2 خاطره از شهيد رجايي

(به بهانه 8 شهريور ، سالروز شهادت شهيد رجايي و باهنر)

داستانك 1:

یک‏بار در حین پرسش و پاسخ مسؤولان، با شنیدن اذان ظهر، خطاب به حضار و جمع گفت: اگر خبر داده باشند برای مدت بیست دقیقه ضرورت دارد ارتباط تلفنی با مرکزی برقرار کنم، آیا اجازه هست که همین جا صحبت را متوقف و ادامه آن را به بعد از تلفن موکول کنیم؟ حاضران که از پیشنهاد غیرمنتظره شهید رجایی غافل گیر و شگفت‏زده شده بودند، گفتند: اختیار دارید. بله قربان!

 او گفت: هم‏اکنون دستگاه بی‏سیم الاهی (اذان) خبر از انجام فریضه ظهر داده است. ما فعلاً وظیفه داریم با اقامه نماز، این ارتباط را برقرار کنیم.

 سپس بدون تکلف، لحظه‏ای بعد در برابرنگاه ناباورانه حضّار، با جمعی به نماز ایستاد و این تکلیف الاهی را سروقت انجام داد.

داستانك 2:

پیش از انقلاب، یک‏بار او را دیدم که برای خرید میوه، از خیابان ایران به میدان ژاله (شهدا) می‏رفت.

گفتم: برای خریده میوه چرا این همه راه می‏روی؟ گفت: آن‏جا دوستی دارم که دکّه‏دار و میوه‏فروش است.

همراهش تا همان‏جا رفتم و دیدم این بزرگوار بعداز خوش و بش کردن با میوه‏فروش، دور ازچشم او، میوه‏های له شده و معیوب را در پاکت می‏ریزد.

 تعجب کردم و برای کمک به او، چند میوه خوب و سالم را در پاکتش ریختم، امّا ایشان بی‏آن‏که میوه فروش متوجه شود، آن‏ها را از پاکت در آورد و به جای آن‏ها، میوه‏های معیوب را در پاکت ریخت! بعد از پرداخت وجه در بین راه پرسیدم: قصه چه بود؟ اول چیزی نخواست بگوید، اما در برابر اصرارم گفت: این مرد دو پسر داشت. یکی در جریان مبارزه شهید شد و دیگری اکنون در زندان به سر می‏برد. ما و برخی از دوستان در طول هفته، بی‏آن که او بداند، به قصد کمک به این پدر تنها و دلسوخته، از ایشان به این شکلی که دیدی میوه می‏خریم






       

هیچ وقت پپسی نمی خورد

(به بهانه 15 مرداد سالروز شهادت شهيد عباس بابايي)

خلبان آزاده تیسمار اکبر صیاد بورانی هم دوره اي خلبان شهيد سرلشگر عباس بابايي مي گويد:

بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود ...

 چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که نوشابه ي ديگري خرید است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با هم تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت:

-حالا نمی شود شما نوشابه ي ديگري بخورید؟

گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟

سرانجام با اصرار من آهسته گفت :

-کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند

به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.

جهت نياز به مطالعه 15 داستانك از شهيد بابايي اينجا را كليك نماييد


جهت دانلود اين مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوي اعلانات اينجا را كليك نماييد

خداترسي شهيد نواب صفوي

(به بهانه 27 دي سالروز شهادت شهيد نواب صفوي )

عَنِ الْهَيْثَمِ بْنِ وَاقِدٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام يَقُولُ :

مَنْ خَافَ اللَّهَ أَخَافَ اللَّهُ مِنْهُ كُلَّ شَيْ‏ءٍ وَ مَنْ لَمْ يَخَفِ اللَّهَ أَخَافَهُ اللَّهُ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ.

از امام صادق (عليه السلام) كه مى‏فرمود:

هر كس از خدا ترسد، خدا هر چيز را از او بترساند؛ و هر كه از خدا نترسد، خدا او را از هر چيز بترساند

منبع: اصول الكافي / ترجمه كمره‏اى، جلد ‏4، صفحه : 211

دليل آنكه برخي از بزرگان از قدرتهاي مادي ترسي ندارند ؛ اين است كه خدا برايشان بزرگ است

يكي از اين مردان بزرگ شهيد نواب صفوي است او در آخرين لحظات عمر شريفش با كمال شجاعت  بعد از آنكه سرهنگ از او  پرسيد: «اگر خواسته اي داريد بگوييد؟»

و او تقاضاي آب براي غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگين بر سر سرهنگ بختيار فرياد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما ميپرد و تو و امثال تو فكر ميكنند كه ترسيده ايم. اما مهم نيست. خدا آگاه است كه لحظه به لحظه اشتياق ما به شهادت بيشتر ميشود »

رهبر فداييان يارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت:

«خليلم, محمدم, مظفرم, زودتر آماده شويد, زودتر غسل شهادت كنيد, امشب جده ام فاطمه زهرا (سلام الله عليها) منتظر ماست.»

 

 پس از غسل شهادت به نماز ايستاد. افسران و درجه داران با ناباوري به آنان نگاه ميكردند. دستان به قنوت رفته اش حريم آسمان مناجات بود.

جهت نياز به مطالعه 20 خاطره ي كوتاه از شهيد نواب صفوي  اينجا را كليك فرماييد


جهت دانلود اين مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوي اعلانات اينجا را كليك نماييد

داستاني از عشق و ارادت شهدا به امام حسين

(به بهانه محرم )

داستان1:

گلوی بریده حضرت علی اصغر عليه السلام

گفت:

«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».

 تعجب کردیم. بعد گفت:

«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:

آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

مشخصات شهيد: سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی-فرمانده تیپ 18 جوادالائمه از لشکر 5 نصر

 

داستان2:

مداح بی سر

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت

می گفت:

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

 سراغ قبر که رفتند دیدند که براي هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی

مشخصات شهيد: حاج شیرعلی سلطانی   مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد  عليه السلام  فارس  محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز

 جهت نياز به مطالعه 20 داستان كوتاه از عشق شهدا به امام حسين اينجا را كليك نماييد

جهت دانلود اين مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوي اعلانات اينجا را كليك نماييد


خاطره اي از سردار خيبر شهيد حاج ابراهيم همت

(به بهانه 17 اسفند سالروز شهادت شهيد همت)

2 خاطره از سردار خيبر

 

سر تا پاش‌ خاكي‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما.

 دو ماه‌ بود نديده‌ بودمش‌.

 ـ حداقل‌ يه‌ دوش‌ بگير، يه‌ غذايي‌ بخور. بعد نماز بخون‌.

سر سجاده‌ ايستاد. آستين‌هاش‌ را پايين‌ كشيد و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ كه‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌.»

كنارش‌ ايستادم‌. حس‌ مي‌كردم‌ هر آن‌ ممكن‌ است‌ بيفتد زمين‌. شايداين‌جوري‌ مي‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.

***********************

قلاجه‌ بود و سرماي‌ استخوان‌سوزش‌.

 اوركت‌ها را آورديم‌ و بين‌ بچه‌هاقسمت‌ كرديم‌. نگرفت‌.

گفت‌:

 «همه‌ بپوشن‌. اگه‌ موند، من‌ هم‌ مي‌پوشم‌.»

تا آن‌جا بوديم‌، مي‌لرزيد از سرما.

منبع :

 كتاب « همت » از مجموعه كتب  يادگاران

 

 

جهت نياز به مطالعه 15داستان از شهيد همت اينجا را كليك فرماييد

 

 

.

20 داستان كوتاه از زندگي شهيد رجايي و باهنر

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 8 شهريور شهادت شهيد رجايي و باهنر جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


خاطراتي از شهيد محمد علي رجايي

 

زندگی‌نامه شهید رجایی

۱۳۱۲؛ تولد در شهر قزوین

۱۳۱۶؛ از داشتن نعمت وجود پدر محروم شد و تحت تکفل مادری مهربان قرار گرفت.

۱۳۱۸؛ آغاز تحصیلات ابتدایی تا اخذ گواهی‌نامه ششم ابتدایی در قزوین.

۱۳۲۷؛ آغاز خدمت در نیروی هوایی.

۱۳۳۲؛ فارغ‌التحصیل شبانه دوره متوسطه.

۱۳۳۵؛ ورود به دانش‌سرای عالی.

۱۳۳۸؛ اخذ مدرک لیسانس در رشته ریاضی و استخدام در وزارت فرهنگ به ‌عنوان دبیر ریاضی.

۱۳۴۰؛ عضویت در نهضت آزادی و دستگیری وی به مدت ۵۰ روز.

۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰؛ انجام دادن یک رشته فعالیت‌های آموزشی مخفیانه با همکاری افرادی چون شهید دکتر باهنر برای تربیت و پرورش افرادی که بتوانند در نبردهای مسلحانه شرکت کنند و به یاری رزمندگان فلسطینی بشتابند. در این سال‌ها شهید ‌رجایی به کشورهای فرانسه، ترکیه و سوریه سفر کرد تا برنامه مذکور را به نحوی سازماندهی شده عملیاتی سازد.

۱۳۵۳؛ دستگیری و زندانی شدن به مدت چهار سال.

۱۳۵۷؛ آزادی از زندان به همراه دیگر زندانیان سیاسی و ورود به مبارزات سیاسی و فرهنگی و تأسیس انجمن اسلامی معلمان.

