متن كامل مطالب درباره ي كفن  +  تصوير نوع بُرش كفن

 

جهت دريافت متن كامل مطالب درباره ي كَفَن+"تصوير نوع بُرش كفن"به صورت PDF اينجاراكليك فرماييد

 

جهت دريافت متن كامل مطالب درباره ي كَفَن "بدون تصوير"  به صورت WORD به ادامه منبرك رجوع فرماييد


سوال :

 انسان داخل مغازه ي كفن فروشي مي شود و كفن مي خرد ؛ اين ديگر صحبت نمي خواهد !!!

پاسخ :

كَفَن هاي موجود در بازار (چه در ايران و چه در كشورهاي ديگر مانند مكه و كربلا)  سه ايراد عمده دارند ، كه اگر يكي از اين ايرادها در كفني باشد نمي توان از آن استفاده كرد

1.كمي نازك و بدن نما است

2. كوتاه است

3. در همه جاي آن دعا نوشته (در صورتي كه نبايد در جايي از كفن دعا نوشت كه زير ميت قرار مي گيرد )

 

 

سر فصلهايي كه در اين متن نوشته شده است

1.قطعات واجب كفن

2. مستحبات مشترك بين مردان و زنان

3. مستحبات اختصاصي براي مردان

4 مستحبات اختصاصي براي بانوان

5. مستحبات ديگر كفن (مانند جنس و دعاهايي كه در كفن مستحب است)

6. مكروهات كفن

7. جريدتين و احكام آن

8. تصوير  الگوي كفن بانوان

9. تصوير الگوي كفن آقايان

 

 

ادامه نوشته

متن كامل وصيت نامه

از آنجا كه وصيت نامه هاي موجود در بازار بسيار ناقص است بر آن شديم وصيت نامه ي كاملي را بنويسيم

جهت دريافت متن كامل وصيت نامه به صورت pdf اينجا را كليك نماييد (به صورت مرتب و صفحه بندي شده)

جهت دريافت متن كامل وصيت نامه به صورت word به ادامه منبرك رجوع نماييد

 

 

.

ادامه نوشته

اين پست بسيار مهم است

از آنجا كه چند روزي در مسجد درباره ي وصيت صحبت مي كنم  و بناست در آخر ، متن كامل وصيت نامه ، بين نمازگزاران پخش  شود (زيرا وصيت نامه هاي موجود در بازار  بسيار ناقص است) قرار شد همان وصيت نامه كامل انشاء الله در اين وبلاگ چاپ شود كه همه بتوانند استفاده كنند.انشاء الله

پس منتظر بمانيد (از آنجا كه هيچكس اطمينان ندارد زنده باشد ؛ فعلا علي الحساب وصيتي كنيد؛ تا اين متن حاضر شود )

انواع وصيت


الف ) وصيت مستحب

ب ) وصيت واجب

اما وصيت مستحب مانند وصيت اخلاقي و نصيحت

مانند وصاياي ائمه كه غالبا وصاياي اخلاقي است مثل وصيت امام علي عليه السلام (الله الله بالقرآن ...) ويا وصيت امام صادق عليه السلام (به شفاعت ما نميرسد كسي كه نماز را سبك بشمارد) و ...

و اما وصيت واجب

وصيت ديون مانند:

مهريه ي زن

حج در صورتي كه استطاعتش را داشته

خمس در صورت بدهكاري

نماز قضاي واجب

روزه ي قضاي واجب

كفاره ي عمد روزه ي رمضان

رد مظالم واجب

نكته ي بسيار مهم : از آنجا كه با مرگ هر كسي سال خمسي او فرا مي رسد ، درآمد سال آخر عمر و آنچه با آن در آمد تهيه نموده است  و موونه نشده است ؛ خمس دارد

پس هر كس بايد در وصيت نامه اش سال خمسي اش و نيز نام مرجع تقليدش را ذكر كند  

اهميت نوشتن وصيت نامه


قَالَ رسول الله صلي الله عليه و آله

 لَا يَنْبَغِي أَنْ يَبِيتَ إِلَّا وَ وَصِيَّتُهُ‏ تَحْتَ‏ رَأْسِهِ‏.

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود:

براى هيچ مسلمانى سزاوار نيست شب هنگام بخوابد مگر آنكه وصيّت نامه‏ اش زير سرش باشد

 

قَالَ رسول الله صلي الله عليه و آله:

من مات علي وصيّهٍ مات علي سَبيلٍ و سُنَّهٍ، و مات علي تُقيً و شَهادَهٍ،دو ماتَ مغفوراً لَه

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود:

هر كس با وصيتي بميرد ، بر راه و سنتي مرده، بر پرهيزگاري و شهادتي مرده و آمرزيده مرده است

منبع :

ميزان الحكمه

جلد 14

صفحه 6838

حديث 21800  و  21801   

20داستان كوتاه از زندگي شهيد حسن باقري

/**/

 

توجه : این متون ؛ متناسب برای ایام 9 بهمن سالروز شهادت شهيد حسن باقری (غلامحسین افشردي )  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... مي باشد

لطفا روي تصوير كليك نماييد


گزيده اي از زندگي شهید حسن باقری (غلامحسین افشردي)

غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) در روز 25 دی ماه اسفند ماه سال 1334 شمسی در خانواده ای دوستدار اهل بیت (عليهم السلام) چشم به جهان گشود . دوره دبستان را در مدرسه مترجم الدوله در خیابان ایت الله سعیدی گذراند. از کلاس سوم دبیرستان مروی به پایان رساند . از کلاس سوم دبیرستان شروع به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی کرد.

در سال 1354 در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد . در این زمان ، در کنار تحقیقات و مطالعات منظمی که در زمینه موضوعات اسلامی داشت ، در کلاسها و مسجد دانشکده برای دانشجویان درباره اصول عقاید اسلامی صحبت کرد. این کار او موجب کینه و بغض مسئولین دانشکده شد و سرانجام او را اخراج کردند .

از زمان پیروزی انقلاب تا خرداد 58 به طور پراکنده در کمیته های انقلاب اسلامی و نهادهای دیگر فعالیت کرد .

در سال 58 در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق قضائی دانشگاه تهران قبول شد . اوایل سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول به کار شد . با انتشار روزنامه جمهوری اسلامی به طور فعال همکاری خود را با این روزنامه در زمینه خبرنگاری اغاز کرد . در جریان واقعه طبس جزء اولین خبرنگارهای بود که خود را به آنجا رساند و گزارشهایی از این واقعه تهیه کرد .

با آغاز جنگ تحمیلی و احساس تکلیف دفاع از اسلام و میهن اسلام ، در روز 1 / 7 / 57 عازم جبهه جنوب شد . در همان سالهای اول جنگ تصمیم به ازدواج گرفت . ثمره این ازدواج ، دختری به نام نرگس خاتون است .

در عملیات طریق القدس ، در مقام معاون فرماندهی عملیات نقش بسزائی در پیشبرد عملیات داشت. در عملیات فتح المبین و بیت المقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسداران بود . پس از عملیات رمضان ، به فرماندهی قرار گاه کربلا در منطقه جنوب انتخاب شد . بعد از عملیات محرم ، محرم ، جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد و تا زمان شهادت یعنی روز شنبه 9/11/1361 در همین سمت باقی ماند

***************************

بچه را لاي  پنبه گذاشتند .

 آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند.

بهش گفتند « غلامِ حسین.»

باید نذرشان را ادا می کردند.

 غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.

 ***************************

سال آخر دبیرستان بود.

شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد.

می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »

دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.

***************************

خرمشهر داشت سقوط می کرد.

 جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تک و توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.

یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.

نفس راحتی کشیدم.

***************************

سوار بلدوزر بودیم. می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند.

صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.»

 گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»

گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه.»

***************************

نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.

آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن .

 صبر کردم تا نمازش تمام شد.

گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .»

گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.»

***************************

اوج گرمای اهواز بود.

بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست.

گفت:

به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.

***************************

نمی شناختمش .

گفت: « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.»

 بهش گفتم« نمیریم. اصلا تو چه کاره ای؟» می خواست بحث کند. محلش نگذاشتیم. رفتیم.

 تا دیدمش ، یاد قضیه ی نگهبانی افتادم معرفی که می کردند بیش تر خجالت کشیدم. بعد ها هر وقت از آن روز می گفتم ، انگار نه انگار . حرف دیگری می زد.

***************************

اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت :

« برای این حرف ها بهم ديگر تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم  تو هم ازش بگذر . این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.»

***************************

بعد از عملیات ، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی زمین را جمع می کرد.

می گفت:

 «حیفه اینا روی زمین بمونه ، باید علیه صاحباش به کار بره.»

بيت الماله!!!

***************************

چند تا بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بودند.

حسن گفت: «ماشینو نگه دار اینا رو سوار کنیم.»

 بهشان گفت :« اگه الان فرمان دهتون رو می دیدید ، چی می گفتید؟» یکیشان گفت: « حالا که دستمون نمی رسه، اما اگه می رسید می گفتیم آخه خدا رو خوش می یاد توي این گرما پیاده بریم؟ تازه غذاهایی که برامون میارن اصلا خوب نیست و...»

حسن با خنده گفت:« می گم رسیدگی کنن. دیگه ؟» آن ها هم می گفتند و می خندیدند. به مقرشان که رسیدیم، پیاده شدند رفتند.

 ***************************

مقدمات عملیات فتح المبین را می چید.

 از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت.

 سُرُم که می زدند ،کمی جان می گرفت و پا می شد.

 کمی بعد دوباره از حال می رفت، روز از نو ؛ روزی از نو.

***************************

تیر بار عراقی ها همه را کلافه کرده بود.

حسن آمده بود پشت خاکریز نقشه را پهن کرده بود و فکر می کرد.

کسی باور نمی کرد فرماده لشکر آمده باشد خط.

***************************

پیشنهادشان برای آزادی خرمشهر ، جنگ شهری و کوچه به کوچه بود .

 حسن گفت:

« نه. اول شهر را محاصره می کنیم، بعد عراقی ها را تو خواب اسیر می کنیم.»

 صف طولانی اسرا رد می شد؛ روی دست هاشان زیر پوش های سفید.

***************************

داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد.

سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت

« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . »

 گفتم «مثلا چی کار کنیم؟»

گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .»

***************************

دیر می آمد ، زود می رفت

وقتی هم که می آمد چشم هاش کاسه ی  خون بود .

نرگس برای باباش ناز می کرد. تا دیر وقت نخوابید . گذاشتش روی پاش و بابایی خوند تا می خواست بگذاردش زمین ، گریه می کرد.

هرچی اصرار کردم بچه را بده، نداد .

 پدر و دختر سیر هم دیگر را دیدن.

 

***************************

مثل همیشه صبح زود نرفت . ناخن های نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازی کرد.

می گفت:« ببین پدر سوخته چه قدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه .»

یکی دو بار رفت بیرون،دوباره برگشت . چند تا کاست داد و گفت « حرف های خوبی داره. گوش کن، حوصله ات سر نمی ره.»

همیشه می گفتم « به دوستات بگو اگه شهید شدی، من اولین نفری باشم که باخبر می شم.» از صبح اخبار گوش نکرده بودم . دوستم تلفن کرد و گفت « اخبار گفته چند نفر شهید شدند.اسم مجید بقایی رو هم گفتن.نفر اول را نشنیدم کیه .»

نخواستم باور کنم نفر اول غلام حسین است.

***************************

روزهای آخر بیش تر کتاب « ارشاد » شیخ مفید را می خواند .

به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد.

 هرچه گفتند «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت « نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی »

گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم.

***************************

بلند بلند گریه می کردند .

 دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد.

 شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین.»

طاقتش طاق شد . گفت «شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما....»


***************************

گزیده ای از وصیت نامه شهید غلامحسین افشردی(حسن باقري)
در این موقعیت زمانی و مکانی ، جنگ ما جنگ کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت ، خیانت به پیامبر ( صلي الله عليه و آله ) و امام زمان ( عجل الله فرجه ) و پشت پا زدن به خون شهداست . ملت ما باید خودش را آماده هر گونه فداکاری بکند ...

در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام و با خلوص نیت پیدا کنیم ...

... در مورد درآمدها چیزی به آن صورت ندارم . همین بضاعت مزجاه را هم خمسش را داده ام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند ...

            غلامحسین افشردی ساعت 12 شب 27/7/59 اهواز

 

 برگرفته از کتاب « باقري » جلد 4 از  مجموعه کتب يادگاران /**/

 

20 داستان كوتاه از زندگي ميرزا جواد آقا تهراني

/**/

توجه : این متون  متناسب برای ایام 2 آبان و يا 23 ربيع الاول  سالروز ارتحال آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

روي تصوير كليك نماييد


گزيده اي از زندگي نامه آيت الله میرزا جواد آقای تهرانی

حاج میرزا جواد آقاى تهرانى، یکی از بزرگ‌ترین مفسران قرآن در تاریخ علمی تشیع است ؛

که در فقه و اصول نیز از جایگاهی فرهیخته برخوردار است.

 این سالک وارسته و عالم ربانی در سال۱۲۸۳ شمسی در تهران متولد شد.

میرزا جواد آقا، تحصیل خود را در تهران آغاز کرد و بعد از دریافت گواهی سیکل، برای فراگیری علوم دینی رهسپار قم و حضور در حوزه علمیه آن شد. پس از چند سال سکونت و گذراندن مقدمات و بخشی از دروس سطح علوم حوزوی، عازم نجف شد و به مدت دو سال به کسب معارف در محضر اساتید بزرگ آن دوره پرداخت. پس از این مدت به توصیه مادرش به تهران بازگشت و تشکیل خانواده داد. در همان ایام به مشهد عزیمت کرد و در جوار حرم رضوی اقامت گزید.

در مدت ۵۶ سال اقامت در مشهد مقدّس در بین سال‌های ۱۳۱۲ تا ۱۳۶۸ شمسی و بهره‌مندی از کلاس‌های درس اساتید، عهده‌دار کرسی تدریس در زمینه فقه، اصول، معارف و تفسیر به مدت ۴۵ سال شد.

ايشان انسانی وارسته‌ای بود که حتی دانش بالایش او را عاملی برای جدا دانستن خود از شاگردانش نمی‌دانست؛ به همین علت در جلسات تدریس هم‌سطح با شاگردانش می‌نشست. هیچ‌گاه به کسى، حتى به فرزندانش دستور نمى‌داد.

از این که او را با عنوان «آیت‌الله» خطاب کنند، پرهیز می‌کرد. حتی روزى به خانه واعظى که در منبر از ایشان تجلیل کرده و از او به عنوان آیت‌الله نام برده بود رفت و از وى خواست که دیگر در منبر از ایشان نام نبرد. اجازه دست‌بوسی به کسی نمی‌داد و اگر کسى بى‌اطلاع از این روحیه و یا ناگهانى دستش را مى‌بوسید، سخت آزرده مى‌شد. مهربان و خوش‌رفتار بود و هرگز کسی را آزرده نکرد. هرگز از کسى به بدى یاد نکرد و به هیچ شخصی رخصت غیبت نمى‌داد. حتى‌الامکان هم‌ردیف شاگردان بر زمین مى‌نشست و براى خود جاى مخصوص و ممتازى درنظر نمى‌گرفت. همچنین می‌توان به ۴ بار حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل در دوران ۸ سال دفاع مقدس در دوران کهولت میرزا جواد آقا، درحالی که از اندامی نحیف و خمیده برخوردار بود، اشاره کرد.

میرزا جواد آقای تهرانی از عالمان بزرگی است که به حق میتوان او را «فقیه عارف» نامید. مرحوم میرزا جواد آقا گرچه از نظر فلسفی و عرفانی مشرب خاصی داشت و به حکمت متعالیه و عرفان ابن عربی نقدهایی وارد میدانست و حتی در کتاب «عارف و صوفی چه میگویند؟» به نقد آرای فیلسوفانی مثل ملاصدرا پرداخت، ولی هیچگاه از کار فلسفیدن و تفکر فلسفی و بهره بردن از استدلال عقلی فاصله نگرفت.

آیت‌الله حاج میرزا جواد آقاى تهرانی، روز شنبه ۲ آبان ۱۳۶۸ مطابق 23 ربيع الاول 1410 چهره بر نقاب خاک کشید و دوست‌داران و ارادتمندان اولیای الهی را در ماتمی عظیم فرو برد.

قبرستان بهشت رضای مشهد، مدفن این عالم برجسته ي شیعی است.

رعايت  حال خانواده

ميرزا جواد آقا تهراني شبي، ديروقت به منزل مي‌آيند؛ به در منزل كه مي‌رسند، متوجه مي‌شوند كليد منزل همراهشان نيست، به خاطر رعايت حال خانواده شان كه در خواب بودند، از در زدن خودداري كرده و با توجه به اين كه هوا هم قدري سرد بوده است، در كوچه مي‌مانند و تا اذان صبح همانجا قدم مي‌زنند.

هنگام اذان كه اهل خانه مي‌بايد براي نماز صبح بيدار شوند، آقا در مي‌زنند و وارد خانه مي‌شوند، يكي از فرزندان ايشان كه از اين قضيه خبردار مي‌شود، سؤال مي‌كند چرا زنگ نزديد؟  ايشان مي‌گويند: شما خواب بوديد، زنگ من موجب اذيت و آزار شما مي‌شد!

نقل ديگري را هم فرزند ايشان شنيده است كه گويا همسر ايشان در رؤيا مي‌بينند كه مرحوم آقا پشت در منزل نشسته اند، لذا بيدار شده و هنگامي كه در را باز مي‌كنند مي‌بينند كه آقا آنجا منتظرند.

مكلف بودن به انجام امور شخصي

همسر ايشان از سادات علويه بود علاوه بر احترام زيادي كه آقا براي ايشان قائل بودند، هر وقت كه در خانه فرصت ياري مي‌نمود، يار و كمك كار ايشان بودند؛ اساساً ايشان به كسي زحمت نمي‌داد مخصوصا امور شخصي خويش را تا آنجايي كه مي‌توانستند و قدرت و توان داشتند خودشان انجام مي‌دادند، تا آنجا كه از همسر خود نمي‌خواستند كه مثلا لباس‌هايشان را بشويند، بلكه اين همسرشان بودند كه با توجه به اخلاق مرحوم آقا از ايشان مي‌خواستند كه لباس‌هايشان را براي شستن در اختيار ايشان بگذارند و باز هم به سادگي حاضر نمي شدند گاه نيز ديده مي شد كه جارو به دست گرفته و حياط منزل را جارو مي زنند و اين در حالي بود كه حتي راه رفتن با عصا برايشان مشكل بود!

كلام تأثير گذار

در رابطه با تأثير پر معنويت ايشان نقل شده است

روزي آقاي طاهاني به منزل آمدند و گفتند: امروز در خدمت آقا شاهد ماجراي عجيبي بودم. دو نفر براي طرح شكايتي نزد ايشان آمده بودند؛ آن كه شاكي بود وقتي خواست مسئله خود را عنوان كند. آقا فرمودند: اجازه بدهيد من چند كلمه اي صحبت كنم بعد شما بفرمائيد. و خود اينگونه آغاز فرمودند:

بسم الله الرحمن الرحيم ـ ولا تستوي الحسنه ولا السيئه ادفع بالتي هي احسن فاذا الذي بينك و بينه عداوة كانه ولي حميم ـ يعني بدي و نيكي مساوي نيستند، بدي را به نيكي دفع كن پس در اين هنگام آن كه دشمن توست، دوست صميمي تو خواهد شد.

تا اين آيه به وسيله ايشان خوانده و ترجمه شد، يك مرتبه اشك از ديدگان آن دو نفر فرو ريخت؛ برخاستند و يكديگر را در آغوش كشيده و گفتند: ما ديگر با هم دشمن نيستيم، دوست و برادريم و شكايتي نداريم. و رفتند.

 

علم عارضي

ايشان مي‌فرمودند:

روزي به يكي از دوستان قديمي و با سابقه‌ام رسيدم.

 هر چه سعي كردم نتوانستم نامش را بر زبان بياورم و كاملا فراموش كردم. اين را دانستم كه خداوند مي‌خواهد بفهماند كه هر چه داري از من است و تو هيچ نيستي و چيزي از خودت نداري، علمت عارضي است نه ذاتي!

احترام به بزرگان علم

در مقام علمي هر گاه مي‌خواستند نظريه كسي را رد كنند هيچگاه با نگاه تحقير يا توهين مطلبي را نمي‌گفتند و مواظب بودند كه هتك حرمت بزرگان نشود. در همين ارتباط يك روز هنگام درس، اشكالي به گفته‌هاي صاحب جواهر داشتند، نام ايشان را كه بردند، آنقدر از ايشان تعريف و تمجيد نمودند مثلا صاحب جواهر كسي است كه اسلام را زنده كرده و چه خدمات ارزنده‌اي براي جامعه اسلامي نموده و كتب گرانقدري را تأليف نموده و خيلي تعريف‌هاي ديگر، سپس فرمودند حالا من هم يك نفهمي به گفته‌هاي ايشان دارم و بعد اشكالشان را بيان كردند.

حتي ايشان درباره عظمت و مقام علماي شيعه مي فرمودند: كسي كتاب شريف «وسيلة النجاة» مرحوم سيدابوالحسن اصفهاني را به عنوان تمسخر و بي‌احترامي و هتك حرمت، پرت كرد، يكباره لال شد.

در جلساتي كه بزرگان و علماء بودند اگر سئوالي پيش مي آمد، ايشان سكوت اختيار مي‌نمودند تا ديگر بزرگان جواب بدهند و اين به خاطر ادب و احترامي بود كه براي آنها قائل بودند و اگر اظهار نظري مي‌كردند و كسي مي‌گفت شما اشتباه كرديد يا خودشان مي‌فهميدند كه اشتباه نمودند، علناً مي‌فرمودند: «من اشتباه كردم» و اين جمله را بدون خجالت مي‌فرمودند.

گذشت و برخورد با ديگران

ايشان از منزل بيرون آمده بودند و از حاشيه خيابان در حال گذر بودند كه ناگهان دوچرخه سواري با شدت به ايشان برخورد كرد، به نحوي كه عبا و عمامه و عصا و نعلين‌ها هر كدام به طرفي پرت شد، و ايشان زخمي گرديد.

پس از لحظه‌اي، قبل از اين كه به سوي عبا و عمامه بروند، به سراغ دوچرخه سوار رفتند، در حالي كه خودشان بيشتر آسيب ديده بودند با اين حال او را از زمين بلند كرده، و گرد و غبار از صورتش پاك نموده و پشت سر هم تكرار مي‌كردند كه: پسر جان! حالت چطور است؟ آيا جايي از بدنت درد مي‌كند؟ آيا آسيبي ديدي؟ ... و از اين قبيل حرف‌ها!

اهميت وقت مردم

ايشان به وقت مردم خيلي اهميت مي‌دادند.

 از وصاياي ايشان اين بود كه براي تشيع جنازه من اگر چهار نفر بودند ديگر منتظر نشويد كه مردم جمع شوند؛ مرا تشيع كنيد و مزاحم وقت مردم نشويد.

 

احتياط شديد در بيت المال

 هنگامي كه ايشان به عنوان نماينده مجلس خبرگان قانون اساسي انتخاب شدند، در تهران كه بودند سعي مي نمودند از بيت المال استفاده نكنند و احتياط زياد مي نمودند؛ حتي از غذاي آنجا نمي خوردند.

بعدها براي فرزندشان نقل نموده بودند كه:

من وقتي در مجلس خبرگان اول براي تدوين و تنظيم قانون اساسي شركت داشتم، شب‌ها در منزل فرزندم در تهران مقيم بودم و روزها ايشان مرا با وسيله شخصي خود به مجلس مي برد و ظهر براي نهار برمي گرداند و مجددا عصر مي برد و چون مسافت راه از مجلس تا خانه طولاني بود من به ايشان گفتم لزومي ندارد كه براي نهار به منزل بيايم؛ در همانجا نهاري مي خورم.

