

توجه : این متون متناسب برای ایام28 صفر رحلت پيامبر مكرم اسلام و امام مجتبي ؛جهت نصب در مسجد ، پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد
(جهت چاپ با كيفيت مناسب ،لطفا روي تصوير كليك نماييد)
ایوان کسری شکافت ؛ آتش
آتشکده فارس خاموش شد ؛ دریاچه
ساوه خشکید؛خدایان
سنگ و چوب عرب سرنگون شدند ؛ نوری به آسمان بلند شد که تا فرسنگها آن طرف تر ديده شد ؛ انوشیروان و موبدان خواب وحشتناکی
دیدند ... . و محمد به دنیا آمد.
*********************************************************
اسمش را پدربزرگش انتخاب
کرد. آن قدر خوشحال بود که سر از پا نمی شناخت. برایش جشن بزرگی به پا کرد.
وقتی مردم می پرسیدند: "عبدالمطلب!چرا محمد؟
"
می گفت:"اسمش را محمد
گذاشتم تا در دنیا و آخرت ستوده باشد"
*********************************************************
قبل از اینکه به دنیا بیاید
پدرش فوت کرد. تا پنج سالگی پیش حلیمه بود. مادرش را هم یک سال بعد از دست داد.بعد
از آن عبدالمطلب ؛ پدربزرگش؛ سرپرستش شد.او هم دو سه سال بعد مرد.قبل از مردن ,
سپردش به پسرش ابوطالب و زن او فاطمه بنت اسد.پدر و مادر علی, محمد را بزرگ کردند.
*********************************************************
به دنیا نیامده بود که پدرش مرد. هنوز شش سالش تمام نشده
بود که مادرش هم رفت پیش پدرش. تا عبدالمطلب و ابوطالب بودند اوضاع تحمل کردنی
بود. بعد از آنها هم دیگر برای خودش مردی شده بود اما، تنها.
خودش میگفت: «در کودکی درد یتیمی داشتم و در بزرگی رنج
غریبی.»
*********************************************************
خديجه خواب ديده بود. ديده
بود که خورشيد از آسمان پايين آمد وتوي خانه اش جا گرفت، تعبير خواب خواست. گفتند:
«با بهترينِ مردان ازدواج مي کني... .» محمد را که ديد، خورشيد خانه اش را پيدا
کرد. *********************************************************
گفته بود: «همه پیامبران قبل
از نبوت چوپانی کردهاند.»
گفته بودند: «خودتان چطور؟»
گفته بود: «من هم گوسفندان مردم مکه را توی سرزمین قراریط
چوپانی کردهام.»
حق هم داشت برای سر و کلّه
زدن با آدمهایی مثل ابوجهل و ابولهب آدم باید هم قبلش با بز و گوسفند سر و کلّه
زده باشد.
*********************************************************
گفتند: «اگر پیامبری باید معجزه کنی.»
-محمد گفت :"آنوقت ایمان می آورید؟"
- گفتند: "آری."
گفت: "بگوئید."
گفتند: «آن درخت را بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.»
محمد اشاره ای کرد. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه ها تا
پیش دوید تا به محمد رسید و سایه اش را بر سرش انداخت.
گفتند: «درخت دو نیم شود.»
گفت ، شد.
گفتند: «حالا به
هم بچسبد.»
گفت، شد.
گفتند: «بگو
برگردد.»
گفت: شد.
گفتند:" تو
جادوگری!"
گفت: «می دانستم ایمان نمی آورید. می بینم تان که در
بدر کشته می شوید و جنازه تان را درون چاه می اندازیم...»
در بدر کشته شدند و جنازه شان در چاه انداخته شد.
*********************************************************
1 – خرید و فروش با هواداران محمد ممنوع.
2 – ارتباط و معاشرت با هواداران محمد ممنوع.
3 – ازدواج با هواداران محمد ممنوع.
4 – در هر اتفاقی، هواداری از هواداران محمد ممنوع.
همه بزرگان قریش امضا کردند. میخواستند هواداران محمد از
راه خودشان برگردند.
*********************************************************
ماه حرام که می شد ، هواداران محمد از
شعب ابی طالب بیرون می آمدند ، وقتی می خواستند چیزی بخرند کسی می آمد ، آن چیز را خیلی
گرانتر می خرید .
اگر می خواستند چیزی بفروشند ، کسی می
آمد ، آن چیز را خیلی ارزانتر می فروخت . سه سال کارشان همین بود . سه سالِ شعب
ابی طالب .
*********************************************************
ابو طالب ، محمد و بعضی از هواداران از
شعب آمدند بیرون ، کنار کعبه .