۱۳۵۷ و ۱۳۵۸؛ پس از پیروزی انقلاب، مسئولیت وزارت آموزش و پرورش را برعهده گرفت و در زمان وزارت خود موفق به دولتی کردن همه مدارس شد و سپس به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی برگزیده شد.

۱۳۵۹؛ در ۱۸ مرداد به عنوان اولین نخست‌وزیر جمهوری اسلامی ایران معرفی و با رأی قاطع به نخست‌وزیری انتخاب شد.

۱۳۶۰؛‌در پی عزل بنی‌صدر، به ریاست جمهوری رسید.

۱۳۶۰؛ در هشتم شهریور در انفجار دفتر نخست وزیری به شهادت رسید.

 

*****************

«محمدعلی» تا آمد دست چپ و راستش را بشناسد یاد گرفت که کار کند و کار کند.

دست فروشی که می کرد همان جا کنار خیابان بساط ناهار را پهن می کرد و شکم گرسنه اش را با نان و خیاری آرام می کرد.

باز هم کار بود و زحمت...

 ******************

مثل هر هفته،جوان های فامیل جمع شده بودند خانه رجایی!

یک نفر نیامده بود، وقتی سراغش را گرفت جوانی بلند گفت: چون مشروب خورده خجالت می کشد داخل شود.

هیچ کس نفهمید رجایی در گوشی چه حرفی به جوان زد، دستش را گرفت و آورد سر سفره و گفت:

 با هم غذا می خوریم

- ولی دهان من نجس است

«تو مهمان من هستی» را گفت و غذا را شروع کرد،

جوان می گفت که دیگر سراغ آن کار حرام نرفتم چون رجایی من را به لجاجت نینداخت.

 

 ******************

شیخ دانشسرا!

 به محمد علی و کاظم می گویند که ته ریش دارند و رفتارهایی که نشان مذهب دارد.

کاظم را کشیده کنار و می گوید: اگر می خواهی مثل بقیه باشی، با همان شوخی ها و رفتارها بهتر است اول ریشت را از ته بتراشی!

مکثی می کند و بعد می گوید: من و تو با این ظاهر دینی اگر خلاف کنیم همه متدینین را به تظاهر متهم می کنند.

 

******************

بحث حسابی گرم شده بود؛ یکی رجایی استدلال می آورد، یکی آن طرف کمونیست.

یک نفر توی جمع که ناظر بود یک دفعه فحشی پراند به لنین

عصبانیت رجایی را که دید گفت: به لنین فحش دادم شما چرا ناراحت شدید ؟!

با خشم فروخورده گفت: حق نداریم به کسی که مورد احترام دیگری است توهین بکنیم چرا که به خود او توهین کرده ایم.

اثر این احترام و منطق را بعدها دید وقتی جوان کمونیست به آغوش اسلام بازگشت.

 ******************

ضعف مرا به حساب انقلاب و مکتب من نگذارید

اين جمله با همه حرف می زد...

نصب كرده بود پشت ميزش

خيلي مواظب بود خلاف زير دستانش را كسي به نام انقلاب نگذارد

از انقلاب براي خودش مايه نمي گذاشت

 هيچ وقت

******************

آقای رجایی شما حزب اللهی هستید؟

خبرنگار این را پرسید

زيركي كرده بود

مي خواست جواب نخست وزیر را بسنجد.

- اگر حزب اللهی باشم از نوع لاجوردیهاست...

 ******************

این چه وضعیتی است؟

 - چه وضعیتی آقای رجایی؟

 - آسفالت کوچه را می گویم !

 - ببخشید، بد آسفالت کرده اند؟ می گویم درست کنند.

 - نه آقا! هیچ کوچه ای آسفالت نشده آنوقت آمده اید کوچه ما را درست کرده اید.

 - آخر شما ...

 آخر نداره. این ها اخلاق طاغوتی است ما که با اسم کاری نداشتیم؛ مشکلمان با رسم بود

 

 ******************

هر کس رجایی را دوست دارد، برود

همه از این حرف تعجب کرده اند

 گفت:

من مهمان دانشگاهم کار خوبی نکردید که برای استقبال به فرودگاه آمدید الان کار مردم زمین مانده و ناراحت می شوند اگر بشنوند به خاطر من اینجا آمده اید؛

آنوقت فحشش می ماند برای من و شما.

 

 ******************

دوست داری به من خدمتی کنی؟

ـ این چه سوالی است؟ هر کسی دوست دارد به رجایی رئیس جمهور خدمت کند

 این سوال مثل صاعقه از ذهن مرد گذشت که روبروی رجایی نشسته و او را خطاب کرده است.

- بفرمایید، سراپا گوش !

ـ همیشه به یادم بیاورید که من محمد علی رجایی ام، پسر عبدالصمد و اهل قزوین. کاسه بشقاب فروش و دوره گرد

مرد بهت زده فقط به رئیس جمهور کشورش نگاه می کند

 ******************

باورش سخت بود،

 برای همه؛

همین دو ماه قبل بود که بهشتی و 72 تای دیگر...

برای خیلی ها انگار همه چیز به پایان رسیده بود.

فقط قلب آرام امام بود که همه را آرام کرد

آرام آرام

وقتي فرمود:

«رجایی و باهنر اگر نیستند خدا که هست»

 

 

 

 

خاطراتي از شهيد حجه الاسلام دكتر باهنر

زندگی‌نامه شهید باهنر

۱۳۱۲؛ تولد در شهر کرمان در محله‌ای به نام محله شهر.

۱۳۱۷؛ به مکتب‌خانه‌ای سپرده شد و نزد بانوی متدینه‌ای قرائت قرآن را آموخت.

۱۳۲۳؛ با راهنمایی حجت‌الاسلام حقیقی، دروس حوزوی را آغاز کرد.

۱۳۳۲؛ پس از اخذ دیپلم و رساندن تحصیلات دینی تا سطح، برای ادامه تحصیلات حوزوی، به شهر مقدس قم عزیمت کرد و در مدرسه فیضیه سکونت یافت. وی فقه را در محضر آیت‌الله بروجردی، فقه و اصول را در محضر امام‌خمینی و تفسیر و فلسفه را نزد علامه طباطبایی آموخت.

۱۳۳۵؛ ‌ ضمن ادامه تحصیلات حوزوی، در امتحانات دانشگاه شرکت و وارد دانشگاه الهیّات شد.

۱۳۳۷؛ پس از اخذ لیسانس، دوره فوق لیسانس رشته امور تربیتی و دکترای ‌الهیات را آغاز کرد.

۱۳۴۲؛ در اسفند ماه بود که پس از ایراد سخنرانی‌هایی در مساجد هدایت، الجواد، و حسینیه ارشاد دستگیر و پس از آن، ۶ بار پیاپی به زندان‌های کوتاه مدت محکوم شد.

۱۳۴۴ و ۱۳۴۵؛ فعالیت‌ در جهت ارشاد و تبلیغ مبانی دینی برای قشرهای مختلف مردم. در این سال‌ها، شهید باهنر ضمن حضور در مراکز تجمع نیروهای مذهبی متعهد و مبارز، سخنرانی‌های مهمی را در باب لزوم سرمشق‌گیری ملت‌های اسلامی از نهضت امام حسين عليه السلام بیان می‌کرد.

۱۳۴۶ تا ۱۳۵۰؛ ادامه روشن‌گری‌ها و فعالیت‌های سیاسی‌ـ اجتماعی هدفمند در راستای زنده نگه‌داشتن نهضت امام خمینی در مکان‌هایی چون مکتب‌الحسین، مسجد جلیلی، و… .

۱۳۵۰؛ ممنوع‌المنبر شدن،در پی سخنرانی شدیداللحن علیه جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی.

۱۳۵۲؛ به دنبال فعالیت‌های گسترده شهید باهنر و حساسیت و اعمال کنترل شدید ساواک بر اعمال و رفت وآمدهای ایشان، دستگاه امنیتی رژیم، به طور مرتب و مکرر، نزدیکان، به خصوص همشیره ایشان را دستگیر می‌کردومورد بازجویی قرارمی‌دادودر بیابان‌های اطراف تهران رها می‌کرد.

۱۳۵۷؛ ‌به فرمان امام و به همراه چند تن از یاران،‌مأمور تنظیم اعتصابات شد و در همان سال نیز با فرمان امام به عضویت شورای انقلاب اسلامی در آمد. پس از آن، مسئولیت‌هایی از قبیل نمایندگی مردم کرمان در مجلس خبرگان، نمایندگی شورای انقلاب اسلامی در وزارت آموزش و پرورش و نمایندگی مردم تهران در مجلس شورای اسلامی را برعهده داشت. در کابینه شهید رجایی نیز وزیر آموزش و پرورش شد.

۱۳۶۰؛‌پس از فاجعه هفتم تیر،‌شهید باهنر به عنوان دبیر کل حزب جمهوری‌اسلامی معرفی شد.

۱۳۶۰؛ در پی برکناری بنی‌صدر و انتخاب شهید رجایی به عنوان رییس جمهور دکتر باهنر به عنوان نخست‌وزیر معرفی شد.

۸ شهریور ۱۳۶۰؛ شهادت در دفتر نخست‌وزیری

 

******************

بشارت فرزند صالح را در خواب به حاج اصغر داده بودند.

خواب دیده بود فرزندش

«ناصرالدین آسمان­ها»

 لقب گرفته است.

