
توجه
: این متون متناسب برای
ایام 27 ديماه سالروز شهادت شهيد سيد مجتبي نواب صفوي جهت نصب در مسجد ، پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد
(روي عكس كليك نماييد )
تولدي
آسماني
شكوهالسادات
كنار حوض نشست، و به عكس ماه خيره شد، صداي دلنشين خشخش برگها گوشش را نوازش كرد،
با خودش گفت:«اين ماه آخر است،يك ماه ديگر فرزندم به دنيا ميآيد» سرماي هوا بدنش
را لرزاند، به اتاق بازگشت و پاهايش را در زير كرسي قرار داد، همانطور كه به در اتاق
خيره بود، در عالم رؤيا فرو رفت. نوري آسماني در تمام فضاي خانه پخش شد. بانويي در
ميان نور ايستاد صدايش در گوش شكوهالسادات طنين افكند، «من فضه، خدمتكار حضرت زهرا
سلام الله عليها هستم. از سوي ايشان براي شما هديهاي آوردهام، دستان شكوهالسادات
مي لرزيد. نگاهش برقاب عكس اميرالمؤمنين عليه السلام افتاد بسته را باز كرد.«برد يماني»
و يك خوشه انگور كه سه حبه درشت و زيبا داشت. ناگهان از خواب بيدار شد نگاهي به اطراف
انداخت اما برد يماني در اتاق نبود. سالها بعد زمانيكه سيد مجتبي قدم درراه حسينبنعلي
عليه السلام نهاد. بار ديگر هديه مادرش «فاطمه زهرا سلام الله عليها» را به ياد آورد.
نگاهي به كودكان نواب انداخت. فاطمهالسادات ، زهراالسادات، صديقهالسادات سه حبه
زيبا كه خداوند آنها را به او عطا كرده بود.
منبع: كتاب شبنم سرخ
*****************************************************
ذريه
پاك
صداي
گريه سيد مجتبي به گوش مادر رسيد.رو به قبله نشست: خدايا كودكم از گرسنگي خواهد مُرد.
در آن روز به لطف خداوند كودك را به دايه سپرد، زن
قرار گذاشت، به علت دوري راه هفته اي يكبار سيد مجتبي را براي ديدار مادر به محله خاني
آباد بياورد؛ اما همان شب سيد مجتبي بيتاب ديدار مادر شد، دايه با پشت دست ضربهاي
كمجان به كمر كودك زد.
شب در عالم خواب چند بانو را ديد كه از آسمان به
خانه او آمدند. و سيد مجتبي را كه گريه ميكرد در آغوش گرفتند.
زن
هراسان جلو دويد و گفت: «من دايه او هستم، اجازه دهيد او را آرام كنم».
بانوي آسماني دست رد به سينه دايه زد و گفت:«تو نبايد
بچه ما را نگه داري زود او را به مادرش بازگردان».
سراسيمه
ازخواب بيدار شد، دو شب ديگر اين خواب تكرار شد، سرانجام كودك را برداشت، و به خانه
شكوهالسادات رفت:«خانم! با ديدن اين خواب فهميدم، كه اجداد كودك راضي به نگهداري فرزندشان
توسط من نيستند». و كودك را از آن پس به مادرش بازگرداند، تا فرزند ائمه در دامان مادر
بزرگوارش كه از سادات بود تربيت شايسته بيابد.
منبع:
كتاب شبنم سرخ راوي: مادر شهيد
نواب صفوي
*****************************************************
ورود
ايراني و سگ ممنوع
سيد مجتبي در سال 1321 پس از اخذ مدرك ديپلم از مدرسة
صنعتي آلمانيها در حاليكه 18 سال بيش نداشت، درشركت نفت استخدام شد؛
هنوز از ورودش چيزي نگذشته بود، كه به همراه چند
نفر از همكارانش از طرف آن شركت به شهر آبادان رفت؛ در آن سالها شهر مملو از افراد
انگليسي بود كه براي استخراج و بهره برداري از چاههاي نفت به ايران آمده بودند؛ آنها
با تكيه بر ثروت ملي ايران از زندگي مرفهي برخوردار بوده و درعين حال كارگران ايراني
را مورد توهين و تحقير قرار مي دادند.