قریش گفتند : " ابوطالب ! محمد را
رها کن ."
گفت : " کسی به عهد نامۀ شما دست
زده ؟ "
گفتند : " نه."
گفت : " اگر به شما خبر بدهم
عهد نامه را موریانه خورده و فقط کلمۀ “ بسمک اللهم ” مانده چه می کنید ؟ "
گفتند : " از کجا می دانی ؟ "
گفت : " خدای محمد ! "
گفتند : " نه ."
گفت : " اگر این طور بود شما آزار
را تمام کنید ."
گفتند : " اگر این طور نبود ؟
"
گفت : " محمد را به شما می دهم
."
صندوق را باز کردند . فقط “ بسمک اللهم ”
مانده بود . محاصره را نشکستند . عصبانی شدند و دشمنی شان بیشتر شد .
*********************************************************
محمد مي گفت رفته
معراج؛ بيت المقدس، بيت لحم، مسجدالاقصي و بعد آسمان ها. ارواح پيامبران و بهشت و
جهنم را ديده، بعد سدره المنتهي، دوباره برگشته بيت المقدس و بعد مکه.
گفتند: «دروغگو تو ديشب خانه ي ام هاني بودي».
گفتند: "اين سفر چند ماه طول مي کشد."
گفتند: «فلاني بيت
المقدس را ديده، چطور بود؟»
محمد گفت.
گفتند: «حتما از کسي شنيد ه اي.»
گفت: «بين راه به کاروان فلان قبيله برخوردم که شتري گم
کرد ه بودند و دنبالش مي گشتند. از آنها آب گرفتم و خوردم.» گفتند: « کاروان کجا
بود؟»
گفت: «نزديک مکه».
هنوز بحث ادامه داشت که کاروان وارد مکه شد. ابوسفيان هم در کاروان بود و حرف هاي
او را تاييد کرد.
*********************************************************
«دارالندوه» ، جلسه مشورتی سران قریش ، توطئه .
گفتند: "از هر قبیله یک نفر .
این طوری بنی هاشم دیگر نمی تواند برای خون محمد با همه ی عرب بجنگد ."
رفتند و خانه را محاصره کردند . گفتند صبح برویم
که همه ببینند قاتل محمد یک نفر نیست ،چهل نفر است .
داخل شدند . سراغ محمد رفتند. پارچه
را از سرش کنار زدند . علی بود .
گفت :" چه می خواهید؟"
گفتند:"محمد را. "
گفت :"مگر سپرده بودیدش به
من که از من می خواهید . "
برگشتند . خسته و خواب آلود .
*********************************************************
نامه فرستاد .
به خیلی جاها . مصر ، روم ، ایران و حبشه . همه به فرستاده احترام گذاشتند و
محترمانه برخورد کردند جز خسرو پرویز . گفته بود : " چرا محمد اسم خودش
را توی نامه جلوتر از اسم من نوشته ؟ "
نامه را پاره کرده بود و به حاکم یمن
دستور داده بود محمد را کت بسته بفرستد ایران .
فرستاده های حاکم یمن آمدند پیش محمد .
گفتند : " خسرو پرویز ، این طور گفته شما چه می گویید ؟ "
محمد معطل شان کرد . یک روز ، دو روز ،
بیش تر ، چهل روز .
گفتند : " باید برویم . جواب خداوند
ما خسرو پرویز را چه می دهید ؟ "
محمد گفت : " دیروز خداوندِ ما شکمِ
خداوندِ شما را به دست پسرش شیرویه پاره کرد . دیگر قضیه اساساً منتفی شد . "
خبر را رساندند به حاکم یمن . گفت :
" اگر حرفش درست باشد ، حتماً پیامبر است . "
وقتی خبر مرگ خسرو پرویز از ایران رسید ،
همه شان مسلمان شدند . بدون لشکر کشی و خون ریزی .
*********************************************************
یهودی ها گفته بودند : " دین
محمد کامل نیست . قبله ندارد . چون به سمت قبلۀ ما نماز می خوانند . "
دو رکعت از نماز ظهر را رو به بیت المقدس
خوانده بود که رویش را برگرداند به سمت کعبه . بقیه هم قبله شان را از یهود جدا
کردند ، به فرمان خدا .
*********************************************************
هر چه خواستگار برای دردانۀ محمد آمد ،
رد شد . هر چند از اشراف بود و مال زیاد داشت . همه فهمیدند شوهرِ دختر محمد ، یک
نفر خاص است .
علی را تشویق کردند . به خواستگاری رفت .
سرش پایین بود .