بنا شد كه من ظهرها در مجلس بمانم اما چون نمي‌خواستم از غذاي بيت المال استفاده كنم، صبح كه از منزل بيرون مي رفتم چند عدد ميوه ( سيب يا پرتقال يا غيره) با خود مي بردم . ظهر براي اداي فريضه نماز پائين مي‌آمديم پس از پايان نماز، مراقب بودم كه رفقا براي صرف نهار بروند و كسي متوجه من نباشد. آن وقت مي‌رفتم و ميوه‌هايي را كه با خود آورده بودم را از جيب درمي آوردم و مي خوردم، اين ناهار من بود، بدون اين كه كسي متوجه شود؛    حتي برادرت هم نمي‌دانست.

پرهيز از شهرت

هنگامي كه ايشان جبهه رفته بودند، يك روز براي تهيه فيلم و خبر آمده و شروع كرده بودند به فيلمبرداري از جاهاي مختلف تا رسيده بودند به مرحوم ميرزا جواد آقا تهراني.
شناخته بودند كه ايشان چه شخصيتي است و مي‌خواستند بهتر و بيشتر فيلمبرداري كنند، ولي تا دوربين فيلمبرداري به ايشان مي‌رسد، ايشان عمامه را از سر برمي‌دارند تا شناخته نشوند، كه موجب شهرت و آوازه ايشان شود.

 بعد از فوت ايشان، نامه‌اي در يادداشت‌هاي شخصي شان پيدا شد كه از ايشان خواسته بودند تا در برنامه‌اي به معرفي خود تحت عنوان يكي از شخصيت‌هاي اسلامي اين مرز و بوم بپردازند.

ايشان در زير جملاتي كه از ايشان به عنوان شخصيت اسلامي در نامه ياد شده بود، با خودكار قرمز خطي كشيده بودند و در حاشيه آن دو جمله نوشته بودند يكي:

"رب شهرة لا اصل لها؛ اي بسا شهرتي كه هيچ اصل و اساسي نداشته باشد."
و حديث شريفي بدين مضمون آمده بود: "رحم الله امره عرف قدره و لم يتعد طوره؛ خداوند رحمت كند شخصي را كه قدر و اندازه خود را بشناسد و پايش را از گليمش دراز نكند. "

سعه صدر

سيد بزرگواري يكي از كتاب‌هاي ايشان را كه تازه از چاپ خارج شده بود، مطالعه مي‌كند و پس از مطالعه اشكال مي‌گيرد و به آقا ناسزا مي‌گويد.

به آقا خبر مي‌دهند، ايشان با سعه صدري كه داشتند هنگامي كه آن سيد بزرگوار را مي‌بينند مي‌گويند:

اگر شرعا اجازه داشتم، دست شما را مي‌بوسيدم و سپس اضافه مي‌كنند شنيده‌ام كه ناسزا گفته‌اي، اين عمل شما از دو حال خارج نيست يا به حق است پس مرا بيدار كرده‌اي و آگاه به اشتباهم نموده‌اي. يا به ناحق است پس بهانه‌اي دست من داده‌اي كه وقتي فرداي قيامت دست مرا گرفتند و خواستند به سوي جهنم ببرند به همين بهانه جدت مرا ياري كند .

 

 پاسخ به تهديد

يك شخص گمراهي به ايشان تلفن مي زند و تهديد ميكند. آقا در جوابش مي گويند: پسر جان اگر قصد داري مرا بكشي من رأس ساعت يك ربع به هفت از منزل خارج مي شوم و مسير بنده از كوچه مستشار است به سوي مسجد ملا حيدر، كه ساعت 7 صبح آنجا باشم.

اگر مي‌خواهي كاري بكني، اين موقع بهتر است. چون كوچه خلوت و رفت و آمد كمتر است. زهي سعادت است براي اينجانب، زيرا من عمر خود را كرده‌ام و بهتر از اين چيست كه به لقاء خدا نائل شوم، فردا بيا و قصد خود را انجام بده.  

مي فرمودند: فردا من رفتم، ولي او بدقولي كرد و نيامد.

استغفار براي مؤمنين

شخصي به ايشان فرموده بود: آقا مرا نصيحت كنيد!

ايشان فرموده بودند: بنده به نيابت از همه مؤمنين روزي 70 مرتبه استغفار مي‌كنم.

گويا نصيحت غير مستقيم بوده كه استغفار براي خويش و ديگران را فراموش نكنيد.

يكي از مراقبين ايشان مي‌گفت:

در چند ماهه آخر عمر كه گويا مي‌فهميدند وصال به محبوب نزديك شده، بيشترين ذكري كه بر لب داشتند ذكر          « يا الله» بود.

دليل عزيمت به جبهه

هنگامي كه براي عزيمت به جبهه‌هاي جنگ به ايشان گفته شد كه آقا حال شما مساعد نيست و كهولت سن اجازه نمي‌دهد كه در صف رزمندگان اسلام باشيد، در پاسخ گفتند:
به اين مسئله واقف هستم اما مي خواهم مثل آن پرستويي باشم كه موقع پرتاب حضرت ابراهيم (ع) به طرف آتش، يك قطره آب به منقار خود گرفته بود، به او گفتند كجا مي روي؟ گفت: مي روم اين قطره آب را روي آتش بريزم!

گفتند: اين قطره آب كه در اين انبوه آتش اثر نمي‌گذارد، پرستو گفت: من هم مي‌دانم تأثير ندارد، اما مي‌خواهم ابراهيمي باشم.

سپس اضافه مي‌كردند. من هم مي‌دانم كه در جبهه تأثير چنداني ندارم اما منهم مي‌خواهم در صف ابراهيميان زمان باشم.

يكبار هم كه روي يك بلندي ايستاده بودم. ديدم از طرف تلويزيون با دستگاه ضبط و فيلم به نزد من آمدند گفتم چرا آمديد؟

لابد مي خواهيد بپرسيد من كي هستم ولي من خود را معرفي نمي كنم شما بي جهت خود را معطل نكنيد!!

 

عدم غرور

در جبهه يك نوجوان بسيجي خدمت ايشان مي‌رسد و مي‌گويد آقا بيائيد با هم يك عكس بگيريم، ايشان مي‌فرمايند:

 من به شرطي با شما عكس مي‌گيرم كه يك قول به من بدهيد؛ قول بدهيد وقتي فرداي قيامت دست جواد را مي‌گيرند كه به طرف جهنم ببرند، بيائيد و مرا شفاعت كنيد!

آن جوان قول مي‌دهد و بعد آقا با او عكس مي گيرد.

 

احترام و فروتني نسبت به سادات

 يك روز پاي درس، شخصي كه سيد بود، چيزي گفت كه بقيه، طلاب به حرف او خنديد و او خجالت كشيد و شرمنده شد، در آن موقع آقا طوري حرف‌هاي او را تصحيح و توجيه كردند كه آبروي سيد نرود و او خجالت نكشد، از تمامي حركات ايشان محسوس و معلوم بود كه عشق و محبت و ارادتشان به فرزندان حضرت زهرا سلام  الله عليها بسيار است.

 نقل شده ايشان هيچگاه در طول عمرشان، پايشان را در هنگام خوابيدن به طرف همسر سيده شان دراز نكرده بودند؛ البته ايشان آنقدر كمال اخلاق و ادب و لطافت روحي داشتند و مؤدب بودند كه پايشان را جلوي كسي ولو از اهل خانه، دراز نمي كردند.

 

راضي به رضايت خداوند

يكي از شاگردان ايشان مي‌گويد:

روزي خدمتشان رسيدم، در حالي كه ايشان حال خوشي نداشتند. گفتم آقا شما بي‌حال هستيد و حال مساعدي نداريد؟
فرمودند: طوري نيست. در بچگي با جان كندن بايستي، دست و پا زد، تا بزرگ شد و در پيري هم بي‌حالي و ضعف، خصلت اين سن است پس بايستي اين حالات را گذراند.

اين فرمايشات آقا در صورتي بود كه درد داشتند، ولي سخنشان حاكي از اين بود كه مخلوق نبايد از خالق گلايه كند بلكه بايستي راضي باشد به رضاي او.

 هر كجا فوت كردم مرا همانجا دفن كنيد

ايشان مي‌فرمودند:

 هر كجا فوت كردم مرا همان جا دفن كنيد و اگر داخل شهر فوت كردم مرا بيرون شهر دفن كنيد و مزاحم مردم نشويد.

عرض شد: آقا آخر مردم اين اجازه را به ما نمي‌دهند كه شما را خارج از شهر دفن كنند، بلكه مي‌خواهند شما را داخل حرم مطهر علي بن موسي الرضا ( عليه السلام) دفن نمايند

ايشان فرمودند: شما مرا هر كجاي حرم مطهر هم كه دفن كنيد، آيا نزديك‌تر از قبر هارون الرشيد (عليه اللعنه) به امام رضا (عليه السلام) مرا دفن مي‌كنيد؟! پس دفن كردنم در حرم و غير حرم فرقي ندارد



برگرفته از كتاب آيينه ي اخلاق .

دستور شهيد برونسي به میرزا جواد آقا

مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند ، (به دلیل تواضع زیادشان) امام جماعت نمی شدند مگر به زور .

ایشان به ما می فرمود : شما از من جلوتر هستید.خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ها داشت.

یک شب به تیپ امام جواد(علیه السلام) آمده و سخنرانی نمودند.بعد که سخنرانی تمام شد،موقع نماز بود اما قبول نمی کردند بروند جلو و امام بایستند.آقای برونسی گفت: آقا! بروید و امام باشید. علامه فرمود :شما دستور می دهی؟

آقای برونسی گفت: من کوچكتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می کنم.علامه گفت: نه پس خواهش را نمی پذیرم.

بچه ها گفتند:خوب آقای برونسی! مصلحتا بگوئید دستور می دهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.

شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود:چشم فرمانده عزیز.

بعد از نماز علامه حال عجیبی داشت، شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک می ریخت،     مي فرمود: دوست عزیزم از جواد فراموش نکنی و حتما ما را شفاعت کن.

 

 

 

پيام مقام معظم رهبري در پي ارتحال  آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

جناب حجه الاسلام والمسلمين آقاي طبسي(دامت تأييداته)

با تأثر و تأسف، خبر ارتحال عالم مجاهد و فقيه پرهيزگار و عبدصالح، آيةاللّه آقاي حاج ميرزا جوادآقا تهراني(رضوان اللّه تعالي عليه) را دريافت كردم. آن عالم بزرگوار و پارسا، حقاً از زمره انسانهاي والا و برجسته يي بود كه عمر خود را در بندگي خدا و خدمت به خلق و مجاهدت در راه دين گذرانيد و با بيان و قلم و قدم، در طريق جلب رضاي الهي گام برداشت.

ساليان دراز، حوزه ي علميه ي مشهد را با درس فقه و تفسير و عقايد، رونق بخشيد و طلاب و فضلاي زيادي را مستفيض گردانيد. در مقاطع گوناگون از ساليان مرارتبار نهضت اسلامي و بخصوص در حوادث دوران پيروزي انقلاب، پشتيبان و همراه مبارزين و مايه ي دلگرمي آنان بود. پس از پيروزي انقلاب نيز در صحنه هاي بسيار مهم و حساس، با حضور مؤثر و با بركت خود، انقلاب را تقويت كرد و از جمله در سالهاي جنگ تحميلي، مكرر لباس رزم پوشيد و باوجود كهولت سن، در صحنه ي نبرد، پيشوا و همگام جوانان مجاهد في سبيل اللّه شد.

رحلت آن بزرگوار، ضايعه يي براي حوزه هاي علميه و مصيبتي براي آشنايان  به منزلت علمي و عملي اين عالم جليل القدر است. اين جانب، به همه ي  علماي اعلام و حوزه ي علميه و مردم مشهد و ديگر ارادتمندان و دوستداران  آن عالم جليل و مخصوصاً خانواده ي محترم و فرزندان مكرم ايشان  تسليت عرض مي كنم و از خداوند متعال رحمت و علو درجات براي ايشان مسألت مي نمايم.

 

سيّد علي خامنه اي - 02/08/1368

16داستان كوتاه از زندگي شهيد دكتر مفتح

توجه : این متون  متناسب برای ایام27 آذر سالروز شهادت شهيد مفتح  ؛جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

(جهت چاپ با كيفيت مناسب ،لطفا روي تصوير كليك نماييد)


1307     ولادت

1314     شروع تحصیلات ابتدایی

1322     عزیمت به قم برای  تحصیل

1328     ازدواج

1336     اتمام دوره لیسانس دانشکده الهیات

1342     واقعه مدرسه فیضیه قم

1342     عزیمت دکتر مفتح به آبادان به دستور امام خمینی(ره)

1342     سازمان دهی طلاب همدان مقیم قم

1343     دستور انتقال محل خدمت وی از قم به تهران

1343     سخنرانی در ساوه

1344     انتشار نامه سرگشاده طلاب همدانی در اعتراض به تبعید امام خمینی

1344     دفاع از رساله دکترای فلسفه

1344     جلوگیری از ورود به آبادان در ماه اردیبهشت

1344     سخنرانی در شهرستان شاهی(قادئم شهر)

1345     دستگیری و اخراج از آبادان

1345     سفر به کرمانشاه

1346     عزیمت به کاشان

1346     عزیمت به گلپایگان

1346     عزیمت به خمین

1346     تبعید به کرمان از طریق آموزش و پرورش

1349     شروع به کار در دانشکده ی الهیات و معارف اسلامی

1350     عزیمت به محلات

1351     فعالیت تبلیغی در دماوند

1352     ممنوعیت منبر

1352     امامت جماعت مسجد جاوید تهران

1353     دعوت از آیت الله خامنه ای برای سخنرانی در مسجد جاوید

1353     دستگیری و انتقال به کمیته مشترک ضد خرابکاری در آذرماه

1353     آزادی از زندان در دی ماه

1354     درگیری با دکتر آریانپور

1355     سفر به لبنان

1355     درگذشت مادر

1355     قبول امامت جماعت مسجد قبا

1355     جمع آوری کمک برای شیعیان لبنانی

1356     سفر به سوریه و لبنان در خرداد ماه

1356     شرکت در مراسم تشییع جنازه دکتر شریعتی در سوریه

1357     سفر به سوریه، لبنان و مصر

1357     برگزاری مراسم عید فطر در تپه های قیطریه به امامت آیت الله مفتح در سیزدهم شهریور

1357     فاجعه 17 شهریور در میدان ژاله و دستگیری دکتر مفتح

1357     آزادی از زندان در آبان ماه

1357     شرکت در کنفرانس خبری در پنجم بهمن

1357     ورود امام و حضور در کنار ایشان در بهشت زهرا

1357     تشکیل کمیته ی انقلاب اسلامی مسجد قبا

1357     ریاست دانشکده الهیات و معارف اسلامی

1357     عضویت در شورای عالی نظارت بر موسسه ی اطلاعات

1358     برگزاری اولین سمینار وحدت حوزه و دانشگاه

1358     شهادت استاد مفتح در بیست و هفتم آذر ماه به دست گروهک منحرف فرقان

 

 

 

 

 

ولادت

 روحانى فرزانه و عالم متعهد مرحوم حاج شيخ محمود مفتح از واعظان مشهور همدان بود، در نهايت اخلاص و صداقت روزگار مى گذراند و چون وى در ادبيات عرب و فارسى تبحر داشت، اشعار زيادى در مدح و منقبت و رثاى اهل بيت سروده كه ضمن زيبايى هاى لفظى از مضامين عالى و تاريخ صحيح ائمه و احاديث معتبر سرچشمه گرفته بود. وى علاوه بر سخنورى و وعظ در حوزه علميه همدان به تدريس مشغول بود. در سال 1307 ه.ش در خانه چنين اديب فاضل و وارسته فرزندى ديده به جهان گشود، كه او را محمد ناميدند.

مادرش حاجیه خانم فاطمه شمالی، زنی پاک دامن و گران قدر بود که در تربیت دکتر مفتح و آموختن آداب نیک انسانی به او، نقشی بس ارزنده و جاودانی ایفا کرد.

دانش طلبى در سايه معنويت و تربيت و در پرتو فضيلت از همان دوران صباوت، حلاوت جان اين كودك گرديد. او روى آوردن به علم و آراسته گرديده به صفاتى پسنديده را از پدرى عالم و مادرى نيكو سرشت در كلاس با صفاى خانواده آموخت. در مواقعی همراه پدرش به مجالس وعظ و خطابه می رفت و قبل از به پایان رسیدن سخنرانی پدرش پای منبر از جای بر می خاست و با صدای جذّاب و دل نشین به ذکر مصیبت اهل بیت می پرداخت، سنتی که در محافل شیعه به «پا منبری» یا پیش واقعه و احیاناً نوحه موسوم می باشد. بنابراین بخش مهمی از شخصیت این عالم عامل در ایّام کودکی و نوجوانی در محافل دینی و مذهبی شکل گرفت.

 

 

 

 

 

دوران تحصیلات و هجرت به قم

 از هفت سالگى پايش به مدرسه گشوده شد و در زمينه ادبيات از پدر اديب و شاعر خويش بهره مند گرديد. وی پس از خاتمه تحصیلات مقطع ابتدایی به حوزه علمیه شهر دانشور پرور همدان راه یافت و از محضر اساتیدی پر آوازه همچون آیة اللّه آخوند ملاعلی همدانی، مقدمات علوم و زبان و ادبیّات عربی، فقه و بخشی از منطق را آموخت.

محمد در سال ۱۳۲۲ در حالي كه تنها ۱۵ سال داشت براي ادامه تحصيل به حوزه علميه قم مهاجرت كرد و در مدرسه دارالشفاء و در حجره اى محقر و نمناك اقامت گزيد و همچون ديگر جويندگان معارف دينى با جديت و اهتمامى در خور اهميت به كسب علوم و مكارم پرداخت.

ذوق سرشار و استعداد عالى به همراه كوشش پرجوش و وجود اساتيد برجسته سبب آن گرديد تا مفتح به طور شگفت انگيز و شايان توجهى دروس حوزه از جمله رسائل، مكاسب و كفايه را طى سالهاى1322-1324 فرا گيرد و خود در زمره اساتيد حوزه علميه قم قلمداد گردد.

 

 

 

 

 

تبسم و تواضع

اغلب کسانی که با آیت الله مفتح از نزدیک آشنا بودند از تبسم همیشگی او بر لبانش یاد کرده اند:

«مهم ترین صفتی که در شهید مفتح می توانم ذکر کنم، لبخند و تبسم همیشگی آن شهید بزرگوار است که همیشه بر لب داشتند. دیگر تواضع و فروتنی او که زبانزد همگان بود به شکلی که انسان وقتی در حضور ایشان می نشست احساس غریبی نمی کرد. با همه صحبت می کرد، با تواضع برخورد می کرد.»

کسانی که با مسائل تربیتی آشنایی دارند، خوب می دانند خوشرویی و برخورد احترام آمیز از مهم ترین راه های جذب افراد می باشد. دکتر مفتح با آن دو ویژگی بود که می توانست با جوانان خیلی زود مانوس شود و بتواند آنها را به سمت اسلام بکشد.

 

 

 

 

 

دستگیری از محرومان

ایشان به جهت فعالیت در مساجد با عنوان امام جماعت، خواه ناخواه با مردم محروم و مستضعفی روبرو می شد که وظیفه انسانی و اسلامی، حکم به یاری و کمک به آنها می داد. یکی از راه های رفع مشکلات این گونه افراد آبرومند، ایجاد صندوق قرض الحسنه بود. آقای سیدباقر سخایی، یکی از نزدیکان آیت الله مفتح توضیح می دهد:

« شهید مفتح، اقداماتی برای جذب مردم به کارهای خیر و برداشتن گام هایی برای حل مشکلات مردم انجام داد. آن موقع از صندوق های قرض الحسنه کم تر وجود داشت. ايشان ضمن آن که در جای دیگر هم فعالیت داشت یادم می آید، یکی از دوستان نیاز به پول داشت، ایشان را به یکی از صندوق هایی که ارتباط داشت معرفی کرد. خود ایشان هم در مسجد قبا، اقدام به تاسیس صندوق قرض الحسنه کردند تا بتوانند مشکلات مردم را رفع بکنند؛ که تاثیر خوبی هم در منطقه داشت.»

 

 

 

 

 

 

 

رسيدگي به وضع بيماران نيازمند

ايشان با تعدادی از پزشکان متعهد و متخصص آشنا و دوست بود و افرادی را که نیازمند درمان بودند به آنها معرفی می کرد. دکتر سید عباس پاک نژاد یکی از این پزشکانی که تا وی در ارتباط بود می گوید:

« قبل از انقلاب بود با شهید مفتح آشنا شدم. او روحانی بود، آرام، سلیم و پاک دل. همیشه مثل رهبرش علی (عليه السلام) بود. می گفت: وقتی شاگرد دارم تدریس می کنم؛ وقتی بیکار هستم پهلوی منبر پیغمبر می نشینم ... هفته ای دو سه روز می آمد به درمانگاه پیش من و هیچ وقت نبود که این مرد تنها بیاید. یکی دو نفر از این افراد محتاج و درمانده ی مستضعف همراهش بودند و می آورد و اگر ما توانایی داشتیم به رایگان معالجه می کردیم و اگر از نظر امکانات درمانگاه، توانایی مداوا نداشتیم، دکتر مفتح می گفت من هزینه اش را می پردازم شما به راننده ات بگو آمبولانس را بردارد و فلان وسیله را تهیه کند ... ».

 

 

 

 

 

 

رسیدگی به وضعیت تحصیلی فرزندان

آقای پیشگاهی فرد داماد دکتر مفتح مي گويد:

« ایشان در خانواده هم یک زمانی را برای تربیت فرزندان و بررسی وضعیت تحصیلی فرزندان خود قرار داده بودند. علی رغم این که ایشان وقت کمتری می توانستند به خانه اختصاص بدهند، در همان زمان کوتاه هم به مسائل بچه ها رسیدگی میکردند.

با یکایک آنها صحبت می کردند، وضعیت تحصیلی آنها را می پرسیدند و این زمینه ای شد برای رشد فرزندان ایشان »

دکتر محمدمهدی مفتح، فرزند بزرگ استاد هم تصریح می کنند که ایشان در امور درسی فرزندان خود دقت بسیار داشتند:« پدر از مدرسه، رفتار در مدرسه، هم بازی ها و دوستانی که داشتیم هیچ وقت غافل نبودند.»

علاوه بر این، روش های تربیتی ایشان توام با ارشاد و راهنمایی بود و این مسئله، بویژه در مورد دخترانش بسیار مشخص تر جلوه می کرد:« هر چند در مورد پسران هم همین طور بود، ولی بعضی اوقات این محبت، در مقابل تخلف های پسران با شدت، ابراز می شد که این امر در مورد دختران بسیار کم تر بود یا اصلا نبود».

آیت الله مفتح با فرزندان خود به گونه ای رفتار می کرد که آنها در مورد کوچک ترین کارها با وی مشورت می کردند و آنچه ایشان صلاح می دانستند، انجام می دادند. به عبارت دیگر، او برای فرزندان خود نه تنها یک پدر، بلکه دوست و معلم هم بود.

 

 

 

 

 

حمله به مفتح در فیضیه

آیت الله محمد مفتح از جمله افرادی بود که در جریان حمله ماموران به مدرسه فیضیه مضروب گردید.

یکی از شاهدان عینی به نقل از دکتر مفتح، نقل کرده است که ایشان گفت: «عبای کلفتم را انداختم روی سرم تا وقت چوب خوردن زیاد صدمه نبینم». ایشان علیرغم اینکه به شدت مضروب شده بود به همراه سایر حادثه دیدگان مدرسه فیضیه قم به منزل امام خمینی مراجعه کرد. در همین حال مجروحان بستری در بیمارستان قم را هم به دستور ساواک بیرون ریخته بودند. این ها هم در منزل امام گرد آمدند:

«همه آمده بودند، عده ای با دست شکسته، پای شکسته، چشم از حدقه درآمده. وضع عجیبی بود! یادم نمی رود که امام بی اختیار اشک می ریخت، دستمال برمی داشت و مرتب اشک هایش را پاک می کرد و می فرمود: برای یاری اسلام آماده باشید. شما باید کمربندهایتان را محکم ببندید. این صدمات در برابر اسلام چیزی نیست و ... این سخنان امام تاثیر خوبی در روحیه افراد داشت».

ایشان علیرغم ضرب و شتمی که شده بود، روز بعد از حادثه به همراه حجه الاسلام علی حجتی کرمانی و چند نفر دیگر به عیادت طلاب مجروح رفت.

 

 

 

 

 

 

مسجد، پایگاه مبارزه

موج حرکتِ انقلاب بر مدار اندیشه و تفکر اسلام ناب محمدی که شهید مفتح و شهید مطهری در دانشگاه ایجاد کردند، باعث گردید نسل جوان گمشده های خود را در محفل های نورانی، گرم و صمیمی استاد شهید بیابند. از این رو، جلسات سخنرانی مرحوم شهید مفتح هر روز فشرده تر و پرجمعیت تر می گردید. استقبال جوانان از این مجالس به حدی بود که در ابتدا هیچ کس آن را تصور نمی کرد. لذا آیت اللّه مفتح از این فرصت کمال استفاده را کرد و مبانی اسلامی را به نحو جامع تر و کامل تر تحلیل و بررسی می کرد.

 او که از هر فرصتی کمال استفاده را می برد با حضور بیشتر در مساجد، این مکان مقدس را پایگاه مبارزه خود قرار داد.

وي در مورد انتخاب مسجد به عنوان پايگاه مبارزه چنين بيان مي‌دارد: «اين انقلاب‌، از مراكز روحاني شروع‌، و در پايگاههاي مساجد تقويت و به وسيله ملت مسلمان پاينده شد. «...

 

 

 

 

 

درایت و هوشمندی شهيد مفتح

یادم هست سال 56 اولین نمایشگاه کتاب در مسجد قبا برپا شد. قبل از انقلاب مرسوم نبود که مسجد فعالیت های فرهنگی داشته باشند. ایشان در اردیبهشت 56 نمایشگاهی از کتاب های مذهبی برگزار کردند. به دست جوانان دانشجوی اهل مبارزه و مطالعه ای که بعدها عده ای از آنها شهید شدند: از جمله شهیدان حبیب مالکی جواد مالکی و اصغر آقا زمانی. اینها دانشجویانی بودند که در برگزاری نمایشگاه کمک کردند و عده ای از آنها هم در حال حاضر جزو مسءولان کشوری هستند شب آخری که نمایشگاه به انتها رسید و قرار بود از زحمات کسانی که در برگزاری و اداره نمایشگاه کمک کرده بودند تقدیر شود. خبر رسید که دکتر شریعتی در لندن فوت کرده است و حالت و وضعیت جلسه به هم خورد. فردای آن روز در واقع اولین روز بعد از فوت دکتر شریعتی بود و همه این دانشجوها و اساتید برانگیخته و احساساتی شده بودند و مسجد قبا هم تنها پناهگاهی بود که برای جوان ها باقي مانده بود. شهید مفتح حرکتی را انجام دادند که به اعتقاد بنده نشانه درایت و هوشمندی کامل ایشان بود. من آن روز به مسجد قبا رفتم و دیدم که در مسجد بسته است و روی در آن هم اطلاعیه ای زده اند که مسجد قبا فعلاً فعالیتی ندارد. شهید مفتح این حساب را کرده بودند که اگر در مسجد باز باشد و جوان ها و دانشجویان بیایند قطعاً تظاهرات خواهد شد و رژیم بهانه بسیار مناسبی پیدا میکند که این تنها سنگر باقی مانده مبارزاتی راهم از آنها بگیرد.لذا چند روزی مسجد را تعطیل کردند تا از تعطیلی همیشگی مسجد جلوگیری کند  بعد از مدتی فعالیت مسجد مجدداً شروع شد و به نظر من این یکی از شیوه های مدیرانه ی شهید مفتح برای حفظ این پایگاه مبارزاتی بود.                    به نقل از حجت الاسلام و المسلمین محمد هادی مفتح

 

 

 

 

 

 

وحدت حوزه و دانشگاه

شهيد مفتح به اين مسئله (وحدت حوزه و دانشگاه) ايمان داشتند و مي‌گفتند كه بايد به دانشگاه‌ها رسوخ كرد و دانشجويان را با مباني اسلام آشنا كرد و بر اين اساس تأكيد داشتند كه جواناني كه از شهرها و روستاهاي مختلف وارد دانشگاه مي‌شوند تحت تأثير افكار و انديشه‌هاي استكبار قرار نگيرند و روحانيت براي آن‌ها پناهگاهي شود و نيز براي اين كه اين كار را انجام دهند در عين اين كه ايشان يك روحاني بودند اما وارد دانشگاه شدند و به عنوان يك دانشجو با دانشجويان كشور معاشرت كردند تا مسائل آنان را بفهمند و درپي حل مسائل آنان برآيند و به اين دليل ايشان حتي تا بالاترين درجه تحصيلات دانشگاهي كه گرفتن مدرك PHD بود پيش رفتند و در نهايت بايد گفت كه شهيد مفتح در آغاز جواني و به محض آشنايي با افكار امام (ره) موضوع وحدت حوزه و دانشگاه را پي‌گيري كردند.
                                                                                         محمد مهدي مفتح نماينده مردم رزن در مجلس شوراي اسلامي

 

 

 

 

 

 

 

منطقه ي فرهيخته ، امام جماعتِ فرهيخته

سال 53 که من در این منطقه ساکن شدم، مسجد تازه ساخته شده بود البته هنوز کاملا تمام نشده بود. در ابتدای امر، یک پیرمرد روحانی را برای امام جماعت این مسجد انتخاب کرده بودند، اما وقتی از من برای هیئت امنای مسجد دعوت شد، با اصرار و پیشنهاد من و بعد از بررسی که بین اعضای هیئت امنا از جمله آقایان حاج ترخانی ، مهدیان ، زمردیان و همدانی انجام گرفت، قرار شد با توجه به موقعیت منطقه و وجود افراد فرهیخته و جوان و نوعاً تحصیل کرده آن و با توجه به شرایط آن روزها؛ امام جماعتی جوانتر و تواناتر که بتواند از موقعیت این مسجد با توجه به نزدیکی به حسینیه ارشاد برای پیشبرد اهداف مبارزه و آگاهی دهی به مردم و اتحاد آنها استفاده کند؛ دعوت شود.

در آن زمان چون ساواک آقای مفتح را از مسجد جاوید بیرون کرده بود؛ من به فکر افتادم که ایشان را به این مسجد بیاوریم. بنابراین نزد شهید بهشتی رفتم و با ایشان مشورت کردم و ایشان از پیشنهاد من استقبال کرد، بعد پیش شهید مطهری رفتم و شهید مطهری با آقای مفتح صحبت کردند و بعد از هماهنگی های لازم و در نظر گرفتن شرایط و حساسیت های ساواک، شهید مفتح به عنوان امام جماعت مسجد قبا انتخاب شدند و تا زمان شهادت هم در این مسجد مشغول نماز بودند.

آقای ابوالفضل  توکلی بینا؛ مشاور رئیس جمهور و همرزم شهید مفتح

 

 

 

 

 

شهادت دکتر مفتح

با طلیعه پیروزی انقلاب اسلامی، گروه های التقاطی در صحنه سیاسی جامعه ظاهر شدند.

گروهک فرقان که از یکسو همچون نهروانیان در حماقت و تعصب غوطه می خوردند و از سوی دیگر، به دست نفوذی های آشکار و پنهان وابسته به سازمان جاسوسی آمریکا، فعال شده بودند، به نام دفاع از دین و قرآن، بر ضد روحانیت مبارز و آگاه انقلاب اسلامی موضع گیری و شروع به ترور شخصیت های برجسته نهضت کردند. یکی از اهداف این گروه، شهادت شهید دکتر محمد مفتح بود که در روز 27 آذرماه 1358، ساعت نه صبح در دانشکده الهیات به دست سه نفر از اعضای این گروه ترور شد. تلاش های تیم پزشکی سودی نبخشید و سرانجام دکتر مفتح در ساعت دوازده، هم زمان با اذان ظهر به لقاءاللّه پیوست.

پیكر مطهر آن عالم ربانی پس از برپایی مراسم با شكوه، تشییع و در صحن مطهر حضرت معصومه در قم به خاك سپرده شد و این روز به مناسبت فعالیت های چشمگیر این شهید والامقام در راه تحقق وحدت بین حوزه و دانشگاه «روز وحدت حوزه و دانشگاه» نامگذاری شد.

 

 

 

 

 

 

پيام امام خميني قدس سره به مناسبت شهادت آیه الله دكتر مفتح

بسم الله الرحمن الرحيم

انا لله و انا اليه راجعون

آن گاه كه منطق قرآن آن است كه ما از خداييم و به سوي او مي رويم و مسير اسلام بر شهادت در راه هدف است و اولياي خداعليهم السلام – شهادت را يكي از ديگري به ارث مي بردند و جوانان متعهد ما، براي نيل شهادت در راه خدا درخواست دعا مي كرده و مي كنند، بدخواهان ما كه ا ز همه جا وامانده، دست به ترور وحشيانه مي زنند، ما را از چه مي ترسانند؟

 امريكا خود را دلخوش مي كند كه با ايجاد رعب در دل ملت كه سربازان قرآنند، مي تواند وقفه اي در مسير حق و عقب گردي از جهاد مقدس در راه خدا ايجاد كند، غافل از اين كه ترس از مرگ براي كساني است كه دنيا را مقر خود قرار داده و از قرارگاه ابدي و جوار رحمت ايزدي بي خبرند. اينان از كور دلي، صحنه هاي شورانگيز ملت عزيز و شجاع ما را در هر شهادتي، پس از شهادتي كه در پيش چشمان خيره ي آنان منعكس است، نمي بينند. «صُمٌّ بُكمٌ عُميٌ فَهُم لا يَعقِلُون» اينان مي بينند كه هزار و سيصد سال بيشتر از صحنه ي حماسه آفرين كربلا مي گذرد و هنوز خون شهيدان ما در جوش و ملت عزيز ما در حماسه و خروش است.

جناب حجت الاسلام دانشمند محترم آقاي مفتح و دو نفر پاسداران عزيز اسلام رحمة الله عليهم به فيض شهادت رسيدند و به بارگاه ابديت بار يافتند و در دل ملت و جوانان آگاه ما حماسه آفريدند و آتش نهضت اسلامي را افروخته تر و جنبش قيام ملت را متحرك تر كردند. خدايشان در جوار رحمت واسعه ي خود بپذيرد و از نور عظمت خود بهره دهد. اميد بود از دانش استاد محترم و از زبان علم او بهره ها براي اسلام و پيشرفت نهضت برداشته شود و اميد است، از شهادت امثال ايشان بهره ها برداريم. من شهادت را بر اين مردان برومند اسلام تبريك و به بازماندگان آنان و ملت اسلام تسليت مي دهم.

سلام بر شهيدان راه حق

روح الله الموسوي الخميني

 

 

 

 

 

 

 

 

شهيد مفتح از ديدگاه مقام معظم رهبري


 مقام معظم رهبری در بیست و ششم آذر 1364 به دانشکده الهیات رفتند و با دست خط مبارک در دفتر یادبود این دانشکده در خصوص شهید مفتح این گونه نگاشتند:

                              

                               بسم الله الرحمن الرحیم

یاد شهید عزیز مرحوم آیت الله مفتح, آن شمع پرسوز و گداز و روشنی بخش آن روحانی پرجد و جهد و جسور آن مبلغ دانا و سخنور آن مبارز شجاع و خستگی ناپذیر آن شخصیت متواضع و محبوب گرامی باد. او که با خون خود, سخن خود, تلاش خود, هدف و راه خود را امضاء کرد و صحت و حقانیت آن را به ثبت رسانید.

 

20 داستان كوتاه از زندگي شهيد شوشتري

 

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 26 مهر سالروز شهادت شهيد شوشتري  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

گزیده ای از زندگینامه

سردار سرتیپ پاسدار نور علی شوشتری در سال 1327 در روستای ينگجه سر ولایت شهرستان نیشابور به دنیا آمد.

وی که از فرماندهان پر افتخار و یارگاران نامدار دفاع مقدس محسوب می شود در دوران قبل از انقلاب با ارادت ویژه ای که نسبت به حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای(مدظله العالی) داشت و به طور مرتب در جلسات ایشان شرکت می نمود و بدین طریق با فضای مبارزه ارتباط داشت. در دوران بعد از انقلاب و مخصوصاً در زمان دفاع مقدس نیز در عملیات های مختلف  خصوصاً در جبهه جنوب حضور فعالیت داشت.

سردار شوشتری که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد.

در اکثر عملیات ها با مسئولیت های مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت که هفت بار جراحت شدید و تحمل رنج و درد ناشی از آن ماحصل این حضور فعال و مخلصانه بود و بدین ترتیب افتخار جانبازی را چون برگ زرین دیگری برای کتاب زندگی سراسر مجاهدت او به ارمغان آورد.

با وقوع عملیات مرصاد وی به توصیه مقام معظم رهبری مسئولیت این عملیات غرور آفرین را بر عهده گرفت و به نقل از شهید صیاد شیرازی فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت فرماندهی لشگر5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بخشی از مسئولیت های این فرمانده بزرگ و شهید والا مقام است. وی از اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهده دار شد و موفق گردید با تلاشی پیگیر و مجاهدتی خستگی ناپذیر ایجاد اتحاد بین طوایف شیعه و سنی را در این استان به افتخارات خود بیفزاید.

سردار شهید نورعلی شوشتری که سال های متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا(عليه السلام) را نیز عهده دار بود بارها در جمع همرزمانش گفته بود:

آرزو دارم در میدان جنگ باشم وبه شهادت برسم وجسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود.

سردار شوشتري و سردار رجب‌علي محمدزاده و 10 نفر از برادران شيعه و سني در تاريخ 26 مهر 1388 در يک حادثه تروريستي توسط عوامل مزدور استكبار جهاني در شهرستان سرباز استان سيستان و بلوچستان در موقع ديدار با سران طايفه‌های بلوچ به شهادت رسيد.

 

قدر‌شناسي تا آخر عمر

از خصوصيات شهيد شوشتري اين بود كه اگر يك نفر قدم كوچكي برايش برمي‌‌داشت، حاج‌آقا هميشه درصدد جبران برمي‌آمدند.

 روزي به اتفاق هم از روستا مي‌آمديم كه ديدم از ماشين پياده شد و به پيرمردي كه به نظر نمي‌رسيد وضع اقتصادي بدي داشته باشد، پولي داد. از آقا نورعلي پرسيدم: موضوع چيه؟! گفت: اين مرد براي من يك روز كه چوپان كوچكي بودم، كار بزرگي انجام داد. باران شديدي مي‌باريد. اين مرد، وقتي مرا ديد، «كَپَنَك» (نوعي لباس نمدي مخصوص چوپانان)  خودش را از روي دوشش درآورد و روي من انداخت و گفت: اين را بگير و اينجا استراحت كن. من هيچ وقت اين محبت او را فراموش نمي‌كنم و تا زنده هستم كمكش مي‌كنم. حاج‌آقا محبت هيچ‌كس را فراموش نمي‌كرد و اين را «قهرقلي» كه آن چوپان است به ياد دارد.

به نقل از همسر شهید



وصيت‌هايي در حاشيه كتاب‌ها

بسيار اهل مطالعه بود و كتاب‌هاي فراواني براي ما به يادگار گذاشته‌است. هميشه كنار سجاده‌ا‌ش يك جلد  قرآن، مفاتيح و ديوان حافظ بود. وقتي مطالعه مي‌كرد، در كنار صفحات كتاب يادداشت مي‌نوشت. يك جور نكته‌برداري و حاشيه‌نويسي بود. هر كتابي را كه حالا باز مي‌كنيم، در هر گوشه آن نكته‌اي، دست‌خطي و يادداشتي از پدر را مي‌بينيم كه مانند يك وصيت‌نامه ما را در مشكلات ياري مي‌كند.

زهرا شوشتری – فرزند شهید



نديدم سرش را پايين بياورد

در عمليات كربلاي 5 كه بيش از 20 شبانه روز طول كشيد، يك مرتبه فرماندهان را در كانالي در منطقه «پنج‌ضلعي» در شمال منطقه عملياتي كه عرضش كمتر از يك متر بود جمع كرديم تا براي ادامه عمليات تصميم‌گيري كنيم.

 حجم انبوه آتش توپخانه و هواپيماهاي عراق مانع از شكل‌گيري‌اين جلسه مي‌شد. من در‌اين كانال حتي يك بار نديدم كه سردار شوشتري سرش را پايين بياورد يا نگراني از اصابت گلوله يا تركش داشته باشد.

سید یحی رحیم صفوی – همرزم شهید و فرمانده کل سابق سپاه



هم فرمانده، هم استاندار!

در زمان غائله ضدانقلاب در مشهد اوضاع بسيار بدي شكل گرفت، به طوري كه نه استانداري و نه ديگر ارگانها قادر به كنترل اوضاع نبودند و حتي دو پاسگاه انتظامي نيز توسط ضدانقلاب خلع سلاح شده بود، موضوع را به صورت تلفني با شهيد شوشتري در ميان گذاشتم و به او گفتم الان شما هم فرمانده و هم استاندار آنجا هستي و بايد كاري كني كه اوضاع به حالت عادي برگردد.

بعد ازاين تماس بود كه سردار شوشتري شخصا وارد شد و ظرف تنها چند ساعت اوضاع را به كنترل خود در آورد و آرامش به شهر مشهد برگشت.

سید یحی رحیم صفوی – همرزم شهید و فرمانده کل سابق سپاه


نبرد در كله‌قندي

ما تقريبا همه عمليات‌ها را در كنار هم بوديم، شهيد شوشتري اعتقاد خاصي به وحدت بين سپاه و ارتش داشت.

يادم هست در سال 62 در عمليات والفجر3 در مهران يك ارتفاع مهم و استراتژيك به نام كله ‌قندي وجود داشت كه توسط يك گردان عراقي به فرماندهي سرهنگ جاسم تصرف شده بود. ما شبانه‌روز روي آن‌ها آتش مي‌ريختيم و 11روز تمام آن‌ها را محاصره كرده‌بوديم، اما نيروهاي سرهنگ جاسم مقاومت مي‌كردند. جاسم مورد حمايت شديد صدام بود و حتي بعداً متوجه شديم كه در آن مدت صدام دوبار با سرهنگ جاسم تماس گرفته و حتي يك درجه هم به او داده است، بنابراين جاسم با تمام وجود مقابل نيروهاي ما ايستاده بود تا اينكه يك روز شهيد شوشتري با يك گرو‌هان به ما اضافه شد و با همان يك گروهان توانست گردان سرهنگ جاسم را شكست دهد و او را دستگير كند.

امیر منوچهر کهتری همرزم شهید و از فرماندهان لشکر 77 پیروز ثامن الائمه(عليه السلام)

 

ميوه اي كه فصل چيدنش رسيده بود

شب قبل از شهادتشان، با او ديدار كردم و پس ازاين ديدار بود كه احساس كردم ديگر جاي سردار شوشتري بر روي زمين نيست وايشان عكسي از سرداران شهيد باكري، همت و زين الدين را به من نشان داد در حالي كه با غبطه در مورد آنها  صحبت ميكرد.

سردار شوشتري مانند ميوه اي بود كه فصل چيدنش رسيده بود، او بااين شهادت به آرزوي خود رسيد اما ما دراين ميان ضرر كرديم چرا كه اگر نگويم بي نظير، ولي ايشان جزو كم نظيرترين افراد در جمهوري اسلامي ايران بود كه تسلط بسيار زيادي به نقاط جغرافيايي كشور و نيز احاطه به مسائل اجتماعي و نظامي داشت.

سردار محمود چهارباغي، همرزم شهید و فرمانده توپخانه و موشكهاي نيروي زميني سپاه،



همه عمر خدمتش در حال جهاد بود

شايد خيليها ندانند كه شهيد شوشتري در كدام عمليات مجروح شدند،يا در كدام عمليات جانبار شدند،شايد يكبار هم‌ايشان به آسايشگاهي نرفت. در عملياتي كه حدود 2 تا 3هزار جانباز شيميايي داشتيم، شهيد شوشتري در متن همان عمليات بود اما هرگز براي كنترل و بازديد پزشكي نرفت، بنابراين امروز ممكن است خيليها تصور كنند كه قامت رعناي شهيد شوشتري همه جايش سالم بود.

شما حتي اگر هشت سال دفاع مقدس را نگاه كنيد نميتوانيد يك دوره اقامت طولاني در پشت جبهه از شهيد شوشتري پيدا كنيد، اگر هم بوده دورههاي درمان مجروحيتهايش است يا دورههاي اضطراري خانوادگي.

اگر يك پژوهشگر امروز زندگي شهيد شوشتري را در هشت ساله جنگ مورد بررسي قرار بدهد، مطمئن باشيد كه يك دوره يك ماهه پيدا نخواهد كرد كه او فارغ از دغدغه جنگ بوده باشد.

سردار احمدی همرزم شهید و فرمانده سپاه امام رضا(عليه السلام)



حفظ حرمت استاد- شاگردي

بنده با سردار شهید شوشتری در دوره دافوس، هم دوره بودم.

 اگرچه اساتيدي كه در دوره دافوس بودند بعضا چه در ارتش و چه در سپاه تجربه جنگ داشتند ولي غلبه فكر كلاسيك كاملا بر تدريس آنها حاكم بود. وقتي بحث به سمت كارگاههاي آموزشي و مباحث ميداني كشيده ميشد ؛ استدلال هاي كساني چون شهيد شوشتري –كه خيلي هم توجه داشت تا شأن اساتيد را حفظ كند و چيزي نگويد كه استاد به قول  متعارف كم بياورد- نسبت به حرف اساتيد كاملا برجسته بود.

وقتي بحث به مصاديق كشيده مي شد تسلط شهيد شوشتري بر بحث كاملا مشخص بود. استدلالها و حرفهاي شهيد شوشتري براي موضوع درس در واقعيت روي زمين بسيار ملموس، منطقي و اجرايي تر بود به نسبت صحبتهاي برخي اساتيد.

سردار اسماعیل قاآنی، همرزم شهید و از فرماندهان برجسته دفاع مقدس



کاوه 60 ساله

من در طول‌اين دوران حتي يك بار خستگي را در چهره و كلام شهيد شوشتري نديدم و نشنيدم. همواره نشاط و شادابي در وجود شهيد شوشتري بود. به نظر من شهيد شوشتري يك كاوه، چراغچي يا همت 60ساله بود كه ما مي‌ديديم.

به نظر من‌اين شهيد هم در دوران دفاع مقدس و هم بعد از آن زحمات زيادي كشيد و شهادت بهترين و بالاترين مزدي بود كه او مي‌توانست بگيرد.

علی اکبر صابری فر، مدیر عامل شرکت سپاد خراسان        


          

پدر مردم

سردار شوشتري حتي براي خانواده اعداميان هم كار ميكرد و ميگفت اگر كسي اعدام شده، خانواده او چه گناهي كرده است؟

 به خانواده فقرا سركشي كرده و مشكلات آنها  را برطرف ميكرد،  به طوري كه بعد از شهادت ايشان در هر روستايي كه ميرويم تا اسم سردار شوشتري آورده ميشود، مردم زار زار گريه ميكنند و ميگويند پدر خود را از دست داديم.

سردار جاهد، فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان


خدمت به محرومین

در برخي مناطق سيستان و بلوچستان به دليل محروميت زياد مردم، حتي ازدواج‌ها و طلاق‌ها ثبت نمي‌شود و اگر شوهر زني بميرد، آن زن نمي‌تواند ثابت كند كه شوهر خود را از دست داده تا تحت پوشش قرار بگيرد.در منطقه ما 346 زن بي‌سرپرست بدون هيچ كمكي و در نهايت محروميت زندگي مي‌كردند.

من اوضاع و احوال آن‌ها  را با رئيس كل دادگستري استان در ميان گذاشتم و با هم به خدمت سردار شوشتري رفتيم. وقتي او از جريان باخبر شد، با ناراحتي زياد به ما گفت: هرچه زودتر آن‌ها  را تحت پوشش كميته امداد قرار دهيد و براي‌اين كار هم هيچ احتياجي به آوردن مدارك نيست.

شوشتري به‌اينجا نيز اكتفا نكرد و دستور داد تا براي آن‌ها  اشتغال‌ايجاد شود و امروز همان زنان بي‌سرپرست، تحت پوشش و حقوق‌بگير كميته امداد هستند.

شهید شوشتري شخصا دستور رسيدگي به وضعيت زندگي زنان بي‌سرپرست، كودكان يتيم و خانوادهاي محروم منطقه را مي‌داد و در زمان شهادت او وقتي من از زاهدان به منطقه كورين برگشتم ديدم كه زنان 70 ساله به همراه كودكان، در شهادت او گريه مي‌كردند و مي‌گفتند امروز پدر خود را از دست داديم.

حسين اسماعيل‌زهي از بزرگان طايفه «شه ‌بخش» بلوچستان



مردي كه از درون مي‌گريست

يك‌بار با سردار در خط بوديم، يكي از نيروهاي ما در ارتفاعات 343 كاني‌سخت جنازه برادرش را روي دستش به عقب مي‌آورد. خون داشت از پيكر شهيد مي‌ريخت، سردار از ديدن‌اين صحنه آن ‌قدر ناراحت شد كه قابل توصيف نيست، اما نديديم كه اشكي بريزد. اما‌ اينكه سردار چطور خودش را در‌اين صحنه‌هاي سخت،‌ از نظر رواني تخليه مي‌كرد، شب‌ها يا نيمه‌شب‌ها بود؛ وقتي كه مي‌ديديم سردار،‌ آستين‌هايش را بالا زد و به طرف تانكر رفت و وضو گرفت، بعد آمد در تاريكي سنگر به راز و نياز و نماز مشغول شد.

سردار در مقابل نيروهايش هرگز از خودش نقطه ضعفي نشان نمي‌داد و در‌اين طور صحنه‌هاي تلخ،‌ از درون گريه مي‌كرد، بدون‌اينكه اشكي در صورتش نمايان شود.

او پيش رزمنده‌ها در روحيه مثل كوه استوار و محكم بود.

سید محمد میر رفیعی، همرزم شهید و از فرماندهان سابق مخابرات سپاه خراسان



وقتي كه زبانش را كتمان كرد

يگاني بود به نام يگان توپخانه. سردار قبل از ورود به قرارگاه حمزه، براي بازديد به آنجا رفته بودند و از بچه‌هاي آنجا  يك سري مسائل فني پرسيده بودند كه آن‌ها  نتوانسته بودند جواب بدهند.

فرمانده يگان به تركي گفته بود «بابا ‌ايشان كه نمي‌فهمند، به تركي يك چيزي بگوييد، تمام بشود برود».

سردار شوشتري چيزي نمي‌گويد، آخر كار موقع خداحافظي با فرمانده يگان توپخانه به زبان تركي خداحافظي مي‌كند! مي‌گفت: «ديدم خيلي عرق كرد و الان است كه سكته كند، كلي دلداري‌اش دادم كه من تركي بلد نيستم، همين چند كلمه را بلد بودم!»

سرهنگ محسن رنجي مسئول دفتر سردار شهيد در قرارگاه حمزه


 

آخرين پست در كشيك هشتم

در عين صلابتي كه داشت، زماني كه پا به حرم مطهر حضرت رضا(ع)  مي‌گذاشت، واقعا با كمال خضوع و خشوع وارد مي‌شد.

يكي دو كشيك قبل از شهادتش به ايشان گفتم: سردار، شما به هر حال خسته شديد، ديگر از خدمت تشريف بياوريد. (من حدود 4-3 سال در منطقه سيستان و بلوچستان خدمت كردم و چون منطقه‌اي محروم است و فقرش با هيچ جاي ايران قابل قياس نيست، مي‌دانم كه آنجا چطور است.) گفتم سردار! بس نيست؟ گفت: نه، الان واقعا آنجا لازم هستم و بايد به اين مردم محروم خدمت كنم.

شهيد شوشتري براي كشيك، ابتدا «در طلا» مي‌آمد. قبل از شهادتش آنجا كنار در طلا ايستاده بودم روبه‌روي ضريح مطهر كه او آمد و سلام و احوالپرسي كردم. سردار شوشتري گفت: اجازه مي‌دهي آقاي اسلام‌فر بايستم؟! گفتم: اختيار داريد، شما هر زمان كه تشريف بياوريد در خدمت هستيم. چوب‌پَر را به ايشان دادم و پست را تحويل گرفت. او اين كلام را به من گفت: «شايد اين آخرين پستم باشد در اينجا!»

يعني واقعا به ايشان الهام‌ شده بود و به اين رسيده بود كه اين سفر آخر است و اين زيارت كه الان آمده، زيارت آخري است و اين آخرين خاطره من از اوست.

حسين اسلام‌فر، از خدام کشيک هشتم


خود را وقف مردم کرده بود

حالات روحی پدرم بعد از رفتن شهید کاظمی بسیار تغییر کرده و خود را آماده شهادت کرده بودند.

گویا خود نیز می‌دانستند که زود خواهند رفت.

 ایشان همیشه به ما توصیه‌های اخلاقی می‌کردند و تأکید زیادی بر انجام واجبات دینی داشتند و از همه مهم‌ تر بسیار بر پیروی از خط ولایت تأکید می‌کردند.

 او تنها پدر ما نبود، بلکه خود را وقف مردم کرده بود.

۱۲، ۱۳ سال بود که فقط پنج شنبه و جمعه ایشان را می‌دیدیم و در باقی ایام هفته در نقاط مختلف کشور مشغول انجام مأموریت بود.

روح الله شوشتری ، فرزند شهید



پيش بيني محل شهادت

در حالی که سردار نورعلی شوشتری در ابتدای سال 88 مسئولیت تامین امنیت سیستان را برعهده گرفته بود،در محفلی با حضور دوستانش گفته بود که

 " از خدا خواسته ام اینجا محل شهادتم شود و دلم گواهی می دهد که خداوند آرزوی مرا برآورده خواهد کرد. بعد از احمد کاظمی و دیگر یاران من تنها شده ام و به همین خاطر انتظار شهادتم را می کشم. امیدوارم خداوند با شهادت من مشکلات این منطقه و معضلات آن را حل کند."

بخشی از سخنان آن شهید بزرگوار قبل از شهادت


قسمتی از وصیتنامه شهید

ديروز از هرچه بود گذشتيم، امروز از هرچه بوديم!

آنجا پشت خاکريز بوديم و اينجا در پناه ميز!

ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود!

جبهه بوي ايمان مي داد و اينجا ايمانمان بو مي دهد!

الهي!

بصيرمان باش تا بصير گرديم و بصيرمان کن تا از مسير برنگرديم!

و آزادمان کن تا اسير نگرديم!



بخشی از سخنان آن شهید بزرگوار قبل از شهادت

اگر امروز هم هر دیوانه و هر ابلهی دستش به این کشور دراز شود ، دستش را قطع می کنیم. ما همان آدم ها هستیم و با همان انگیزه و همان اراده .

حالا درست است که موهایمان سپید شده است، اما امروز برای شهید شدن بیشتر آماده هستیم ، چون آنروز یک آرزوهایی توی دلمان بود ، اما امروز همه آرزوهایمان تمام شده.

امروز برای شهادت از هر روزی آماده تر هستیم.



پيام مقام معظم رهبري به مناسبت شهادت شهيد شوشتري و جمعي از يارانش

بسم الله الرحمن الرحیم

جنایت تروریستهای خونخوار در بلوچستان چهره‌ اهریمنی دشمنان امنیت و وحدت را که از سوی سازمانهای جاسوسی برخی دولتهای استکباری حمایت می شوند بیش از پیش آشکار ساخت.

به شهادت رساندن مؤمنان فداکاری همچون سردار شجاع و با اخلاص شهید نورعلی شوشتری و دیگر فرماندهان آن بخش از کشور و دهها نفر از برادران شیعه و سنّی و فارس و بلوچ جنایتی در حق ملت ایران و به خصوص منطقه‌ بلوچستان است که این انسانهای شریف همت خود را بر امنیت و آبادی آن نهاده و مخلصانه برای آن تلاش می کردند.

دشمنان بدانند که این ددمنشی ها نخواهد توانست عزم راسخ ملت و مسئولان را در پیمودن راه عزت و افتخار که همان راه اسلام و مبارزه با جنود شیطان است سست کند و به وحدت و همدلی مذاهب و اقوام ایرانی خدشه وارد سازد.

مزدوران حقیر و پلید استکبار نیز یقین داشته باشند که دست قدرتمند نظام اسلامی در دفاع از امنیت آن منطقه مظلوم و آن مردم وفادار لحظه‌ای کوتاهی نخواهد کرد و متجاوزان به جان و مال و امنیت مردم را به سزای اعمال خیانتکارانه خواهد رسانید.

اینجانب شهادت جانباختگان این حادثه به ویژه سرداران شهید شوشتری و محمدزاده و دیگر پاسداران عزیز را به خانواده های محترم آنان تبریک و تسلیت گفته، علوّ درجات آنان و شفای عاجل آسیب دیدگان را از خداوند متعال مسئلت مینمایم.

سیّدعلی خامنه‌ای

27 / مهر / 1388

20داستان كوتاه و خاطره از زندگي شهيد حسين خرازي

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 8 بهمن  سالروز شهادت شهيد حاج حسين خرازي جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


زندگی نامه شهید حسین خرازی

روز جمعه ماه محرم سال 1336 در اصفهان خانواده با ايمان خرازي مفتخر به قدوم سربازي از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت.

هوش و ادب، زينت بخش دوران كودكي او بود و در همان ايام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس ديني راه يافت و به تحصيل علوم در مدرسه‌اي كه معلمان آنجا افرادي متعهد بودند، پرداخت.

اكثر اوقات پس از تكاليف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سيد» رفته با صداي پرطنينش اذان و تكبير مي‌گفت.

در سال 1355 پس از اخذ ديپلم طبيعي براي طي دوران سربازي به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصيل علوم قرآني در مجامع مذهبي مبادرت ورزيد.

از همان روزهاي اول انقلاب در كميته دفاع شهري مسئوليت پذيرفت و براي مبارزه با ضد انقلاب داخلي و جنگهاي كردستان قامت به لباس پاسداري آراست و لحظه‌اي آرام نگرفت.

با شروع جنگ تحميلي به تقاضاي خودش راهي خطه جنوب شد. در سال 1360 پس از آزادسازي بستان تيپ امام حسين (ع) را رسميت داد كه بعدها با درخشش او و نيروهايش در رشادتها و جانفشاني‌ها، به لشگر امام حسين (ع) ارتقا يافت.

حسين قرآن را با صداي بسيار خوب تلاوت مي‌كرد و با مفاهيم آن مأنوس بود. حساسيت فوق‌العاده و دقت زيادي در مصرف بيت‌المال و اجراي دستورات الهي داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ايام مرخصي كاملش هنگام زيارت خانه خدا بود. (شهريور ماه سال 1365) در ساير موارد هر سال يكبار به مرخصي مي‌آمد و پس از ديدار با خانواده شهدا و معلولين، با ياران باوفايش در گلستان شهدا به خلوت مي‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز مي‌گشت.

در طول مدت حضورش در جبهه 30 تركش ميهمان پيكر او شد .

در عمليات خيبر دست راستش را به خدا هديه كرد. در عمليات كربلاي 5 زماني كه در اوج آتش توپخانه دشمن، انفجار خمپاره‌اي اين سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12 /1365 به سربازان شهيد لشگر امام حسين (ع) پيوند داد و روح عاشورايي او به ندبه شهادت، زائر كربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در ميان ياران بسيجي‌اش ميهمان خاك شد.

******************

دور تا دور نشسته بودیم.  نقشه ، آن وسط پهن بود.

حسین گفت :

 " تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچهها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن. "

 

******************

نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد.

 بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم.می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم : " شما فرمانده گروهانی ؟" خندید...

گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت.

حاج حسن گفت: "تو اینو نمی شناسی ؟"

 گفتم: " نه. کیه ؟"

گفت: " یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟"

******************

همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.

حسین آمد، نشست روبه رویش.

گفت: " آزادت می کنم بری." به من گفت: " بهش بگو."

 ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.

حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم ."

خودش بلند شد دست های او را باز کرد.

افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.

******************

داییش تلفن کرد, گفت: "حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟"

گفتم: "نه. خودش تلفن کرد.  گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین.  خیلی هم سرحال بود."

گفت: " چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده".

همان شب رفتیم یزد، بیمارستان.

به دستش نگاه می کردم. گفتم: " خراش کوچیک! "

خندید...

گفت:

" دستم قطع شده، سرم که قطع نشده"

******************

 گفتند:" حسین خرازی را آورده اند بیمارستان."

رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد.

گفت:" دستت چی شده؟ " دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش.

گفتم: " هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته."

خندید...

گفت: " چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده."

 

******************

 دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت:" بابا ! من حوصله م سر رفته."

گفتم:" چی کار کنم بابا ؟ "

گفت:" منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم." بردمش.

تا ده شب خبری نشد ازش.  ساعت ده تلفن کرد،

گفت:

 "من اهوازم.بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره"

 

******************

گفت: " توی عملیات خیبر، که دستم قطع شده بود ؛ بهم الهام شد: حسین می خوای شهید بشی یا نه؟ "

حس می کردم هر جوابی بدم همون می شه.

یاد بچه ها افتادم، یاد عملیات.  فکر کردم وقتش نیست حالا.

گفتم:

"نه. چشم باز کردم دیدم یکی داره زخممو میبنده."

******************

گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد.

 گفتم: " حسین، بابا ! بده من لباساتو می شورم." یک دستش قطع بود.

گفت: " نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن."

 نگاه می کردم.

پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد.

یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند.

******************

آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم.  رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.

گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ "

گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."

گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.

گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم.  زندگی خیلی برام سخت شده.  خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛  علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفی. یادته؟  دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."

بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش.

هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.

******************

چند نوع غذا داشتیم.

غذای عَقَبه، غذای خط مقدم. غذای منطقه ی عملیاتی،

هرچی به خط نزدیک تر،غذا بهتر.

دستور حاج حسین بود.

******************

مرحله اول عملیات که تمام شد، آزاد باش دادن و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده بوديم توی این گرما.

از راه نرسیده، گفت: "می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟ "

گفتم: " چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم."

چند دقیقه نشست .تحویلش نگرفتيم. رفت .

علی که آمد تو، عرق از سر و رویش می باريد. یک کمپوت داديم دستش.

گفتم : " یه نفر اومده بود، لاغر مُردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پُر رو بود."

گفت : "همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ "

گفتم : " آره. همین."

گفت : " خاک ! حاج حسین بود."

 

******************

 هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند و من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین، تنها. رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود. آورده بود.

می خواست ما را ببرد تویش. هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند، می افتادند.

دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد.

رها کرد رفت روی زمین نشست.

زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می شدند. دوید طرفشان.

گفت: " بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنم. الان می میرن اینا. شما رو به خدا بیاین."  

پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان.

نگاه کن. صدامو می شنوی؟منم، حسین خرازی.

گریه می کرد.

******************

فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند.

آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد.

گفت: " بلند نشید جلوی پای من."

گفتیم: "  حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا."

باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر،

می گفت: " نمی آم. شماها بلند می شید."

قول دادیم بلند نشویم.

 

******************

گفت: "  امشب من این جا بخوابم ؟ "

گفتم: " بخواب. ولی پتو نداریم."

یک برزنت گوشه ی سنگر بود. 

گفت: "  اون مال کیه ؟ "

گفتم: " مال هیشکی.بردار بخواب."  همان را برداشت کشید رویش.دم در خوابید.

صبح فردا، سر نماز، بچه ها بهش می گفتند: " حاج حسین شما جلو بایستید."

 

******************

یکی از بچه ها شیرینی تولد بچه اش را آورده بود.

تعارف کردیم حاجی یکی برداشت.

گفتم: " خب حاجی. شما کی شیرینی تولد بچه تون رو می آرید؟ "

گفت:

" من نمی بینمش که شیرینی هم بیارم."

******************

از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان.

گفتم: " بیا پدر جان. اینم حاج حسین."

پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یک دفعه برگشت طرف من.

پرسید: " چی صداش کنم؟ " « هرچی دلت می خواد.»

تماشایشان می کردم. حاج حسین داشت با راننده ی ماشین حرف می زد.  پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت، هم دیگر را بغل کردند.  پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می خندید، نمی گذاشت.

خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین.

همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی.

******************

گفت: " بیا اول بریم یکی از دوستان حسین رو ببینیم. بعد می ریم بیمارستان."

دستم را گرفته بود، ول نمی کرد.  نگاهش کردم، از نگاهم فرار می کرد.

گفتم: "راستشو بگو. تو چت شده ؟ خبریه ؟ حسین ما طوریش شده ؟ "

حرفی نزد. دیگر دستم را رها کرده بود.

گفتم: " حسین، از اول جنگ دیگه مال ما نیست. مال جنگه، مال شماها.  ما هر روز منتظریم خبرشو بهمون بدن. اگه شهید شده بگو من یه طوری به خانمش بگم."

 زد زیر گریه.

******************

موقعی که بچه بود، مکبّر بود؛ تو همین مسجد سید که ختمش را گرفتیم،

سوم

و هفتم

و چهلمش را هم گرفتیم.

******************

بخشي از وصیتنامه:

از مردم می‌خواهم كه پشتیبان ولایت فقیه باشند.

راه شهدای ما راه حق است.

 اول می‌خواهم كه آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا می‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم.

آنهایی كه با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند.

 با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند.

از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.

و السلام.

حسین خرازی - 1/10/1365

من طلبنی وجدنی  و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته ومن قتلته فدیته و انا دیته.

 

 

برگرفته از کتاب « خرازي » جلد 7 از  مجموعه کتب يادگاران

 

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي سردار خيبر شهيد حاج ابراهيم همت

زودتوجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 17 اسفند  سالروز شهادت شهيد حاج ابراهيم همت؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه شهادت حاج ابراهيم همت با شهادت شهيد برونسي (25اسفند)نزديك هم است از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود


زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.

خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار.

اوستا مي‌گفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛‌ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم،‌توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.»

***********************

خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.

 ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده،‌ خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.

ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشگر ناجي سر برسد.

ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.

***********************

اولين‌ دوره‌ي‌ نمايندگي‌ مجلس‌ داشت‌ شروع‌ مي‌شد.

به‌ش‌ گفتم:

‌«خودت‌ رو آماده‌ كن‌، مردم‌ مي‌خواهندت‌.»

قبلاً هم‌ به‌ش‌ گفته‌ بودم‌. جوابي‌ نمي‌داد. آن‌ روز گفت:‌ «نمي‌تونم‌.خداحافظي‌ِ شب‌ عمليات‌ِ بچه‌ها رو با هيچي‌ نمي‌تونم‌ عوض‌ كنم‌.»

***********************

به‌ش‌ پيله‌ كرده‌ بوديم‌ كه‌ بيا برويم‌ برات‌ آستين‌ بالا بزنيم‌.

گفت‌ : باشه‌.

فكر نمي‌كرديم‌ بگذارد حتي حرفش‌ را بزنيم‌.

خوش‌حال‌ شديم‌.

گفت‌ :

 « من‌ زني‌ مي‌خوام‌ كه‌ تا قدس‌ هم‌راهم‌ بياد.»

***********************

چه‌قدر دوست‌ داشتم‌ امام‌ عقدمان‌ كند. تنها خواهشم‌ همين‌ بود.

گفت‌ :

«هرچيز ديگه‌ بخواهيد دريغ‌ نمي‌كنم‌. فقط‌ خواهش‌ مي‌كنم‌ از من‌نخواهيد لحظه‌اي‌ از عمر اين‌ مرد رو صرف‌ خودم‌ كنم‌. من‌ نمي‌تونم‌سر پل‌ صراط‌ جواب‌ بدم‌.»

 

 

***********************

وقتي‌ مي‌گفت‌ فلان‌ ساعت‌ مي‌آيم‌، مي‌آمد.

 بيش‌تر اوقات‌ قبل‌ از اين‌كه‌زنگ‌ بزند، در را باز مي‌كردم‌.

مي‌خنديد.

***********************

از وقتي‌ اين‌ ظرف‌هاي‌ تفلون‌ را خريده‌ بوديم‌، چند بار گفته‌ بود «يادت‌نره‌! فقط‌ قاشق‌ چوبي‌ به‌ش‌ بزني‌.»

ديگر داشت‌ بهم‌ بر مي‌خورد. با دل‌خوري‌ گفتم‌ :«ابراهيم‌! تو كه‌ اين‌قدرخسيس‌ نبودي‌.»

براي‌ اين‌ كه‌ سوء تفاهم‌ نشود، زود گفت‌ «نه‌! آدم‌ تا اون‌جا كه‌ مي‌تونه‌،بايد همه‌ چيز رو حفظ‌ كنه‌. بايد طوري‌ زندگي‌ كنه‌ كه‌ كوچك‌ترين گناهي‌ نكنه‌.»

***********************

ريخته‌ بودند دور و برش‌ و سر و صورت‌ و بازوهاش‌ را مي‌بوسيدند. هركار مي‌كردي‌، نمي‌توانستي‌ حاجي‌ را از دستشان‌ خلاص‌ كني‌. انگاردخيل‌ بسته‌ باشند، ول‌كن‌ نبودند. بارها شده‌ بود حاجي‌ توي‌ هجوم‌محبت‌ بچه‌ها صدمه‌ ديده‌ بود؛ زير چشمش‌ كبود شده‌ بود، حتا يك‌بارانگشتش‌ شكسته‌ بود.

سوار ماشين‌ كه‌ مي‌شد، لپ‌هايش‌ سرخ‌ شده‌ بود، اين‌قدر كه‌ بچه‌هالپ‌هاش‌ را برداشته‌ بودند براي‌ تبرك‌! بايد با فوت‌ و فن‌ براي‌سخن‌راني‌ مي‌آورديم‌ و مي‌برديمش‌.

 ـ خب‌، حالا قِصر در رفت‌؟ يواشكي‌ آوردنش‌؟ وقتي‌ خواست‌ بره‌ چي‌؟

بين‌ بچه‌ها نشسته‌ بودم‌ و مي‌شنيدم‌ چي‌ پچ‌پچ‌ مي‌كنند. داشتند خط‌ّ و نشان‌ مي‌كشيدند. حاجي‌ را يواشكي‌ آورده‌ بوديم‌ و توي‌ چادرقايمش‌ كرده‌ بوديم‌. بعد كه‌ همه‌ جمع‌ شدند، حاجي‌ براي‌ سخن‌راني‌آمد. بچه‌ها خيلي‌ دل‌خور شده‌ بودند.

 سريع‌ سوار ماشين‌ كرديمش‌. تا چندصدمتر، ده‌، بيست‌ نفري‌ به‌ماشين‌ آويزان‌ بودند. آخر مجبور شديم‌ بايستيم‌ و حاجي‌ بيايد پايين‌.

***********************

بچه‌ها كسل‌ بودند و بي‌حوصله‌. حاجي‌ سر در گوش‌ يكي‌ برده‌ بود وزيرچشمي‌ بقيه‌ را مي‌پاييد. انگار شيطنتش‌ گل‌ كرده‌ بود.

 عراقي‌ آمد تُو و حاجي‌ پشت‌ سرش‌. بچه‌ها دويدند دور آن‌ها. حاجي‌عراقي‌ را سپرد به‌ بچه‌ها و خودش‌ رفت‌ كنار. آن‌ها هم‌ انگار دلشان‌مي‌خواست‌ عقده‌هاشان‌ را سر يك‌ نفر خالي‌ كنند، ريختند سر عراقي‌و شروع‌ كردند به‌ مشت‌ و لگد زدن‌ به‌ او. حاجي‌ هم‌ هيچي‌ نمي‌گفت‌.فقط‌ نگاه‌ مي‌كرد. يكي‌ رفت‌ تفنگش‌ را آورد و گذاشت‌ كنار سر عراقي‌.

عراقي‌ رنگش‌ پريد و زبان‌ باز كرد كه‌ «بابا، نكُشيد! من‌ از خودتونم‌.» وشروع‌ كرد تندتند، لباس‌هايي‌ را كه‌ كِش‌ رفته‌ بود كندن‌ و غر زدن‌ كه‌«حاجي‌جون‌، تو هم‌ با اين‌ نقشه‌هات‌. نزديك‌ بود ما رو به‌ كشتن‌ بدي‌.حالا شبيه‌ عراقي‌هاييم‌ دليل‌ نمي‌شه‌ كه‌...»

بچه‌ها مي‌خنديدند.                       حاجي‌ هم‌ مي‌خنديد.

***********************

ساعت‌ يك‌ و دو نصفه‌شب‌ بود.

صداي‌ شُرشُر آب‌ مي‌آمد. توي‌تاريكي‌ نفهميدم‌ كي‌ است‌. يكي‌ پاي‌ تانكر نشسته‌ بود و يواش‌، طوري‌كه‌ كسي‌ بيدار نشود، ظرف‌ها را مي‌شست‌.

 جلوتر رفتم‌.

حاجي‌ بود.

***********************

سر تا پاش‌ خاكي‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما.

 دو ماه‌ بود نديده‌ بودمش‌.

 ـ حداقل‌ يه‌ دوش‌ بگير، يه‌ غذايي‌ بخور. بعد نماز بخون‌.

سر سجاده‌ ايستاد. آستين‌هاش‌ را پايين‌ كشيد و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ كه‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌.»

كنارش‌ ايستادم‌. حس‌ مي‌كردم‌ هر آن‌ ممكن‌ است‌ بيفتد زمين‌. شايداين‌جوري‌ مي‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.

***********************

قلاجه‌ بود و سرماي‌ استخوان‌سوزش‌.

 اوركت‌ها را آورديم‌ و بين‌ بچه‌هاقسمت‌ كرديم‌. نگرفت‌.

گفت‌:

 «همه‌ بپوشن‌. اگه‌ موند، من‌ هم‌ مي‌پوشم‌.»

تا آن‌جا بوديم‌، مي‌لرزيد از سرما.

***********************

تا دو، سه‌ي‌ نصفه‌ شب‌ هي‌ وضو مي‌گرفت‌ و مي‌آمد سراغ‌ نقشه‌ها و به‌دقت‌ وارسيشان‌ مي‌كرد. يك‌وقت‌ مي‌ديدي‌ همان‌جا روي‌ نقشه‌هاافتاده‌ و خوابش‌ برده‌.

 خودش‌ مي‌گفت‌ «من‌ كيلومتري‌ مي‌خوابم‌.»

واقعاً همين‌طور بود. فقط‌ وقتي‌ راحت‌ مي‌خوابيد كه‌ توي‌ جاده‌ باماشين‌ مي‌رفتيم‌.

 عمليات‌ خيبر، وقتي‌ كار ضروري‌ داشتند، رو دست‌ نگهش‌ مي‌داشتند. تا رهاش‌ مي‌كردند، بي‌هوش‌ مي‌شد.

 اين‌قدر كه‌ بي‌خوابي‌ كشيده‌ بود.

***********************

نمي‌گذاشت‌ ساكش‌ را ببندم‌. مراعات‌ مي‌كرد. بالاخره‌ يك‌ بار بستم‌.

دعا گذاشتم‌ توي‌ ساكش‌. يك‌ بسته‌ تخمه‌ كه‌ بعد شهادتش‌ باز نشده‌،با ساك‌ برايم‌ آوردند. يك‌ جفت‌ جوراب‌ هم‌ گذاشتم‌. ازشان‌ خوشش‌آمد.

گفتم‌ «مي‌خواي‌ دو، سه‌ جفت‌ ديگه‌ برات‌ بخرم‌؟»

گفت‌ «بذار اين‌ها پاره‌ بشن‌، بعد.»

همان‌ جوراب‌ها پاش‌ بود، وقتي‌ جنازه‌اش‌ برگشت‌.

***********************

از موتور پريديم‌ پايين‌. جنازه‌ را از وسط‌ راه‌ برداشتيم‌ كه‌ له‌ نشود.بادگير آبي‌ و شلوار پلنگي‌ پوشيده‌ بود. جثه‌ي‌ ريزي‌ داشت‌، ولي‌مشخص‌ نبود كي‌ است‌. صورتش‌ رفته‌ بود.

 قرارگاه‌ وضعيت‌ عادي‌ نداشت‌. آدم‌ دلش‌ شور مي‌افتاد. چادر سفيدوسط‌ِ سنگر را زدم‌ كنار. حاجي‌ آن‌جا هم‌ نبود. يكي‌ از بچه‌ها من‌ راكشيد طرف‌ خودش‌ و يواشكي‌ گفت‌ "از حاجي‌ خبر داري‌؟ مي‌گن‌شهيد شده‌."

نه‌! امكان‌ نداشت‌. خودم‌ يك‌ ساعت‌ پيش‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بودم‌.يك‌دفعه‌ برق‌ از چشمم‌ پريد. به‌ پناهنده‌ نگاه‌ كردم‌. پريديم‌ پشت‌موتور كه‌ راه‌ آمده‌ را برگرديم‌.

 جنازه‌ نبود. ولي‌ ردّ خون‌ِ تازه‌ تا يك‌ جايي‌ روي‌ زمين‌ كشيده‌ شده‌ بود.گفتند "برويد معراج‌، شايد نشاني‌ پيدا كرديد."

 بادگير آبي‌ و شلوار پلنگي‌. زيپ‌ بادگير را باز كردم‌؛ عرق‌گير قهوه‌اي‌ وچراغ‌ قوه‌. قبل‌ از عمليات‌ ديده‌ بودم‌ مسئول‌ تداركات‌ آن‌ها را داد به‌حاجي‌. ديگر هيچ‌ شكي‌ نداشتم‌.

 هوا سنگين‌ بود. هيچ‌كس‌ خودش‌ نبود. حاجي‌ پشت‌ آمبولانس‌ بود وفرمان‌ده‌ها و بسيجي‌ها دنبال‌ او. حيفم‌ آمد دوكوهه‌ براي‌ بار آخر،حاجي‌ را نبيند. ساختمان‌ها قد كشيده‌ بودند به‌ احترام‌ او. وقتي‌برمي‌گشتيم‌، هرچه‌ دورتر مي‌شديم‌، مي‌ديدم‌ كوتاه‌تر مي‌شوند. انگارآن‌ها هم‌ تاب‌ نمي‌آورند.

 

 

 

برگرفته از كتاب « همت » از مجموعه كتب  يادگاران

 

20داستان كوتاه از شهيد زين الدين

 توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب"  متناسب برای ایام 26آبان سالروز شهادت شهيد زين الدينجهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند.

 توی کوچه ی هجده متری.

 تیم مهدی یک گل عقب است.

 عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند.

اوت آخر است.

مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ، برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.»

 توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند.

 توپ را می اندازد طرفشان .

 می دود سر کوچه.

 

 

 

 

نماینده حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان.

 با یک دفتر بزرگ سیاه.

همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد.

لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه.

اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند.

در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت.       رفت تجربی.       

 

 

 

 

شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم.

 حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. »

 بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.

 آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.

هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم.

 انگار کسی ناله می کرد.

از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

 

 

 

 

موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود.

به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد.

ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم :

« وسیله دارین ؟ » گفت: « آره ». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی.

موقع سوار شدن با لبخند گفت: « مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفتم.»

 

 

 

عراق پاتک سنگینی کرده بود.

آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست.

از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته عقب» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.

 بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود.

 انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

 

 

 

 چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد.

 یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان.

 خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود.

 ظهر است که کار تمام می شود . سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.

 همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

 

 

 

وضع غذا پختنم دیدنی بود.

 برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی !

 گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره.

 دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه.

آخرش گفت« خدارو شکر. دستت درد نکنه.»

 

 

 

تازه وارد بودم. عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند. دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند.

توی منطقه می گشتم، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله، با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بالای درخت، دیده بانی می کند. صدایش کردم« تو خجالت نمی کشی جون این همه آدمو به خطر می اندازی ؟ » آمد پایین و گفت « بچه تهرونی؟ » گفتم: «آره، چه ربطی داره ؟ »

گفت:«هیچی.خسته نباشی.تو برو استراحت کن من اینجا هستم» هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود.

 برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید.

هم دیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسیدم این کی بود، گفتند: « زین الدین»

 

 

 

چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند.

یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب.

 زین الدین سر رسید و گفت:«این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین»

 جواب داد « به شما چه ؟ » و با دست هلش داد.

 زین الدین که رفت، صادقی آمد وپرسید « چی شده ؟ »

بعد گفت « می دونی که رو هل دادی اخوی ؟ ».

 دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش راداده بود:

« مهم نیست . من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته. »

 

 

 

 

نزدیک عملیات بود.

می دانستم دختردار شده.

یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.

گفتم :« این چیه ؟ »

 گفت: « عکس دخترمه»

گفتم :« بده ببینمش »

گفت: « خودم هنوز ندیدمش.»

گفتم : « چرا ؟ »

گفت: « الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد. »

 

 

 

عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد.

خدا خدا می کردم دختر باشد.

 وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم.

مهدی که شنید بچه دختر است، گفت:

 « خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد.

رحمت هم که برای من یعنی شهادت»

 

 

 

رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش.

 بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده بود دخترش ، لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش.

 یک زن تنها با یک بچه ی مریض.

باز هم نمی توانست بماند و کاری کند.

 باید برمی گشت.

 رفت توی اتاق. در را بست.

 نشست و یک شکم سیر گریه کرد.

 

 

 

یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت.

ساکت بود. می نشست وخیره می شد به یک نقطه می گفت:

« آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چقدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.»

می گفت:

 « دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.»

 

 

 

از رئیس بازی بعضی بالادستی ها دلخور بود .

می گفت :

 « می گن تهران جلسه است. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی. شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»

 

 

 

جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی.

اما زین الدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.

بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛

توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند.

 گفته بود: « تو این جا چی کار می کنی؟»

جواب داده بوده: « به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»

 

 

 

چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران.

 بین حرف هایش گفت: « بچه ها ! من 200 روز،روزه بده کارم» تعجب کردیم. گفت: « شش ساله هیچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم.»

وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سرو سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان.

آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت: « شهید، به من سپرده بود که 200 روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ » همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.

 

 

نزدیک ظهر،مجیدومهدی به بانه میرسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که « جاده امن نیست و نروید.» از پَسشان برنمی آید.

آقا مهدی می گوید « اگرماندنی بودیم، می ماندیم. »

وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که « نگذارید بروند جلو.»

به دژبان ها گفته بودند« همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.»

بچه های سپاه، جسد هایشان را،کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند. ( دو برادر در كنار هم)



 

 

 

هفت صبح، بی سیم زدند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب.

رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند.

 اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم.

اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خُمسِش را توی داشبرد پیدا کردیم، فهمیدیم خود زین الدین است.

 

 

 

سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم« یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان، عیادتش» هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهید شده باشد چی ؟ »

 گفتم « انا لله و اناالیه را جعون » گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا این قدر زود آمدی ؟ » گفتم « یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟ » گفتم « این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم « می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاقچه تا ببینند. » پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.

 

 

اولین بار که لیلا پرسید :

«مامان! چند سال با هم زندگی کردید؟ »

 توی دلم گذشت « سی سال،چهل سال»

ولی وقتی جمع و تفریق می کنم، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست.

 باورم نمی شود.



Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA برگرفته از کتاب « زين الدين » جلد 10 از  مجموعه کتب يادگاران

20داستان كوتاه و خاطره از سردار شهيد عليرضا عاصمي


توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب"  متناسب برای ایام 13 دي سالروز شهادت سردار شهيد عليرضا عاصمي  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


زندگي نامه

 

ـ سال تولد، 1341

ـ روز ميلاد، سوم خرداد، قدم نورسيده مبارك باد

ـ نشاني و آدرس؛ كاشمر، خيابان شهيد مدرس

ـ عليرضا عاصمي و روزهاي كودكي و شكوفايي

ـ گذشت ايام در دبستان خيام

ـ تحصيلات ابتدايي اش با كيف و كتاب درس ديني و علوم و حساب

ـ پدرش اولين معلم اوست، آموزگار مدرسه و بهترين دوست

ـ عليرضا و ادامه ي تحصيل، درس، ورزش و كار همراه با كوهنوردي، جودو، فوتبال و عليرضا خوشحال

ـ انقلاب اسلامي در راه است و عليرضا در جستجوي راه

ـ برپايي جلسات مذهبي و سياسي و علمي هابيليان و راه اندازي كتابخانه اي با همراهي شهيد سبيليان

ـ امام خميني كه مي خروشد ، عليرضا دنيا را مي فروشد و لباس رزم مي پوشد ـ سال 1357

ـ عليرضا و ايفاي نقش مؤثر در برپايي اولين تظاهرات دانش آموزي كاشمر

ـ روزهاي انقلاب است و عليرضا بي تاب

ـ گذشت شب و روز و فريادهاي يك نسل ستم سوز

ـ نسلي به پا خاسته و دربدر در پي رهبر و فريادهاي دشمن شكنِ، الله اكبر

شاه فراري مي شود، روزهاي رهايي مي رسد و فجر امام و انقلاب مي دمد.

جاء الحق و زهق الباطل

و سرانجام انقلاب اسلامي در 212 بهمن و شكست اهريمن

ـ تشكيل كميته هاي انقلاب با عليرضاي انقلابي و پرشتاب

ـ فرمان بسيج و زندگي ، در جهاد سازندگي

ـ تحميل جنگ بر ايران و بسيج دليران، 31شهريور 59

ـ همراه با نسلي دشمن كوب عازم به جبهه هاي جنوب، مهرماه 59

ـ عليرضا و حضوري نه چندان آسان در اولين گروه رزمي اعزامي از خراسان

ـ رشد و شكوفايي عليرضا در دوره هاي آموزشي تخريب ، به عشق حبيب

ـ سال 1360و پاكسازي ميادين مين با سرافرازي و اولين مجروحيت و كسب مدال جانبازي

ـ تلاش علمي عليرضا و پذيرش در تربيت معلم تهران

ـ بناي ازدواج مبارك و تشكيل زندگي مشترك

ـ اسكان در اهواز، هتل جنگ زده ي فجر در اتاقي 3 در 4

ـ نقش عليرضا در عمليات بدر، جاده ي خندق و عقب نشاندن لشكر متجاوز صدام

ـ سال 63 و تولد فرزندش ـ رسول ـ با انتظاري شيرين و مقبول

ـ سال 63 پيشنهاد جانشيني لشكر 5 نصر به علي رضا و عذرخواهي او

ـ تدوين طرح ها و ابتكاراتش براي تدريس در مراكز آموزش عالي جنگ

ـ علي رضا و فرماندهي همزمان در تخريب لشكر قرارگاه هاي خاتم الانبيا، كربلا، نجف اشرف و لشكر 43 امام علي عليه السلام، عمليات والفجر هشت، و مجروحيت شيميايي اش كه با سينه اي پر خون برگشت.

ـ عضويت علي در شوراي فرماندهي تيپ ويژه پاسداران، انجام عمليات هاي بزرگ برون مرزي با فرماندهي شجاعانه اش، عمليات بزرگ خنثي سازي 50 بمب عمل نكرده در شهرهاي غرب كشور

ـ نقش محوري اش در فرماندهي عمليات فتح (يك) و انهدام سكوهاي نفتي كركوك ـ سال 65

ـ علي رضا و تلاش براي كشف سيستم بمبي جديد و ناشناخته

ـ باختران، لحظه ي عروج در خياباني منتهي به آسمان

ـ الهي رضاً برضائك

آخرين پيام:

مرا كنار مزار برادر شهيدم عباس به خدا بسپاريد، تعبير شدن خواب همرزم علي رضا:

امام پرسيد: علي جان اين بار هم طرح جديدي آورده اي؟

علي گفت: طرح هايم تمام شده، آمده ام دعا براي شهادتم بكنيد، ساعت 3 بعدازظهر، شنبه 13/10/1365 داخل محل حفاري بمب و رسيدن علي رضا پس از سال ها رنج به گنج و امروز مزار دو برادر در برابر / شهيدان عباس و علي / اگر رهپوي شهيداني بگو يا علي

تربت پاكش در جوار بارگاه شهيد آيت ا... سيد حسن مدرس شهرستان كاشمر

 

 

 

 

 

 

 

تنها هفت روز از تشییع جنازه ی عباس گذشته بود که بند پوتین هایش را محکم کرد و در آستانه ی در ایستاد. هیچ کس چیزی نگفت، اما نگاه ها یک به یک با او حرف می زدند و او به خوبی منظورشان را می فهمید.

علیرضا صبر کن – مادر! هنوز داغ برادرت تازه است. بابا! هنوز تربت مزار عباس خشک نشده علیرضا عباس که رفت، تو بمان...

ساکش را از زمین برداشت و زیپ اورکتش را بالا کشید.

- عباس که رفت، برای خودش رفت. مگه شهادت را تقسیم می کنند که سهمیه خانواده ی ما فقط عباس باشه؟!

هیچ کس نمی توانست حرفی بزند یا جوابی بدهد. همه، فقط ایستاده بودند و با نگاهشان بدرقه اش می کردند.

برای آخرین بار برگشت و گفت: «منو کنار عباس دفن کنین و روی سنگ مزارم بنویسین:

" الهی رضاً برضاتک و تسلیماً لامرك "

همه ي  وصیتش همین بود.

راوی : خواهر شهید

روزی به علیرضا گفتم: «شما در تمامی جبهه ها از خلیج فارس گرفته تا شمالی ترین نقطه ی مناطق جنگی فعالیت می کنی، آیا خسته نمی شوی؟»

گفت : « چرا خسته نشوم؟ من هم یک انسان هستم و با کار زیاد، خسته می شوم اما فرصت استراحت کردن ندارم. من جور آن کسانی را می کشم که به جبهه نمی آیند و در خانه هایشان نشسته اند و مرتب نق می زنند. اگر مردم ایران، آن هایی که توانایی دارند، به جبهه بیایند، این تعداد دفعات رفتن به جبهه، به من نمی رسد. امروز روز کار است، روز استراحت نیست »

راوی : خواهر شهید

 

 

 

خیلی دوست داشت من در مراسم دعا شرکت کنم. به خصوص زمانی که هنوز رسول متولد نشده بود و حامله بودم. یک روز گفت:

«اگر زمانی پیش آمد که حال دعا خواندن را نداشتید، اول مناجات حضرت علی (عليه السلام) در مسجد کوفه (مولای یا مولای) را بخوانید ببینید چه حالتی به انسان دست می دهد. وقتی این دعا را خواندید و حال دعا خواندن پیدا کردید، دعایی را که می خواستید بخوانید، شروع کنید»

راوی: همسر شهید




زمانی که هنوز رسول به دنیا نیامده بود، هر وقت صحبتی از بچه می شد، علیرضا می گفت: «من می دانم فرزندم پسر است.» می گفتم: «خب معلوم نیست، شاید دختر باشد.» ایشان می گفت: «نه! به احتمال زیاد پسر است، چون خدا خودش می داند چه از او می خواهم! دوست دارم وقتی نیستم، لااقل فرزندم جای مرا بگیرد.»

موقعی که می خواستم زایمان کنم، من در تهران بودم و علیرضا، در منطقه بود. وقتی این موضوع را شنید، به تهران آمد. موقعی که با هم به منطقه برمی گشتیم، در بین راه گفت: «یک شب خواب دیدم فرزندم متولد شده است؛ فرزند پسر بود و گوشه ی چشم چپش هم، خالی داشت.» وقتی به صورت بچه نگاه کردم، دیدم همان طور که ایشان گفتند، گوشه چشم چپ فرزندم، خال دارد.

راوی : همسر شهید

 

 

عبور از سیم خاردار به خصوص در مواقعی که عمق سیم های خاردار  طولانی باشد، همواره برای نیروها مساله ساز بوده است. علی با یاریِ تنی چند از دوستان، برای حل این مشکل، فرش سیم خاردار را تهیه کرد که به تولید نیز رسید و در عملیات مختلف، با موفقیت مورد استفاده قرار گرفت. وقتی در یکی از عملیات ها هجوم متراکم و بی امان تانک های دشمن را دید، به فکر تهیه آتشبار آر پی جی افتاد و با تلاش شایان تحسین، اولین بار تیربار آر پی جی را با حضور مسئولین طراز اول سپاه پاسداران، با موفقیت آزمایش کرد.

راوی: قربان علی صلواتیان – معاون علی

 

 


بعضی وقت ها مین یا مواد منفجره ی خنثی شده و بی خطر را به منزل می آورد و آن ها را به فرزند کوچکمان می داد و با زبانی کودکانه طرز کارش را برای او بیان می کرد. یک روز به ایشان گفتم: «رسول بچه است و متوجه نمی شود که شما چه می گویی، برای او این وسایل، اسباب بازی است.»

 ایشان گفت: «نه، این یک نوع آشنایی است. ان شاء الله  که رسول بتواند در آینده، جای من را بگیرد و در خدمت اسلام باشد»
راوی : همسر شهید

 

 


صبح ها قبل از این که به سر کارش برود، قرآن می خواند. یک روز قرآنش را خواند و لباس هایش را پوشید تا به محل کارش برود.
گفتم:«نمی خواهید صبحانه بخورید؟»

 جواب داد: «وقت ندارم، دیر شده است.»

گفتم:«خوب شما قرآنتان را می توانید در محل کارتان بخوانید و آن وقتی را که برای خواندن قرآن می گذارید، صبحانه تان را بخورید.»

ایشان در جواب حرفم گفتند:«صبحانه غذای جسم است ولی قرآن غذای روح است»

 و به محل کارشان رفتند.

راوی : همسر شهید

 






علی و توانایی های او را خیلی از فرماندهان سپاه و حتی ارتش می شناختند.

 یک بار در سال 63 به طور جدی به او فرماندهی یا قائم مقامی لشکر 5 نصر خراسان پیشنهاد شد، چون حقیقتاً توان این کار را داشت، منتها دغدغه ی علی این بود که اگر استعداد و قابلیت تخریب در انجام عملیات و پدافند را خوب تفهیم کند، به هدف رسیده است. او به طور جد معتقد بود که از نیروهای تخریب به خوبی می توان در حفظ نتایج عملیات استفاده کرد.

بارها می گفت: «مین در واقع سربازی است که خواب ندارد، اگر مین کاری به عنوان یک اصل جا بیفتد، نیاز به پدافند یا نیروی انسانی نیست»

در تسلط او بر کار همین بس که در سال 64 در دوره ی دافوس سپاه، برای تدریس جنگ مین و انفجارات از او دعوت کردند که اتفاقاً کلاس های او خیلی هم پر طرفدار بود...

راوی : منصور احمدلو – همرزم

 

 


در سال 63 در جریان مقدمات عملیاتی که انجام شد، در جمع فرماندهان قرارگاه، وقتی که راجع به موانع دشمن در منطقه جنوب صحبت شد و برخی از برادران ارتش، مفصلاً در خصوص امکان ناپذیر بودن عبور از آنها صحبت کردند، علی با قاطعیت اظهار داشت: «ما قول عبور از موانع را می دهیم.» در گیرودار بحث ها، امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی، با اطمینان اظهار نمود که :«وقتی برادر علی قول بدهد، شما مطمئن باشید که این کار را خواهد کرد، او حرف بی اساس نمی زند»

قربانعلی صلواتیان – معاون علی

 

 

 

 


پدرم اسم علی را برای عمره نوشته بودند. در قرعه کشی هم اسم ایشان در آمده بود، ولی علی گفت:

«من به مکه نمی روم.»

 علتش را پرسیدم. گفت: «تا وقتی که جنگ ادامه داشته باشد و در جبهه به حضور من نیاز باشد، به مکه نخواهم رفت. اگر روزی جنگ تمام شد و زنده بودم، به مکه خواهم رفت»

راوی : خواهر شهید

 

 




دلم مدتی هوایش را کرده بود. مدتی بود ندیده بودمش تا آنکه آن روز در نماز جمعه ی اهواز دیدمش. او را در آغوش گرفتم. خیلی لاغر و نحیف شده بود. گفتم: «چه شده علی آقا! نحیف شده ای!» گفت: «در عملیات والفجر هشت، شیمیایی شدم.» گفتم: «علی آقا وزن خالص شما چه قدره؟ بدون تیرو ترکش. «لبخند و تبسم معصوم همیشگی اش را تحویل من داد. جز خواص، کسی او را درک نکرد.»
راوی : محمد غلامی

 


علیرضا همواره به حداقل امکاناتی که برای یک زندگی بسیار ساده لازم است، قناعت می کرد. تا هنگامی که در جنوب زندگی کرد، با همسر و فرزندش رسول در اتاق 9 متری زندگی کردند. این اتاق، هم آشپزخانه بود هم اتاق استراحت. آن قدر کوچک بود که هنگام آمدن میهمان، همسر علی چاره ای جز رفتن به خانه ی همسایه نداشت.

وقتی در غرب (باختران) خانه ای برایش فراهم آمد، از وسعت بیش از حد آن خانه (دو اتاق) نگران بود. عاقبت یکی از آن دو اتاق را به محل تعاون رزمندگان تبدیل کرد.

راوی : دکتر محسن اسماعیلی – همرزم

 

 


گفتم: «شما بیشتر اوقات در جبهه هستید. خیلی مواظب خودت باش. ممکن است برایت اتفاقی بیفتند.» در جواب حرفم خطی برایم کشید و گفت: «هر چیزی، یک ابتدا و انتهایی دارد. زندگی هر انسانی، مانند این خط، ابتدا و انتهایی دارد. زندگی من هم همین گونه است. خدا کند که انتهایش شهادت باشد»

راوی : خواهر شهید

 

 



توفیقی حاصل شده بود تا علیرضا، در یکی از افطارهای ماه مبارک رمضان سال هزار و سیصد و پنج، در محضر حضرت امام باشد. زمانی که به منزل برگشته بود، آنقدر خوشحال بود که گویی می خواست پرواز کند. اشک در چشمان پر فروغش موج می زد.

برایمان تعریف می کرد: «می دانید! من امروز! پشت سر امام نماز خواندم. من امروز، با امام و مقتدایم افطار کردم. من امروز، رهبر و پیشوایم را از نزدیک ملاقات کردم. چه سعادتی از این بالاتر. اگر خدا نمازهای مرا قبول کند، می دانم به برکت همین هفت رکعتی است که پشت سر امام خمینی خوانده ام»

راوی : همسر شهید

 

 


در زمان عملیات برون مرزی فتح یک، همسر علیرضا در تهران، پیش خانواده اش بود. یک روز که به دیدن ایشان رفتم، گفتم:

«آیا نبودن علیرضا، برای شما مشکل نیست؟»

گفت: «من به نبودن علیرضا عادت کرده ام. یک روز خودم همین مسأله را به علیرضا گفتم. ایشان جوابم را این گونه داد. گفت: می دانی چرا به نبودن من در خانه عادت کرده ای؟ بیشتر آن شب هایی که به منزل نمی آمدم، در اردوگاه شهدای تخریب بودم و خیلی هم دوست داشتم به منزل بیایم تا شما تنها نباشی، ولی فقط می خواستم شما را عادت دهم برای مواقعی که مدت زمان زیادی مثل بیست یا سی روز در منزل نیستم تا به شما سخت نگذرد.»

 همسر ایشان در ادامه ی سخنش گفت: «هر روز که علیرضا می خواهد به محل کارش برود، ایشان را از زیر آینه و قرآن بدرقه می کنم ولی هر موقع در را می زنند، نمی دانم آیا با خود علیرضا روبرو می شوم یا خبر شهادتش را برایم می آورند؟»

راوی : خواهر شهید

 

 






یکی از دوستان از تهران آمده بود. خیلی نگران علی بود خواب دیده بود که علی وارد جماران می شود. همه درها به رویش باز می شود تا به امام (ره) می رسد.

امام (ره) او را می بوسند و می پرسند: «این بار هم طرح تازه ای آورده ای؟»

علی می گوید: «طرح هایم تمام شده، آمده ام برای شهادتم دعا کنید...» خواب را که برای علی تعریف کردیم، خندید...
راوی : دکتر محسن اسماعیلی – همرزم

 


چند روز قبل از شهادتش نوار نوحه ی: «دستغیب صد پاره شده دیگر نمی آید» را به طور مکرر گوش می داد. هر بار دل تنگ تر از پیش، ناله می کرد و می گریست و می گفت: «پس چرا ما اینگونه شهید نمی شویم؟ می شود کسی بگوید علی صد پاره شد دیگر نمی آید؟»
شب موعود فرا می رسد و علی و همرزمانش را التهابی عجیب فرا می گیرد. آخرین شبی بود که علیرضا رنج زنده بودن را تحمل می کرد. شب را به همراه دوستانش به شکرانه ی این که توفیقی نصیبشان خواهد شد، نماز شب را خواندند و روز بعد، سر بر آستان معبود گذاشتند، ندای حق را عاشقانه لبیک گفتند و در راه خدا پودر شدند.

راوی: دکتر محسن اسماعیلی – همرزم شهید

 


در خانه ی محقر علی، هنگام وداع، محشری از غم و اندوه بر پا بود. علی، برای آخرین بار، بر رخسار رسول از جان عزیزترش، بوسه زد و رسول، حیران که چرا بابا امروز از همیشه مهربان تر شده است. هنگام خداحافظی آخر، رو به همسر صبورش کرد و گفت:

«دیشب خوابی دیده ام»

و سپس، سکوتی پر معنی. همسرش هر قدر اصرار بر دانستن آن خواب کرد، بی فایده بود. علی،  از بیم بی تابی او، کلامی بر زبان نیاورد و سرانجام نگاهی کوتاه به زندگی ساده اش انداخت. لختی درنگ و اندیشه و سپس با شتاب هر چه تمام تر خانه را ترک کرد و رفت.

 

 


بعد از شهادت علی آقا، یک شب ایشان را در عالم خواب دیدم که به منزل آمدند. به ایشان گفتم: «چه عجب شما آمدید.» گفت: «من همیشه با شما هستم، شما من را نمی بینی.» رفت و رسول را بغل کرد و بوسید. وقتی می خواستند بروند، پاکت میوه ای را برای این که در راه آن ها را مصرف کنند، به ایشان دادم. گفتم: «خوش به سعادت شما که از میوه های بهشتی استفاده می کنید.» رو به من کرد و گفت: «مواظب ریزه گناهانتان باشید، چون نمی گذارند انسان به بهشت برود.» این مطلب را چند بار تکرار کرد و خداحافظی کرد و رفت.
راوی : همسر شهید

 

 


بعد از شهادت علیرضا، یک شب ایشان را خواب دیدم که یک حباب روی کف دستشان گذاشته اند. ایشان گفتند: «دنیا مثل حبابی است که هر لحظه ممکن است از کف دست بیفتد و بشکند. دنیا اصلاً ارزش غصه خوردن ندارد.» در همین لحظه، از خواب بیدار شدم.
راوی : همسر شهید

 

20 داستان كوتاه و خاطره از  سيد مجتبي نواب صفوي ؛ رهبر فداييان اسلام

توجه : این متون متناسب برای ایام 27 ديماه  سالروز شهادت شهيد سيد مجتبي نواب صفوي جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

(روي عكس كليك نماييد )


تولدي  آسماني 

شكوه‌السادات كنار حوض نشست، و به عكس ماه خيره شد، صداي دلنشين خش‌خش برگ‌ها گوشش را نوازش كرد، با خودش گفت:«اين ماه آخر است،يك ماه ديگر فرزندم به دنيا مي‌‌آيد» سرماي هوا بدنش را لرزاند، به اتاق بازگشت و پاهايش را در زير كرسي قرار داد، همانطور كه به در اتاق خيره بود، در عالم رؤيا فرو رفت. نوري آسماني در تمام فضاي خانه پخش شد. بانويي در ميان نور ايستاد صدايش در گوش شكوه‌السادات طنين افكند، «من فضه، خدمتكار حضرت زهرا سلام الله عليها هستم. از سوي ايشان براي شما هديه‌اي آورده‌ام، دستان شكوه‌السادات مي لرزيد. نگاهش برقاب عكس امير‌المؤمنين عليه السلام افتاد بسته را باز كرد.«برد يماني» و يك خوشه انگور كه سه حبه درشت و زيبا داشت. ناگهان از خواب بيدار شد نگاهي به اطراف انداخت اما برد يماني در اتاق نبود. سال‌ها بعد زمانيكه سيد مجتبي قدم درراه حسين‌بن‌علي عليه السلام نهاد. بار ديگر هديه مادرش «فاطمه زهرا سلام الله عليها» را به ياد آورد. نگاهي به كودكان نواب انداخت. فاطمه‌السادات ، زهر‌االسادات، صديقه‌السادات سه حبه زيبا كه خداوند آنها را به او عطا كرده بود.                 

                                                                                             منبع: كتاب شبنم سرخ

*****************************************************

ذريه پاك 

صداي گريه سيد مجتبي به گوش مادر رسيد.رو به قبله نشست: خدايا كودكم از گرسنگي خواهد مُرد.

 در آن روز به لطف خداوند كودك را به دايه سپرد، زن قرار گذاشت، به علت دوري راه هفته اي يكبار سيد مجتبي را براي ديدار مادر به محله خاني آباد بياورد؛ اما همان شب سيد مجتبي بي‌تاب ديدار مادر شد، دايه با پشت دست ضربه‌اي كم‌جان به كمر كودك زد.

 شب در عالم خواب چند بانو را ديد كه از آسمان به خانه او آمدند. و سيد مجتبي را كه گريه مي‌كرد در آغوش گرفتند.

زن هراسان جلو دويد و گفت: «من دايه او هستم، اجازه دهيد او را آرام كنم».

 بانوي آسماني دست رد به سينه دايه زد و گفت:«تو نبايد بچه ما را نگه داري زود او را به مادرش بازگردان».

سراسيمه ازخواب بيدار شد، دو شب ديگر اين خواب تكرار شد، سرانجام كودك را برداشت،‌ و به خانه شكوه‌السادات رفت:«خانم! با ديدن اين خواب فهميدم، كه اجداد كودك راضي به نگهداري فرزندشان توسط من نيستند». و كودك را از آن پس به مادرش بازگرداند، تا فرزند ائمه در دامان مادر بزرگوارش كه از سادات بود تربيت شايسته بيابد.

منبع: كتاب شبنم سرخ                 راوي: مادر شهيد نواب صفوي

*****************************************************

ورود ايراني و سگ ممنوع

 سيد مجتبي در سال 1321 پس از اخذ مدرك ديپلم از مدرسة صنعتي آلمانيها در حاليكه 18 سال بيش نداشت، درشركت نفت استخدام شد؛

 هنوز از ورودش چيزي نگذشته بود، كه به همراه چند نفر از همكارانش از طرف آن شركت به شهر آبادان رفت؛ در آن سالها شهر مملو از افراد انگليسي بود كه براي استخراج و بهره برداري از چاههاي نفت به ايران آمده بودند؛ آنها با تكيه بر ثروت ملي ايران از زندگي مرفهي برخوردار بوده و درعين حال كارگران ايراني را مورد توهين و تحقير قرار مي دادند.

خانه هاي مجلّل و كافه هاي انگليسي نظر سيد مجتبي را به خود جلب نموده بود ؛

 روزی آهسته نزديك يكي از ساختمانها شد، نوشته نصب شده در پشت شيشه او را به فكر فرو برد؛ «ورود ايراني و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ بار ديگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانيت در ميان موهايش فرو برد؛ رنجي كهن را بر دوش خود احساس نمود؛‌ ناگهان جرقه اي در ذهنش ايجاد شد. و اهتمام خود را مصروف تشكيل جلسات شبانه و آموزش مسائل ديني و اخلاقي نمود كارگران خسته ازستم به زودي گرد او حلقه زدند .

*****************************************************

قيام درشركت نفت آبادان

دريكي از شبهاي مهتابي آبادان سيد به ميان كارگران رفت و گفت:

 «نفت از آن ملت ايران است، خارجي ها آمده اند، تا براي ما كاركنند؛ نيامده اند كه ما را زير سلطه خود درآورند، آنان قسمت هايي از آبادان را در اختيار گرفته و اجازه ورود به ما نمي دهند؛ اين چيست كه به شيشه كافه ها، نوشته اند، «ورود ايراني و سگ ممنوع» خارجي ها، ايراني ها را [مساوي] سگ قرار داده اند، در حاليكه آنان مستخدم ما هستند، و آمده اند تا براي ما كار كنند.»

شور و هيجان خاصي سراسروجود كارگران را فرا گرفته بود،

 سخنان نواب اولين جرقه هاي عدالتخواهي را در ذهنشان پديد آورد؛

*****************************************************

هجرت از ايران

 روزی يكي از كارگران  شركت نفت شتابان به نزد سيد مجتبي رفت و گفت:

 «آقا يكي از انگليسيها به همكار ما توهين كرد و او را زخمي نمود.»

اين خبر، او را مانند جدش «حسين بن علي عليهما السلام» به خشم آورد،‌ آنگاه در جلسه شبانه به كارگران دستور داد؛  فردا هيچ كس بر سر كار حاضر نشود و همه در پالايشگاه اجتماع كنند، تا درباره اين بي حرمتي تصميمي قاطع گرفته شود، صبح روز بعد گويي تاريخ دوباره تكرار شد، و مردي از سلالة سادات فاطمه سلام الله عليها بار ديگر به قيام برخاست.

او تمام خشم و نفرتش را در صدايش جمع نمود، و با شجاعت فرياد برآورد:

«برداران! ما مسلمان هستيم، و قصاص يكي از احكام ضروري دين ماست. آن فرد انگليسي به چه حقي به برادر ما حمله كرده و او را زخمي نموده است؟ يا بايد آن انگليسي اينجا بيايد و جلو همه ما از بردارمان پوزش بخواهد، يا اگر اين كار را نكند؛ بايد مجازات شود.»

 هنوز سخنان سيد مجتبي به پايان نرسيده بود، كه كارگران خشمگين و پرشور به طرف اتاق فرد انگليسي به راه افتادند؛ مستشار انگليسي با ديدن جمعيت خشمناك وحشتزده از آنجا گريخت، شيشه هاي ساختمان شكسته شد، اما پس از مدت كوتاهي با دخالت پليس و تهديد كارگران از جانب نظاميان , جمع متفرق شد، پليس در جست و جوي رهبر اين شورش، همه را زير نظر گرفت، دوستان سيد تصميم گرفتندايشان را از کشورخارج کنند.....

تاريكي شب، آبادان رادر سكوتي عميق فرو برده بود، سيد به همراه چند نفر از دوستانش آرام خود را به لب رودخانه رساند قايق كوچكي در انتظار او بود. نواب از همراهان خود خداحافظي نموده و به طرف بصره حركت كرد، سفري كه بزرگ مرد ايران را براي حوادث مهم تاريخ كشورمان تربيت نمود، و نجف را مأمن مهاجري از انصار صاحب الزمان عجل الله فرجه قرار داد.

*****************************************************

شهرآرزوها

آفتاب چتر نوراني اش را روي شهر نجف گشوده و آن را نور باران كرده بود، سيد مجتبي خسته از سفري پر دلهره قدم بر خيابانهاي شهر گذاشت.

 عشق به امير المؤمنين عليه السلام در نگاهش موج مي زد، براي اولين مرتبه به بارگاه مولا و مقتدايش قدم نهاد، دلتنگي چند ساله اش، ناگهان سرباز كرد. پهناي صورتش از لطافت اشك نمناك شد،‌ احساس كرد كه در اعماق وجودش چيزي مي شكند، و بال مي گشايد؛ براي او نجف، شهر علم و كانون انديشه هاي علوي به شمار مي رفت. اكنون آرزوي ديرينه اش که تحصيل در حوزة نجف و اقامت درجوار پيشوايش بود، تحقق مي يافت.

در يكي از مدارس حوزة علميه به نام «مدرسة قوام» رحل اقامت افكند؛ در همان روزها علامه اميني در طبق دوم مدرسه كتابخانه كوچكي تأسيس كرده بود، و خود نيز براي تأليف كتاب «الغدير» به آنجا مي رفت. مهاجر عاشق با شوق زياد اين فرصت را مغتنم دانسته و به محضر دانشمند بزرگ اسلام راه يافت؛ علامه نيز او را با اشتياق پذيرفت؛

دائي اش كه ابتدا با تحصيل او در نجف مخالف بود، اكنون آن را بهترين مكان براي سيد مي دانست.

دو سال از ورودش به دانشگاه شيعه گذشته بود و او نيمي از روز در محضر اساتيد حوزه درس مي خواند و نيمي ديگر را به كار در كارگاه نجاري مي پرداخت؛ و پس از آن نيز در اوقات فراغت دروس مدرسة صنعتي را به فرزندان علامة اميني آموزش مي داد.

*****************************************************

مكتب غدير

در گذشته چند مرتبه زندگي امام حسين عليه السلام , مدرس، يزيد و رضاخان را مطالعه كرده بود، هميشه امام حسين عليه السلام را پيروز و مدرس را كه با شهادتش سلطنت پريشان رضاخان را به آتش كشيده بود سرفراز مي يافت؛ او در شهر امام علي عليه السلام و در جست و جوي عدل به ولي خدا عليه السلام متوسل شد؛ و از روح مولايش مدد جست؛

3 سال تحصيل در نجف زندگي او را پربار ساخته بود، نواب درس دين، فلسفه و سياست را درمحضر استاداني همچون «علامه اميني» «آيت ا... حاج آقا حسين قمي»  ‌و   «آيت ا... شيخ محمد تهراني» آموخت.

 براي سيد وجود علامه اميني چون گنجي گران قيمت بود، او در «مكتب غدير» استاد پروش يافت، و با موجهاي خروشان آن آشنا شد

 *****************************************************

 علت ملاقات با شاه  

پس از ترور كسروي, نواب به آذربايجان رفت.

 سالها قبل شخصي به نام «سيد مهدي » در جلسات نواب شركت مي‌نمود. زمانيكه رهبر فداييان حال او را جويا شد به او اطلاع دادند كه سيد مهدي در زندان منتظر صدور حكم اعدام است.

 نواب براي اينكه بتواند او را از زندان آزاد كند به دفتر استاندار رفت. استاندار بي‌توجه به او مشغول كارش بود و چون او را نمي‌شناخت در حاليكه سرش پايين بود پرسيد: «چه كار داري؟»

نواب با صداي بلند گفت: «برخيز! شاه بختي», وقتي يك روحاني پيش شما مي‌آيد بايد به عمامه‌اش به سيادتش احترام بگذاري. چرا برنخواستي؟»

 استاندار كه تا آن زمان چنين برخوردي از طرف يك روحاني نديده بود, سراسيمه از جا برخاست و با احترام از نواب دعوت نمودكه بر روي صندلي بنشيند. رهبر فداييان پس از يك گفتگوي طولاني تقاضايش را اعلام نمود و استاندار قول مساعدت داد اما نواب آرام ننشست و طي تلگرافي از شاه درخواست ملاقات كرد و چون موفق به اين ملاقات نشد اعلاميه‌اي به اين مضمون در روزنامه‌ها چاپ نمود: «شاه ايران را در ميان حصاري سنگي در دربار زنداني كرده‌اند.» سرانجام امام جمعه تهران كه مي‌دانست نواب آرام نمي‌نشيند از «محمود جم» وزير دربار خواست تا وقت ملاقاتي به نواب بدهند و بالاخره اين فرصت فراهم آمد.

*****************************************************

 ملاقات با شاه 

روز ملاقات نواب با شاه فرا رسيد. محمود جم به نواب گفت: «ملاقات اعليحضرت تشريفاتي دارد, زمانيكه به نزد ايشان رفتيد, تعظيم كنيد, با سربازهايي كه به شما سلام نظامي مي‌دهند, به گونه‌اي برخورد كنيد كه افسرهاي ما دلسرد نشوند؛ ساعت ملاقات شما يك ربع است.»

 نواب به او پاسخ داد: «لازم نيست شما بگوييد خودم مي‌دانم.» رهبر فداييان بي‌توجه به سخنان وزير دربار در پاسخ سلام افسران در حاليكه دستش را بالا گرفته بود گفت: «سرباز اسلام باشيد, در راه اسلام حركت كنيد.»

 شاه در كنار درخت ايستاده بود نواب جلو رفت. محمد جم گفت: «تعظيم كن.» نواب خيلي آرام گفت: «خفه شو.» پس از سلام نواب, شاه به او دست داد و گفت: آقاي نواب صفوي! ما از فعاليتهاي شما در عراق باخبر هستيم.

 نواب فوراً پاسخ داد: «براي مسلمان, همه كشورهاي اسلامي يكي است؛ «نجف, ايران, ‌مصر و مراكش» همه جاي دنياي اسلام خاك مسلمانان است. وظيفه مسلمان اين است كه كارش را انجام دهد.» دوباره شاه پرسيد: «آقاي نواب صفوي چه مي‌خوانيد؟ من شنيده‌ام شما طلبه هستيد و درس مي‌خوانيد. ما آمادگي داريم كه هزينه تحصيل شما را تأمين كنيم.» نواب دستش را محكم بر روي ميز كوبيد و گفت: «من درس هستي و سياه مشق زندگي مي‌خوانم و مردم مسلمان ايران اين قدر غيرت دارند كه اين سرباز كوچك امام زمان عجل الله فرجه را خودشان اداره كنند. اما من به شما نصيحت مي‌كنم:

اين دغل دوستان كه مي‌بيني                           مگسانند گرد شيريني

شما بايد از فلسطين حمايت كنيد. شما با مردم مظلوم و فقير باشيد.»

در همان ديدار با تقاضاي نواب, شاه با يك درجه تخفيف حكم حبس «سيد مهدي » را صادر نمود. پس از پايان وقت ملاقات نواب, شاه به وزير دربار گفت: «اين سيد مثل يك افسر كه با سرباز صحبت مي‌كند با من صحبت كرد و اصلاً انگار نه انگار شاهي وجود دارد. اين چه كسي بود كه فرستاده بودي اينجا؟»

*****************************************************

پيشنهاد شاه به نواب

 امام جمعه تهران «دكتر سيد حسن امامي» پس از بازگشت نواب از مصر به ملاقات رهبر فداييان رفت و گفت: «اعليحضرت براي تجليل از مقام فضل و كمال آقاي نواب صفوي, نيابت توليت آستان قدس رضوي را به ايشان تفويض مي‌كنند و اختيار مي‌دهند كه آقاي نواب صفوي درآمد آنجا را با نظر خود به مصارف شرعيه برسانند و از حمايت كامل اعليحضرت برخوردار باشند, مشروط بر اينكه در كار سياست مملكت هيچ مداخله‌اي نداشته باشند.»

 چهره نواب از خشم سرخ شد, با ناراحتي و عصبانيت به امام جمعه گفت: «پسرعمو, اينكه به شما مي‌گويم‌, مكلف هستيد كه عيناً به اين سگ پهلوي برسانيد, به او بگوييد كه تو مي‌خواهي مرا با دادن پست و مقام و پول فريب بدهي و خودت آزادانه, هر كاري كه مي‌خواهي با دين خدا و مملكت اسلام, انجام دهي, اين محال است . من يا تو را مي‌كشم و به جهنم مي‌فرستمت و خود به بهشت مي‌روم و يا تو مرا مي‌كشي و با اين جنايتت باز هم به جهنم رفته و من در بهشت در آغوش اجدادم جاي مي‌گيرم. ولي در هر حال تا من زنده هستم امكان ندارد ساكت باشم و بگذارم تو هر كار كه مي‌خواهي انجام دهي.»

 دكتر سيد حسن امامي پس از مذاكره با نواب نااميد به نزد شاه بازگشت.

*****************************************************

اخطار نواب به حسين علاء

پس از اعدام انقلابي رزم آرا, حسين علاء در تاريخ 22/12/1329 از طرف شاه به نخست وزيري منصوب گشت. اما با اعلام اين خبر نواب اعلاميه‌اي نوشت و آن را در تمام روزنامه‌هاي تهران منتشر نمود.

هو العزيز

زمامداري ملت مسلمان ايران در خور صلاحيت تو و امثال تو و حكومت غاصب كنوني نيست.

فوراً بركناري خود را اعلام كن.

به ياري خداوند متعال سيد مجتبي نواب صفوي

22/12/1329

به دنبال  اخطار نواب صفوي  به حسين علاء - نخست وزير وقت- و فشار مردم وي استعفاي خودرا اعلام كرد و شاه هم دكتر مصدق , رهبر جبه ملي را به عنوان نخست وزيربه مجلس معرفي نمود و لايحه ملي شدن صنعت نفت در تاريخ 24/12/1329 دقيقاً 8 روز پس از اعدام انقلابي رزم آرا به اتفاق آرا تصويب شد.

*****************************************************

 دستگيري نواب

پس از ترور رزم آرا و استعفاي حسين علا, با تلاش نواب و آيت الله كاشاني, مصدق بر مسند نخست وزيري نشست اما پس از 3 ماه, تمام زحمات آن دو را به فراموشي سپرد و دستور بازداشت نواب را صادر نمود.

مأموران در تيرماه 1330 نواب را در خيابان ژاله (شهدا) دستگير كردند.

پس از اعتراض مردم نسبت به اين عمل, مصدق پاسخ داد:

«نواب از قبل, 2 سال محكوميت داشته, او در سال 1326 در مسافرتي كه به آمل داشت سخنراني نمود و مردم بعد از سخنان ايشان به تظاهرات پرداختند و شيشه چند مغازه مشروب فروشي را شكستند.»

 اما حقيقت اين بود كه نواب خواستار اجراي احكام اسلامي و در مراحل بعد تأسيس حكومت اسلامي بود.

*****************************************************

نامه نواب به مصدق از داخل زندان قصر

هوالعزيز

تو اي مصدقِ كاذب، بيش از پيش چهره كريه باطن خود را به دنيا و مسلمانان نشان دادي.

 درهاي خدا را به روي مردم بستي و از اجتماع مسلمانان به سر نيزه جلوگيري كردي و عده‌اي از علماي عاليقدر و مسلمانان محترم را بازداشت نمودي و تمام دعاوي خود را مبني بر آزادي خواهي تكذيب كرده, كريه‌ترين چهره‌هاي ظلم و جنايت را نشان دادي

و گويا ندانستي كه نجات مسلمانان بنا بر حفظ مصالح و نواميس اسلام بوده, اجراي احكام مقدس و تعاليم عاليه اسلام حتمي است و اجازه كوچكترين تجاوزي به نفت ايران به هيچ بيگانه‌اي داده نخواهد شد

و به جز بركنار شدن يا كوتاه كردن دست بيگانگان از نفت ايران و خلع يد قطعي چاره‌اي نخواهي داشت و ادامه اين حركات و توقيف مسلمان محترم پرونده ظلم و جنايتت را تكميل خواهد كرد.

منبع: جمعيت فداييان اسلام

*****************************************************

آزادي نواب و استقبال چشم گيراز او

پس از دستگيري نواب, عبد الحسين واحدي كه مدتها در حبس بود از زندان آزاد شد.

 مدتي بعد 300 نفر از فداييان به فرمان واحدي, مقابل درب دادگستري تجمع نمودند و خواستار آزادي نواب و فداييان اسلام از زندان شدند.

 پس از آن نيز 51 نفر از فداييان براي آزادي نواب به زندان قصر رفته و در آنجا تحصن كردند. همزمان واحدي نامه‌اي به مصدق نوشت و از او آزادي نواب را خواست. اما تمام اين تلاش ها‌ بي نتيجه ‌ماند تا اينكه در اواخر خرداد ماه سال 1331,  38 نفر از فداييان به دليل تشكيل جلسه و تظاهرات به بندرعباس,‌ يزد و كرمان تبعيد شدند.

 نواب در زندان قصر به اين رأي اعتراض نمود و اعلام روزه سياسي و اعتصاب غذا كرد. با اعلام اعتصاب نواب, فداييان بعد از 5 روز به تهران بازگشتند.

عصر روز سه شنبه چهاردهم بهمن ماه سال 1331 پس از بيست ماه نواب از زندان مصدق, آزاد شد.

 ازدحام جمعيت در كوچه‌هاي تنگ محله سرچشمه تهران تعجب همگان را برانگيخته بود. گروه ويژه احترام و انتظامات فداييان كنار در ورودي ايستادند. آنها كت و شلوار تيره رنگ پوشيده وكلاه پوستي يك شكل بر سر داشتند و بر روي بازوهايشان بازوبند سفيدي با عبارت «هو العزيز» بسته بودند.

*****************************************************

نواب ؛ كانديداي وكالت مجلس

سال 1332 نواب كانديداي وكالت مجلس شد.

فردي اعلاميه‌اي صادر نمود و در آن نواب را دشمن امام زمان عجل الله فرجه ناميد. نواب خيلي دلش گرفت. وقتي به خانه بازگشت از شدت ناراحتي شروع به گريه كرد, حتي نتوانست با من صحبت كند, در همين زمان ايشان انصراف خود را از وكالت مجلس اعلام نمود.

 مدتها گذشت و آن شخص به بيماري سختي دچار شد, وقتي اين موضوع را به آقا اطلاع دادند, ايشان گفتند: «بايد به عيادت برويم.» ولي آقاي «واحدي» خاطره آن روز را به ياد ايشان آورد و گفت: «او به شما تهمت زده است, چگونه به عيادت او مي‌رويد.»

نواب بدون توجه به صحبت اطرافيان به ملاقات آن شخص رفت و هفتاد مرتبه حمد نزد او خواند تا حال مريض بهتر شد و 20 تومان نيز كنار بستر او گذاشت و بازگشت.

آن فرد از خجالت حتي به آقا نگاه نكرد.

*****************************************************

 مرد عرب و  چالاكي عجيب نواب

سالها پيش در حوزه علميه نجف به همراه سيد مجتبي در محضر «علامه اميني» و «مرحوم طالقاني» درس ايمان و ولايت مي‌آموختيم,

 در همان ايام به پيشنهاد نواب صفوي پياده از نجف براي زيارت سومين پيشواي شيعيان به كربلا رفتيم, هنوز چند كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه مردي تنومند از اعراب بيابان نشين راهمان را بست, هوا تاريك بود, ترس وجودم را فرا گرفت. در زير نور مهتاب خنجر تزيين شده مرد عرب را ديدم. او با خشونت فرياد زد: «هر چه دينار داريد از جيب‌هايتان بيرون آورده و تحويل دهيد.» پولهايم را درآوردم.

در مقابل چشمان حيرت زدة مرد عرب ناگهان سيد مجتبي با چالاكي, خنجر وي را از كمرش بيرون كشيد و با قدرت, نوك خنجر را نزديك گلويش قرار داد وگفت: «با خدا باش و از خدا بترس, و دست از زشتي‌ها بشوي...»

من متعجب از شجاعت و سرعت عمل سيد به او نگاه مي‌كردم. پس از چند لحظه آن مرد ما را به خيمه‌اش دعوت نمود. نواب فوراً پذيرفت. باورم نمي‌شد. با ناراحتي گفتم: «چگونه دعوت كسي را مي‌پذيري كه تا چند لحظه پيش قصد غارت ما را داشت؟»

اما سيد بدون آنكه ترسي به دل راه دهد, گفت: «اينها عرب هستند و به ميهمان ارج مي‌نهند و محال است خطري متوجه ما باشد.» آن شب سيد به آرامي خوابيد, و من از ترس تا صبح بيدار نشستم.

راوي: علامه محمد تقي جعفري

*****************************************************

«توجه,‌ توجه, نواب صفوي دستگير شد.»

 رهبر فداييان اسلام در تاريخ 26/8/1334 درست يك روز پس ازاعدام انقلابي نافرجام حسين اعلاء از خانه سيد غلام حسين شيرازي براي جست و جوي مخفي گاه ديگري بيرون آمد و به منزل آيت الله طالقاني رفت.

هوا به شدت سرد بود, نواب,‌ آقاي طالقاني, خليل طهماسبي, سيد محمد واحدي و عبدخدايي در اتاقي كنار هم نشسته بودند. در همين هنگام سيد در پاسخ يارانش كه پرسيدند: «اگر ما را گرفتند چه كار كنيم؟»

 فرمود: «به وظيفه‌تان عمل كنيد. به خدا من چنان مي‌ميرم كه داستان «آمنا برب الغلام» زنده شود و از هر قطره خونم يك نواب صفوي به وجود بيايد, مرگ ما حتمي است.»

سرانجام پس از 5 روز نواب تصميم گرفت به خانه حميد ذوالقدر كه از دوستان قديمي‌اش بود برود. آقاي طالقاني نيز شال سپيدي را از كمرش باز نمود و بر سر نواب بست, و عينكش را به او داد تا مأموران موفق به شناسايي ايشان نشوند, اما چند لحظه پس از ورود نواب به خانه حميد ذوالقدر در عصر چهارشنبه در تاريخ 1/9/1334 گروهي از برجسته ترين مأموران شهرباني به سرپرستي كارآگاه معنوي , رهبر بزرگ فداييان اسلام را دستگير نمودند. سران حكومت پهلوي كه در پوست خود نمي‌گنجيدند, برنامه راديو تهران را قطع نموده و اين خبر را منتشر كردند: «توجه,‌ توجه, نواب صفوي دستگير شد.»

   *****************************************************

 غسل شهادت

 سحرگاه يكشنبه 27 ديماه سال 1334 اعضاي فداييان اسلام را از لشگر يك پياده به محل لشگر دو زرهي بردند.

 در وسط سالن پادگان وسايل شخصي آنان بر زمين ريخته بود, نواب جلو رفت عمامه و عبايش را برداشت, و با لبخند به دوستانش گفت: «به جدم قسم با همين لباس شهيد ميشوم.»

 رهبر فداييان براي آخرين مرتبه يارانش را در آغوش گرفت. ثانيه تلخ خداحافظي براي او به شوق ديدار در بهشت سخت نبود. آنان صبور و استوار به سلولهاي انفرادي خود رفتند. نزديك صبح جوخه ي اعدام در كنار ميدان بزرگ پادگان به خط ايستادند, نواب و يارانش از سلول بيرون آمدند.

ناگهان سيد محمد واحدي فرياد زد: «الله اكبر, الله اكبر» به اشاره سرهنگ اللهياري پاسباني دست بر دهان سيد محمد گذاشت. زندانيان از روزنه در به بيرون نگاه ميكردند.

 سرهنگ پرسيد: «اگر خواسته اي داريد بگوييد؟» سيد تقاضاي آب براي غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگين بر سر سرهنگ بختيار فرياد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما ميپرد و تو و امثال تو فكر ميكنند كه ترسيده ايم. اما مهم نيست. خدا آگاه است كه لحظه به لحظه اشتياق ما به شهادت بيشتر ميشود »

رهبر فداييان يارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت:

«خليلم, محمدم, مظفرم, زودتر آماده شويد, زودتر غسل شهادت كنيد, امشب جده ام فاطمه زهرا (سلام الله عليها) منتظر ماست.»

 پس از غسل شهادت به نماز ايستاد. افسران و درجه داران با ناباوري به آنان نگاه ميكردند. دستان به قنوت رفته اش حريم آسمان مناجات بود.

*****************************************************

سخن آخر

 پس از اتمام نماز عشق ، سيد بار ديگر امت جدش را هدايت نمود :

«شما بندگاني ضعيف در برابر خداي جهان هستيد, چند روزه دنيا به زودي ميگذرد, كاري كنيد كه در جهان ديگر در برابر آفريدگارتان شرمنده نباشيد. شما به دستور شاه ستمگر ما را شهيد مي كنيد ولي طولي نمي كشد كه همگي از اين كردار زشت پشيمان مي شويد. آن روز پشيماني ديگر سودي ندارد. شما بايد سرباز اسلام باشيد و در راه دين بجنگيد نه اين كه سلاحتان را براي حفظ حكومت شاه رو به سينه عاشقان اسلام نشانه بگيريد. روزي حقايق آشكار مي شود و آن وقت از اينكه از شاه حمايت كرده ايد, پشيمان خواهيد شد. اي افسران و مقامات عالي مرتبه ارتش شما هم به جاي اينكه خود را به حكومت پوسيده و فاسد شاهنشاهي بفروشيد به اسلام رو بياوريد تا در دو جهان به عزت برسيد. فريب اين درجه ها و مقامات ظاهري را نخوريد و بدانيد كه قيامت بسيار نزديك است. والسلام.»

*****************************************************

فرازی از وصيت نامه

   24جمادي الاولي 1374 هجري قمري             29 ديماه 1333 هجري شمسي

(ندايي در رويا رسيده كه گويا رفتني هستم)

هوالعزيز

بسم الله الرحمن الرحيم

به نام مقدس آخرين وصي و قائم آل محمد پيشواي غايب جهان و بشر وجود منزه امام زمان اعلي منزلت والا پايگاه مهدي  عجل الله تعالي فرجه و حقق آمالنا و فيه آمين الله العالمين

برادران مسلمانم در سراسر دنيا، دوستان ثابت قدم خدا و محمد و آل محمد صلي الله عليه السلام عليكم و رحمه الله و بركاته ان الدنيا قداد برت و ان الاخره قد اقبلت. همانا دنيا از ما رو گردانده و آخرت به ما رو كرده است، آنچه از عمر ما گذشت و فاني شد از دنيا بود و آنچه بسوي ما رو كرده و بسويش شتابان مي‌رويم آخرت است. پس بكوشيد از ابناء اين گذشته فاني نبوده از ابناء آن آينده حتمي باشيد و خود را براي آن سراي جاويد آماده نماييد. (آه من قله الزاد و بعدالسفر) امير المومنين وجود اقدس علي عليه السلام كه جهاني پر از عشق و معرفت خدا بود و جهاني معرفت بايد تا به شخصيتش كمي پي برد و جهان، وجود همانندش را پس از پسرعموي كرامش صلي الله عليه و آله نديده و نخواهد ديد, از قلت توشه و دوري و هيبت اين سفر مي‌ناليد، بياييد و از خواب خرگوشي برخيزيد و بپرهيزيد از اينكه به بازي آزمايشي دنيا فريب خورده و آلوده شويد و تمام براهين استوار و آيات منيره خدا و حقايق نوربخش جهان را كه بسوي خدا و معاد از راه انبياء عظام عليهم السلام و محمد و آل محمد صلي الله عليه  رهبري مي‌كنند فراموش كنيد.

خداحافظ، بر شما وفاداران راه خدا همگي سلام.

تهران، به ياري خداي توانا.                    برادر شما سيد مجتبي نواب صفوي

20 داستان كوتاه و خاطره از شهيد احمد كاظمي

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 19 دي  سالروز شهادت شهيد حاج احمد كاظمي جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

 

 

زندگي نامه سرلشکر پاسدار شهيد احمد کاظمي

فرمانده سرافراز نيروي زميني سپاه‌پاسداران انقلاب اسلامي سردار سرلشکر پاسدار شهيد احمد کاظمي در سال 1337 در شهرستان نجف آباد از توابع استان اصفهان در خانواده‌اي مومن و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت(ع) ديده به جهان گشود.

او که ايمان به خدا و عشق به خاندان نبوت و محبت به ائمه اطهار(ع) را از کودکي آموخته بوده با شروع حرکتهاي توفنده انقلاب اسلامي درجريان اين حرکت الهي قرار گرفت و همصدا با مردم متعهد و انقلابي نجف آباد در همه صحنه‌هاي مبارزه حضور داشت.

در آغازين روزهاي تجاوز دشمن به سوي جبهه‌هاي دفاع از حريم کشور و دين شتافت و در اين عهد خود تا آخرين لحظه وفادار ماند. اين سردار دلاور همانند ساير فرماندهان دفاع مقدس ، اسوه و الگوي جهاد در خطوط مقدم بود و در اين راه چندين بار تا مرز شهادت پيش رفت ، بدن زخمي اين سردار دلاور حکايتي از مقاومت ايثارگرانه او بود.

مجروحيتهاي فراوان از ناحيه پا و دست که منجر به قطع انگشت دست وي شده بود گوياي ايثار وجانفشاني ايشان بود. اين فرمانده دلاور از سال1359 با حضور در برابر شرارت ضد انقلاب در کردستان حرکت جهادي خود را آغاز نمود و تا دفع فتنه و شرارت دشمن در کردستان ماند.

سردار شهيد کاظمي يادگار صادق و راستين سرداران شهيد باکري، زين‌الدين، همت، بقايي، براستي ذره‌اي از شميم دلنشين آن سرداران شهيد بود و آرزوي شهادت، جزيي از آمال و ادعيه آن يار سفر کرده بود.

وي پس از پايان جنگ تحميلي نيز بمدت 7 سال به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) براي حفظ دستاوردهاي دفاع مقدس در مناطق عملياتي باقي ماند.

امير فاتح دفاع مقدس سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمي به پاس رشادتهاي خود موفق به دريافت 3مدال فتح از دست مقام معظم رهبري و فرمانده کل قوا گرديد.

سردار شهيد کاظمي از تاريخ1/9/59 تا 7/10/60 فرمانده جبهه فياضيه بود و به‌پاس رشادت در دفاع از اسلام و انقلاب و دفع تجاوز دشمن به فرماندهي لشکر نجف اشرف اصفهان منصوب شد.

بدنبال آن فرماندهي لشکرامام‌حسين(ع) و معاونت عمليات نيروي زميني سپاه از جمله مسووليتهايي بود که اين سردار دلاور به عهده گرفت و چه زيبا و مقتدرانه اداره کرد.

از سال 1379 فرماندهي نيروي هوايي سپاه به اين فرمانده رشيد و قهرمان سپرده شد که مدت بيش از پنج سال اين امر ادامه داشت تا در تاريخ 29/5/84 بنا بر پيشنهاد سردار سرلشگر پاسدار دکتر صفوي فرمانده کل سپاه ، سردار احمد کاظمي به فرماندهي نيروي زميني سپاه منصوب شد.

مقام معظم رهبري در حکم انتصاب سردار شهيد کاظمي به عنوان فرماندهي نيروي زميني سپاه وي را سرداري شجاع و کارآمد و با سوابق روشن به ويژه در دوران دفاع مقدس معرفي فرمودند.

سرانجام در تاريخ 19 دي 1384 در سانحه ي هوايي به شهادت رسيد

 

 

 

 

 

 

چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بد جوری شکنجه اش داده بودند. روزی که آزادش کردند,وقتی میخواست برود حمام, دیدم زیر پیراهنش پر از لکه های خشک شده ی خون است, اثر تازیانه ها. بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند چیزی نگفت.هروقت مادر میگفت این از خدا بی خبرها چی به روزت آوردن؟ میگفت هیچی مادر.

 

بینی اش را هم از خونهای لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش میدیدیم فهمیدیم شکسته. خودش میگفت: این خونا مال اینه که توی زندان سرما خوردم. اثرات آن شکستگی بینی , تا آخر عمر همراهش بود.مثل اینکه یک بار عملش کردند, ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج میبرد

 

 

 

 

 

 

 

در حادثه بم بیش از 200 فروند هواپیما و هلیکوپتر و انواع موشک های برد بلند را سامان داد ، درساعتهای اول، شهیدکاظمی به عنوان فرمانده نیروی هوایی تمام ناوگان خودش را برای نجات مردم بم بسیج کردز

 

خودش هم فرودگاه بم را آماده کرد، هر 13 دقیقه یک هواپیما و یک هلیکوپتر ، چه در شب و چه در روز پرواز می کرد30 هزار مجروح را با هواپیما و هلیکوپتر تخلیه کرد، 10 شبانه روز نخوابید.

 

 به نقل از سردار رحیم صفوی

 

 

 

 

 

 

در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار. گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.”

 

خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.

 

به نقل از شهيد سردار تهراني مقدم (كه در انفجار مهمات سپاه در سال1390 به شهادت رسيد)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رفته بوديم سري‌لانكا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود.

 

 چند تا از فرماندهان نظامي و مسئولین سري‌لانكا آمده بودند استقبال‌مان.

 

افراد را من به آنها معرفي مي‌كردم. موقع معرفي احمد گفتم: ايشان فاتح خرمشهر بوده.

 

چهار، پنج روز آن جا بوديم. آنها احمد را ول نمي‌كردند. احمد به عنوان يك فرمانده‌ي با اقتدار در نظرشان جلوه كرده بود. هر چه مي‌گفت، تندتند مي‌نوشتند.

 

 احمد راجع به بحث‌هاي نظامي زياد صحبت كرد، ولي راجع به كاري كه خودش در عمليات فتح خرمشهر كرد، چيزي نگفت. نه آن جا، نه هيچ جاي ديگر. هيچ وقت نشد كه لام تا كام درباره‌ي خدماتي كه زمان جنگ يا قبل و بعد از آن كرده، حرفي بزند. خدا رحمتش كند؛ دقيقاً روحيه‌ي حسين خرازي و امثال آن خدا بيامرز را داشت. حسين هم يكي از دو فاتح خرمشهر بود، ولي هيچ وقت راجع به آن فتح كم‌نظير، در هيچ كجا صحبت نكرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سرماي شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه.

 

همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم.

 

از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟

 

گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرمانده‌ي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله!

 

گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟

 

گفتم: خوب نه حاجي!

 

گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن.

 

 

 

 

 

 

 

از صحبتش فهميدم راننده‌ي تانكر نفتكش است. داشت براي صاحب مغازه درددل مي‌كرد. گفت: اگر اين احمد كاظمي رو پيدا كنم، مي‌رم بهش التماس مي‌كنم كه يه مدتي هم بياد طرف زابل و زاهدان!

 

بي‌اختيار برگشتم به صورت طرف دقيق شدم. من يكي از نيروهاي تحت امر سردار كاظمي بودم. گفتم: شما حاج احمد رو مي‌شناسي؟

 

گفت: از نزديك كه نه، ولي مي‌دونم آدم خيلي با حاليه!

 

پرسيدم: چطور؟

 

گفت: من يه مدت كارم توي كردستان بود، با اين كه هيچ وقت شب‌ها توي كردستان رانندگي نمي‌كردم، ولي نشده بود كه هر چند وقت يكبار گرفتار گروهك‌هاي ضد انقلاب نشم؛ ماشينم رو مي‌بردن توي بيراهه‌ها، سوختش رو خالي مي‌كردن و بعد هم ولم مي‌كردن.

 

مكث كرد. ادامه داد: ولي اين احمد كاظمي كه اومد اون‌جا، خدا خيرش بده، طوري امنيت به وجود آورد كه ديگه نصب شب‌ها هم توي جاده‌ها رانندگي مي‌كردم و هيچ اتفاقي برام نمي‌افتاد.

 

آخر صحبتش گفت: حالا كارم افتاده سيستان و بلوچستان. همون بدبختي‌ها رو از دست اشرار اون جا هم داريم مي‌كشيم و هيچ كي هم نيست كه جلوي اون نامردا قد علم كنه.

 

 

 

 

هواپيماي سوخو را حاج احمد وارد نيروي هوايي سپاه كرد.

 

 مراسم افتتاحيه‌اش را همه انتظار داشتيم در تهران باشد، سردار ولي گفت: مي‌خوام مراسم افتتاحيه توي مشهد باشه.

 

پايگاه هوايي مشهد كوچك بود. كفاف چنين برنامه‌اي را نمي‌داد. بعضي‌ها همين را به سردار گفتند. سردار ولي اصرار داشت مراسم توي مشهد باشد.

 

با برج مراقبت هماهنگي‌هاي لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان، هواپيمان را چند دور، دور حرم حضرت علي بن موسي الرضا (سلام الله عليه) طواف داد. اين را سردار ازش خواسته بود. خيلي‌ها تازه دليل اصرار سردار را فهميده بودند. خدا رحمتش كند؛ هميشه مي‌گفت: ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت، خصوصاً آقا امام رضا (عليه السلام) بي‌نياز نيستيم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سال‌هاي هفتاد و هشت، هفتاد و نه، منافقين هر چند وقت يك بار، شيطنت‌هاي تازه‌اي توي ايران مي‌كردند. گاهي وسط پايتخت را با خمپاره مي‌زدند، گاهي افراد را ترور مي‌كردند، گاهي هم توي مرزها مشكل‌ساز مي‌شدند. در واقع داشتند جمهوري اسلامي را تست مي‌كردند! بدشان نمي‌آمدكه بتواننداوضاع واحوال ايران‌رابرگردانند به اوضاع واحوال‌سال‌هاي شصت،شصت‌‌ويك!

 

حاج احمد تازه فرمانده‌ي نيروي هوايي سپاه شده بود. يك كار دقيق اطلاعاتي روي مقر منافق‌ها، توي خاك عراق كرد. طولي نكشيد كه هفتاد موشك نيروي هوايي سپاه، ميهمان مقر آنها شد! كلي تلفات جاني و مالي دادند. ديگر هوس شيطنت توي خاك ايران از سرشان پريد!

 

 

 

 

 

 

گفت: آقاي اميني جايگاه من توي سپاه چيه؟

 

سئوال عجيب و غريبي بود! ولي مي‌دانستم بدون حكمت نيست.

 

گفتم: شما فرمانده‌ي نيروي هوايي سپاه هستين سردار.

 

به صندلي‌اش اشاره كرد. گفت: آقاي اميني، شما ممكنه هيچ وقت به اين موقعيتي كه من الان دارم، نرسي؛ ولي من كه رسيدم، به شما مي‌گم كه اين جا خبري نيست!

 

آن وقت‌ها محل خدمت من، لشكر هشت نجف اشرف بود. با نيروهاي سرباز زياد سر و كار داشتم. سردار گفت: اگر توي پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون كردي ، اين برات مي‌مونه؛ از اين پست‌ها و درجه‌ها چيزي در نمي‌آد!

 

 

 

 

 

 

نام احمد كاظمي، براي خيلي از فرماندهان نيروي زميني، نام آشنايي بود؛ به روحيات و به رويكردهاي او هم آشنايي داشتند. همين كه زمزمه‌ي حضورش در نيروي زميني شروع شد، فلش كارها و برنامه‌ريزي‌هاي فرماندهان، به سمت ارتقا توان رزم كشيده شد.

 

آنهايي كه توي امور نظامي، به اصطلاح اهل خبره هستند، هنوز هم با قاطعيت مي‌گويند: فقط اسم احمد كاظمي، سي‌درصد توازن رزم نيروي زميني را برد بالا!

 

خودش هم كه وارد نيروي زميني شد، اين توان را هشتاد تا نود درصد بالا برد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ظرف مدت كوتاهي، بساط كارمندي را جمع كرد.

 

مي‌گفت: ما نيروي زميني هستيم، سازمان ما، سازمان رزمه؛ توي سازمان رزم، جايگاه كارمندي اصلاً معنا نداره!

 

كارمندها را مخير كرد كه؛ يا از نيروي زميني بايد برويد، يا اين كه رسته‌ي نظامي بگيريد.

 

خدا رحمتش كند؛ تمام اين كارها، از تفكر دفاعي‌اش نشأت مي‌گرفت، از اين كه بيدار بود؛ مي‌گفت: با اين دشمنان قسم خورده‌اي كه ما داريم و يك لحظه از فكر براندازي ما بيرون نمي‌آن؛ ما بايد هر روز بُنيه‌ي دفاعي خودمون رو بيشتر از روز قبل بكنيم.

 

نيروي هوايي سپاه را هم با همين تفكر متحول كرده بود

 

 

 

 

 

 

 

 

به خاطر شرايط جنگ، اطراف اهواز پادگان‌هاي زيادي ساخته شده بود. در سال‌هاي بعد از جنگ، نياز چنداني به اين پادگان‌ها نبود، اما همچنان دست سپاه ماند.

 

دو، سه سال پيش، فرماندهي كل قوا فرموده بودند: پادگان‌هايي را كه نياز نداريد، بدهيد دولت تا به نفع مردم از آنها استفاده كنند.

 

حاج احمد كه فرمانده‌ي نيروي زميني شد، گفت: اين دستور آقا معطل مونده!

 

در بازديدي كه از يگان‌هاي خوزستان داشت، يك صبح تا شب تمام پادگان‌ها را رفت. روز بعد با استاندار خوزستان جلسه گذاشت. چند تا پادگان را كه متراژ وسيعي هم داشت، از قبل ليست كرده بود. اسم آنها را خواند و به استاندار گفت: اين پادگان‌ها آماده‌ي تحويل دادن به دولت، و به مردمه.

 

 

 

 

 

 

 

 

همراه سردار رفته بوديم اصفهان، مأموريت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا كه رسيديم، گفت: بچه‌ها، دوست دارين، دري از درهاي بهشت رو به شما نشون بدم.

 

گفتيم: چي از اين بهتر، سردار!

 

كفش‌هايش را درآورد، وارد گلزار شد. يك راست بردمان سر مزار شهيد حسين خرازي. با يقين گفت: از اين قبر مطهر، دري به بهشت باز مي‌شه.

 

نشستيم. موقع فاتحه خواندن، حال و هواي سردار تماشايي بود. توي آن لحظه‌ها، هيچ كدام از ما نمي‌دانستيم كه اين حال و هوا، حال و هواي پرواز است؛ به ده روز نكشيد كه خبر آسماني شدن خودش را هم شنيديم. وصيت كرده بود كه حتماً كنار شهيد خرازي دفنش كنند. دفنش هم كردند. تازه آن روز فهميديم كه بنا بوده از اين جا، در ديگري هم به بهشت باز بشود!

 

 

 

 

 

 

آخرين جلسه‌اي كه سردار گذاشت، جلسه‌ي فرهنگي بود؛ يك روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من كنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوه‌ي پشتيباني كاروان‌هاي راهيان نور بود. قبل از اين كه جلسه شروع بشود، يك كليپ چند دقيقه‌اي از شهيد خرازي گذاشتم. سردار، همين كه چشمش به چهره‌ي نوراني و زيباي شهيد خرازي افتاد، آهي از ته دل كشيد. توي آن جلسه، سردار طرح‌هايي مي‌داد و حرف‌هايي مي‌زد كه تا آن موقع براي حمايت از كاروان‌هاي راهيان نور، سابقه نداشت.

 

همين نشان مي‌داد كه چه ديدگاه بالايي نسبت به كارهاي فرهنگي دارد. جلسه تا غروب طول كشيد. غروب سردار آستين‌هايش را زد بالا كه برود وضو بگيرد. يادم افتاد فيلمي از اوايل جنگ براي او آورده‌ام. فيلم مربوط مي‌شد به جبهه‌ي فياضيه كه حاج احمد به همراه چند نفر ديگر در آن بودند. بيشترشان شهيد شده بودند. سردار وقتي موضوع را فهميد، مشتاق شد فيلم را ببيند. ديد هم. باز وقتي چشمش به چهره‌ي شهدا افتاد، از ته دل آه كشيد.

 

فردا وقتي خبر شهادت سردار را شنيدم، تازه فهميدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمناي شهادت!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دقيق يادم نيست چند روز از شروع عمليات بيت المقدس گذشته بود، ولي خاطرم هست خبر شهادتش به نجف‌آباد رسيد. چند ساعت بعد، فهميدم شهيد نشده، شديد مجروح شده بود.

 

حاجي را بي‌هوش و خونين رسانده بودند بيمارستان. آنهايي كه همراهش بودند، ديده بودند كه او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بيرون. مي‌گفتند: خيلي نگذشته بود كه ديديم حاجي به هوش اومد! مات و مبهوت شديم. همين كه روي تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضاي خودش، سر حال و سرزنده از بيمارستان مرخص شد.

 

نيروها را جمع كرده بود. به‌شان گفته بود: من تا حالا شكي نداشتم كه توي اين جنگ‌، ما بر حق هستيم، ولي امروز روي تخت بيمارستان، اين موضوع رو با تمام وجودم درك كردم.

 

هميشه دوست داشتم بدانم آن روز، روي تخت بيمارستان چه ديده است. با اين كه برادر بزرگ‌ترش بودم، ولي هيچ وقت چيزي به‌ام نگفت. بعد از شهادتش، از بعضي از دوستان دوران جنگ شنيدم كه؛ احمد آن روز، در عالم مكاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صديقه (سلام ا... عليها).

 

در واقع حضرت بودند كه او را شفا داده بودند، بعد هم به‌اش فرموده بودند: برگرد جبهه و كارت را ادامه بده.

 

 

 

 

 

 

 

ارادت خاصي به حضرت صديقه طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زياد مي‌گرفت. چند تا مسجد و فاطميه هم به نام و ياد بي‌بي ساخت.

 

توي مجالس روضه، هر بار كه ذكري از مصيبت‌هاي حضرت مي‌شد، قطرات اشك پهناي صورتش را مي‌گرفت و بر زمين مي‌ريخت.

 

خدا رحمت كند شهيد محسن اسدي را، افسر همراه حاجي بود. براي ضبط صحبت‌هاي سردار، هميشه يك واكمن همراه خودش داشت. چند لحظه قبل از سقوط هواپيما، همان واكمن را روشن كرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود.

 

درست در لحظه‌هاي سقوط، صداي خونسرد و رساي حاجي بلند مي‌شود كه مي‌گويد: صلوات بفرست. همه صلوات مي‌فرستند.

 

در آن نوار، آخرين ذكري كه از حاجي و ديگران در لحظه‌ي سقوط هواپيما شنيده مي‌شود، ذكر مقدس «يا فاطمه زهرا» است.

 

 

 

 

 

 

از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم:«هوای ارومیه خرابه، چه جوری می‌خواهید بروید. احتمالاً پرواز انجام نمی‌شه». گفت:«هر چی خدا بخواهد». از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشوره‌ام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمی‌آورد. به خاطر همین سکه‌ای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرمانده‌ی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم.

 

پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم ان شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را می‌گیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهره‌هایشان نمایان بود.

 

رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت:«تلویزیون را خاموش کن». دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم:«برایم خبر آوردی؟» دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام می‌گفت: «گریه کن» گفتم:«گریه‌ام نمی‌آید».

 

با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانه‌ام نشست.

 

منبع: ویژه نامه پرواز عرفه    راوی:همسر شهید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وصیت نامه شهید احمد کاظمی

 

 الله اکبر  اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیاً ولی الله

 

خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.

 

نمی‌دانم چه باید کرد، فقط می‌دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می‌باشد. واقعاً جایی برای خودم نمی‌یابم هر موقع آماده می‌شوم چند کلمه‌ای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمی‌دانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید می‌کردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم. ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمه زهرا، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین.

 

راستی چه بگویم، سینه‌ام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

 

گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا می‌بینی، دوست دارم بنده باشم، بندگی‌ام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا می‌کنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی می‌باشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بنده‌ی خوب نبود،... دیگر...

 

حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه می‌کنم. از درد سختی که تمام وجودم را می‌گیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بی‌منتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همه بندگان خوبت قسم می‌دهم، شهادت را در همین دوران نصیبم بفرما و توفیق‌ام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم، انشاء الله تعالی.

 

منزل ظهر جمعه 6/4/82

 

 

 

 

 

 

 

 

پيام مقام معظم رهبري به مناسبت شهادت شهيد احمد كاظمي

بسم الله الرحمن الرحيم

 

فقدان شهادت گونه سردار رشيد اسلام، سرلشكر احمد كاظمي و تعدادي از سرداران و افسران سپاه در حادثه هواپيما، اينجانب را داغدار كرد. اين فرمانده شجاع و متدين و غيور از يادگارهاي ارزشمند دوران دفاع مقدس و در شمار برجستگان آن حماسه‌ي بي‌نظير بود.

 

تدبير و قدرت فرماندهي او در طول جنگ هشت ساله كارهاي بزرگي انجام داده و او بارها تا مرز شهادت پيش رفته بود. آرزوي جان باختن در راه خدا در دل او شعله مي‌كشيد و او با اين شوق و تمنا در كارهاي بزرگ پيش‌قدم مي‌گشت.

 

اكنون او به آرزوي خود رسيده و خدا را در حين انجام دادن خدمت ملاقات كرده است. اينجانب شهادت اين سردار رشيد و نامدار و ديگر جان باختگان اين حادثه را

 

 به همه‌ي ملت ايران به ويژه مردم عزيز و شهيد پرور نجف آباد، تبريك و تسليت مي‌گويم و از خداوند متعال براي بازماندگان اين شهيدان، بردباري و قدرت تحمل و پاداش صابران و براي خود آنان علو درجات اخروي را مسئلت مي‌كنم.

 

سيد علي خامنه‌اي

 

20داستان كوتاه از زندگي علمدار روايت گري حاج عبدالله ضابط

 

توجه : این متون ، متناسب برای ایام28 بهمن سالروز ارتحال علمدار روايت گري حاج عبدالله ضابط می باشد

روي تصوير كليك نماييد



سن و سالی نداشت.

سر سفره ، اگر کسی غیبت میکرد, بلند می‌شد و از اتاق بیرون می‌رفت.

*****************

ظرف نفت را گذاشتم توي صف و رفتم دنبال کارم. وقتي برگشتم، ظرف مارا دزديده بودند. نزديک بود نوبتم را از دست بدهم. چشمم به پيت حلبي زنگ زده اي افتاد که يک گوشه رها شده بود. همان را برداشتم.

 نفت را که به خانه بردم سرو صداي عبدالله درآمد! هرچه گفتم مال ما نو بود، به خرجش نرفت.

 مي گفت: حرومه...

ظرف را بردم گذاشتم سر جايش .

*****************

سه کلاس را, در یک تابستان خوانده بود.

پانزده شانزده سالش بود که دیپلم گرفت. پدر, دستش را گرفت و برد هندوستان.شد دانشجوی رشته شیمی ( گرایش دارو سازی ).

حضور در دانشگاه دهلی و دوستی با  برو بچه‌های انقلابی, فرصت خوبی بود تا با انقلاب ایران بیشتر آشنا شود.

یک روز صبح با منزل تماس گرفت, آمده بود مشهد.

پایش که به خانه رسید اعلام کردند که رژیم سلطنت پهلوی  سرنگون شده.

درست  روز  22 بهمن بود. ديگه برنگشت دهلي.

 

*****************

میگفت :

 دوست دارم زندگی‌ای داشته باشم که اگه کسی به فرش زیر پام نیاز داشت,کوتاهی نکنم...

عروسی که کرد پدرش به او یه قالی ماشینی هدیه داد.

آن را به نیازمندی بخشید و برای خودش موکت خرید.

*****************

توی ماشین  نشسته بود.

از رادیو صدای آيت الله خامنه‌ای را شنید.

از قول امام می‌‌گفت :

"ما تا آخر ایستاده‌ایم."

راهش را گرفت و خودش را به جبهه رساند؛

 از پاوه تا سوسنگرد.

تا آخرش هم با بسیجی‌ها دم خور بود.

*****************

با همه نوع سلاح آشنایی داشت:

 سبک و سنگین.

 وقتی پرسیدم کدام اسلحه از همه بهتر است؛ گفت:

میکروفن!

*****************

مهم نبود قبلا او را دیده باشد یا نه.

چنان در آغوشش می گرفت که انگار سالهاست او را می شناسد.

این طوری در دل همه جا باز می کرد.

 می گفت: مومنین در عالم ذر با هم آشنا بودند.

*****************

لب هایش هیچ وقت بیکار نبودند.

ذکر می گفت و صلوات می فرستاد.

 اول هر جلسه ای حتی اگر دو نفر هم بودند برای تبرک ،  صلوات می فرستاد . چه صفایی داشت... 

برقامت بی سر شهیدان صلوات

 

*****************

سال  72-71  بود.

کاروان راهیان نور هنوز عَلم نشده بود. یک لشکر ! آدم را بر می‌داشت و با حداقل امکانات  به منطقه می‌برد. به دیدار خانواده‌های  شهدا می‌رفت و سعی میکرد در هر فرصتی  عده‌ای را با خود همراه میکرد.

یک بار دانشجوهایی که برای اردو به مشهد آمده بودند را به دیدار پدر شهید کاوه برد.جلسه که تمام شد یکی او را کناری کشید و گفت: تا به  حال هر چه تلوزیون فیلم مستند و ... نشون میداد می‌گفتم ساختگیه؛ اما امروز فهمیدم جبهه چه خبر بود...

*****************

حاجی همیشه می‌گفت:

جوونای ما به الگو نياز دارن, حالا چرا راه دور بریم...

بعد از جنگ  هر وقت که می‌توانست, گروهی را جمع می‌کرد و می‌برد مناطق عملیاتی.

سال  هفتاد و نه توی طلائیه بود که صحبت‌های سردار باقر زاده  را شنید: (ما اجساد شهدا را تفحص می‌کنیم, کاش کسانی هم سیره اونها رو تفحص کنن.)

تکانی خورد.فهالیت‌های فردی‌ اش را منسجم  کرد و با جمعی از طلبه‌ها گروه تفحص سیره شهدا ( موسسه سیره شهدا ) را در قم راه انداخت؛ بدون هیچ وابستگی دولتی.

برگزاری جلسات لاله  پژوهی, تربیت راوی دفاع مقدس و شهدا,تبلیغ فرهنگ جهاد و شهادت و... بخشی از کارهای این گروه بود.

*****************

سر شب, برنامه پرسش و پاسخ بود.

بچه‌های دانشجویی که از تهران به خرمشهر آمده بودند, می‌خواستند شُبهاتٍشان را درباره جنگ  مطرح کنند. دو روزی می‌شد که نخوابیده بود؛ اما تا فهمید,گفت بریم  تماشا.

سخنران قدرتمند نبود.داشت کم می‌آورد! کار از جنگ گذشته بود.پرسش‌های اعتقادی و سیاسی را هم کشیده بودند وسط. حاج آقا گوشه‌ای نشسته بود و همه حرفها را خوب گوش  داد.

ساعتی گذشت.سرصداها از حدّ طبیعی خارج شده بود.فهمید که دیگر کار,  کار  خودش است. بلند شد چیزی را بهانه کرد و رشته صحبت  را  دست گرفت.تا توانست از شهدا گفت. همه ساکت بودند و فقط گوش می‌دادند. از رسالت پیامبر  ص تا ولایت سید علی, همه چیز برایشان حل شده بود. یک ساعت مانده به اذان, بحث‌ها تمام شد.

نماز صبح ، همان دختر و پسرها, اولین کسانی بودند که پشت سر حاجی صف بستند.

*****************

خیلی محکم و جدی سپرده بود.

مبادا پدر شهیدی  پا به دفتر بگذارد و او دیر متوجه شود.

حتما بايد میدوید وسط  حیاط برای استقبال.

*****************

در اردوگاه شاندیز مشهد بودیم.

 صبح به اتاقش رفتم تا بیدارش کنم ، دیدم روی موکت نازک و سفت، دراز کشیده و چفیه ای را روی صورتش انداخته است.

وقتی بیدار شد به اعتراض گفتم: حیف این تخت و پتو نیست که روی زمین خوابیدی؟ تبسّمی کرد و گفت: بدنم به این چیزها عادت نداره .

ناخودآگاه گفتم: شما باید شهید می شدی، تعجّب  می کنم چرا جا موندی!

 با حالتی از حسرت و افسوس گفت: دعا کنید من و خانواده ام همگی شهید بشیم .

*****************

زیاد با او فاصله نداشتم ، اما مرا ندیده بود .

 خیلی با احترام کفشش را درآورد و دو زانو نشست كنار قبر .

 خیلی مودب ، کاغذهایش را درآورد و شروع کرد به گزارش دادنِ فعالیت های گروه .

 مو به مو همه چیز را براي فرمانده لشگر تعریف کرد .

انگار می خواست امضا بگیرد !

سنگ مزار "شهيد زین الدین" با پاهای برهنه او انس گرفته بود

*****************

چند نفر از خواهران طلبه آمده بودند برای مصاحبه.

صحبتهای حاجی خیلی برایشان جذّاب بود.با ذوق و شوق رفتند و چند روز بعد نشریه‌شان را فرستادند.روی جلد با تیتر درشت نوشته بودند:در محضر استاد.

از کوره در رفته بود. گوشی را برداشت و کلی سرشان داد و بیداد کرد.

_ شهری که آیت الله بهجت و مکارم و فاضل و ... داره، به من می گید استاد؟

هر جا هم مه دعوتش می‌کردند,اگر می‌نوشتند دکتر ضابط, دادش در می‌آمد.

*****************

این طور نبود که فقط جلوتر از پدر شهید راه نرود.

بالاتر از جانبازها ننشیند...و احترامش فقط اینها نبود.

مقابل تصویر رهبري هم که می رسید، دست بر سینه می خواند:  

السلام علیک یابن رسول الله .

از گرفتگی صورت رهبر, اشک در چشمانش حلقه می زد.

*****************

خودش را وقف شهدا کرده بود.

 محال بود  کسی او را بیکار ببيند!

استراحت برایش معنا نداشت.

معتقد بود آدم باید آنقدر برای خدا بِدود که وقتی مُرد، حسرت چیزی را نخورد؛ آن دنیا دستش پر باشد و بگوید دیگر بیش از این رمقی نداشتم.

*****************

می‌ایستاد کنار جاده. انگار نه انگار که بیابان است.دست تکان می‌داد تا یکی از اتوبوس‌های راهیان نور, جلوی پایش ترمز می‌زد.سوار می‌شد.کمی گرم می‌گرفت و روایت گری‌اش را شروع می‌کرد.

 یک روز سوار اتوبوسي شديم كه وضعیتش فرق می کرد

انگار یک اتوبوس بمب متحرک ! راه انداخته بودند . یکی از یکی شرتر و جسور تر

چشمشان که به حاجی افتاد ، به جای سلام ، اول بسم الله گفتند : به به... آخوند ! آه از نهادم بلند شد . این هم از شانس ما ! دم غروبی گرفتار چه آدمایی شده بویم . تا توانستند حاجی رو دست انداختند . داشتم از کوره در می رفتم . علامت داد چیزی نگم .خودش لبخند داشت و نگاهشان می کرد . شوخی را از حد خودش گذارنده بودند . یقین داشتم که دیگر حاجی پیاده می شود . بر خلاف تصور من ، از جا بلند شد و رفت ته اتوبوس نشست . دستانش را برهم زد و گفت : بچه ها دوست دارین براتون بخونم و کف بزنین؟!...

گل از گلشان شکفت . گویا سوژه ی جدیدی پیدا کرده اند . یک صدا گفتند : بعله ...! حاجی خواند و آنها کف زدند

محفل را که دست گرفت یوش یواش مسیر شعر ها را عوض کرد ...
باید پیاده می شدیم . بعضی ها می خواستند پای حاجی را ببوسند تا پیششان بماند .اما نوبتی هم باشد نوبت دیگران بود ! تا چند قدم آن طرف ترشان ، صدای هق هق گریه هایشان بدرقه راهمان بود .

*****************

کمی خاک تربت اباعبدالله علیه السلام را با مقداری خاک بجا مانده از استخوان های شهدا را در هم آمیخته بود.بوی عجیبی داشت.

 می گفت:

در جیبم عطر نمی گذارم که مبادا بوی خوش آن را از بین ببرد.

قبل از هر سخنرانی آن را به مشام می کشید و بر صورت و لب هایش می مالید

انگار مست می شد. صحبت هایش همیشه در دل ها نفوذ می کرد

 می گفت:لب هام را که به خاک شهدا تبرک می کنم،خودشون حرف هایی رو که باید بزنم به زبونم جاری میکنن.

*****************

خانمش  می‌گفت :

حاجی دوست داشت  شرمنده حضرت زهرا نشود.

می خواست شرمنده امام حسین نشود.

شرمنده شهدا  نشود ...

توي تصادف سر و سینه‌اش شکست.

صورتش خونین شد...

 

برگرفته از كتاب "شيدايي" مجموعه خاطرات علمدار روايتگري