خانه
هاي مجلّل و كافه هاي انگليسي نظر سيد مجتبي را به خود جلب نموده بود ؛
روزی آهسته نزديك يكي از ساختمانها شد، نوشته نصب
شده در پشت شيشه او را به فكر فرو برد؛ «ورود ايراني و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش
را فرا گرفت؛ بار ديگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانيت در ميان موهايش فرو
برد؛ رنجي كهن را بر دوش خود احساس نمود؛ ناگهان جرقه اي در ذهنش ايجاد شد. و اهتمام
خود را مصروف تشكيل جلسات شبانه و آموزش مسائل ديني و اخلاقي نمود كارگران خسته ازستم
به زودي گرد او حلقه زدند .
*****************************************************
قيام
درشركت نفت آبادان
دريكي
از شبهاي مهتابي آبادان سيد به ميان كارگران رفت و گفت:
«نفت از آن ملت ايران است، خارجي ها آمده اند، تا
براي ما كاركنند؛ نيامده اند كه ما را زير سلطه خود درآورند، آنان قسمت هايي از آبادان
را در اختيار گرفته و اجازه ورود به ما نمي دهند؛ اين چيست كه به شيشه كافه ها، نوشته
اند، «ورود ايراني و سگ ممنوع» خارجي ها، ايراني ها را [مساوي] سگ قرار داده اند، در
حاليكه آنان مستخدم ما هستند، و آمده اند تا براي ما كار كنند.»
شور
و هيجان خاصي سراسروجود كارگران را فرا گرفته بود،
سخنان نواب اولين جرقه هاي عدالتخواهي را در ذهنشان
پديد آورد؛
*****************************************************
هجرت
از ايران
روزی يكي از كارگران شركت نفت شتابان به نزد سيد مجتبي رفت و گفت:
«آقا يكي از انگليسيها به همكار ما توهين كرد و او
را زخمي نمود.»
اين
خبر، او را مانند جدش «حسين بن علي عليهما السلام» به خشم آورد، آنگاه در جلسه شبانه
به كارگران دستور داد؛ فردا هيچ كس بر سر كار
حاضر نشود و همه در پالايشگاه اجتماع كنند، تا درباره اين بي حرمتي تصميمي قاطع گرفته
شود، صبح روز بعد گويي تاريخ دوباره تكرار شد، و مردي از سلالة سادات فاطمه سلام
الله عليها بار ديگر به قيام برخاست.
او
تمام خشم و نفرتش را در صدايش جمع نمود، و با شجاعت فرياد برآورد:
«برداران!
ما مسلمان هستيم، و قصاص يكي از احكام ضروري دين ماست. آن فرد انگليسي به چه حقي به
برادر ما حمله كرده و او را زخمي نموده است؟ يا بايد آن انگليسي اينجا بيايد و جلو
همه ما از بردارمان پوزش بخواهد، يا اگر اين كار را نكند؛ بايد مجازات شود.»
هنوز سخنان سيد مجتبي به پايان نرسيده بود، كه كارگران
خشمگين و پرشور به طرف اتاق فرد انگليسي به راه افتادند؛ مستشار انگليسي با ديدن جمعيت
خشمناك وحشتزده از آنجا گريخت، شيشه هاي ساختمان شكسته شد، اما پس از مدت كوتاهي با
دخالت پليس و تهديد كارگران از جانب نظاميان , جمع متفرق شد، پليس در جست و جوي رهبر
اين شورش، همه را زير نظر گرفت، دوستان سيد تصميم گرفتندايشان را از کشورخارج کنند.....
تاريكي
شب، آبادان رادر سكوتي عميق فرو برده بود، سيد به همراه چند نفر از دوستانش آرام خود
را به لب رودخانه رساند قايق كوچكي در انتظار او بود. نواب از همراهان خود خداحافظي
نموده و به طرف بصره حركت كرد، سفري كه بزرگ مرد ايران را براي حوادث مهم تاريخ كشورمان
تربيت نمود، و نجف را مأمن مهاجري از انصار صاحب الزمان عجل الله فرجه قرار داد.
*****************************************************
شهرآرزوها
آفتاب
چتر نوراني اش را روي شهر نجف گشوده و آن را نور باران كرده بود، سيد مجتبي خسته از
سفري پر دلهره قدم بر خيابانهاي شهر گذاشت.
عشق به امير المؤمنين عليه السلام در نگاهش موج مي
زد، براي اولين مرتبه به بارگاه مولا و مقتدايش قدم نهاد، دلتنگي چند ساله اش، ناگهان
سرباز كرد. پهناي صورتش از لطافت اشك نمناك شد، احساس كرد كه در اعماق وجودش چيزي
مي شكند، و بال مي گشايد؛ براي او نجف، شهر علم و كانون انديشه هاي علوي به شمار مي
رفت. اكنون آرزوي ديرينه اش که تحصيل در حوزة نجف و اقامت درجوار پيشوايش بود، تحقق
مي يافت.
در
يكي از مدارس حوزة علميه به نام «مدرسة قوام» رحل اقامت افكند؛ در همان روزها علامه
اميني در طبق دوم مدرسه كتابخانه كوچكي تأسيس كرده بود، و خود نيز براي تأليف كتاب
«الغدير» به آنجا مي رفت. مهاجر عاشق با شوق زياد اين فرصت را مغتنم دانسته و به محضر
دانشمند بزرگ اسلام راه يافت؛ علامه نيز او را با اشتياق پذيرفت؛
دائي
اش كه ابتدا با تحصيل او در نجف مخالف بود، اكنون آن را بهترين مكان براي سيد مي دانست.
دو
سال از ورودش به دانشگاه شيعه گذشته بود و او نيمي از روز در محضر اساتيد حوزه درس
مي خواند و نيمي ديگر را به كار در كارگاه نجاري مي پرداخت؛ و پس از آن نيز در اوقات
فراغت دروس مدرسة صنعتي را به فرزندان علامة اميني آموزش مي داد.
*****************************************************
مكتب
غدير
در
گذشته چند مرتبه زندگي امام حسين عليه السلام , مدرس، يزيد و رضاخان را مطالعه كرده
بود، هميشه امام حسين عليه السلام را پيروز و مدرس را كه با شهادتش سلطنت پريشان رضاخان
را به آتش كشيده بود سرفراز مي يافت؛ او در شهر امام علي عليه السلام و در جست و جوي
عدل به ولي خدا عليه السلام متوسل شد؛ و از روح مولايش مدد جست؛
3
سال تحصيل در نجف زندگي او را پربار ساخته بود، نواب درس دين، فلسفه و سياست را درمحضر
استاداني همچون «علامه اميني» «آيت ا... حاج آقا حسين قمي» و «آيت
ا... شيخ محمد تهراني» آموخت.
براي سيد وجود علامه اميني چون گنجي گران قيمت بود،
او در «مكتب غدير» استاد پروش يافت، و با موجهاي خروشان آن آشنا شد
*****************************************************
علت ملاقات با شاه
پس
از ترور كسروي, نواب به آذربايجان رفت.
سالها قبل شخصي به نام «سيد مهدي » در جلسات نواب
شركت مينمود. زمانيكه رهبر فداييان حال او را جويا شد به او اطلاع دادند كه سيد مهدي
در زندان منتظر صدور حكم اعدام است.
نواب براي اينكه بتواند او را از زندان آزاد كند
به دفتر استاندار رفت. استاندار بيتوجه به او مشغول كارش بود و چون او را نميشناخت
در حاليكه سرش پايين بود پرسيد: «چه كار داري؟»
نواب
با صداي بلند گفت: «برخيز! شاه بختي», وقتي يك روحاني پيش شما ميآيد بايد به عمامهاش
به سيادتش احترام بگذاري. چرا برنخواستي؟»
استاندار كه تا آن زمان چنين برخوردي از طرف يك روحاني
نديده بود, سراسيمه از جا برخاست و با احترام از نواب دعوت نمودكه بر روي صندلي بنشيند.
رهبر فداييان پس از يك گفتگوي طولاني تقاضايش را اعلام نمود و استاندار قول مساعدت
داد اما نواب آرام ننشست و طي تلگرافي از شاه درخواست ملاقات كرد و چون موفق به اين
ملاقات نشد اعلاميهاي به اين مضمون در روزنامهها چاپ نمود: «شاه ايران را در ميان
حصاري سنگي در دربار زنداني كردهاند.» سرانجام امام جمعه تهران كه ميدانست نواب
آرام نمينشيند از «محمود جم» وزير دربار خواست تا وقت ملاقاتي به نواب بدهند و بالاخره
اين فرصت فراهم آمد.
*****************************************************
ملاقات با شاه
روز
ملاقات نواب با شاه فرا رسيد. محمود جم به نواب گفت: «ملاقات اعليحضرت تشريفاتي دارد,
زمانيكه به نزد ايشان رفتيد, تعظيم كنيد, با سربازهايي كه به شما سلام نظامي ميدهند,
به گونهاي برخورد كنيد كه افسرهاي ما دلسرد نشوند؛ ساعت ملاقات شما يك ربع است.»
نواب به او پاسخ داد: «لازم نيست شما بگوييد خودم
ميدانم.» رهبر فداييان بيتوجه به سخنان وزير دربار در پاسخ سلام افسران در حاليكه
دستش را بالا گرفته بود گفت: «سرباز اسلام باشيد, در راه اسلام حركت كنيد.»
شاه در كنار درخت ايستاده بود نواب جلو رفت. محمد
جم گفت: «تعظيم كن.» نواب خيلي آرام گفت: «خفه شو.» پس از سلام نواب, شاه به او دست
داد و گفت: آقاي نواب صفوي! ما از فعاليتهاي شما در عراق باخبر هستيم.
نواب فوراً پاسخ داد: «براي مسلمان, همه كشورهاي
اسلامي يكي است؛ «نجف, ايران, مصر و مراكش» همه جاي دنياي اسلام خاك مسلمانان است.
وظيفه مسلمان اين است كه كارش را انجام دهد.» دوباره شاه پرسيد: «آقاي نواب صفوي
چه ميخوانيد؟ من شنيدهام شما طلبه هستيد و درس ميخوانيد. ما آمادگي داريم كه هزينه
تحصيل شما را تأمين كنيم.» نواب دستش را محكم بر روي ميز كوبيد و گفت: «من درس هستي
و سياه مشق زندگي ميخوانم و مردم مسلمان ايران اين قدر غيرت دارند كه اين سرباز كوچك
امام زمان عجل الله فرجه را خودشان اداره كنند. اما من به شما نصيحت ميكنم:
اين
دغل دوستان كه ميبيني
مگسانند گرد شيريني
شما
بايد از فلسطين حمايت كنيد. شما با مردم مظلوم و فقير باشيد.»
در
همان ديدار با تقاضاي نواب, شاه با يك درجه تخفيف حكم حبس «سيد مهدي » را صادر نمود.
پس از پايان وقت ملاقات نواب, شاه به وزير دربار گفت: «اين سيد مثل يك افسر كه با سرباز
صحبت ميكند با من صحبت كرد و اصلاً انگار نه انگار شاهي وجود دارد. اين چه كسي بود
كه فرستاده بودي اينجا؟»
*****************************************************
پيشنهاد
شاه به نواب
امام جمعه تهران «دكتر سيد حسن امامي» پس از بازگشت
نواب از مصر به ملاقات رهبر فداييان رفت و گفت: «اعليحضرت براي تجليل از مقام فضل و
كمال آقاي نواب صفوي, نيابت توليت آستان قدس رضوي را به ايشان تفويض ميكنند و اختيار
ميدهند كه آقاي نواب صفوي درآمد آنجا را با نظر خود به مصارف شرعيه برسانند و از حمايت
كامل اعليحضرت برخوردار باشند, مشروط بر اينكه در كار سياست مملكت هيچ مداخلهاي نداشته
باشند.»