هر چه می خواست بگوید کوچک شد توی دو سه
جمله . محمد فهمید و خندید . گفت : " باید نظر فاطمه را بپرسم . " پرسید
. جوابی نبود جز سکوت . محمد گفت : " الله اکبر ! سکوتها اقرارها . "
*********************************************************
وسط خطبه بود كه يك دفعه از جايش بلند شد .از منبر پايين
آمد.از بين جمعيت رد شد . كودكي
زمين خورده بود.محمد اورا بلند كرد . هم راه خودش برد بالاي منبر . روي زانويش نشاند و خطبه را ادامه داد .
نوه اش بود؛ حسن .
*********************************************************
دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمیآمد.
نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچهای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را
بازی میکند.
گفتند: « از شما بعید است، نماز دیر شد.»
رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض میکنی؟»
بچه چیزی گفت.
گفت: «بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.»
کودک میخندید، پیامبر هم.
*********************************************************
وقتی با دوازده هزار نفر از یارانش وارد مکه شد، میتوانست
عوض آن همه آزار واذیتی که کفار و مشرکان کرده بودند را سرشان بیاورد.
یکی از یارانش هم داد میزد: «الیوم، یوم الملحمه!» یعنی
امروز روز جنگ است.
فرستاد جلویش را گرفتند. بعد به علی گفت بلند بگوید:
«الیوم، یوم المرحمۀ!» یعنی امروز روز مرحمت و گذشت است.
*********************************************************
داخل مجلس شد.فقیر بود و سر و وضع و لباس
درست و حسابی نداشت.جای خالی پیدا کرد و نشست.کسی که پیش او بود لباسش را کشید و
خودش را جمع و جور کرد.
محمد گفت:"ترسیدی چیزی از ثروتت کم
بشود؟"
مرد گفت:"نه."
محمد گفت:"ترسیدی چیزی ازفقر او به
تو بچسبد؟"
مرد گفت:"نه."
محمد گفت :"پس چرا این کار را
کردی؟"
مرد گفت:"اشتباه کردم.حاضرم نصف
ثروتم را برای جبران اشتباهم به او بدهم."
مرد فقیر گفت:"نه.نمی گیرم.می ترسم
بگیرم و روزی مثل او بشوم."
*********************************************************
نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. هسته خرماهایش را
یواشکی می گذاشت جلوی علی. بعد از مدتی گفت: «از همه شکمو تر کسی است که هسته
خرمای بیشتری جلویش باشد.»
همه نگاه کردند. جلوی علی از همه بیشتر بود.
علی گفت: «ولی من فکر می کنم کسی است که خرماهایش را با
هسته خورده.»
نگاه کردند. جلوی محمد هسته خرمایی نبود. همه خندیدند.
*********************************************************
نشسته بود توي مسجد . يكدفعه كمي جا به جا شد و پاي راستش
را دراز كرد . و به آرامي پرسيد : "اين پا شبيه چيست " ؟
هر كس به مبالغه چيزي گفت . از ستون هستي تا عصاي موسي پيش
رفتند .
لبخندي زد و گفت: "
شبيه اين يكي است."
بعد آن یک پايش را دراز كرد.دگر
خستگی پایش در رفته بود.
*********************************************************
علي و عباس زير بغل هاي محمد
را گرفته بود ند که وارد مسجد شد. رو به جمعيت کرد و گفت: «وقت رفتن من است کسي
حقي بر گرد ن من دارد؟»
يک نفر گفت: «از جنگ طائف که بر مي گشتيم، شما مي خواستي
شترت را شلاق بزني که به شکم من خورد.»
محمد دستور داد بروند از خانه همان شلاق را بياورند بعد
پيراهنش را بالا زد و گفت: «قصاص کن.»
آن مرد سرش را روي سينه و شکم محمد گذاشت و بوسيد. گفت :"مي
خواستم سينه تان را ببوسم."
*********************************************************
محمد تب کرده بود. خودش میگفت به زودی میرود. بعضی از
صحابه آمده بودند عیادت.
گفت: «کاغذ و قلم بیاورید تا نامهای بنویسم که گمراه
نشوید.»
یکی گفت: «پیامبر تب کرده و هذیان میگوید، قرآن کافی
است.»
و نگذاشت قلم و کاغذ بیاورند. میترسید سند رسوایی بشود
برای بعضیها.
*********************************************************
حالش خیلی بد بود. گفت به برادرم بگویید بیاید. همه
فهمیدند علی را میگوید. به علی گفت کمک کند تا بلند شود. علی سر محمد را گرفت و
بلندش کرد تا بنشیند. محمد نشسته بود و سرش در آغوش علی بود که رفت.
برگرفته
از کتاب « آفتابِ آخرين» از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب