قسم! هل الدین إلا الحب؟"

 

 

 

 

مهمان ها که می خواستند کمک کنند نمی گذاشت. خودش کارهایشان را می کرد. می گفت :" پیامبر به ما خانواده اجازه نداده است، مهمان هایمان را بکار بگیریم."

 

 

 

هرچهار تا شاگرد امام بودند، ولی نظرشان خیلی با او فرق داشت. ابوحنیفه ازامام درس یاد می گرفت، مالک ازابوحنیفه، شافعی ازمالک  و احمدبن حنبل ازشافعی. بعدها هرکدامشان شدند رئیس یکی ازمذاهب اهل سنت.

 

 

سفیان صوری، صوفی معروف آمد پیش امام

ـ سفیان! تو که تحت تعقیب هستی و می دانی که جاسوسان حکومت هم مراقب من هستند، اینجا چکار داری؟

خدمت رسیدم نصیحتی بکنید.

ـ هروقت نعمت خدابرایت زیاد شد، سجده کن و شکر. هروقت هم که روزیت کم می شود، استغفار کن و توبه. هروقت هم برای چیزی غصه دارشدی بگو: لاحول و لا قوه الاّ بالله العلی العظیم.

 

 

 

لبنانی بود، ولی دوست داشت یک خانه هم توی مدینه داشته باشد. پول داد به امام گفت:" زحمتش را شما بکشید."

گفت :" یک خانه خوب برایت خریده ام. ایهم قباله اش."

ویک کاغذ گذاشت جلویش. مرد خواند:" جعفرابن محمدبرای این مرد خانه ای دربهشت خریده است که یک طرف آن به خانه رسول اکرم متصل است، طرف دیگرش به خانه امیرالمؤمنین و دو طرف دیگرش به خانه ي امام حسن و امام حسین."

مرد با خوشحالی کاغذ را بوسید و گذاشت روی چشمانش. امام گفت : " پولت را دادم به فقرای مدینه."

خانواده اش را قسم داده بود وقتی مرد، نوشته را بگذارند توی کفنش.

روز بعد ازدفنش آمدند سرقبرش؛ دیدند نوشته ای آنجا گذاشته شده:"جعفربن محمد به وعده اش وفا کرد."

 

 

 

 

اسماعیل پسر بزرگش، مرده بود. کفن را ازروی صورتش کنارزد، پیشانیش را بوسید. بلند گفت:" اسماعیل مرده است یا زنده؟" همه گفتند:" مرده"

دوباره کفن را کنار زد پرسید:" این کسی که مرده کیست؟"

همه جواب دادند:" اسماعیل"

دوباره ...

þ

بعد ازشهادت امام یک عده شدند اسماعیلیه. گفتند اسماعیل زنده است. او امام است، نه موسی ابن جعفر.

 

 

 

خودش و دخترش دوتایی زارزار گریه می کردند. گاوش مرده بود. همه ي دارو ندارش مرده بود. اما گفت:" می خواهی زنده اش کنم؟ زن زد توی سرش:" حالا که بیچارگیم را می بینی، لااقل مسخره ام نکن.

پایش را زد به گاو و زیر لب چیزی گفت. گاو زنده شد. زن داد زد:" به خدا این خود عیسی بن مریم است!"

سرش را که برگردان، امام بین جمعیت گم شده بود.

 

 

 

والی مدینه مأمور فرستاده بود برای دستگیریش. گفته بود:" یا خودش را می آورید یا سرش را."

گفت :" نمی آیم. می خواهی چه کنی؟"

ـ دستور داریم، اجرایش می کنیم.

ـ بروید، بروید، که هم به نفع آخرتتان است و هم به نفع دنیایتان.

نرفتند. اما دستهایش راگرفت رو به آسمان و چیزی زیر لب زمزمه کرد. فقط شنیدند که می گفت همین الآن. بعد صدای فریادی ازدور. امام گفت : " بروید که رئیس تان هلاک شد." وقتی رفتند جنازه اش را دیدند.

 

 

 

كارگرها كه كارشان تمام مي شد ؛ هنوز عرق شان خشك نشده ، مزدشان را مي داد.

 

 

 

سهل از خراسان آمده بود :میگفت چرا قیام نمی کنید با اینکه پیروان ویاران زیادی دارید؟امام دستور داد تنور را روشن کردند داغ که شد گفت:پاشو برو داخل تنور! رنگش پرید همان موقع هارون مکی وارد شد امام گفت:کفش هایت را در آور و وارد تنور شو!هارون توی تنور بود و امام با سهل حرف می زد او هم این پا و آن پا می شد یک نگاه به امام می کرد یک نگاه به تنور امام متوجه حالش شد وبه او فرمودبلند شو!برو ببین داخل تنور چه خبر است؟در تنور را برداشت دید هارون چهار زانو نشسته توی آتش امام اشاره کرد بیرون آمد گفت:ای سهل ! در خراسان چند یار این گونه پیدا می شوند؟گفت:مثل من زیاد مثل این هیچ کس.

 

 

منصور گله کرده بود از امام. گفته بود:"چرا پیش ما نمی آیی؟"

جواب داده بود:" نه کاری کرده ام که از تو بترسم، نه اهل آخرت و معنویتی که لااقل به این امید پیشت بیایم. نعمتی هم برایت نمی بینم که بخواهم تبریک بگویم. تو هم که این پست و مقام را مصیبت نمی بینی که برای تسلیت بیایم. می شود بگویی برای چه باید بیایم؟!"

 

 

 

چشم هایش داشت بسته می شد.گاه گاه از گوشه و کنار خانه صدای گریه بلند می شد. منتظر نشسته بودند کنار بسترش.خودش گفته بود جمع شان کنند. هیچ کس نمی دانست این لحظات آخر چه  می خواهد بگوید. نگاه کرد به صورت تک تک شان، گفت:" ما کسی که نماز را سبک یشمارد، شفاعت نمی کنیم."

 

 

كلافه شده بود منصور .مگس دور سرش مي چرخيد ، روي سر وصورتش ، كنار گوشش وز وز مي كرد . با درماندگي از امام پرسيد : " اصلا اين مگس را خدا براي چي آفريده ؟"

امام لبخند زد ، گفت :"تا تكبر ستم گران را بشكند و خوارشان كند."

 

 

 

خبر مرگ چگر گوشه اش ، اسماعيل ، را به او داده بودند. نشسته بود سر سفره ي غذا . تبسمي بر لب داشت .

ـ پسر پيامبر ! عجيب است پسر بزرگ تان كه آنقدر دوستش داشتيد مرده ، شما خوش حاليد!؟

ـ چرا چنين نباشم ، مرگ حق است !

وقتي براي دفن پسرش مي رفت ، شنيدم كه مي گفت:"منزه است خدايي كه جان فرزندان ما را مي گيرد ، ما در مقابل بيش تر از قبل دوستش داريم !"

 

 

 

محمد . اسم پسرم  را گذاشته بودم محمد . سرش را خم كرد ، گفت :"محمد"

سرش را برد پايين تر ، گفت :"محمد"

نزديك بود سرش بيايد روي زمين . گفت :"محمد...جانم ، پدر و مادرم ، تمام عالم فداي جدم محمد " . نگاهش مي كردم.

ـ مبادا ناراحتش كني . مبادا با او بد حرف بزني . بزني اش ... خانه اي كه در آن اسم محمد باشد ،هر روز تقديس مي شود.   

 

 

 

گفت :"دوست تان تو برادران تواند . دوست شان داري ؟ "

گفتم :"آن قدر كه هر روز چندتاشان را مهمان مي كنم."

گفت :"مي داني فضيلت آن ها از تو بيش تر است ؟"

گفتم :"ولي من آنها را مهمان مي كنم"

گفت :" وارد خانه ات كه مي شوند براي تو و خانواده ات طلب آمرزش مي كنند و بيرون كه مي روند گناهان تو و خانواده ات را مي برند."

 

 

 

آنقدر امروز و فردا كرد تا بالأخره راضي شد يك روز بيايد. منجم بود. ساعت خوب را برايخودش مي خواست ، ساعت نحس را براي امام. قرار بود زميني بين شان تقسيم شود . كار كه تمام شد ، انگشت به دهان مانده بود كه چرا بر عكس !؟ چرا همه چيز به ضرر من !؟ امام گفت :" نشنيده اي سخن پيامبر را كه فرمود : روزتان را با صدقه شروع كنيد كه نحسي آن از بين برود ؟"


برگرفته از كتاب ( در محضر آفتاب)از مجموعه كتب 14 جلدي چهارده خورشيد و يك آفتاب

20داستان كوتاه از زندگي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله

توجه : این متون  متناسب برای ایام28  صفر رحلت پيامبر مكرم اسلام و امام مجتبي  ؛جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

(جهت چاپ با كيفيت مناسب ،لطفا روي تصوير كليك نماييد)


ایوان کسری شکافت ؛ آتش آتشکده فارس خاموش شد ؛  دریاچه ساوه خشکید؛خدایان سنگ و چوب عرب سرنگون شدند ؛ نوری به آسمان بلند شد که تا فرسنگها آن طرف  تر ديده شد ؛ انوشیروان و موبدان خواب وحشتناکی دیدند ...  . و محمد به دنیا آمد.

*********************************************************

اسمش را پدربزرگش انتخاب کرد. آن قدر خوشحال بود که سر از پا نمی شناخت.  برایش جشن بزرگی به پا کرد. وقتی مردم می پرسیدند: "عبدالمطلب!چرا محمد؟ "

 می گفت:"اسمش را محمد گذاشتم تا در دنیا و آخرت ستوده باشد"

*********************************************************

قبل از اینکه به دنیا بیاید پدرش فوت کرد. تا پنج سالگی پیش حلیمه بود. مادرش را هم یک سال بعد از دست داد.بعد از آن عبدالمطلب ؛ پدربزرگش؛ سرپرستش شد.او هم دو سه سال بعد مرد.قبل از مردن , سپردش به پسرش ابوطالب و زن او فاطمه بنت اسد.پدر و مادر علی, محمد را بزرگ کردند.

*********************************************************

به دنیا نیامده بود که پدرش مرد. هنوز شش سالش تمام نشده بود که مادرش هم رفت پیش پدرش. تا عبدالمطلب و ابوطالب بودند اوضاع تحمل کردنی بود. بعد از آنها هم دیگر برای خودش مردی شده بود اما، تنها.

خودش می‌گفت: «در کودکی درد یتیمی داشتم و در بزرگی رنج غریبی.»

*********************************************************

خديجه خواب ديده بود. ديده بود که خورشيد از آسمان پايين آمد وتوي خانه اش جا گرفت، تعبير خواب خواست. گفتند: «با بهترينِ مردان ازدواج مي کني... .» محمد را که ديد، خورشيد خانه اش را پيدا کرد. *********************************************************

گفته بود: «همه پیامبران قبل از نبوت چوپانی کرده‌اند.»

گفته بودند: «خودتان چطور؟»

گفته بود: «من هم گوسفندان مردم مکه را توی سرزمین قراریط چوپانی کرده‌ام.»

حق هم داشت برای سر و کلّه زدن با آدم‌هایی مثل ابوجهل و ابولهب آدم باید هم قبلش با بز و گوسفند سر و کلّه زده باشد.

*********************************************************

گفتند: «اگر پیامبری باید معجزه کنی.»

 -محمد گفت :"آنوقت ایمان می آورید؟"

 - گفتند: "آری."

 گفت: "بگوئید."

 گفتند: «آن درخت را بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.»

محمد اشاره ای کرد. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه ها تا پیش دوید تا به محمد رسید و سایه اش را بر سرش انداخت.

گفتند: «درخت دو نیم شود.»

گفت ، شد.

 گفتند: «حالا به هم بچسبد.»

گفت، شد.

 گفتند: «بگو برگردد.»

گفت: شد.

 گفتند:" تو جادوگری!"

 گفت: «می دانستم ایمان نمی آورید. می بینم تان که در بدر کشته می شوید و جنازه تان را درون چاه می اندازیم...»

در بدر کشته شدند و جنازه شان در چاه انداخته شد.

 

*********************************************************

1 – خرید و فروش با هواداران محمد ممنوع.

2 – ارتباط و معاشرت با هواداران محمد ممنوع.

3 – ازدواج با هواداران محمد ممنوع.

4 – در هر اتفاقی، هواداری از هواداران محمد ممنوع.

همه بزرگان قریش امضا کردند. می‌خواستند هواداران محمد از راه خودشان برگردند.

*********************************************************

ماه حرام که می شد ، هواداران محمد از شعب ابی طالب بیرون می آمدند ، وقتی می خواستند چیزی بخرند کسی می آمد ، آن چیز را خیلی گرانتر می خرید .

اگر می خواستند چیزی بفروشند ، کسی می آمد ، آن چیز را خیلی ارزانتر می فروخت . سه سال کارشان همین بود . سه سالِ شعب ابی طالب .

*********************************************************

ابو طالب ، محمد و بعضی از هواداران از شعب آمدند بیرون ، کنار کعبه .

قریش گفتند : " ابوطالب ! محمد را رها کن ."

گفت : " کسی به عهد نامۀ شما دست زده ؟ "

گفتند : " نه."

گفت : " اگر به شما خبر بدهم عهد نامه را موریانه خورده و فقط کلمۀ “ بسمک اللهم ” مانده چه می کنید ؟ "

گفتند : " از کجا می دانی ؟ "

گفت : " خدای محمد ! "

گفتند : " نه ."

گفت : " اگر این طور بود شما آزار را تمام کنید ."

گفتند : " اگر این طور نبود ؟ "

گفت : " محمد را به شما می دهم ."

صندوق را باز کردند . فقط “ بسمک اللهم ” مانده بود . محاصره را نشکستند . عصبانی شدند و دشمنی شان بیشتر شد .

*********************************************************

محمد  مي گفت رفته معراج؛ بيت المقدس، بيت لحم، مسجدالاقصي و بعد آسمان ها. ارواح پيامبران و بهشت و جهنم را ديده، بعد سدره المنتهي، دوباره برگشته بيت المقدس و بعد مکه.

گفتند: «دروغگو تو ديشب خانه ي  ام هاني بودي».

گفتند: "اين سفر چند ماه طول مي کشد."

 گفتند: «فلاني بيت المقدس را ديده، چطور بود؟»

محمد گفت.

گفتند: «حتما از کسي شنيد ه اي.»

گفت: «بين راه به کاروان فلان قبيله برخوردم که شتري گم کرد ه بودند و دنبالش مي گشتند. از آنها آب گرفتم و خوردم.» گفتند: « کاروان کجا بود؟»

 گفت: «نزديک مکه». هنوز بحث ادامه داشت که کاروان وارد مکه شد. ابوسفيان هم در کاروان بود و حرف هاي او را تاييد کرد.

*********************************************************

«دارالندوه» ، جلسه مشورتی سران قریش ، توطئه . 

گفتند: "از هر قبیله یک نفر . این طوری بنی هاشم دیگر نمی تواند برای خون محمد با همه ی عرب بجنگد ."

 رفتند و خانه را محاصره کردند . گفتند صبح برویم که همه ببینند قاتل محمد یک نفر نیست ،چهل نفر است .

داخل شدند . سراغ محمد رفتند. پارچه را از سرش کنار زدند . علی بود .

گفت :" چه می خواهید؟"

گفتند:"محمد را. "  

گفت :"مگر سپرده بودیدش به من  که از من می خواهید . "

برگشتند . خسته و خواب آلود .

*********************************************************

 نامه فرستاد . به خیلی جاها . مصر ، روم ، ایران و حبشه . همه به فرستاده احترام گذاشتند و محترمانه برخورد کردند جز خسرو پرویز . گفته بود : " چرا محمد اسم خودش را توی نامه جلوتر از اسم من نوشته ؟ "

نامه را پاره کرده بود و به حاکم یمن دستور داده بود محمد را کت بسته بفرستد ایران .

فرستاده های حاکم یمن آمدند پیش محمد . گفتند : " خسرو پرویز ، این طور گفته شما چه می گویید ؟ "

محمد معطل شان کرد . یک روز ، دو روز ، بیش تر ، چهل روز .

گفتند : " باید برویم . جواب خداوند ما خسرو پرویز را چه می دهید ؟ "

محمد گفت : " دیروز خداوندِ ما شکمِ خداوندِ شما را به دست پسرش شیرویه پاره کرد . دیگر قضیه اساساً منتفی شد . "

خبر را رساندند به حاکم یمن . گفت : " اگر حرفش درست باشد ، حتماً پیامبر است . "

وقتی خبر مرگ خسرو پرویز از ایران رسید ، همه شان مسلمان شدند . بدون لشکر کشی و خون ریزی .

*********************************************************

یهودی ها گفته بودند : " دین محمد کامل نیست . قبله ندارد . چون به سمت قبلۀ ما نماز می خوانند . "

دو رکعت از نماز ظهر را رو به بیت المقدس خوانده بود که رویش را برگرداند به سمت کعبه . بقیه هم قبله شان را از یهود جدا کردند ، به فرمان خدا .

*********************************************************

هر چه خواستگار برای دردانۀ محمد آمد ، رد شد . هر چند از اشراف بود و مال زیاد داشت . همه فهمیدند شوهرِ دختر محمد ، یک نفر خاص است .

علی را تشویق کردند . به خواستگاری رفت . سرش پایین بود .

هر چه می خواست بگوید کوچک شد توی دو سه جمله . محمد فهمید و خندید . گفت : " باید نظر فاطمه را بپرسم . " پرسید . جوابی نبود جز سکوت . محمد گفت : " الله اکبر ! سکوتها اقرارها . "

*********************************************************

وسط خطبه بود كه يك دفعه از جايش بلند شد .از منبر پايين آمد.از بين جمعيت رد شد . كودكي زمين خورده بود.محمد اورا بلند كرد . هم راه خودش برد بالاي منبر . روي زانويش نشاند و خطبه را ادامه داد . نوه اش بود؛ حسن .

*********************************************************

دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی‌آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند.

گفتند: « از شما بعید است، نماز دیر شد.»

رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می‌کنی؟»

بچه چیزی گفت.

گفت: «بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.»

کودک می‌خندید، پیامبر هم.

*********************************************************

وقتی با دوازده هزار نفر از یارانش وارد مکه شد، می‌توانست عوض آن همه آزار واذیتی که کفار و مشرکان کرده بودند را سرشان بیاورد.

یکی از یارانش هم داد می‌زد: «الیوم، یوم الملحمه!» یعنی امروز روز جنگ است.

فرستاد جلویش را گرفتند. بعد به علی گفت بلند بگوید: «الیوم، یوم المرحمۀ!» یعنی امروز روز مرحمت و گذشت است.

*********************************************************

داخل مجلس شد.فقیر بود و سر و وضع و لباس درست و حسابی نداشت.جای خالی پیدا کرد و نشست.کسی که پیش او بود لباسش را کشید و خودش را جمع و جور کرد.

محمد گفت:"ترسیدی چیزی از ثروتت کم بشود؟"

مرد گفت:"نه."

محمد گفت:"ترسیدی چیزی ازفقر او به تو بچسبد؟"

مرد گفت:"نه."

محمد گفت :"پس چرا این کار را کردی؟"

مرد گفت:"اشتباه کردم.حاضرم نصف ثروتم را برای جبران اشتباهم به او بدهم."

مرد فقیر گفت:"نه.نمی گیرم.می ترسم بگیرم و روزی مثل او بشوم."

*********************************************************

نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. هسته خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی علی. بعد از مدتی گفت: «از همه شکمو تر کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.»

همه نگاه کردند. جلوی علی از همه بیشتر بود.

علی گفت: «ولی من فکر می کنم کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.»  

نگاه کردند. جلوی محمد هسته خرمایی نبود. همه خندیدند.

*********************************************************

نشسته بود توي مسجد . يكدفعه كمي جا به جا شد و پاي راستش را دراز كرد . و به آرامي پرسيد : "اين پا شبيه چيست " ؟
هر كس به مبالغه چيزي گفت . از ستون هستي تا عصاي موسي پيش رفتند .
لبخندي زد و گفت: " شبيه اين يكي است."

بعد آن یک پايش را دراز كرد.دگر خستگی پایش در رفته بود.
*********************************************************

علي و عباس زير بغل هاي محمد را گرفته بود ند که وارد مسجد شد. رو به جمعيت کرد و گفت: «وقت رفتن من است کسي حقي بر گرد ن من دارد؟»

يک نفر گفت: «از جنگ طائف که بر مي گشتيم، شما مي خواستي شترت را شلاق بزني که به شکم من خورد.»

محمد دستور داد بروند از خانه همان شلاق را بياورند بعد پيراهنش را بالا زد و گفت: «قصاص کن.»

آن مرد سرش را روي سينه و شکم محمد گذاشت و بوسيد. گفت :"مي خواستم سينه تان را ببوسم."

*********************************************************

محمد تب کرده بود. خودش می‌گفت به زودی می‌رود. بعضی از صحابه آمده بودند عیادت.

گفت: «کاغذ و قلم بیاورید تا نامه‌ای بنویسم که گمراه نشوید.»

یکی گفت: «پیامبر تب کرده و هذیان می‌گوید، قرآن کافی است.»

و نگذاشت قلم و کاغذ بیاورند. می‌ترسید سند رسوایی بشود برای بعضی‌ها.

*********************************************************

حالش خیلی بد بود. گفت به برادرم بگویید بیاید. همه فهمیدند علی را می‌گوید. به علی گفت کمک کند تا بلند شود. علی سر محمد را گرفت و بلندش کرد تا بنشیند. محمد نشسته بود و سرش در آغوش علی بود که رفت.    

 

برگرفته از کتاب « آفتابِ آخرين» از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

 

20داستان كوتاه از زندگي حضرت فاطمه زهرا عليها سلام

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام ولادت یا شهادت حضرت زهرا سلام الله عليها جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


سال پنجم بعثت، موقع وضع حمل، خدیجه فرستاد پی چند تا از زن‌های قریش اما، هیچ‌کدام حاضر نشدند بیایند. پیغام داده بودند:"آن روز که به تو گفتیم با محمد ازدواج نکن، برای حالا بود."

خدیجه از درد به خود می‌پیچید که چند تا زن وارد اتاق شدند. نشستند اطراف رخت‌خواب. چهار زن گندم‌گون، بلندبالا و باوقار. خدیجه بهت‌زده نگاه می‌کرد، یکی از آن‌ها گفت:" نترس! ما از طرف خدا برای کمک به تو آمده‌ایم من ساره، همسر ابراهیم هستم، آن یکی آسیه، دختر مزاحم، است. سمت راستی، مریم دختر عمران و مادر عیسی است. نفر چهارم کلثم، خواهر موسی است."

کمک کردند فاطمه به دنیا آمد، با آب کوثر او را غسل دادند. نوزاد به حرف آمد:" أشهد آن لااله‌الا‌الله و أن أبی رسول‌الله سید‌الانبیاء و أن بعلی سید الاوصیاء و ولدی ساده الاسباط."

به همه‌ی زنان بهشتی سلام کرد، هر کس را با اسمش.

***************************

صدتا شتر سیاه آبی‌چشم که یارشان پارچه‌های کتانی اعلای مصری باشد با ده‌هزار دینار طلا، مهر فاطمه می‌کنم، او را به من بدهید. عبدالرحمن‌بن‌عوف می‌گفت. پیامبر ناراحت شد، رو کرد به او گفت:" فاطمه هنوز کوچک است. تازه انتخاب همسر او با خداست."

همان جوابی بود که به ابوبکر، عثمان و عمر هم داده بود.

***************************

 

مسجد جای نشستن نداشت، پر شده بود از زن و مرد. قرار بود عقد پسرعمو و دخترعمو خوانده شود. عقد علی‌بن‌ابی‌طالب و فاطمه دختر محمدرسول‌خدا. همهمه‌ای بود. پیامبر شروع کرد به صحبت. همه ساکت شدند.

قبل از خواندن خطبه گفت:" این افتخار فقط مال فاطمه است که صیغه‌ی عقدش را جبرئیل پیشاپیش خوانده. روبه‌روی صف ملائکه توی آسمان چهارم."

***************************

 

اول ازدواجشان بود. دونفری آمدند پیش رسول‌خدا، کارهای خانه‌شان را قسمت کنند. کارهای توی خانه شد مال فاطمه و کارهای بیرون مال شوهرش.

فاطمه گفت:" خدا می‌داند چه‌قدر من از این تقسیم خوش‌حالم."

***************************

 

پدرش را صدا می‌زد:" رسول‌الله." آیه نازل شده بود که رسول‌خدا را مثل وقتی که یکدیگر را صدا می‌زنید، خطاب نکنید. سه‌بار که این‌طور صدا زد، پیامبر ناراحت شد. گفت:" فاطمه جان! این آیه درباره‌ی تو و خانواده‌ تو و نسلت نیست. تو از منی و من از تو. دل من زنده می‌شود از این که تو بگویی یا ابت. خدا هم خوش‌حال می‌شود."

***************************

 

جمع شده بودند دور پیامبر. حضرت پرسید:" بهترین چیز برای زنان چیست!؟"

کسی نمی‌دانست، مسلمانان از هم جدا شدند، بدون این که جواب را بفهمند. علی رفت خانه، از فاطمه پرسید. او گفت:" بهترین زینت برای زن آن است که هیچ مردی او را نبیند و او هم هیچ مردی را نبیند."

برگشت مسجد، حرف فاطمه را تکرار کرد. پیامبر گفت:" فاطمه پاره‌ی تن من است."

***************************

 

مردی عرب دید زنی تنها توی بیابان ایستاده، رفت جلو، پرسید:" تو چه کسی هستی!؟"

زن گفت:" و قل سلام‌فسوف تعلموم."

پرسید:" این‌جا چه‌کار می‌کنی!؟"

گفت:" من یهد‌ الله فلامضل‌ له/"

رساندش به اولین کاروان سر راه. پرسید:" کسی را توی این کاروان می‌شناسی!؟"

گفت:" یا داوود! إنا جعلناک خلیفته فی‌الارض... و ما محمد إلا رسول... یا یحیی خذالکتاب... یا موسی إنی أنا الله... ."

چهارنفر آمدند. به آن‌ها گفت:" یا ابت إستأجره."

آن‌ها هم به مرد عرب پاداشی دادند. زن گفت:" والله یضاعف لمن یشاء."

پول بیشتری دادند به او. مرد پرسید:" این زن چه نسبتی با شما دارد!؟"

یکی از آن چهارتا گفت:" این مادر ما فضه، کنیز حضرت زهراست.

بیست سال است که حرف نزده مگر با قرآن."

***************************

 

بعد از رفتن پیامبر گریه می‌کرد، زیاد. مردم مدینه گفتند:" خسته شدیم، به فاطمه بگو یا روز گریه کند یا شب." علی سایبان زد برایش نزدیک بقیع. بیرون شهر. شده بود بیت‌الاحزان.

بعد از رفتن دختر پیامبر گریه کردند، نه زیاد. مردم مدینه گفتند:" پیامبرمان همین یک دختر را داشت. تشییع جنازه‌اش که نبودیم، قبرش را بگویید کجاست!؟"

***************************

 

بدون جنگ زمین فدک رسید به مسلمان‌ها، آیه آمد:" ا زآن‌چه خدا به تو بخشیده؛ حق خویشانت را بده." پیامبر زمین را بخشید به دخترش. ابوبکر را که خلیفه کردند، فدک را گرفت. فاطمه رفت پیش او. گفت:" چرا چیزی را که پدرم به من بخشیده از من گرفتید!؟"

ابوبکر جواب داد:" اگر مالکی، شاهد بیاور."

علی و ام‌ایمن شهادت دادند.

خلیفه نامه نوشت:" فدک مال فاطمه است."

عمر آمد. نامه را که دید، داد زد:" این زمین غنیمت مسلمان‌هاست، در ثانی علی از این ماجرا سود می‌برد، شهادتش قبول نیست، ام‌ایمن هم زن است، شهاد یک زن کافی نیست."

عمر نامه را به زور گرفت، پاره کرد، بعد هم کاری کرد که فاطمه تا آخر عمر حاضر نشد حتا نگاهش کند.

***************************

 

فدک را از دختر پیامبر گرفتند. عمر و ابوبکر و دختران‌شان می‌گفتند از پیامبر شنیده‌اند:" ما پیامبران ارثی از خود نمی‌گذاریم، هر چه باقی می‌ماند از ما، صدقه است."

زمان خلیفه‌ی سوم. سهمیه‌ی بیت‌المال زنان پیامبر را کم کردند. عایشه و حفصه گفتند:" با ارثی که از پیامبر به ما می‌رسد، مستمری‌مان را زیاد کنید."

عثمان تکیه داده بود. این حرف را که شنید، راست نشست، گفت:" این شما نبودید که به فاطمه گفتید: النبی لایورث؟"

دو نفری سرشان را انداختند زیر، رفتند.

***************************

 

آمدند در خانه‌ی علی. می‌خواستند به زور از او برای خلافت ابوبکر بیعت بگیرند.

فاطمه گفت:" راضی نیستم بی‌اجازه‌ی من بیایید تو." برگشتند، عمر عصبانی شد:" این کارها به زن نیامده، چوب بیاورید خانه‌اش را آتش بزنید/"

بعد هم داد زد:" علی اگر از خانه بیرون نیایی و با جانشین رسول‌خدا بیعت نکنی، خانه‌ات را آتش می‌زنم." فاطمه بلند شد، رفت پشت در، گفت:" با ما چه کار داری!؟"

عمر انگار که حرف دختر رسول‌خدا را نشنیده باشد، فقط داد می‌زد:" آتش بیاورید."

***************************

 

هیزم به دست، ایستاده بود پشت در خانه‌ی فاطمه صورتش سثرخ شده بود. فریاد می‌کشید:" علی باید هر چه بقیه‌ی مسلمانان قبول کردند، قبول کنی."

فاطمه از پشت در گفت:"می‌خواهی این خانه را بسوزانی؟"

-بله که می‌سوزانیم... .

- حتا اگر بدانی دختر و فرزندان پیامبر در این خانه‌اند!؟

- باز هم هیچ فرقی نمی‌کند.

***************************

 

علی نشسته بود کنار بستر پیامبر، صحبت‌های او را می‌شنید:" علی‌جان! دستانت را می‌بندند... . صبر می‌کنی!؟"

- بله یا رسول‌الله!

- علی‌جان! خانه نشینت می‌کنند... صبر می‌کنی!؟

- بله یا رسول‌الله!

علی گفت:" حتا اگر فاطمه‌ام را اذیت کردند و کتک زدند!؟"

پیامبر گفت:"گ علی‌جان! آن‌جا هم صبر کن."

وقتی عمر با لگد در را باز کرد، آمد تو. علی یقه‌اش را گرفت، کوبیدش روی زمین. محکم گلویش را گرفت؛ داشت خفه می‌شد که رهایش کرد. گفت:" فقط به خاطر پیامبر کاری نمی‌کنم، چون سفارش کرد صبر کنم."

***************************

 

شب می‌نشست روی قاطر. حسن و حسین هم به دنبالش. علی هم از جلو. می‌رفتند خانه‌ی اهل مدینه. فاطمه حرف‌های پیامبر را یادشان می‌آورد. از غدیر، برای آن‌ها که بودند، می‌گفت. دست دراز می‌کرد، کمک بگیرد برای ولایت بعد از پدرش. هیچ‌کدام اما گوش نمی‌دادند. از یکی که نا‌امید می‌شد می‌رفت در خانه‌ی دیگری. یک‌یک انصار و مهاجرین را دید. حدیث گفت، برای هر کدام دلیل آورد. فقط چهارنفر، قبول کردند علی حق است.

***************************

 

روز فتح مکه. پیامبر همه را بخشیده بود، خون هبارین اسود را اما مباح کرد. هبار نیزه‌ای پرتاب کرده بود، زینب، دختر رسول‌خدا ترسید، جنینش سقط شد.

سه سال بعد از فتح مکه. پیامبر، تازه از بین همه رفته بود. قنفذ به زور وارد خانه‌ی دختر رسول‌خدا شد. با لگد فاطمه را بین در و دیوار زخمی کرد. جنینش سقط شد. خلیفه خودش را به بی‌خیالی زده بود.

***************************

 

روزهای آخر عمر فاطمه بود. غسل کرد. لباس تمیز پوشید. نشست رو به قبله. دست‌هایش را بلند کرد به دعا طرف آسمان.

جبرئیل فردای قیامت از تو خواهد پرسید:" چه می‌خواهی؟"

خواهی گفت:" آمرزش شیعیانم."

- ببخشیدم‌شان.

- آمرزش شیعیان فرزندانم.

- آن‌ها را هم بخشیدم.

- و شیعیان شیعیانم را هم... .

- هر کسی را که پیوندی با تو داشته باشد، آمرزیدم.

 

***************************

 

با ناراحتی گفت:" وقتی من از دنیا رفتم، به رسم عرب جنازه‌ام را روی تخته حمل نکنید، حجم بدنم معلوم می‌شود."

اسماء گفت:" چشم خانم هر جور شما بفرمایید. حبشه که بودم، مرده‌های‌شان را داخل تابوت می‌گذاشتند و روی آن را می‌پوشاندند."

بعد از رفتن پیامبر کسی خنده‌ی فاطمه ر ندیده بود. آن روز اما تبسم کرد. اولین تابوتی که حجم بدن را می‌پوشاند، تابوت فاطمه بود.

***************************

 

علی به بچه‌ها گفت:" مواظب باشید صدای گریه‌تان بلند نشود."

خودش اما بیش‌تر از همه بی‌تابی می‌کرد. اسماء آب ریخت، او فاطمه‌اش را غسل داد.

- ام کلثوم! زینب! سکینه! فضه! حسن! حسین! بیایید با مادرتان خداحافظی کنید که دیدار بعدی توی بهشت است.

بچه‌ها سرشان را گذاشتند روی سینه‌ی مادر شروع کردند به گریه. در همین لحظه دست‌های فاطمه از کفن بیرون آمد و ناله‌ی پر مهرش شنیده شد؛ حسن و حسین را در بغل گرفت.

از آسمان ندا آمد:" یا علی! بچه‌ها را از مادرشان جدا کن. ملائکه‌ی آسمان‌ها به گریه درآمدند... ."

***************************

 

پیامبر نشسته بود بین عده‌ای. گفت:" حذر کنید از روزی که علی با پیراهن زرد و شمشیر برهنه روی مرکب گلی نشسته باشد."

می‌خواستند با شکافتن قبرهای بقیع، قبر فاطمه را پیدا کنند، بر بدن او نماز بخوانند. خبر به علی رسید. لباس زردش را پوشید. با ذوالفقار برهنه رفت روی دیوار شکسته بقیع نشست. گفت:" حتا اگر یک سنگ را جابه‌جا کنید، یکی از شما را زنده نخواهم گذاشت."

***************************

 

فرزند فاطمه اما، می‌آید. روز از همین روزها. اگر حتا ساعتی به پایان جهان مانده باشد. ظهور می‌کند درمکه. می‌آید. در مدینه. قبر دشمنان مادرش را می‌شکافد. آن‌ها را بیرون می‌آورد چون گفته شده:" موقع ظهور او خوب‌ترین‌ها و بدترین‌ها رجعت می‌کنند.

می‌بنددشان به درخت. درخت سبز می‌شود. بعضی‌ها می‌گویند این معجزه‌ی آن‌هاست. از فرزند فاطمه برمی‌گردند، او اما دشمنان مادر را سیلی می‌زند. همه‌ی انتقام مادرش را می‌گیرد.

فرزند فاطمه می‌آید. روزی از همین روزها... .

 

 

برگرفته از کتاب « مادر آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

 

20داستان كوتاه از زندگي امام هادي عليه السلام

 توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب"  متناسب برای ایام شهادت یا میلاد حضرت امام هادي جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


/**/

 

 

 

 

از كوفه آمده بود.

گفتند امام هادي ، در مزرعه است .

رفت و گفت:" قرضي دارم ونمي‌توانم بپردازم. "

امام چيزي نداشت. برگه‌اي نوشت كه اين مرد طلبي دارد از من. آن را به مرد داد و گفت:

"وقتي به سامرا رسيدم ، زماني كه دورم شلوغ بود بيا ، پرخاش كن و ادعا كن كه از من طلب داري."

مرد نوشته را گرفت و در حضور مسئولين، اين كار را كرد.

متوكل براي اين كه ادعاي بزرگي كند . به امام پول داد. امام هم بخشيد به مرد، همه پول را .

 سه برابر آنچه كه مي‌خواست.

 

 

 

افتخار نوكري در خانه امام جواد نصيبم شده بود.از خانه ي امام كسي مي‌آمد ودستورات را به من مي‌رساند.چند وقتي بود احمد اشعري هم شب‌ها مي‌آمد خانه‌ام، از حال امام خبر بگيرد.

يك شب فرستاده ي امام سرش را آورد نزديك گوشم وآهسته گفت:"امام سلامت رساندند وگفتند امشب از دنيا مي‌روند و بعد از ايشان امامت به پسرشان علي مي‌رسد."

احمد حرف‌‌‌ها را شنيد.

*

خبر شهادت امام كه پخش شد، بر سر جانشينش حرف و نقل در گرفت.

دستور امام را مي‌گفتم،كسي باور نمي‌كرد.احمد كه شهادت داد

من راست گفته‌ام همگي رفتند خدمت امام هادي.

 

 

 

 

امام به او گفته بود:

 "هر وقت مسأله و مشكلي برايت پيش آمد، بنويس و زير جانمازت بگذار . چند ساعت بعد بيرون بياور و جوابت را ببين."

همين كار را ميكرد، هروقت مشكلي برايش پيش مي‌آ‌مد.

جوابش را بلافاصله ميگرفت.

 

 

 

 

امام جماعت مدينه بود.

 مُدام نامه مي نوشت براي متوكل:

"اگر اين جا را مي خواهي،علي بن محمد را از مدينه بيرون كن!"

متوكل حرفش را قبول كرد. وقتي كه امام مي خواست از مدينه برود،آمد پيش امام، گفت:" اگر شكايتم را پيش خليفه بكني ، زندگي ات را به آتش ميزنم و بچه ها و غلام ها يت را مي كشم."

امام آرام رو كرد به اوگفت:

"من ، مثل تو آبروريز نيستم.شكايت را به كسي مي كنم كه من و تو و خليفه را آفريد."

خجالت كشيد. سرش را انداخت زير،افتاد به التماس كه مرا ببخشيد.

 

 

 

ايستاده بود بيرون كاخ ، علي بن محمد خواست وارد قصر شود.

 همه احترامش كردند.

عده اي عصباني ، اعتراض كردند:

"براي چه بايد به يك كودك احترام بگذاريم ؟"

قسم خوردند وقتي از كاخ بيرون آمد ، از اسب پياده نشوند.

آمد بيرون.

 از اسب پياده شدند، بي اختيار.

همه ي آنهايي كه قسم خورده بودند.

 

 

 

 

چند سالي مي‌شد كه متوكل كشته شده بود و خلافتش دست به دست بين پسرانش گشته بود. حالا نوبت معتمد شده‌ بود تا ثابت كند فرزند خلف پدر است ؛ امام هادي را در چهل سالگي شهيد كرد ... .

*

امام آماده لبيك شده است . جمعي از شيعيان مخلص واصحاب خاص آمده‌اند . خود امام فرستاده بود دنبال آنها تا در حضورشان وصي و امام بعد از خود را معرفي كند ، فرزندش حسن.

همان طور كه سرش به سينه‌ي حسنش بود، وصيت‌ها را كرد، يكي يكي. اصحاب گريه مي‌كردند...  .

 

 

 

 

خليفه از فقهاي مجلس پرسيد:

" چه كسي سر آدم را در حج تراشيد؟"

همه به هم نگاه كردند.كسي چيزي نگفت.

گفت :

" حالا مي‌فرستم دنبال كسي كه جواب اين سوال را بلد باشد!"

چشم‌ها به در خيره شده بود. امام آمد.

جواب داد:

" پيامبر مي‌گفت كه سر آدم را جبرئيل تراشيد، با ياقوتي از بهشت و تا جايي كه نور ياقوت تابيد، حرم نام گرفت."

 

 

 

خوابيده بود توي رخت خواب.

گريه مي‌كرد و ناله.

امام آمد به ديدنش.

نشست بالاي سرش.دستانش را گرفت در دستش و گفت:

" از مرگ مي‌ترسي!؟ اگر تن و بدنت كثيف باشد، حمام نمي‌روي!؟ مرگ هم مثل حمام است . از گناهان پاكت مي‌كند و تو را به آسايش مي‌رساند."

بيمار،آرام شد و همان طور دست در دست امام از دنيا رفت.

 

 

 

دست و بالم حسابي تنگ شده بود.رفتم خانه‌ي امام،رو كرد طرفم: "ابا هاشم! شكر كدام يك از نعمت‌هاي خدا را مي‌خواهي ادا كني؟"

زبانم بند آمده‌ بود،مانده بودم چه جوابي بدم ....  .

ـ  به تو ايمان داده و بدنت را بر آتش حرام كرده. سلامتي و عافيت داده تا نيرو داشته باشي و طاعتش را بجا آوري، رضايت و قناعت داده تا گرفتار اين و آن نشوي. اين‌ها را من زودتر گفتم، چون فكر مي‌كردم آمده‌اي از كسي كه اين‌ها را به تو داده، شكايت كني....  .

بلند شدم كه بروم،امام ادامه داد:

"گفته‌ام صد دينارت بدهند،خواستي بروي،برو بگيرشان"

 

 

 

 

رفت پيش امام هادي ، گفت :" به من سخني ياد بدهيد كه با آن شما اهل بيت را بشناسم و زيارت كنم.

 امام با مهرباني جواب داد:

"غسل كن،به حرم كه رسيدي شهادتين بگو و صد تكبير و بعد بگو ...   ."

*

سينه به سينه و از كتابي به كتاب ديگر، رسيد به نسلهاي بعدي تا شيعيان يك دوره‌ي فشرده از امام شناسي در دستشان باشد.

اسمش شد؛

زيارت جامعه كبيره.

 

 

 

رفت خانه امام ،با عجله گفت:"خانواده واموالم را سپردم به شما."

- چه خبر شده يونس؟

- بايد از اين جا فرار كنم.

امام لبخندي زد، گفت: " چرا؟"

- نگين با ارزشي راوزير خليفه داده بود براي حكاكي ، موقع كار نصف

شد.

امام گفت:

"آرام باش، به خانه ات برگرد ، انشاءالله درست مي شود."

فردا وزير او را خواست گفت:

"همسرانم دعواشان شده . نگين را دو قسمت كن، دو انگشتر بساز با دست مزد دو برابر."

 

 

 

 

كنيزها را آورده بود براي فروش‌‌،براي هر كدام قيمتي مي گفت. امام نشاني هايش را برايم گفته بود . پيدا كردنش زياد سخت نبود. برده فروش پرسيد:

"بالاخره كدامشان را بياورم؟"

- آن يكي را ... .

با انگشت اشاره كردم وادامه دادم: "قيمتش را نگفتي ؟"

- هفتاد دينار طلا!

هر چند بالاتر از معمول، اما درست همان مقدار بود كه امام به من پول داده بود.

 كيسه ي دينارها را دادم وخريدمش.

با احترام بردمش براي امام.

بعدها معلوم شد كه بنا بوده بشود مادر امامِ دهم.

 

 

 

ـ ما نفهميديم اين ديگر چه جور دشمني اي است كه تو با علي بن محمد داري؟

وقتي كه مي آيد خانه ات از نوكر و كلفت گرفته تا ديگران همگي مي شوند خادمش. كار به جايي رسيده كه زحمت پس كردن پرده را هم به خود نمي دهد، چون ديگران زود تر مي دوند و برايش پس مي زنند !

- بي جا كرده اند! ديگر كسي حق ندارد برايش پرده كنار بزند.

امام وارد شد. كسي جرات نكرد نزديك پرده برود.يكي دو قدم مانده بود

كه يك دفعه باد زد و پرده كنار رفت. وقتي مي خواست برگردد هم.

فرياد متوكل پيچيد توي خانه:

"از اين به بعد اين پرده ي لعنتي را برايش كنار بزنيد نمي خواهم باد پرده دارش باشد!"

 

 

 

ماجراي كناررفتن پرده براي امام دهن به دهن مي گشت.

 پرده دارِ متوكل هم براي صالح،يكي از دوستان واقفي مذهبش تعريف كرد. تا شنيده بود شروع كرده بود به خنديدن و مسخره كردن.

همان موقع امام رسيد،به او لبخندي زد،هر چند تا آن موقع هم ديگر را نديده بودند.

 گفت:

"صالح ! خدا در وصف سليمان پيامبر گفته : ما باد را در تسخير او داديم تا به امرش هر كجا خواست بوزد. پيامبر تو و اوصياء او كه پيش خدا عزيز تر از  سليمانند!"

عقايد واقفي اش همه بر باد رفت ، شيعه شد.

 

 

 

 

 

متوكل بعد از شفاي بيماريش، علما را جمع كرد تا تصميم بگيرد چقدر صدقه براي نذرش بپردازد.

نذر كرده بود مال زيادي انفاق كند.

علما اختلاف داشتند با هم.

امام هادي گفت : " هشتاد دينار بپرداز ."

گفتند : "چرا؟"

گفت : "خدا در قرآن گفته:

« لقد نصركم الله في مواطن كثيره؛ خداوند شما را در جاهاي زيادي ياري كرد»

آن‌ها را شمرديم، هشتاد مورد بود."

 

 

 

مردم را دور خودش جمع كرده بود، ميگفت زينب است؛دختر فاطمه بردنش پيشه خليفه . پرسيد: " چطور جوان مانده‌اي؟"

گفت:

"پيامبر دست كشيد بر سرم تا هر چهل سال يك بار جوان شوم."

علي‌ بن محمد آمد، رو به زن گفت:

"گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است.برو داخل قفس شيرها،اگر راست ميگويي."

زن، پاهايش سست شد.عقب عقب رفت.

گفت :" مي‌خواهي مرا به كشتن دهي، چرا خودت نمي‌روي؟"

همه ساكت شدند.متعجب و منتظر!

علي‌بن محمد وارد قفس شد. شيرها دورش راگرفتند. صورت‌شان را ماليدند به لباسش.

او هم دست ميكشيد روي يال‌هايشان ونوازششان مي‌كرد.

 

 

 

 

مردي از روي حسادت رفت پيش متوكل وگفت:

"علي ، پسر محمد، قصد شورش دارد."

متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادي.

 دو كيسه پول پيدا كردند، با مهر مادرش.

خبر را شنيد، عصباني شد، از مادرش جواب خواست.

گفت :

"مريض كه شدي ،پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علي بن محمد كردم .خوب كه شدي ، ادا كردم. همين."

 

 

 

 

مست كرده بود. فرستاده بود امام را به زور از خانه بياورند به مجلس باده نوشي و عياشي اش.

 به امام مشروب داد ولي امام زير بار نرفت.

گفت:"شعر بخوان!"

امام جواب داد:" شعر زياد حفظ نيستم."

وقتي اصرار كرد، امام سرود :

"آنان كه بر بلندي كوه ها كاخ ساختند مرگ اينك در اعماق گور طعمه كرمها نمودشان آن تاج ها و گوهر زيور كجا بشد!؟ پرسد كسي ز بعد دفن ز ايشان كه هان چه شد؟"

عربده هاي مستانه جايش را به ضجه هاي ذليلانه داد. چهارهزار ديناربه امام داد و با احترام فرستادش خانه. امام كه بيرون رفت، جام شرابش را محكم كوفت زمين.

 

 

 

نامش جنيدي بود،از علماي ناصبئي و دشمن سرسخت علويان.

معلم علي شش ساله شده بود، بعد از شهادت پدرش به دستور معتصم.

بايد ارتباطش را با شيعيان قطع مي كرد و به خيال خودش و معتصم مي خواست همراه با كينه ي اهل بيت اعتقادات ناصبي به او بياموزد!

مدتي گذشت. حالِ علي را از او پرسيدند با لفظ كودك.

 عصباني شد، گفت:"كودك كدام است؟ در مدينه عالم تر از من سراغ داريد؟"

- نه!

- به خدا قسم! هر چه مي خواهم يادش بدهم، خودش مي داند. ادامه اش را هم به من ياد مي دهد. تمام قرآن را با تفسير كامل مي داند و با صداي خوش از حفظ مي خواند . نمي دانم اين همه علم را از كجا آورده،وقتي در ميان ديوار هاي سياه مدينه بزرگ شده.

علي شش ساله معلم خوبي بود براي معلمش.

جنيدي،ناصبي سرسخت ، شد از دوست داران اهل بيت.

 آن هم سرسختانه.

 

 

 

همراه سي صد نفر،مامور شد براي آوردن امام هادي از مدينه.

در طول راه با يار امام بحث مي كرد،

مي گفت:

"مگرعلي بن ابي طالب نگفته هيچ زميني، خالي از قبر نيست،اگر هم باشد،به زودي قبرستان مي شود.پس گورستان اين بيابان بي آب و علف كجاست؟"

ميان راه،وسط تابستان، برف سنگيني شروع شد.امام و يارانش لباس گرم آورده بودند.ماموران امّا ، از سرما تلف شدند و همان جا شد گورستان شان.


                               برگرفته از کتاب «حصار آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

20داستان كوتاه از زندگي امام باقر عليه السلام

/**/

 

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب"  متناسب برای ایام شهادت یا میلاد حضرت امام باقر جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


گفت :"انت بقر"

جواب داد:" انا  باقر"

گفت:" مادرت آشپز بود."

پاسخ داد:" آشپزی  شغل مادرم بود"

نصرانی گفت:" مادرت  سیاه پوست بود و بدزبان."

امام گفت: "اگر  این چیزهایی که در مورد مادرم گفتی راست است ، خدا بیامرزدش.

 اگر هم دروغ است خدا تو را بیامرزد."

 

 

پدرش علی بود فرزند حسین عليهما السلام ،

و مادرش فاطمه دختر حسن عليهما السلام.

نسبش از هر دو طرف  به علی می رسید و فاطمه دختر پیامبر.

اولین فرزندی بود  که هم از نسل حسین بود و هم از نسل  حسن!

 

 

پرسیدم چرا وصیت نکرده پسر بزرگترش امام  شود؟

 گفت:"امامت به کوچکی و بزرگی نیست. پیامبر به ما اینطور دستور داده. در لوح محفوظ و صحیفه هم اسم محمد نوشته شده است و اسم هفت نفر از پسرانش که مهدی هم جزو آنهاست."

 

 

پیر مرد می آمد و می نشست جلوی نوه ی پیامبر تا او برایش حدیث بخواند.

مردم مدینه می گفتند:

"کارهای جابر عجیب است! خودش از اصحاب پیامبر است ولی می آید پیش این کودک تا از او درس بگیرد."

 

 

 

قدش متوسط بود و رنگش گندمی. شانه هایی پهن داشت و کمری باریکتر.قوی هیکل بود و سنگین وزن.صورتش گرد بود و ریشش سیاه.پوستش نرم و لطیف بود.

ابروهایش پیوسته و موهایش تابدار و چشمانش درشت. بینی اش کشیده بود. دندانهایی درشت که در خنده اش مثل مروارید می درخشید.خنده هایش آرام بود طوری که قهقهه نمیزد. صدایش هم خوب بود.

مثل اسمش محمد که به پیامبر شبیه بود!

 

 

 

رخت خواب پدرم را هر شب من می انداختم. صبر می کردم تا بیاید بعد می خوابیدم.

یک شب دیر کرد.

رفتم مسجد دنبالش. رفته بود سجده. ناله می کرد: "سبحانک اللهم انت ربی حقا حقا . سجدت لک یا رب تعبدا و رقا... ."

پسر زین العابدین بود دیگر!

 

 

نیمه شب بلند میشد. نماز میخواند و دعا میکرد. میگفت:

" خدایا! به من دستور دادی ، انجام ندادم. نهی ام کردی ، برنگشتم طرفت.

خدایا! الان بنده ات در مقابل توست. هیچ بهانه ای ندارم."

این ها را امام میگفت.

 

 

امام باقر!

گفت :

"حریص بر دنیا مثل کرم ابریشم است که هرچه پیله اش بیش تر شود بیرون آمدنش مشکل تر میشود."

دیگر از دنیا بدم آمد!

 

 

امام در جوابش گفت:

" معلوم میشود تا حالا سگ ندیده ای.

 سگ پشم دارد. چنگال دارد. چهار تا پا دارد. حرف نمی زند.

خوب نگاه کن ببین من کدامشان را دارم!؟"

امام را سگ صدا زده بود!

 

 

می رفتیم مدینه. وسط بیابان از شتر پیاده شد و سجده کرد.

خواستم بگویم:" اینجا که جای این کارها نیست. وسط این برهوت!"

گفت :

" یاد یکی از نعمتهای خدا افتادم خواستم تشکر کنم."

 

 

هیچ وقت اینطور ندیده بودیمش. بی قرار بود و آشفته. فرزندش مریض بود. فکر کردیم:" اگر بمیرد ابوجعفر چقدر بی قراری می کند!"

صدای ناله و فریاد که از خانه بلند شد برگشت. آرام و خونسرد گفت:" ما دوست داریم اطرافیانمان سالم باشند. اما وقتی خدا چیزی خواست در مقابل خواستش تسلیمیم."

 

 

 

هروقت مساله ای را میگفت سندش را از قرآن می آورد.

 میگفت:

"هر مطلبی را گفتم از من بپرسید کجای قرآن است تا آیه ی مربوط به آن موضوع  را عنوان کنم "

 

 

نماز میت که خوانده شد صاحب عزا آمد کنار امام . گفت: "شما برگردید! راه رفتن برایتان  سخت است.

باز هم دنبال جنازه  رفت.

گفتم:" صاحب عزا که اجازه داد . برگردید."

گفت: " ما به اجازه  ی او نیامدیم که به اجازه ی او برگردیم. من پاداشم را از خدا می گیرم نه از او " 

 

 

"مسلمانان کوچک را فرزند خودت بدان.

 جوانانشان را برادر  و بزرگانشان را پدر.

به فرزندت رحم  کن به برادرت کمک کن و به پدرت نیکی."

خلیفه عمربن عبدالعزیز  از امام باقر نصیحت خواسته بود

 

 

غذا را با بسم الله آغاز میکرد و با الحمدلله تمام.

اگر در خانه بود چیزهایی  که اطراف سفره بود را جمع می کرد  و اگر در بیابان بود،  باقیمانده  ی سفره را میگذاشت برای پرنده ها

 

 

 

هروقت گرسنه میشدیم می رفتیم خانه ی ابو جعفر. هیچ  کس گرسنه  از خانه اش  بیرون نیامده بود.

توی راه و مسجد هم که می دیدمان می بردمان خانه اش میگفت:

"کمک به مسلمانان و سیر کردن شکمشان یا بی نیاز کردنشان  از هفتاد حج برایم  بهتر است." 

 

 

 

هیچ گاه از خانه ی  ابو جعفر نشنیدم به گدا بگویند: "برو خدا خیرت بدهد."

یا بگویند:

" گدا این را بگیر"

گفته بود گداها  را با بهترین اسمشان صدا بزنید

 

 

 

میخواست امام باقر  را تحقیر کند.

نشانه ای گذاشته بودند  وسط سالن و مسابقه می دادند؛  تیراندازی

هشام از امام خواست که او هم تیر بیاندازد.

ابو  جعفر گفت: " از سن من این کارها گذشته"

هشام زیر بار  نرفت و گفت تیر و کمان را به او بدهید.

ابو جعفر تیر و  کمان را گرفت  تیر اول خورد وسط  هدف. تیر دوم خورد وسط تیر اول ، و تير سوم ، تير دوم  را شکافت... تا تیر نهم.

گفت:"چند سالی بود  تیر نیانداخته بودم!"

 

 

زندان هم که می رفت  زندانی ها عاشقش مي شدند.

می نشستند و او برایشان حرف می زد.

هشام دیگر نمی  دانست امام را کجا بفرستد. برشان  گرداند مدینه

 

 

فرزندش جعفر، مذهب جعفری را تاسیس کرد.

او چهار هزار شاگرد داشت و مرکز علمی جهان اسلام را تاسیس کرد.

اما همه ی آنها را باقرالعلوم پی ریزی کرده بود که جعفر توانست امام جعفر صادق شود!


  /**/ برگرفته از کتاب « آفتاب دانش » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

20داستان كوتاه از زندگي امام كاظم عليه السلام

/**/

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب"  متناسب برای ایام ولادت و شهادت امام كاظم عليه السلام  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

نكته : از آنجا كه 7 صفر سالروز ولادت امام كاظم عليه السلام و ارتحال آيت الله مرعشي نجفي در يك روز است   لذا از هر كدام از دو بزرگوار 15 داستان در مسجد نصب مي شود


 

حال خلیفه روز به روز بدتر می‌شد، پزشکان هم از معالجه‌اش عاجز!

گفتند:

" موسی‌بن‌جعفر را بیاورید.  اگر دعا کند خدا شفایش می‌دهد."

به امام خبر دادند.

همین طور که می‌آمد زیر لب دعا می‌کرد. وقتی رسید حال خلیفه بهتر شده بود. پرسیدند:

 "چه دعایی بود؟"

ـ گفتم خدایا او را به خاطر گناه خودش بیمار کرده‌ای، به خاطر بندگی و عبادت من شفا بده!

 

 

 

 

 

 

مرد فقیر را که دید، نشست کنارش توی خرابه. گفت:

"کاری داری بگو برایت انجام دهم."

ـ شما امامید، نشسته‌اید توی خرابه؟

نگاهش کرد، گفت:

 "پدرمان که یکی است. پس برادریم! شهرمان هم که یکی است. پس همسایه‌ایم! خدامان هم که یکی است. پس بنده‌ایم! چرا ننشینم؟"

 

 

 

 

 

 

ـ من از تو شایسته‌ترم برای حکومت. چون نسبم به پیامبر نزدیک‌تر است! این‌ها را هارون عباسی می‌گفت، پسر عموی پیامبر.

موسی‌بن‌جعفر نگاه کرد به هارون. گفت: "یک سؤال! اگر پیامبر زنده بود و از تو دختر می‌خواست می‌دادی؟"

هارون جواب داد: "معلوم است افتخار هم می‌کردم شده‌ام پدر زن پیامبر."

ـ ولی من این کار را نمی‌کردم.

ـ نمی‌دادی؟

ـ نه! چون پسر پیامبرم، دخترم هم می‌شود نوه‌اش تا شنیده‌ای حالا نوه با پدربزرگش ازدواج کند!؟

حالا نسب کداممان نزدیک‌تر است؟

 

 

 

 

 

وزیر هارون بود اما از یاران موسی‌بن‌جعفر؛ علی‌بن‌یقطین.

 نامه‌ای از امام برایش رسید. "به روش اهل سنت وضو بگیر. هرچه می‌کنند بکن. نپرس چرا!"

....

به هارون گفتند: " وزیرت شیعه موسی‌بن‌جعفر است مأمور گذاشت دیدند مثل اهل سنت وضو می‌گیرد، هر چه اهل سنت انجام می‌دهند، انجام می‌دهد. دلیلی نبود بر شیعه بودنش.

....

نامه‌ای از امام برایش رسید. "خطر گذشت! مثل شیعیان وضو بگیر، هرچه ما می‌کنیم انجام بده."

 

 

 

نمی‌توانست بلند شود، از بس پیر بود. عصایش هم افتاده بود آن طرف‌تر. نمی‌دانست چه کند. موسی‌بن‌جعفر وسط نماز خم شد عصا را داد دستش. دوباره نمازش را ادامه داد.

گفتم:

"وسط نماز، عصا دادید دست پیرمرد؟"

گفت:

"هرکس به پیری به خاطر موی سفیدش احترام بگذارد از ترس و عذاب روز قیامت در امان است."

 

 

 

 

 

 

 

هارون پرسید: "به چه کسی می‌گویند زندیق؟"

امام گفت:

 "قرآن، سوره مجادله، بیست و دومین آیه، کسی که با خدا و رسولش مخالفت کند. حرف‌ شان را قبول نداشته باشد. هر کاری که دلش می‌خواهد بکند دوست کسانی باشد که با خدا و رسولش دشمنند به این آدم می‌گویند کافر، زندیق، بی‌دین. جایش هم جهنم است."

هارون سرش را انداخت پایین، نکند چشمش بیفتد به چشم امام.

 

 

 

 

 

 

مأمون تعجب می‌کرد وقتی می‌دید پدرش هارون، این طور به موسی‌بن‌جعفر احترام می‌گذارد. پرسید:

"چرا وقتی موسی می‌آید اینجا جلوی پایش بلند می‌شوی او را می‌نشانی جای خودت، به ما هم می‌گویی مؤدب باشیم؟ ندیده بودم برای کسی از این کارها بکنی. مگر او با بقیه چه فرقی دارد؟"

هارون گفت: "از زمین تا آسمان فرق دارد پسر پیغمبر است. حجت خداست. امام است. خلیفه واقعی‌ست!"

ـ مگر این‌ها مشخصات خود شما نیست؟

ـ مشخصات من!؟ دوست دارم بگویم مال من است. ولی چه فایده ؟هرچه دارم مال این‌هاست!

 

 

 

 

 

نمی‌دانست می‌شود روی شیشه سجده کرد یا نه؛ خواست نامه بنویسد از امام بپرسد.

 پیش خودش گفت: "شیشه را از دل زمین بیرون می‌آورند، پس حتماً سجده کردن روی آن درست است. نامه نمی‌خواهد! "

...

نامه‌ای از امام برایش رسید. نوشته بودند:

 "با خودت فکر کردی شیشه را از دل زمین بیرون می‌آورند؟ نه، شیشه را می‌سازند با دست. سجده کردن هم رویش درست نیست. دفعه بعد نامه را بنویس."

 

 

 

 

 

 

 

نشسته بود وسط کوچه کنار بچه هایش,گریه میکردند.موسی پرسید:

"چرا گریه می کنید؟"

زن گفت تو هم مثل بقیه می پرسی و می روی."

موسی دوباه پرسید.

زن جواب داد:" بچه هایم بی پدرند,گاومان هم مرد.به نان شبم محتاجم."

ایستاد کنار کوچه,شروع  کرد به خواندن نماز.زیر لب چیزهایی گفت.

چوب را برداشت زد به گاو.حیوان به خودش تکان داد و بلند شد.مرد آرام  آرام می رفت بین جمعیت.

زن دوید دنبالش:

" تو عیسی بن مریم هستی؟"

_ عیسی بن مریم, نه! موسی بن جعفر!

 

 

 

 

 

 

 

عاصم از اصحابشان بود. امام که او را دیدند، پرسیدند:

"به نیازمندهای شهرتان کمک می‌کنید؟"

 گفت:

 "معلوم است. هر طور که بتوانید."

ـ مثلاً اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانه‌اش ببینید نیست، برایش پول می‌گذارید که وقتی برگشت مشکلش را برطرف کند.

ـ نه، تا بحال این کار را نکرده‌ایم!

ـ پس هنوز آن آدم‌هایی که ما می‌خواهیم نشده‌اید!

 

 

 

 

 

 

 

 

علی‌بن‌یقطین می‌آمد حج. مدینه که رسید خواست امام را ببیند. اجازه ندادند. گفتند:

"برگرد امسال حَجت قبول نیست. ابراهیم شتربان چندين بار می‌خواست تو را ببیند راهش ندادی!؟ خدا هم تو را راه نمی‌دهد. برگرد!"

برگشت کوفه، ناراحت و پشیمان. ابراهیم را پیدا کرد. باید از دلش در مي آورد. التماسش کرد، او را ببخشد. صورتش را گذاشت روی خاک تا ابراهیم لگدمالش کند حلالیت که طلبید برگشت مدینه. این بار امام اجازه دادند ببیندشان. حالا دیگر حق‌الناسی در کار نبود. آمده بود حج.

 

 

 

 

 

 

انگار توی مکه بلا نازل شده بود. تا می‌دیدند کسی مُرد، جسدش را چال می‌کردند زیر خاک. رفتم پیش امام قبل از این‌که چیزی بپرسم، گفت:

 "می‌دانی باید صاعقه زده را سه روز نگه داشت تا مطمئن شوند مُرده؟"

 گفتم: "یعنی ... ."

گفت: "اگر بدانی چقدر از این بیچاره‌ها توی قبرشان زنده به گور شدند."

 

 

 

 

 

 

 

عیاش، رقاص، شراب خوار؛ عیسی‌بن‌جعفر‌عباسی. زندان‌بانِ امام.

چند وقتی که گذشت هارون برای عیسی پیغام فرستاد: "زندانی‌ات را بکش!"

دستور را که به او رساندند شروع کرد به لرزیدن. کاغذ و قلم برداشت، برایش نوشت:

"به خدا نمی‌کشمش! هر روز می‌ایستم پشتِ درِ زندان گوش میکنم بلکه، یک بار به من یا تو نفرین کند با این همه اذیت، نمی‌کند. می‌فهمی؟ فقط دعا می‌کند! بیا تحویلش بگیر. وگرنه با دست خودم آزادش می کنم."

 

 

 

 

 

 

به امام گفتند:

"نامه‌ای بنویسید و از هارون بخواهید آزادتان کند، خسته نشدید از این زندان به آن زندان؟"

گفت:

"خدا به داوود وحی کرد: هر وقت بنده‌ای به جای من به کس دیگری امید بست درهای آسمان به رویش بسته می شود، زمین زیر پایش خالی. به غیر خدا دل ببندم؟ به هارون!؟"

 

 

 

 

 

 

کافر، بی‌دین، قسی‌القلب، نوکر هارون و قاتل امام؛ سندی‌بن‌شاهک.

این بار خودش غذا را برد توی زندان. غذای مخصوص! خرماهای سمی، برای موسی‌بن‌جعفر.

گفت: "بخورید."

نگاهش کردند: "نمی‌خورم."

ـ غذاست، مثل همیشه. باید بخورید.

ـ مجبورم می‌کنی؟

ـ مجبورتان می‌کنم، باید بخورید. باید.

چاره‌ای نبود. امام دست‌های‌شان را بلند کردند طرف آسمان، گفتند:

 "خدایا! تو شاهدی مجبورم کرد."

 

 

 

 

 

فرستادند دنبال پزشک، برای رد گم کردن.

نشست کنار امام پرسید: "جایی از بدنتان درد می‌کند؟"

امام کف دستش را نشان داد و گفت:

"ببین سبز شده. اثر سم است، تو که باید بفهمی! مسموم کرده‌اند."

پزشک بلند شد، نگاه کرد به فضل، گفت:

"وای به حال‌تان! او بهتر از خودتان می‌داند چه بلایی سرش آورده‌اید، می‌خواهید پنهان کنید!؟"

 

 

 

 

شاهک، موسی‌بن‌جعفر را با دست خودش مسموم کرد.

از زندان کثیف و تاریک آورد، توی اتاق پرنور و تمیز. بزرگان بغداد را جمع کرد، آورد کنار امام گفت: "شاهد باشید ما چطور از او پذیرایی می‌کرده‌ایم، حالا هم که مریض شده کوتاهی از ما نبوده."

صدای امام را شنیدند که می‌گفت:

"با نه تا خرمای سمی مسموم کرد. خودش. فردا رنگم سبز می‌شود از اثر سم. پس فردا هم برای همیشه از دنیای شما می‌روم. شما شاهد باشید که مسموم کرد."

مردکِ کافر مثل بید می‌لرزید.

 

 

 

 

 

وقتی امام به شاهک گفتند :

"غلام را بیاور تا به او بگویم چه کند   "

 جواب داد: "شما نگران نباشید، اجازه بدهید من از مال خودم برای‌تان کفن و قبر تهیه کنم."

امام گفتند: "نمی‌دانی ما اهل‌بیت، مهریه زن‌های‌مان، هزینه‌ی حج‌مان و کفن مرده‌های‌مان از پاکیزه‌ترین مال‌هاست؟ کفن من حاضر است. فقط غلامم را خبر کن!"

 

 

 

 

 

 

نگاه غلام که افتاد به امام شروع کرد به گریه کردن. موسی آرامَش کرد، لبخند زد و گفت: "گريه می‌کنی چرا؟ من می‌روم، پسرم رضا که هست. او هم مثل من امام تو. گوش کن به حرف‌هایم؛ شاهک فکر می‌کند غسل و کفن و دفن مرا خودش انجام می‌دهد. به خدا نمی‌دهد، رضا، پسرم، برای کارهایم می‌آید. مراقب باش چیزی نگویی که فعلاً کسی او را نشناسد.

نگذار هیچ کس از خاک قبرم برای تبرک بردارد. خاک هر قبری غیر از خاک جدم، حسین حرام است. شفای هر دردی تربت حسین است."

حرف‌هایش که تمام شد چشم‌هایش را بست. لبخند مانده بود روی لب‌هایش. صورتش سفید بود و نورانی. غلام یادش افتاده بود به قرآن خواندن امام: "یا أیتها النفسُ المطمَئنّه ارجِعی الی رَبّکَ راضیِه مَرضِیه."

 

 

 

 

 

 

می‌گویند هر سال اول رجب، نیمه‌ی شب که حرم موسی باشی می‌بینی نوری بلند می‌شود که تمام کاظمین را روشن می‌کند. می‌گویند مریضی نیست که خبر داشته باشد و خودش را نرسانده باشد آن‌جا.

می‌گویند فقط کافيست توی حرم باشی.

می‌گویند ... . نه! این بار نمی‌گویند، می‌شنوند، صدای تکبیر و صلوات و سبحان‌الله که می‌رود بالا، همه می‌فهمند یک بار دیگر، اولِ رجبِ کاظمین، روزِ شفا بوده.

 

 

 

برگرفته از کتاب « آفتاب در محاق » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

 

20داستان كوتاه از زندگي علمدار روايت گري حاج عبدالله ضابط

 

توجه : این متون ، متناسب برای ایام28 بهمن سالروز ارتحال علمدار روايت گري حاج عبدالله ضابط می باشد

روي تصوير كليك نماييد



سن و سالی نداشت.

سر سفره ، اگر کسی غیبت میکرد, بلند می‌شد و از اتاق بیرون می‌رفت.

*****************

ظرف نفت را گذاشتم توي صف و رفتم دنبال کارم. وقتي برگشتم، ظرف مارا دزديده بودند. نزديک بود نوبتم را از دست بدهم. چشمم به پيت حلبي زنگ زده اي افتاد که يک گوشه رها شده بود. همان را برداشتم.

 نفت را که به خانه بردم سرو صداي عبدالله درآمد! هرچه گفتم مال ما نو بود، به خرجش نرفت.

 مي گفت: حرومه...

ظرف را بردم گذاشتم سر جايش .

*****************

سه کلاس را, در یک تابستان خوانده بود.

پانزده شانزده سالش بود که دیپلم گرفت. پدر, دستش را گرفت و برد هندوستان.شد دانشجوی رشته شیمی ( گرایش دارو سازی ).

حضور در دانشگاه دهلی و دوستی با  برو بچه‌های انقلابی, فرصت خوبی بود تا با انقلاب ایران بیشتر آشنا شود.

یک روز صبح با منزل تماس گرفت, آمده بود مشهد.

پایش که به خانه رسید اعلام کردند که رژیم سلطنت پهلوی  سرنگون شده.

درست  روز  22 بهمن بود. ديگه برنگشت دهلي.

 

*****************

میگفت :

 دوست دارم زندگی‌ای داشته باشم که اگه کسی به فرش زیر پام نیاز داشت,کوتاهی نکنم...

عروسی که کرد پدرش به او یه قالی ماشینی هدیه داد.

آن را به نیازمندی بخشید و برای خودش موکت خرید.

*****************

توی ماشین  نشسته بود.

از رادیو صدای آيت الله خامنه‌ای را شنید.

از قول امام می‌‌گفت :

"ما تا آخر ایستاده‌ایم."

راهش را گرفت و خودش را به جبهه رساند؛

 از پاوه تا سوسنگرد.

تا آخرش هم با بسیجی‌ها دم خور بود.

*****************

با همه نوع سلاح آشنایی داشت:

 سبک و سنگین.

 وقتی پرسیدم کدام اسلحه از همه بهتر است؛ گفت:

میکروفن!

*****************

مهم نبود قبلا او را دیده باشد یا نه.

چنان در آغوشش می گرفت که انگار سالهاست او را می شناسد.

این طوری در دل همه جا باز می کرد.

 می گفت: مومنین در عالم ذر با هم آشنا بودند.

*****************

لب هایش هیچ وقت بیکار نبودند.

ذکر می گفت و صلوات می فرستاد.

 اول هر جلسه ای حتی اگر دو نفر هم بودند برای تبرک ،  صلوات می فرستاد . چه صفایی داشت... 

برقامت بی سر شهیدان صلوات

 

*****************

سال  72-71  بود.

کاروان راهیان نور هنوز عَلم نشده بود. یک لشکر ! آدم را بر می‌داشت و با حداقل امکانات  به منطقه می‌برد. به دیدار خانواده‌های  شهدا می‌رفت و سعی میکرد در هر فرصتی  عده‌ای را با خود همراه میکرد.

یک بار دانشجوهایی که برای اردو به مشهد آمده بودند را به دیدار پدر شهید کاوه برد.جلسه که تمام شد یکی او را کناری کشید و گفت: تا به  حال هر چه تلوزیون فیلم مستند و ... نشون میداد می‌گفتم ساختگیه؛ اما امروز فهمیدم جبهه چه خبر بود...

*****************

حاجی همیشه می‌گفت:

جوونای ما به الگو نياز دارن, حالا چرا راه دور بریم...

بعد از جنگ  هر وقت که می‌توانست, گروهی را جمع می‌کرد و می‌برد مناطق عملیاتی.

سال  هفتاد و نه توی طلائیه بود که صحبت‌های سردار باقر زاده  را شنید: (ما اجساد شهدا را تفحص می‌کنیم, کاش کسانی هم سیره اونها رو تفحص کنن.)

تکانی خورد.فهالیت‌های فردی‌ اش را منسجم  کرد و با جمعی از طلبه‌ها گروه تفحص سیره شهدا ( موسسه سیره شهدا ) را در قم راه انداخت؛ بدون هیچ وابستگی دولتی.

برگزاری جلسات لاله  پژوهی, تربیت راوی دفاع مقدس و شهدا,تبلیغ فرهنگ جهاد و شهادت و... بخشی از کارهای این گروه بود.

*****************

سر شب, برنامه پرسش و پاسخ بود.

بچه‌های دانشجویی که از تهران به خرمشهر آمده بودند, می‌خواستند شُبهاتٍشان را درباره جنگ  مطرح کنند. دو روزی می‌شد که نخوابیده بود؛ اما تا فهمید,گفت بریم  تماشا.

سخنران قدرتمند نبود.داشت کم می‌آورد! کار از جنگ گذشته بود.پرسش‌های اعتقادی و سیاسی را هم کشیده بودند وسط. حاج آقا گوشه‌ای نشسته بود و همه حرفها را خوب گوش  داد.

ساعتی گذشت.سرصداها از حدّ طبیعی خارج شده بود.فهمید که دیگر کار,  کار  خودش است. بلند شد چیزی را بهانه کرد و رشته صحبت  را  دست گرفت.تا توانست از شهدا گفت. همه ساکت بودند و فقط گوش می‌دادند. از رسالت پیامبر  ص تا ولایت سید علی, همه چیز برایشان حل شده بود. یک ساعت مانده به اذان, بحث‌ها تمام شد.

نماز صبح ، همان دختر و پسرها, اولین کسانی بودند که پشت سر حاجی صف بستند.

*****************

خیلی محکم و جدی سپرده بود.

مبادا پدر شهیدی  پا به دفتر بگذارد و او دیر متوجه شود.

حتما بايد میدوید وسط  حیاط برای استقبال.

*****************

در اردوگاه شاندیز مشهد بودیم.

 صبح به اتاقش رفتم تا بیدارش کنم ، دیدم روی موکت نازک و سفت، دراز کشیده و چفیه ای را روی صورتش انداخته است.

وقتی بیدار شد به اعتراض گفتم: حیف این تخت و پتو نیست که روی زمین خوابیدی؟ تبسّمی کرد و گفت: بدنم به این چیزها عادت نداره .

ناخودآگاه گفتم: شما باید شهید می شدی، تعجّب  می کنم چرا جا موندی!

 با حالتی از حسرت و افسوس گفت: دعا کنید من و خانواده ام همگی شهید بشیم .

*****************

زیاد با او فاصله نداشتم ، اما مرا ندیده بود .

 خیلی با احترام کفشش را درآورد و دو زانو نشست كنار قبر .

 خیلی مودب ، کاغذهایش را درآورد و شروع کرد به گزارش دادنِ فعالیت های گروه .

 مو به مو همه چیز را براي فرمانده لشگر تعریف کرد .

انگار می خواست امضا بگیرد !

سنگ مزار "شهيد زین الدین" با پاهای برهنه او انس گرفته بود

*****************

چند نفر از خواهران طلبه آمده بودند برای مصاحبه.

صحبتهای حاجی خیلی برایشان جذّاب بود.با ذوق و شوق رفتند و چند روز بعد نشریه‌شان را فرستادند.روی جلد با تیتر درشت نوشته بودند:در محضر استاد.

از کوره در رفته بود. گوشی را برداشت و کلی سرشان داد و بیداد کرد.

_ شهری که آیت الله بهجت و مکارم و فاضل و ... داره، به من می گید استاد؟

هر جا هم مه دعوتش می‌کردند,اگر می‌نوشتند دکتر ضابط, دادش در می‌آمد.

*****************

این طور نبود که فقط جلوتر از پدر شهید راه نرود.

بالاتر از جانبازها ننشیند...و احترامش فقط اینها نبود.

مقابل تصویر رهبري هم که می رسید، دست بر سینه می خواند:  

السلام علیک یابن رسول الله .

از گرفتگی صورت رهبر, اشک در چشمانش حلقه می زد.

*****************

خودش را وقف شهدا کرده بود.

 محال بود  کسی او را بیکار ببيند!

استراحت برایش معنا نداشت.

معتقد بود آدم باید آنقدر برای خدا بِدود که وقتی مُرد، حسرت چیزی را نخورد؛ آن دنیا دستش پر باشد و بگوید دیگر بیش از این رمقی نداشتم.

*****************

می‌ایستاد کنار جاده. انگار نه انگار که بیابان است.دست تکان می‌داد تا یکی از اتوبوس‌های راهیان نور, جلوی پایش ترمز می‌زد.سوار می‌شد.کمی گرم می‌گرفت و روایت گری‌اش را شروع می‌کرد.

 یک روز سوار اتوبوسي شديم كه وضعیتش فرق می کرد

انگار یک اتوبوس بمب متحرک ! راه انداخته بودند . یکی از یکی شرتر و جسور تر

چشمشان که به حاجی افتاد ، به جای سلام ، اول بسم الله گفتند : به به... آخوند ! آه از نهادم بلند شد . این هم از شانس ما ! دم غروبی گرفتار چه آدمایی شده بویم . تا توانستند حاجی رو دست انداختند . داشتم از کوره در می رفتم . علامت داد چیزی نگم .خودش لبخند داشت و نگاهشان می کرد . شوخی را از حد خودش گذارنده بودند . یقین داشتم که دیگر حاجی پیاده می شود . بر خلاف تصور من ، از جا بلند شد و رفت ته اتوبوس نشست . دستانش را برهم زد و گفت : بچه ها دوست دارین براتون بخونم و کف بزنین؟!...

گل از گلشان شکفت . گویا سوژه ی جدیدی پیدا کرده اند . یک صدا گفتند : بعله ...! حاجی خواند و آنها کف زدند

محفل را که دست گرفت یوش یواش مسیر شعر ها را عوض کرد ...
باید پیاده می شدیم . بعضی ها می خواستند پای حاجی را ببوسند تا پیششان بماند .اما نوبتی هم باشد نوبت دیگران بود ! تا چند قدم آن طرف ترشان ، صدای هق هق گریه هایشان بدرقه راهمان بود .

*****************

کمی خاک تربت اباعبدالله علیه السلام را با مقداری خاک بجا مانده از استخوان های شهدا را در هم آمیخته بود.بوی عجیبی داشت.

 می گفت:

در جیبم عطر نمی گذارم که مبادا بوی خوش آن را از بین ببرد.

قبل از هر سخنرانی آن را به مشام می کشید و بر صورت و لب هایش می مالید

انگار مست می شد. صحبت هایش همیشه در دل ها نفوذ می کرد

 می گفت:لب هام را که به خاک شهدا تبرک می کنم،خودشون حرف هایی رو که باید بزنم به زبونم جاری میکنن.

*****************

خانمش  می‌گفت :

حاجی دوست داشت  شرمنده حضرت زهرا نشود.

می خواست شرمنده امام حسین نشود.

شرمنده شهدا  نشود ...

توي تصادف سر و سینه‌اش شکست.

صورتش خونین شد...

 

برگرفته از كتاب "شيدايي" مجموعه خاطرات علمدار روايتگري