«محمد جواد» به دنیا آمد.

رمز این لقب سال ها طول کشید تا گشوده شود ...

 

 ******************

مراسم ازدواج باهنر بود.

محمد جواد

جوان کت و شلواری، خوش پوش و آرام، گوشه مجلس نشسته بود.

می گفتند:

دوست باهنر است، اسمش ...

علی شریعتی

  ******************

فهمیده بود پدر در خرج تحصیل محمد رضا مانده، کسی نمی دانست «محمدجواد» این پول ها را چطور پس انداز می کند و برای مخارج برادر میفرستند

اما... خدا که می دانست.

ذخیره کرایه تاکسی و به جایش دو ساعت پیاده روی، غذا هم که ...

 می شد گاهی نخورد؛

  

******************

چپ و راست، می رفتند و می آمدند که باهنر با بچه کمونیست­ها می گردد.

وقتی با آن جوان کمونیست می­دیدندش که شوخی و خنده ...

- حاج آقا، در شأن شما نیست که با این ها باشید!

دست گذاشته بود روی شانه های طرف و گفته بود: هنر این است که این ها را به راه بیاوریم که اگر نتوانستیم همه جوان­های ما را کمونیست می کنند...

 

******************

با خانواده که سفر می رفت؛ حتماً یک خانواده دیگر را هم با خود می برد.

می گشت در فامیل و دوستان، خانواده ای که توان مالی سفر نداشت همراه می کرد.

هم تفریح می کردند و هم تا برگشت، کلی از مشکلات روحی و روانی اعضای آن خانواده حل شده بود.

 

******************

رفته بود دوره فشرده زبان انگلیسی.

روحانی و زبان انگلیسی!

خطبه مي خواند

انگلیسی

باور نمی کردی او همان باهنر ، روحانی ایرانی است

 

******************

در آن اوضاع و احوال طاغوت، تلویزیون که نمی­شد دید؛ فیلم ها هم که وضعش معلوم بود.

زدن شرکت فیلم و دوبله و اصلاح فیلم های خوب و پخش برای خانواده های مذهبی کار خوبی بود،

اما شاید کسی فکر نمی کرد که یک روحانی از این کارها بکند.

 

******************

پر کاری­اش خیلی­ها را به تعجب وا داشته بود.

 آمده بودند که اینقدر کار نکنید، به فکر خودتان باشید، خسته می شوید ...

می گفت: «من هرگز خستگی را ملاقات نخواهم کرد»

لبخند روی لب­ها هم نمی توانست سنگینی و قرمزی چشم ها را بپوشاند ... 

 

******************

 آقای وزیر به نظرم این جا اشتباه کردید: به این دلیل و این دلیل.

دلیل ها همه درست بود.

وزیر صبور لبخندی زد و گفت: «مرد آن است که حرفش دو تا شود»

می­گفت نباید به اشتباه خود اصرار کنیم.

شاید خیلی­ها می­گفتند باهنر دیسیپلین وزارت ندارد

 

 ******************

همه خوشحالند از انتخابی که کرده اند؛ رئیس جمهور رجایی و نخست وزیر هم باهنر ...

صدای انفجار تن خیلی ها را لرزاند،

 خیلی­هایی که دو ماه قبل تابوت بهشتی و یارانش را بر دوش حمل کرده بودند.

 این بار نوبت پر زدن رجایی بود و باهنر.

چه کشیدند این ملت...

 

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي خلبان شهيد شيرودي

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 7 ارديبهشت سالروز شهادت شهيد شيرودي؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه شهادت شهيد شيرودي با شهادت شهيد مطهري(12 ارديبهشت) نزديك به هم است، از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود

زندگی نامه شهید علی اکبر شیرودی

امیر سرافراز ارتش اسلامی سرتیپ خلبان شهید علی اکبر شیرودی، در دی ماه 1334 در شیرود تنکابن به دنیا آمد.

وی دوران ابتدایی و دبیرستان را در تنکابن پشت سر گذاشت.

سپس به تهران رفت و پس از طی مراحل جذب در هوانیروز و آموزش خلبانی به اصفهان اعزام شد.

شهید شیرودی در طول دوران قبل از انقلاب در زمینه‌های مذهبی فعالیت می‌‌کرد و علیه رژیم شاه فعالیت‌هایی را انجام می‌داد.

شهید شیرودی با اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره مقدماتی خلبانی را در تهران به پایان رساند .

سپس دوره هلی کوپتری کبرا را در پادگان اصفهان دید و با درجه ستوانیاری فارغ التحصیل شد .

شهید شیرودی پس از جریانات پیروزی انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سپاه غرب کشور پیوست.

زمانی که جنگ کردستان آغاز شد شیرودی ساعتی ازجنگ فاصله نگرفت.

 شهید تیمسار فلاحی او را ناجی غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آربابا ، بازی دراز ، میمک و دشت ذهاب وپایگاه ابوذر معرفی می کرد .

شهید شیرودی بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان دارد و با بیش از 40بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله به هلی کوپترش ولی باز سرسختانه می جنگید و همیشه عاشق به تمام معنی بود.

شهید علی اکبر شیرودی در نهایت به خلوصی که خواهانش بود رسید و مورد دعوت حق قرار گرفت و در هشتم اردیبهشت ماه سال 1360 در حالیکه تانک های عراقی به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حرکت بودند با هلی کوپتر به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید .

جنازه شهید شیرودی پس از تشیع باشکوه در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده می شود.

از شهید شیرودی دو فرزند به نام عادله و ابوذر که در هنگام شهادت پدر ۴ساله و ۱ ساله بودند به یادگار مانده است.

*************

خلبانی متعهد

شهید شیرودی در سال 1351 وارد دوره مقدماتی آموزش خلبانی شد و پس از مدتی برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانیروز اصفهان منتقل شد. او با پایان دوره آموزش هلیکوپتر کبری به عنوان خلبان به استخدام ارتش درآمد. خلبانی متعهد، مسلمان، عاشق مردم مظلوم و ستمدیده، مقلد امام خمینی(ره) و طاغوت ستیز. یکبار در مانوری که قرار شده بود یکی از اعضاء خاندان طاغوت هم در آن شرکت کند، شهید شیرودی تصمیم گرفت با هیلکوپتر خود به جایگاه بزند تا با این عملش، ضمن شهید شدن، آن عضو ناپاک پهلوی را از روی زمین بردارد. اما این مانور هرگز برگزار نشد و شهید شیرودی نتوانست به مقصود خودش برسد.

*************

خلبانی جسور و فدارکار

وقتی جنگ شروع شد، بنی‌صدر دستور تخلیه پادگانها را صادر کرد، شهید شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگانها، زاغه مهمات را نیز با یک راکت از بین ببرند.

 اما شیرودی می‌گوید که حیف نیست این همه مهمات از بین رود. او با کمک چندتن از هم رزمانش با هیلکوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف می‌سازند. و با این تزکه اگر بازداشتمان کردند که چرا پادگان را تخلیه نکردید، مهم نیست چون مملکت در خطر است، جلوی دشمن ایستادگی می‌کنند. شجاعت شیرودی در تمام خبرگزاریهای جهان منعکس می‌شود. بنی‌صدر هم برای حفظ ظاهر، چند درجه تشویقی برای شیرودی صادر می‌کند و درجه او را از ستوان‌یار سوم خلبان به درجه سروان ارتقاء می‌دهد.

  اما جالب‌تر از همه نحوه برخورد شهید شیرودی با این قضیه می‌باشد که در صفحه بعد آنرا مشاهده می‌کنید.

*************

نامه شهید شیرودی

از: خلبان علی‌اکبر شیرودی

به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه

موضوع: گزارش

     اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمود‌ه‌ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام.

لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده‌اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوان‌یار سومی که قبلاً بوده‌ام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید.

باتقدیم احترامات نظامی

خلبان علی‌اکبر شیرودی

9/7/1359

*************

شخصیتی والا

هم رزمان شهید در خصوص شخصیت والای شیرودی می‌گویند:

«روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند، متوجه حضور بچه‌ای در آن حوالی شد. برگشت و ابتدا با بال هیلکوپتر بچه را ترساند که از آنجا برود و بعد از اینکه بچه از آنجا رفت، مجدداً حمله خود را آغاز نمود.»

شهید شیرودی پس از دو سال مبارزه با ضد انقلاب در غرب کشور، به اصرار روحانیون و همرزمان پاسدارش در 20/6/1359 برای یکماه به مرخصی رفت، اما بیش ا زده روز در تنکابن نماند و به محض شنیدن حمله عراق به منطقه بازگشت. در آن چند روزی هم که در مرخصی بود اغلب با لباس کار به میان روستائیان می‌رفت و در گشتزارها به سالخوردگان کمک می‌کرد.

*************

رکورد پرواز

خود شیرودی می‌گوید:

« اگر تعریف از خودم نباشد، فکر می‌کنم بالاترین پرواز جنگ در دنیا را داشته‌ام و تا به حال 360 بار از خطر گلوله‌های دشمن جان سالم به در برده‌ام. البته علت زنده ماندنم پس از چند هزار ماموریت هوایی و انجام بالاترین پروازهای جنگی، چیزی جز مشیت الهی نمی‌باشد.

در ضمن ، بیش از چهل هلیکوپتر که من خلبان آن بوده‌ام تیر خورده که البته همه آنها تعمیر شده و الان قابل استفاده می‌باشند.»