چهره نواب از خشم سرخ شد, با ناراحتي و عصبانيت به
امام جمعه گفت: «پسرعمو, اينكه به شما ميگويم, مكلف هستيد كه عيناً به اين سگ
پهلوي برسانيد, به او بگوييد كه تو ميخواهي مرا با دادن پست و مقام و پول فريب بدهي
و خودت آزادانه, هر كاري كه ميخواهي با دين خدا و مملكت اسلام, انجام دهي, اين محال
است . من يا تو را ميكشم و به جهنم ميفرستمت و خود به بهشت ميروم و يا تو مرا ميكشي
و با اين جنايتت باز هم به جهنم رفته و من در بهشت در آغوش اجدادم جاي ميگيرم. ولي
در هر حال تا من زنده هستم امكان ندارد ساكت باشم و بگذارم تو هر كار كه ميخواهي انجام
دهي.»
دكتر سيد حسن امامي پس از مذاكره با نواب نااميد
به نزد شاه بازگشت.
*****************************************************
اخطار
نواب به حسين علاء
پس
از اعدام انقلابي رزم آرا, حسين علاء در تاريخ 22/12/1329 از طرف شاه به نخست وزيري
منصوب گشت. اما با اعلام اين خبر نواب اعلاميهاي نوشت و آن را در تمام روزنامههاي
تهران منتشر نمود.
هو العزيز
زمامداري
ملت مسلمان ايران در خور صلاحيت تو و امثال تو و حكومت غاصب كنوني نيست.
فوراً
بركناري خود را اعلام كن.
به
ياري خداوند متعال سيد مجتبي نواب صفوي
22/12/1329
به
دنبال اخطار نواب صفوي به حسين علاء - نخست وزير وقت- و فشار مردم وي استعفاي
خودرا اعلام كرد و شاه هم دكتر مصدق , رهبر جبه ملي را به عنوان نخست وزيربه مجلس معرفي
نمود و لايحه ملي شدن صنعت نفت در تاريخ 24/12/1329 دقيقاً 8 روز پس از اعدام انقلابي
رزم آرا به اتفاق آرا تصويب شد.
*****************************************************
دستگيري نواب
پس
از ترور رزم آرا و استعفاي حسين علا, با تلاش نواب و آيت الله كاشاني, مصدق بر مسند
نخست وزيري نشست اما پس از 3 ماه, تمام زحمات آن دو را به فراموشي سپرد و دستور بازداشت
نواب را صادر نمود.
مأموران
در تيرماه 1330 نواب را در خيابان ژاله (شهدا) دستگير كردند.
پس
از اعتراض مردم نسبت به اين عمل, مصدق پاسخ داد:
«نواب
از قبل, 2 سال محكوميت داشته, او در سال 1326 در مسافرتي كه به آمل داشت سخنراني نمود
و مردم بعد از سخنان ايشان به تظاهرات پرداختند و شيشه چند مغازه مشروب فروشي را شكستند.»
اما حقيقت اين بود كه نواب خواستار اجراي احكام اسلامي
و در مراحل بعد تأسيس حكومت اسلامي بود.
*****************************************************
نامه
نواب به مصدق از داخل زندان قصر
هوالعزيز
تو
اي مصدقِ كاذب، بيش از پيش چهره كريه باطن خود را به دنيا و مسلمانان نشان دادي.
درهاي خدا را به روي مردم بستي و از اجتماع مسلمانان
به سر نيزه جلوگيري كردي و عدهاي از علماي عاليقدر و مسلمانان محترم را بازداشت نمودي
و تمام دعاوي خود را مبني بر آزادي خواهي تكذيب كرده, كريهترين چهرههاي ظلم و جنايت
را نشان دادي
و
گويا ندانستي كه نجات مسلمانان بنا بر حفظ مصالح و نواميس اسلام بوده, اجراي احكام
مقدس و تعاليم عاليه اسلام حتمي است و اجازه كوچكترين تجاوزي به نفت ايران به هيچ بيگانهاي
داده نخواهد شد
و
به جز بركنار شدن يا كوتاه كردن دست بيگانگان از نفت ايران و خلع يد قطعي چارهاي نخواهي
داشت و ادامه اين حركات و توقيف مسلمان محترم پرونده ظلم و جنايتت را تكميل خواهد كرد.