*************

روحیه مثال زدنی

شهید علی‌اکبر شیرودی به شدت خود را وقف جنگ و خدمت به اسلام کرده بود. او در جایی عنوان کرده بود:

 «من طاقت نمی‌آورم که دور از صحنه جنگ باشم و تا ثبات منطقه برقرار نشود، استراحت نمی‌خواهم.» این روحیه به حدی عجیب بود که یکبار وقتی فرزندش مریض می‌شود، در پاسخ همسرش که از او می‌خواهد به جبهه نرود می‌گوید: «جان یک بچه در مقابل جان این همه عزیزانی که در حال جنگ هستند، ارزشی ندارد.»

*************

یه وانت گلوله

در بهار 1358 خبری می‌رسد که عده‌ای ضد انقلاب در ارتفاعات «گهواره» در غرب تجمع کرده‌اند و قصد حمله به اسلام‌آباد را دارند.

 تیم آتشی مرکب از سه فروند هیلکوپتر کبری و یک فروند هیلکوپتر نجات به سمت منطقه موردنظر حرکتی می‌کنند. رهبری تیم آتش را شهید کشوری به عهده داشت. در حین عملیات ناگهان صدای شیرودی می‌آید که «آخ سوختم، آخ» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، می خواستند منطقه را ترک کنند که صدای خنده شیرودی همه را میخکوب می‌کند. او در جواب سوالات خلبانان می گوید: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یه گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم. خیلی داغه نمی‌تونم راحت بشینم.» عملیات با انهدام انبار مهمات و کشتن اشرار به پایان رسید. در بازگشت شهید کشوری به شیرودی می گوید: «راستی حالت چطوره، اون گلوله چی شد.»

 شیرودی می گوید: «فکر کنم دیگه غیب شده باشه.» کشوری می گوید: «پیدایش کند، یادگاری خوبیه» که شیرودی با خنده می گوید: «اگه می خواستم گلوله‌هایی را که به طرفم شلیک شده برای یادگاری جمع کنم، تا الان حداقل یه وانت گلوله باید داشته باشم.»

*************

خاک

تا قبل از جنگ، من برای خاک هیچ ارزش قائل نبودم و همیشه می‌گفتم هیچ وقت برای خاک نخواهم جنگید. اما حالا یک مشت خاک این منطقه، به خاطر حفظ اسلام برای من عزیزترین چیز است. خاک این مناطق با خون شهدایی مانند کشوری و امثال اینها آغشته شده است.

*************

مصاحبه و نماز

شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند.

خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد . چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.

 

*************

مبارزه جهانی

وقتی در مصاحبه خبرنگاران خارجی، یک خبرنگار اروپایی از او علت وارد ساختن ضربات کوبنده به قوای دشمن را می پرسد، با انگشت دوازده تانک آتش گرفته عراقی و دو فروند هیلکوپتر سوارخ سوراخ شده دشمن را نشان می دهد و می گوید:

«علت اینها فقط امداد الهی و کمک و فضل پروردگار می باشد که به ما این توانایی را می دهد.» شیرودی در پاسخ به سوال خبرنگار که آیا ممکن است محدوده جغرافیایی پروازهای آینده‌اش را برایشان ترسیم کند می گوید:

«بهتر است نقشه دنیا را نگاه کنید زیرا اگر امام خمینی فرمان دهد، در هر نقطه جهان که مرکز کفر است  بجنگم، حتی اگر پایتخت ممالک شما باشد، آنجا را به آتش می‌کشم.»

*************

عمارت زیبا

این خاطره را رهبر معظم انقلاب نقل می کنند که شیرودی به یکی از برادران که از دوستان قدیمی‌اش بود، گفته بود:

 «فلانی! بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم زیرا می دانم که بزودی شهید می شوم.»

 این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی اما شهید شیرودی می گوید: «نه! من سرهنگ ،کشوری را در خواب دیدم. او به من گفت: شیرودی یک عمارت خیلی خوب برایت گرفته‌ام. باید بیایی توی این عمارت بنشینی.»

 به همین خاطر می‌دانم که رفتنی هستم.

*************

نحوه شهادت

خلبان یار ،  احمد آرش نقل می‌کند:

 بارها او را در صحنه جنگ دیده بودم که خود را با هلیکوپتر به قلب دشمن زده و حتی هنگام پرواز، مسلسل به دست می‌گرفت. در آخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانکهای عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به تانک شلیک کرد و آن را منهدم نمود و خود نیز به شهادت رسید.

و اینگونه بود که ستاره درخشان جنگهای کردستان و قهرمان راه سرخ سیدالشهدا در 8 اردیبهشت 1360 به آرزوی دیرینه‌اش دست یافت و پیکر مطهرش پس از تشییع در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده شد.

 

*************

فرازي از وصیت نامه

هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم.

اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی گرفتم و به جبهه نمی رفتم. پیروزیهای ما مدیون دستهای غیبی خداوند است. این کشاورز زاده تنکابنی، سرباز ساده اسلام است و به هیچ یک از حزب ها و گروه ها وابسته نیست. آرزو دارم که جنگ تمام شود و به زادگاهم بروم و به کار کشاورزی مشغول شوم.

*************

در كلام بزرگان

مقام معظم رهبري:

شیرودی اولین نظامی بودکه به او اقتدا کردم.

حجه‌الاسلام رفسنجانی: من در سیمای شیرودی، چهره مالک اشتر را دیدم.

شهید دکتر چمران: شیرودی ستاره درخشان جنگهای کردستان است. او هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر، به صورت مایل شیرجه می رفت و مثل جنگنده فانتوم مانور می‌داد.

شهید تيمسار فلاحی: شیرودی از غیرممکن‌ها، ممکن ساخت او ناجی غرب و فاتح گردنه‌ها و ارتفاعات بازی دراز، آریا، میمک، دشت ذهاب و پادگان ابوذر بود.

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي سردار شهيد حاج اوستا عبد الحسين برونسي

   توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 25  اسفند  سالروز شهادت شهيد برونسي ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه شهادت شهيد برونسي با شهادت حاج ابراهيم همت با  (17 اسفند)نزديك هم است از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود


مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.

به یک ساعت نکشید، دیدیم در می‌زنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابله‌ها، و نه حتی مثل زن‌هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آن‌قدر وضع حملم راحت بود که آن‌ طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.

آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.

سال‌ها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. می‌گفت: وقتی رفتم بیرون، یکی  از رفقای طلبه‌ رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش می‌کردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.

گریه اش  افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.

*********************

صورتش را که دیدم جا خوردم. اندازه چند سال پیر شده بود.

ساواکی‌ها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد.

آن روز هر چه اصرار کردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش در آورده‌اند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده.

 یک بار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف می‌کرد، اتفاقی حرف هایش را شنیدم. شکنجه‌های وحشیانه‌ای داده بودندش؛ شکنجه‌هایی که زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او می‌خندید و می‌گفت.

 من گریه می‌کردم و می‌شنیدم.

*********************

گفت: می‌خوام برم زاهدان، می‌آی؟ گفتم: ماموریته؟ گفت: نه، مسافرته.

می‌دانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمی‌کند، مسافرت است. خیلی پیله‌اش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محکم بود.

یک دبه روغن خرید. همان روز راه افتادیم.

زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟

گفت: اگر لازم شد، به‌ات می‌گم.

دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی!

باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت.

تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنه‌‌ای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم.

*********************

مرخصی هم که می‌آمد، کم می‌دیدیمش. ولی در همان وقت کم، سعی می‌کرد تمام نبودن‌هایش را جبران کند. هم محبت می‌کرد به‌مان، هم نماز خواندن یادمان می‌داد، هم از درس و مشق‌مان می‌پرسید. مدرسه هم حتی می‌آمد. از مدیر و معلم درباره درس خواندن و درس نخواندن‌مان سوال می‌کرد. اگر چیزهایی را که انتظار نداشت، می‌شنید، بعدش کلی باهامان حرف می‌زد و نصیحت‌مان می‌کرد.

هیچ وقت دستش را روی‌مان بلند نکرد.

 

*********************

هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت .حکمش آمده بود باید فرمانده گردان عبدالله بشود،ولی زیر بار نرفت که نرفت.

روز بعد،صبح زود رفته بود مقر تیپ.به فرمانده گفته بود:چیزی رو که ازم خواستین قبول می کنم.

لز همان روز شد فرمانده گردان عبدالله.با خودم می گفتم:نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی،نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ.

بعدها،با اصراری که کردم،علتش رو برایم گفت :

شب قبلش امام زمان (سلام الله علیه) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودن.

*********************

بيمارستان بزرگ بود و مخصوص مجروحان جنگ. بستري‌‌ام که کردند، فهميدم هم تختي‌‌ام يک بسيجي است. چهره ساده و با صفايي داشت. قيافه‌اش مي‌خورد که جزو نيروهاي تدارکات باشد. بعد از سلام و احوالپرسي، گفتم: پدر جان تو جبهه چکاره‌اي ؟

لبخند زد. گفت: تدارکاتي.

گفتم: خودمم همين حدس رو زدم.

جواني توي اتاق بود که دايم دور و بر تخت او مي‌چرخيد. اول فکر کردم شايد همراه‌اش باشد، ولي وقتي ديدم اسلحه کمري دارد، شک کردم.

کم کم متوجه شدم مجروحان ديگري که در آن اتاق هستند، احترام خاصي به او مي‌گذارند. طولي نکشيد که چند تا از فرماندهان رده بالاي سپاه آمدند عيادتش. مثل آدم‌هاي برق گرفته، بر جا خشکم زده بود.

انتظار داشتم آن بسيجي ساده و با صفا هر کسي باشد غيراز حاج عبدالحسين برونسي. همين که از بيمارستان مرخص شدم، رفتم توي تيپي که او فرمانده‌اش بود.

تا موقعي که شهيد شد ازش جدا نشدم.

 

*********************

طرف با يك موتور گازي آمد جلوي در مسجد. سلام كرد. جوابش را با بي‌اعتنايي دادم. دستانش روغني بود و سياه. خواست موتور را همان جلو ببندد به يك ستون، نگذاشتم.

گفتم: اينجا نميشه ببندي عمو. با نگراني ساعتم را نگاه كردم. دوباره خيره شدم به سر كوچه. سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبري نشد. پيش خودم گفتم:

مردم رو ديگه بيشتر از اين نميشه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئول پايگاه بگم تا يك فكري بكنيم. يك دفعه ديدم بلندگوي مسجد روشن شد و جمعيت صلوات فرستادند! مجري گفت: نمازگزاران عزيز در خدمت فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسين برونسي هستيم كه به خاطر خرابي موتورشان كمي با تأخير رسيده‌اند.

 

*********************

بعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دوتا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: اینا رو برای چی آوردین؟

گفت: آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش... .

موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم. من و منی کرد و به اشاره گفت: جعبه ها.

تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودن!

گفت: از ما دیگه نمی خواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هر چی بوده، آوردن.

با عصبانيت راهم را كشيدم و رفتم خانه .

عبدالحسين وقتي موضوع را فهميد ، خونسرد گفت : اين حرفا كه ناراحتي نداره.

گفت:

بايد به اون خانم مي گفتي كه اين راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برين بيارين

*********************

پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست.

بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.

از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.

تا من رسیدم به اش،یک تاکسی گرفت.

درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.

*********************

خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم.

 فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد.

 یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد.

بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به اش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه.

*********************

می گفت:

یکی از حربه های ضد انقلاب توی کردستان، استفاده از دخترای زیباست.

می گفت: یک روز که داشتم نگهبانی می دادم،یکی از اونا سراغ منم اومد!صورتش غرق آرایش بودبهم چشمک زد و بعد هم لبخند.بهش گفتم:از خدا بترس،برو دنبال کارت.

دوباره چشمک زد.سریع گلنگدن را کشیدم و داد زدم:اگر گورت رو گم نکنی،سوراخ سوراخت می کنم.

می گفت:دختره رنگش پرید و نفهمید چطوری فرار کرد

*********************

از اینکه  آنجا  چه کاره است و چه مسولیتی دارد هیچ وقت چیزی نمی گفت. ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد حرف می زد برام .

 یک بار می گفت: داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها . تعجب کردم.

تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر اصلا حواسشان به او نیس. انگار نمی دیدنش . رفتم جلو . سینه ای صاف کردم . خیلی با احتیاط گفتم: خانم , جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشید .

رویش طرف من نبود . به تمام قد ایستاد فرمود : مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید ؟ یاد امام حسین از خود بی خودم کرد گریه ام گرفت. خانم فرمود : هرکس یاور ما باشد ما هم یاری اش میکنیم .

*********************

از خواب پريدم كسي داشت بلند بلند گريه مي كرد! ...

رفتم توي راهرو حدس مي زدم عبدالحسين بيدار است و دارد دعايي مي خواند وقتي فهميدم خواب است اولش ترسيدم بعد كه دقت كردم ديدم دارد با حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) حرف مي زند.

حرف نمي زد ناله مي كرد و درد و دل اسم دوستان شهيدش را مي برد مثل مادري كه جوانش مرده باشد به سينه مي زد و تو هاي و هوي گريه مي ناليد: اونا همه رفتن مادر جان پس كي نوبت من مي شه؟ آخه من بايد چه كار كنم؟...

 

 

*********************

بعد از شهادت عبدالحسین، زینب زیاد مریض می شد. یک بار بدجوری سرما خورد وبه اصطلاح سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ولی فایده ای نکرد. کارش شده بود گریه، بس که درد می کشید. یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریه ام افتاد. زینب را گذاشتم روی پایم. آن قدر تکانش دادم وبرایش لالایی خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هایم گرم خواب شد.

یک دفعه عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی وبا لباس های نظامی. آمد بالای سر زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد غصه بخوری، ان شاءالله خوب می شه.»

در این لحظه ها نه می توانم بگویم خواب بودم، نه می توانم بگویم بیداربود. هرچه بود عبدالحسین را واضح می دیدم. او که رفت، یک دفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به لب های زینب، خیس بود. قدری از شربت روی پیراهنش هم ریخته بود.

زینب همان شب خوب شد. تا همین حالا، که چهارده، پانزده سال می گذرد، فقط یک بار دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا- علیه السلام- شفا گرفت.

*********************

جهيزيه ی فاطمه حاضر شده بود. يک عکس قاب گرفته از باباي شهيدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بيا مادر! اينو بگذار روي وسايلت.

به شوخي ادامه دادم:

بالاخره پدرت هم بايد وسايلت رو ببينه که اگر چيزي کم و کسري داري برات بياره.

شب عبدالحسين را خواب ديدم. گويي از آسمان آمده بود؛ با ظاهري آراسته و چهره ی روشن و نوراني. يک پارچ خالي تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت:

اين رو هم بگذار روي جهيزيه ی  فاطمه

فردا رفتيم سراغ جهيزيه. ديديم همه چيز خريده‌ايم، غيراز پارچ

 

 

 

برگرفته از كتاب سالكان ملك اعظم 2 «منزل برونسي»

16داستان كوتاه از زندگي شهيد دكتر مفتح

توجه : این متون  متناسب برای ایام27 آذر سالروز شهادت شهيد مفتح  ؛جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

(جهت چاپ با كيفيت مناسب ،لطفا روي تصوير كليك نماييد)


1307     ولادت

1314     شروع تحصیلات ابتدایی

1322     عزیمت به قم برای  تحصیل

1328     ازدواج

1336     اتمام دوره لیسانس دانشکده الهیات

1342     واقعه مدرسه فیضیه قم

1342     عزیمت دکتر مفتح به آبادان به دستور امام خمینی(ره)

1342     سازمان دهی طلاب همدان مقیم قم

1343     دستور انتقال محل خدمت وی از قم به تهران

1343     سخنرانی در ساوه

1344     انتشار نامه سرگشاده طلاب همدانی در اعتراض به تبعید امام خمینی

1344     دفاع از رساله دکترای فلسفه

1344     جلوگیری از ورود به آبادان در ماه اردیبهشت

1344     سخنرانی در شهرستان شاهی(قادئم شهر)

1345     دستگیری و اخراج از آبادان

1345     سفر به کرمانشاه

1346     عزیمت به کاشان

1346     عزیمت به گلپایگان

1346     عزیمت به خمین

1346     تبعید به کرمان از طریق آموزش و پرورش

1349     شروع به کار در دانشکده ی الهیات و معارف اسلامی

1350     عزیمت به محلات

1351     فعالیت تبلیغی در دماوند

1352     ممنوعیت منبر

1352     امامت جماعت مسجد جاوید تهران

1353     دعوت از آیت الله خامنه ای برای سخنرانی در مسجد جاوید

1353     دستگیری و انتقال به کمیته مشترک ضد خرابکاری در آذرماه

1353     آزادی از زندان در دی ماه

1354     درگیری با دکتر آریانپور

1355     سفر به لبنان

1355     درگذشت مادر

1355     قبول امامت جماعت مسجد قبا

1355     جمع آوری کمک برای شیعیان لبنانی

1356     سفر به سوریه و لبنان در خرداد ماه

1356     شرکت در مراسم تشییع جنازه دکتر شریعتی در سوریه

1357     سفر به سوریه، لبنان و مصر

1357     برگزاری مراسم عید فطر در تپه های قیطریه به امامت آیت الله مفتح در سیزدهم شهریور

1357     فاجعه 17 شهریور در میدان ژاله و دستگیری دکتر مفتح

1357     آزادی از زندان در آبان ماه

1357     شرکت در کنفرانس خبری در پنجم بهمن

1357     ورود امام و حضور در کنار ایشان در بهشت زهرا

1357     تشکیل کمیته ی انقلاب اسلامی مسجد قبا

1357     ریاست دانشکده الهیات و معارف اسلامی

1357     عضویت در شورای عالی نظارت بر موسسه ی اطلاعات

1358     برگزاری اولین سمینار وحدت حوزه و دانشگاه

1358     شهادت استاد مفتح در بیست و هفتم آذر ماه به دست گروهک منحرف فرقان

 

 

 

 

 

ولادت

 روحانى فرزانه و عالم متعهد مرحوم حاج شيخ محمود مفتح از واعظان مشهور همدان بود، در نهايت اخلاص و صداقت روزگار مى گذراند و چون وى در ادبيات عرب و فارسى تبحر داشت، اشعار زيادى در مدح و منقبت و رثاى اهل بيت سروده كه ضمن زيبايى هاى لفظى از مضامين عالى و تاريخ صحيح ائمه و احاديث معتبر سرچشمه گرفته بود. وى علاوه بر سخنورى و وعظ در حوزه علميه همدان به تدريس مشغول بود. در سال 1307 ه.ش در خانه چنين اديب فاضل و وارسته فرزندى ديده به جهان گشود، كه او را محمد ناميدند.

مادرش حاجیه خانم فاطمه شمالی، زنی پاک دامن و گران قدر بود که در تربیت دکتر مفتح و آموختن آداب نیک انسانی به او، نقشی بس ارزنده و جاودانی ایفا کرد.

دانش طلبى در سايه معنويت و تربيت و در پرتو فضيلت از همان دوران صباوت، حلاوت جان اين كودك گرديد. او روى آوردن به علم و آراسته گرديده به صفاتى پسنديده را از پدرى عالم و مادرى نيكو سرشت در كلاس با صفاى خانواده آموخت. در مواقعی همراه پدرش به مجالس وعظ و خطابه می رفت و قبل از به پایان رسیدن سخنرانی پدرش پای منبر از جای بر می خاست و با صدای جذّاب و دل نشین به ذکر مصیبت اهل بیت می پرداخت، سنتی که در محافل شیعه به «پا منبری» یا پیش واقعه و احیاناً نوحه موسوم می باشد. بنابراین بخش مهمی از شخصیت این عالم عامل در ایّام کودکی و نوجوانی در محافل دینی و مذهبی شکل گرفت.

 

 

 

 

 

دوران تحصیلات و هجرت به قم

 از هفت سالگى پايش به مدرسه گشوده شد و در زمينه ادبيات از پدر اديب و شاعر خويش بهره مند گرديد. وی پس از خاتمه تحصیلات مقطع ابتدایی به حوزه علمیه شهر دانشور پرور همدان راه یافت و از محضر اساتیدی پر آوازه همچون آیة اللّه آخوند ملاعلی همدانی، مقدمات علوم و زبان و ادبیّات عربی، فقه و بخشی از منطق را آموخت.

محمد در سال ۱۳۲۲ در حالي كه تنها ۱۵ سال داشت براي ادامه تحصيل به حوزه علميه قم مهاجرت كرد و در مدرسه دارالشفاء و در حجره اى محقر و نمناك اقامت گزيد و همچون ديگر جويندگان معارف دينى با جديت و اهتمامى در خور اهميت به كسب علوم و مكارم پرداخت.

ذوق سرشار و استعداد عالى به همراه كوشش پرجوش و وجود اساتيد برجسته سبب آن گرديد تا مفتح به طور شگفت انگيز و شايان توجهى دروس حوزه از جمله رسائل، مكاسب و كفايه را طى سالهاى1322-1324 فرا گيرد و خود در زمره اساتيد حوزه علميه قم قلمداد گردد.

 

 

 

 

 

تبسم و تواضع

اغلب کسانی که با آیت الله مفتح از نزدیک آشنا بودند از تبسم همیشگی او بر لبانش یاد کرده اند:

«مهم ترین صفتی که در شهید مفتح می توانم ذکر کنم، لبخند و تبسم همیشگی آن شهید بزرگوار است که همیشه بر لب داشتند. دیگر تواضع و فروتنی او که زبانزد همگان بود به شکلی که انسان وقتی در حضور ایشان می نشست احساس غریبی نمی کرد. با همه صحبت می کرد، با تواضع برخورد می کرد.»

کسانی که با مسائل تربیتی آشنایی دارند، خوب می دانند خوشرویی و برخورد احترام آمیز از مهم ترین راه های جذب افراد می باشد. دکتر مفتح با آن دو ویژگی بود که می توانست با جوانان خیلی زود مانوس شود و بتواند آنها را به سمت اسلام بکشد.

 

 

 

 

 

دستگیری از محرومان

ایشان به جهت فعالیت در مساجد با عنوان امام جماعت، خواه ناخواه با مردم محروم و مستضعفی روبرو می شد که وظیفه انسانی و اسلامی، حکم به یاری و کمک به آنها می داد. یکی از راه های رفع مشکلات این گونه افراد آبرومند، ایجاد صندوق قرض الحسنه بود. آقای سیدباقر سخایی، یکی از نزدیکان آیت الله مفتح توضیح می دهد:

« شهید مفتح، اقداماتی برای جذب مردم به کارهای خیر و برداشتن گام هایی برای حل مشکلات مردم انجام داد. آن موقع از صندوق های قرض الحسنه کم تر وجود داشت. ايشان ضمن آن که در جای دیگر هم فعالیت داشت یادم می آید، یکی از دوستان نیاز به پول داشت، ایشان را به یکی از صندوق هایی که ارتباط داشت معرفی کرد. خود ایشان هم در مسجد قبا، اقدام به تاسیس صندوق قرض الحسنه کردند تا بتوانند مشکلات مردم را رفع بکنند؛ که تاثیر خوبی هم در منطقه داشت.»

 

 

 

 

 

 

 

رسيدگي به وضع بيماران نيازمند

ايشان با تعدادی از پزشکان متعهد و متخصص آشنا و دوست بود و افرادی را که نیازمند درمان بودند به آنها معرفی می کرد. دکتر سید عباس پاک نژاد یکی از این پزشکانی که تا وی در ارتباط بود می گوید:

« قبل از انقلاب بود با شهید مفتح آشنا شدم. او روحانی بود، آرام، سلیم و پاک دل. همیشه مثل رهبرش علی (عليه السلام) بود. می گفت: وقتی شاگرد دارم تدریس می کنم؛ وقتی بیکار هستم پهلوی منبر پیغمبر می نشینم ... هفته ای دو سه روز می آمد به درمانگاه پیش من و هیچ وقت نبود که این مرد تنها بیاید. یکی دو نفر از این افراد محتاج و درمانده ی مستضعف همراهش بودند و می آورد و اگر ما توانایی داشتیم به رایگان معالجه می کردیم و اگر از نظر امکانات درمانگاه، توانایی مداوا نداشتیم، دکتر مفتح می گفت من هزینه اش را می پردازم شما به راننده ات بگو آمبولانس را بردارد و فلان وسیله را تهیه کند ... ».

 

 

 

 

 

 

رسیدگی به وضعیت تحصیلی فرزندان

آقای پیشگاهی فرد داماد دکتر مفتح مي گويد:

« ایشان در خانواده هم یک زمانی را برای تربیت فرزندان و بررسی وضعیت تحصیلی فرزندان خود قرار داده بودند. علی رغم این که ایشان وقت کمتری می توانستند به خانه اختصاص بدهند، در همان زمان کوتاه هم به مسائل بچه ها رسیدگی میکردند.

با یکایک آنها صحبت می کردند، وضعیت تحصیلی آنها را می پرسیدند و این زمینه ای شد برای رشد فرزندان ایشان »

دکتر محمدمهدی مفتح، فرزند بزرگ استاد هم تصریح می کنند که ایشان در امور درسی فرزندان خود دقت بسیار داشتند:« پدر از مدرسه، رفتار در مدرسه، هم بازی ها و دوستانی که داشتیم هیچ وقت غافل نبودند.»

علاوه بر این، روش های تربیتی ایشان توام با ارشاد و راهنمایی بود و این مسئله، بویژه در مورد دخترانش بسیار مشخص تر جلوه می کرد:« هر چند در مورد پسران هم همین طور بود، ولی بعضی اوقات این محبت، در مقابل تخلف های پسران با شدت، ابراز می شد که این امر در مورد دختران بسیار کم تر بود یا اصلا نبود».

آیت الله مفتح با فرزندان خود به گونه ای رفتار می کرد که آنها در مورد کوچک ترین کارها با وی مشورت می کردند و آنچه ایشان صلاح می دانستند، انجام می دادند. به عبارت دیگر، او برای فرزندان خود نه تنها یک پدر، بلکه دوست و معلم هم بود.

 

 

 

 

 

حمله به مفتح در فیضیه

آیت الله محمد مفتح از جمله افرادی بود که در جریان حمله ماموران به مدرسه فیضیه مضروب گردید.

یکی از شاهدان عینی به نقل از دکتر مفتح، نقل کرده است که ایشان گفت: «عبای کلفتم را انداختم روی سرم تا وقت چوب خوردن زیاد صدمه نبینم». ایشان علیرغم اینکه به شدت مضروب شده بود به همراه سایر حادثه دیدگان مدرسه فیضیه قم به منزل امام خمینی مراجعه کرد. در همین حال مجروحان بستری در بیمارستان قم را هم به دستور ساواک بیرون ریخته بودند. این ها هم در منزل امام گرد آمدند:

«همه آمده بودند، عده ای با دست شکسته، پای شکسته، چشم از حدقه درآمده. وضع عجیبی بود! یادم نمی رود که امام بی اختیار اشک می ریخت، دستمال برمی داشت و مرتب اشک هایش را پاک می کرد و می فرمود: برای یاری اسلام آماده باشید. شما باید کمربندهایتان را محکم ببندید. این صدمات در برابر اسلام چیزی نیست و ... این سخنان امام تاثیر خوبی در روحیه افراد داشت».

ایشان علیرغم ضرب و شتمی که شده بود، روز بعد از حادثه به همراه حجه الاسلام علی حجتی کرمانی و چند نفر دیگر به عیادت طلاب مجروح رفت.