منبع:
جمعيت فداييان اسلام
*****************************************************
آزادي
نواب و استقبال چشم گيراز او
پس
از دستگيري نواب, عبد الحسين واحدي كه مدتها در حبس بود از زندان آزاد شد.
مدتي بعد 300 نفر از فداييان به فرمان واحدي, مقابل
درب دادگستري تجمع نمودند و خواستار آزادي نواب و فداييان اسلام از زندان شدند.
پس از آن نيز 51 نفر از فداييان براي آزادي نواب
به زندان قصر رفته و در آنجا تحصن كردند. همزمان واحدي نامهاي به مصدق نوشت و از او
آزادي نواب را خواست. اما تمام اين تلاش ها بي نتيجه ماند تا اينكه در اواخر خرداد
ماه سال 1331, 38 نفر از فداييان به دليل تشكيل
جلسه و تظاهرات به بندرعباس, يزد و كرمان تبعيد شدند.
نواب در زندان قصر به اين رأي اعتراض نمود و اعلام
روزه سياسي و اعتصاب غذا كرد. با اعلام اعتصاب نواب, فداييان بعد از 5 روز به تهران
بازگشتند.
عصر
روز سه شنبه چهاردهم بهمن ماه سال 1331 پس از بيست ماه نواب از زندان مصدق, آزاد شد.
ازدحام جمعيت در كوچههاي تنگ محله سرچشمه تهران
تعجب همگان را برانگيخته بود. گروه ويژه احترام و انتظامات فداييان كنار در ورودي ايستادند.
آنها كت و شلوار تيره رنگ پوشيده وكلاه پوستي يك شكل بر سر داشتند و بر روي بازوهايشان
بازوبند سفيدي با عبارت «هو العزيز» بسته بودند.
*****************************************************
نواب
؛ كانديداي وكالت مجلس
سال
1332 نواب كانديداي وكالت مجلس شد.
فردي
اعلاميهاي صادر نمود و در آن نواب را دشمن امام زمان عجل الله فرجه ناميد. نواب خيلي
دلش گرفت. وقتي به خانه بازگشت از شدت ناراحتي شروع به گريه كرد, حتي نتوانست با من
صحبت كند, در همين زمان ايشان انصراف خود را از وكالت مجلس اعلام نمود.
مدتها گذشت و آن شخص به بيماري سختي دچار شد, وقتي
اين موضوع را به آقا اطلاع دادند, ايشان گفتند: «بايد به عيادت برويم.» ولي آقاي «واحدي»
خاطره آن روز را به ياد ايشان آورد و گفت: «او به شما تهمت زده است, چگونه به عيادت
او ميرويد.»
نواب
بدون توجه به صحبت اطرافيان به ملاقات آن شخص رفت و هفتاد مرتبه حمد نزد او خواند تا
حال مريض بهتر شد و 20 تومان نيز كنار بستر او گذاشت و بازگشت.
آن
فرد از خجالت حتي به آقا نگاه نكرد.
*****************************************************
مرد عرب و چالاكي عجيب نواب
سالها
پيش در حوزه علميه نجف به همراه سيد مجتبي در محضر «علامه اميني» و «مرحوم طالقاني»
درس ايمان و ولايت ميآموختيم,
در همان ايام به پيشنهاد نواب صفوي پياده از نجف
براي زيارت سومين پيشواي شيعيان به كربلا رفتيم, هنوز چند كيلومتر از شهر دور نشده
بوديم كه مردي تنومند از اعراب بيابان نشين راهمان را بست, هوا تاريك بود, ترس وجودم
را فرا گرفت. در زير نور مهتاب خنجر تزيين شده مرد عرب را ديدم. او با خشونت فرياد
زد: «هر چه دينار داريد از جيبهايتان بيرون آورده و تحويل دهيد.» پولهايم را درآوردم.
در
مقابل چشمان حيرت زدة مرد عرب ناگهان سيد مجتبي با چالاكي, خنجر وي را از كمرش بيرون
كشيد و با قدرت, نوك خنجر را نزديك گلويش قرار داد وگفت: «با خدا باش و از خدا بترس,
و دست از زشتيها بشوي...»
من
متعجب از شجاعت و سرعت عمل سيد به او نگاه ميكردم. پس از چند لحظه آن مرد ما را به
خيمهاش دعوت نمود. نواب فوراً پذيرفت. باورم نميشد. با ناراحتي گفتم: «چگونه دعوت
كسي را ميپذيري كه تا چند لحظه پيش قصد غارت ما را داشت؟»
اما
سيد بدون آنكه ترسي به دل راه دهد, گفت: «اينها عرب هستند و به ميهمان ارج مينهند
و محال است خطري متوجه ما باشد.» آن شب سيد به آرامي خوابيد, و من از ترس تا صبح بيدار
نشستم.
راوي:
علامه محمد تقي جعفري
*****************************************************
«توجه,
توجه, نواب صفوي دستگير شد.»
رهبر فداييان اسلام در تاريخ 26/8/1334 درست يك روز
پس ازاعدام انقلابي نافرجام حسين اعلاء از خانه سيد غلام حسين شيرازي براي جست و جوي
مخفي گاه ديگري بيرون آمد و به منزل آيت الله طالقاني رفت.
هوا
به شدت سرد بود, نواب, آقاي طالقاني, خليل طهماسبي, سيد محمد واحدي و عبدخدايي در
اتاقي كنار هم نشسته بودند. در همين هنگام سيد در پاسخ يارانش كه پرسيدند: «اگر ما
را گرفتند چه كار كنيم؟»
فرمود: «به وظيفهتان عمل كنيد. به خدا من چنان ميميرم
كه داستان «آمنا برب الغلام» زنده شود و از هر قطره خونم يك نواب صفوي به وجود بيايد,
مرگ ما حتمي است.»
سرانجام
پس از 5 روز نواب تصميم گرفت به خانه حميد ذوالقدر كه از دوستان قديمياش بود برود.
آقاي طالقاني نيز شال سپيدي را از كمرش باز نمود و بر سر نواب بست, و عينكش را به او
داد تا مأموران موفق به شناسايي ايشان نشوند, اما چند لحظه پس از ورود نواب به خانه
حميد ذوالقدر در عصر چهارشنبه در تاريخ 1/9/1334 گروهي از برجسته ترين مأموران شهرباني
به سرپرستي كارآگاه معنوي , رهبر بزرگ فداييان اسلام را دستگير نمودند. سران حكومت
پهلوي كه در پوست خود نميگنجيدند, برنامه راديو تهران را قطع نموده و اين خبر را منتشر
كردند: «توجه, توجه, نواب صفوي دستگير شد.»
*****************************************************
غسل شهادت
سحرگاه يكشنبه 27 ديماه سال 1334 اعضاي فداييان اسلام
را از لشگر يك پياده به محل لشگر دو زرهي بردند.
در وسط سالن پادگان وسايل شخصي آنان بر زمين ريخته
بود, نواب جلو رفت عمامه و عبايش را برداشت, و با لبخند به دوستانش گفت: «به جدم
قسم با همين لباس شهيد ميشوم.»
رهبر فداييان براي آخرين مرتبه يارانش را در آغوش
گرفت. ثانيه تلخ خداحافظي براي او به شوق ديدار در بهشت سخت نبود. آنان صبور و استوار
به سلولهاي انفرادي خود رفتند. نزديك صبح جوخه ي اعدام در كنار ميدان بزرگ پادگان به
خط ايستادند, نواب و يارانش از سلول بيرون آمدند.
ناگهان
سيد محمد واحدي فرياد زد: «الله اكبر, الله اكبر» به اشاره سرهنگ اللهياري پاسباني
دست بر دهان سيد محمد گذاشت. زندانيان از روزنه در به بيرون نگاه ميكردند.
سرهنگ پرسيد: «اگر خواسته اي داريد بگوييد؟» سيد
تقاضاي آب براي غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگين بر سر سرهنگ بختيار فرياد
زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما ميپرد و تو و امثال تو فكر ميكنند كه ترسيده ايم.
اما مهم نيست. خدا آگاه است كه لحظه به لحظه اشتياق ما به شهادت بيشتر ميشود »
رهبر
فداييان يارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«خليلم,
محمدم, مظفرم, زودتر آماده شويد, زودتر غسل شهادت كنيد, امشب جده ام فاطمه زهرا (سلام
الله عليها) منتظر ماست.»
پس از غسل شهادت به نماز ايستاد. افسران و درجه داران
با ناباوري به آنان نگاه ميكردند. دستان به قنوت رفته اش حريم آسمان مناجات بود.
*****************************************************
سخن
آخر
پس از اتمام نماز عشق ، سيد بار ديگر امت جدش را
هدايت نمود :
«شما
بندگاني ضعيف در برابر خداي جهان هستيد, چند روزه دنيا به زودي ميگذرد, كاري كنيد كه
در جهان ديگر در برابر آفريدگارتان شرمنده نباشيد. شما به دستور شاه ستمگر ما را شهيد
مي كنيد ولي طولي نمي كشد كه همگي از اين كردار زشت پشيمان مي شويد. آن روز پشيماني
ديگر سودي ندارد. شما بايد سرباز اسلام باشيد و در راه دين بجنگيد نه اين كه سلاحتان
را براي حفظ حكومت شاه رو به سينه عاشقان اسلام نشانه بگيريد. روزي حقايق آشكار مي
شود و آن وقت از اينكه از شاه حمايت كرده ايد, پشيمان خواهيد شد. اي افسران و مقامات
عالي مرتبه ارتش شما هم به جاي اينكه خود را به حكومت پوسيده و فاسد شاهنشاهي بفروشيد
به اسلام رو بياوريد تا در دو جهان به عزت برسيد. فريب اين درجه ها و مقامات ظاهري
را نخوريد و بدانيد كه قيامت بسيار نزديك است. والسلام.»
*****************************************************
فرازی
از وصيت نامه
24جمادي الاولي 1374 هجري قمري 29 ديماه 1333 هجري شمسي
(ندايي
در رويا رسيده كه گويا رفتني هستم)
هوالعزيز
بسم
الله الرحمن الرحيم
به
نام مقدس آخرين وصي و قائم آل محمد پيشواي غايب جهان و بشر وجود منزه امام زمان اعلي
منزلت والا پايگاه مهدي عجل الله تعالي فرجه
و حقق آمالنا و فيه آمين الله العالمين
برادران
مسلمانم در سراسر دنيا، دوستان ثابت قدم خدا و محمد و آل محمد صلي الله عليه السلام
عليكم و رحمه الله و بركاته ان الدنيا قداد برت و ان الاخره قد اقبلت. همانا دنيا از
ما رو گردانده و آخرت به ما رو كرده است، آنچه از عمر ما گذشت و فاني شد از دنيا بود
و آنچه بسوي ما رو كرده و بسويش شتابان ميرويم آخرت است. پس بكوشيد از ابناء اين گذشته
فاني نبوده از ابناء آن آينده حتمي باشيد و خود را براي آن سراي جاويد آماده نماييد.
(آه من قله الزاد و بعدالسفر) امير المومنين وجود اقدس علي عليه السلام كه جهاني پر
از عشق و معرفت خدا بود و جهاني معرفت بايد تا به شخصيتش كمي پي برد و جهان، وجود همانندش
را پس از پسرعموي كرامش صلي الله عليه و آله نديده و نخواهد ديد, از قلت توشه و دوري
و هيبت اين سفر ميناليد، بياييد و از خواب خرگوشي برخيزيد و بپرهيزيد از اينكه به
بازي آزمايشي دنيا فريب خورده و آلوده شويد و تمام براهين استوار و آيات منيره خدا
و حقايق نوربخش جهان را كه بسوي خدا و معاد از راه انبياء عظام عليهم السلام و محمد
و آل محمد صلي الله عليه رهبري ميكنند فراموش
كنيد.
خداحافظ،
بر شما وفاداران راه خدا همگي سلام.
تهران،
به ياري خداي توانا. برادر
شما سيد مجتبي نواب صفوي