 

 

 

 

 

 

مسجد، پایگاه مبارزه

موج حرکتِ انقلاب بر مدار اندیشه و تفکر اسلام ناب محمدی که شهید مفتح و شهید مطهری در دانشگاه ایجاد کردند، باعث گردید نسل جوان گمشده های خود را در محفل های نورانی، گرم و صمیمی استاد شهید بیابند. از این رو، جلسات سخنرانی مرحوم شهید مفتح هر روز فشرده تر و پرجمعیت تر می گردید. استقبال جوانان از این مجالس به حدی بود که در ابتدا هیچ کس آن را تصور نمی کرد. لذا آیت اللّه مفتح از این فرصت کمال استفاده را کرد و مبانی اسلامی را به نحو جامع تر و کامل تر تحلیل و بررسی می کرد.

 او که از هر فرصتی کمال استفاده را می برد با حضور بیشتر در مساجد، این مکان مقدس را پایگاه مبارزه خود قرار داد.

وي در مورد انتخاب مسجد به عنوان پايگاه مبارزه چنين بيان مي‌دارد: «اين انقلاب‌، از مراكز روحاني شروع‌، و در پايگاههاي مساجد تقويت و به وسيله ملت مسلمان پاينده شد. «...

 

 

 

 

 

درایت و هوشمندی شهيد مفتح

یادم هست سال 56 اولین نمایشگاه کتاب در مسجد قبا برپا شد. قبل از انقلاب مرسوم نبود که مسجد فعالیت های فرهنگی داشته باشند. ایشان در اردیبهشت 56 نمایشگاهی از کتاب های مذهبی برگزار کردند. به دست جوانان دانشجوی اهل مبارزه و مطالعه ای که بعدها عده ای از آنها شهید شدند: از جمله شهیدان حبیب مالکی جواد مالکی و اصغر آقا زمانی. اینها دانشجویانی بودند که در برگزاری نمایشگاه کمک کردند و عده ای از آنها هم در حال حاضر جزو مسءولان کشوری هستند شب آخری که نمایشگاه به انتها رسید و قرار بود از زحمات کسانی که در برگزاری و اداره نمایشگاه کمک کرده بودند تقدیر شود. خبر رسید که دکتر شریعتی در لندن فوت کرده است و حالت و وضعیت جلسه به هم خورد. فردای آن روز در واقع اولین روز بعد از فوت دکتر شریعتی بود و همه این دانشجوها و اساتید برانگیخته و احساساتی شده بودند و مسجد قبا هم تنها پناهگاهی بود که برای جوان ها باقي مانده بود. شهید مفتح حرکتی را انجام دادند که به اعتقاد بنده نشانه درایت و هوشمندی کامل ایشان بود. من آن روز به مسجد قبا رفتم و دیدم که در مسجد بسته است و روی در آن هم اطلاعیه ای زده اند که مسجد قبا فعلاً فعالیتی ندارد. شهید مفتح این حساب را کرده بودند که اگر در مسجد باز باشد و جوان ها و دانشجویان بیایند قطعاً تظاهرات خواهد شد و رژیم بهانه بسیار مناسبی پیدا میکند که این تنها سنگر باقی مانده مبارزاتی راهم از آنها بگیرد.لذا چند روزی مسجد را تعطیل کردند تا از تعطیلی همیشگی مسجد جلوگیری کند  بعد از مدتی فعالیت مسجد مجدداً شروع شد و به نظر من این یکی از شیوه های مدیرانه ی شهید مفتح برای حفظ این پایگاه مبارزاتی بود.                    به نقل از حجت الاسلام و المسلمین محمد هادی مفتح

 

 

 

 

 

 

وحدت حوزه و دانشگاه

شهيد مفتح به اين مسئله (وحدت حوزه و دانشگاه) ايمان داشتند و مي‌گفتند كه بايد به دانشگاه‌ها رسوخ كرد و دانشجويان را با مباني اسلام آشنا كرد و بر اين اساس تأكيد داشتند كه جواناني كه از شهرها و روستاهاي مختلف وارد دانشگاه مي‌شوند تحت تأثير افكار و انديشه‌هاي استكبار قرار نگيرند و روحانيت براي آن‌ها پناهگاهي شود و نيز براي اين كه اين كار را انجام دهند در عين اين كه ايشان يك روحاني بودند اما وارد دانشگاه شدند و به عنوان يك دانشجو با دانشجويان كشور معاشرت كردند تا مسائل آنان را بفهمند و درپي حل مسائل آنان برآيند و به اين دليل ايشان حتي تا بالاترين درجه تحصيلات دانشگاهي كه گرفتن مدرك PHD بود پيش رفتند و در نهايت بايد گفت كه شهيد مفتح در آغاز جواني و به محض آشنايي با افكار امام (ره) موضوع وحدت حوزه و دانشگاه را پي‌گيري كردند.
                                                                                         محمد مهدي مفتح نماينده مردم رزن در مجلس شوراي اسلامي

 

 

 

 

 

 

 

منطقه ي فرهيخته ، امام جماعتِ فرهيخته

سال 53 که من در این منطقه ساکن شدم، مسجد تازه ساخته شده بود البته هنوز کاملا تمام نشده بود. در ابتدای امر، یک پیرمرد روحانی را برای امام جماعت این مسجد انتخاب کرده بودند، اما وقتی از من برای هیئت امنای مسجد دعوت شد، با اصرار و پیشنهاد من و بعد از بررسی که بین اعضای هیئت امنا از جمله آقایان حاج ترخانی ، مهدیان ، زمردیان و همدانی انجام گرفت، قرار شد با توجه به موقعیت منطقه و وجود افراد فرهیخته و جوان و نوعاً تحصیل کرده آن و با توجه به شرایط آن روزها؛ امام جماعتی جوانتر و تواناتر که بتواند از موقعیت این مسجد با توجه به نزدیکی به حسینیه ارشاد برای پیشبرد اهداف مبارزه و آگاهی دهی به مردم و اتحاد آنها استفاده کند؛ دعوت شود.

در آن زمان چون ساواک آقای مفتح را از مسجد جاوید بیرون کرده بود؛ من به فکر افتادم که ایشان را به این مسجد بیاوریم. بنابراین نزد شهید بهشتی رفتم و با ایشان مشورت کردم و ایشان از پیشنهاد من استقبال کرد، بعد پیش شهید مطهری رفتم و شهید مطهری با آقای مفتح صحبت کردند و بعد از هماهنگی های لازم و در نظر گرفتن شرایط و حساسیت های ساواک، شهید مفتح به عنوان امام جماعت مسجد قبا انتخاب شدند و تا زمان شهادت هم در این مسجد مشغول نماز بودند.

آقای ابوالفضل  توکلی بینا؛ مشاور رئیس جمهور و همرزم شهید مفتح

 

 

 

 

 

شهادت دکتر مفتح

با طلیعه پیروزی انقلاب اسلامی، گروه های التقاطی در صحنه سیاسی جامعه ظاهر شدند.

گروهک فرقان که از یکسو همچون نهروانیان در حماقت و تعصب غوطه می خوردند و از سوی دیگر، به دست نفوذی های آشکار و پنهان وابسته به سازمان جاسوسی آمریکا، فعال شده بودند، به نام دفاع از دین و قرآن، بر ضد روحانیت مبارز و آگاه انقلاب اسلامی موضع گیری و شروع به ترور شخصیت های برجسته نهضت کردند. یکی از اهداف این گروه، شهادت شهید دکتر محمد مفتح بود که در روز 27 آذرماه 1358، ساعت نه صبح در دانشکده الهیات به دست سه نفر از اعضای این گروه ترور شد. تلاش های تیم پزشکی سودی نبخشید و سرانجام دکتر مفتح در ساعت دوازده، هم زمان با اذان ظهر به لقاءاللّه پیوست.

پیكر مطهر آن عالم ربانی پس از برپایی مراسم با شكوه، تشییع و در صحن مطهر حضرت معصومه در قم به خاك سپرده شد و این روز به مناسبت فعالیت های چشمگیر این شهید والامقام در راه تحقق وحدت بین حوزه و دانشگاه «روز وحدت حوزه و دانشگاه» نامگذاری شد.

 

 

 

 

 

 

پيام امام خميني قدس سره به مناسبت شهادت آیه الله دكتر مفتح

بسم الله الرحمن الرحيم

انا لله و انا اليه راجعون

آن گاه كه منطق قرآن آن است كه ما از خداييم و به سوي او مي رويم و مسير اسلام بر شهادت در راه هدف است و اولياي خداعليهم السلام – شهادت را يكي از ديگري به ارث مي بردند و جوانان متعهد ما، براي نيل شهادت در راه خدا درخواست دعا مي كرده و مي كنند، بدخواهان ما كه ا ز همه جا وامانده، دست به ترور وحشيانه مي زنند، ما را از چه مي ترسانند؟

 امريكا خود را دلخوش مي كند كه با ايجاد رعب در دل ملت كه سربازان قرآنند، مي تواند وقفه اي در مسير حق و عقب گردي از جهاد مقدس در راه خدا ايجاد كند، غافل از اين كه ترس از مرگ براي كساني است كه دنيا را مقر خود قرار داده و از قرارگاه ابدي و جوار رحمت ايزدي بي خبرند. اينان از كور دلي، صحنه هاي شورانگيز ملت عزيز و شجاع ما را در هر شهادتي، پس از شهادتي كه در پيش چشمان خيره ي آنان منعكس است، نمي بينند. «صُمٌّ بُكمٌ عُميٌ فَهُم لا يَعقِلُون» اينان مي بينند كه هزار و سيصد سال بيشتر از صحنه ي حماسه آفرين كربلا مي گذرد و هنوز خون شهيدان ما در جوش و ملت عزيز ما در حماسه و خروش است.

جناب حجت الاسلام دانشمند محترم آقاي مفتح و دو نفر پاسداران عزيز اسلام رحمة الله عليهم به فيض شهادت رسيدند و به بارگاه ابديت بار يافتند و در دل ملت و جوانان آگاه ما حماسه آفريدند و آتش نهضت اسلامي را افروخته تر و جنبش قيام ملت را متحرك تر كردند. خدايشان در جوار رحمت واسعه ي خود بپذيرد و از نور عظمت خود بهره دهد. اميد بود از دانش استاد محترم و از زبان علم او بهره ها براي اسلام و پيشرفت نهضت برداشته شود و اميد است، از شهادت امثال ايشان بهره ها برداريم. من شهادت را بر اين مردان برومند اسلام تبريك و به بازماندگان آنان و ملت اسلام تسليت مي دهم.

سلام بر شهيدان راه حق

روح الله الموسوي الخميني

 

 

 

 

 

 

 

 

شهيد مفتح از ديدگاه مقام معظم رهبري


 مقام معظم رهبری در بیست و ششم آذر 1364 به دانشکده الهیات رفتند و با دست خط مبارک در دفتر یادبود این دانشکده در خصوص شهید مفتح این گونه نگاشتند:

                              

                               بسم الله الرحمن الرحیم

یاد شهید عزیز مرحوم آیت الله مفتح, آن شمع پرسوز و گداز و روشنی بخش آن روحانی پرجد و جهد و جسور آن مبلغ دانا و سخنور آن مبارز شجاع و خستگی ناپذیر آن شخصیت متواضع و محبوب گرامی باد. او که با خون خود, سخن خود, تلاش خود, هدف و راه خود را امضاء کرد و صحت و حقانیت آن را به ثبت رسانید.

 

20 داستان كوتاه از زندگي شهيد شوشتري

 

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 26 مهر سالروز شهادت شهيد شوشتري  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

گزیده ای از زندگینامه

سردار سرتیپ پاسدار نور علی شوشتری در سال 1327 در روستای ينگجه سر ولایت شهرستان نیشابور به دنیا آمد.

وی که از فرماندهان پر افتخار و یارگاران نامدار دفاع مقدس محسوب می شود در دوران قبل از انقلاب با ارادت ویژه ای که نسبت به حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای(مدظله العالی) داشت و به طور مرتب در جلسات ایشان شرکت می نمود و بدین طریق با فضای مبارزه ارتباط داشت. در دوران بعد از انقلاب و مخصوصاً در زمان دفاع مقدس نیز در عملیات های مختلف  خصوصاً در جبهه جنوب حضور فعالیت داشت.

سردار شوشتری که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد.

در اکثر عملیات ها با مسئولیت های مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت که هفت بار جراحت شدید و تحمل رنج و درد ناشی از آن ماحصل این حضور فعال و مخلصانه بود و بدین ترتیب افتخار جانبازی را چون برگ زرین دیگری برای کتاب زندگی سراسر مجاهدت او به ارمغان آورد.

با وقوع عملیات مرصاد وی به توصیه مقام معظم رهبری مسئولیت این عملیات غرور آفرین را بر عهده گرفت و به نقل از شهید صیاد شیرازی فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت فرماندهی لشگر5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بخشی از مسئولیت های این فرمانده بزرگ و شهید والا مقام است. وی از اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهده دار شد و موفق گردید با تلاشی پیگیر و مجاهدتی خستگی ناپذیر ایجاد اتحاد بین طوایف شیعه و سنی را در این استان به افتخارات خود بیفزاید.

سردار شهید نورعلی شوشتری که سال های متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا(عليه السلام) را نیز عهده دار بود بارها در جمع همرزمانش گفته بود:

آرزو دارم در میدان جنگ باشم وبه شهادت برسم وجسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود.

سردار شوشتري و سردار رجب‌علي محمدزاده و 10 نفر از برادران شيعه و سني در تاريخ 26 مهر 1388 در يک حادثه تروريستي توسط عوامل مزدور استكبار جهاني در شهرستان سرباز استان سيستان و بلوچستان در موقع ديدار با سران طايفه‌های بلوچ به شهادت رسيد.

 

قدر‌شناسي تا آخر عمر

از خصوصيات شهيد شوشتري اين بود كه اگر يك نفر قدم كوچكي برايش برمي‌‌داشت، حاج‌آقا هميشه درصدد جبران برمي‌آمدند.

 روزي به اتفاق هم از روستا مي‌آمديم كه ديدم از ماشين پياده شد و به پيرمردي كه به نظر نمي‌رسيد وضع اقتصادي بدي داشته باشد، پولي داد. از آقا نورعلي پرسيدم: موضوع چيه؟! گفت: اين مرد براي من يك روز كه چوپان كوچكي بودم، كار بزرگي انجام داد. باران شديدي مي‌باريد. اين مرد، وقتي مرا ديد، «كَپَنَك» (نوعي لباس نمدي مخصوص چوپانان)  خودش را از روي دوشش درآورد و روي من انداخت و گفت: اين را بگير و اينجا استراحت كن. من هيچ وقت اين محبت او را فراموش نمي‌كنم و تا زنده هستم كمكش مي‌كنم. حاج‌آقا محبت هيچ‌كس را فراموش نمي‌كرد و اين را «قهرقلي» كه آن چوپان است به ياد دارد.

به نقل از همسر شهید



وصيت‌هايي در حاشيه كتاب‌ها

بسيار اهل مطالعه بود و كتاب‌هاي فراواني براي ما به يادگار گذاشته‌است. هميشه كنار سجاده‌ا‌ش يك جلد  قرآن، مفاتيح و ديوان حافظ بود. وقتي مطالعه مي‌كرد، در كنار صفحات كتاب يادداشت مي‌نوشت. يك جور نكته‌برداري و حاشيه‌نويسي بود. هر كتابي را كه حالا باز مي‌كنيم، در هر گوشه آن نكته‌اي، دست‌خطي و يادداشتي از پدر را مي‌بينيم كه مانند يك وصيت‌نامه ما را در مشكلات ياري مي‌كند.

زهرا شوشتری – فرزند شهید



نديدم سرش را پايين بياورد

در عمليات كربلاي 5 كه بيش از 20 شبانه روز طول كشيد، يك مرتبه فرماندهان را در كانالي در منطقه «پنج‌ضلعي» در شمال منطقه عملياتي كه عرضش كمتر از يك متر بود جمع كرديم تا براي ادامه عمليات تصميم‌گيري كنيم.

 حجم انبوه آتش توپخانه و هواپيماهاي عراق مانع از شكل‌گيري‌اين جلسه مي‌شد. من در‌اين كانال حتي يك بار نديدم كه سردار شوشتري سرش را پايين بياورد يا نگراني از اصابت گلوله يا تركش داشته باشد.

سید یحی رحیم صفوی – همرزم شهید و فرمانده کل سابق سپاه



هم فرمانده، هم استاندار!

در زمان غائله ضدانقلاب در مشهد اوضاع بسيار بدي شكل گرفت، به طوري كه نه استانداري و نه ديگر ارگانها قادر به كنترل اوضاع نبودند و حتي دو پاسگاه انتظامي نيز توسط ضدانقلاب خلع سلاح شده بود، موضوع را به صورت تلفني با شهيد شوشتري در ميان گذاشتم و به او گفتم الان شما هم فرمانده و هم استاندار آنجا هستي و بايد كاري كني كه اوضاع به حالت عادي برگردد.

بعد ازاين تماس بود كه سردار شوشتري شخصا وارد شد و ظرف تنها چند ساعت اوضاع را به كنترل خود در آورد و آرامش به شهر مشهد برگشت.

سید یحی رحیم صفوی – همرزم شهید و فرمانده کل سابق سپاه


نبرد در كله‌قندي

ما تقريبا همه عمليات‌ها را در كنار هم بوديم، شهيد شوشتري اعتقاد خاصي به وحدت بين سپاه و ارتش داشت.

يادم هست در سال 62 در عمليات والفجر3 در مهران يك ارتفاع مهم و استراتژيك به نام كله ‌قندي وجود داشت كه توسط يك گردان عراقي به فرماندهي سرهنگ جاسم تصرف شده بود. ما شبانه‌روز روي آن‌ها آتش مي‌ريختيم و 11روز تمام آن‌ها را محاصره كرده‌بوديم، اما نيروهاي سرهنگ جاسم مقاومت مي‌كردند. جاسم مورد حمايت شديد صدام بود و حتي بعداً متوجه شديم كه در آن مدت صدام دوبار با سرهنگ جاسم تماس گرفته و حتي يك درجه هم به او داده است، بنابراين جاسم با تمام وجود مقابل نيروهاي ما ايستاده بود تا اينكه يك روز شهيد شوشتري با يك گرو‌هان به ما اضافه شد و با همان يك گروهان توانست گردان سرهنگ جاسم را شكست دهد و او را دستگير كند.

امیر منوچهر کهتری همرزم شهید و از فرماندهان لشکر 77 پیروز ثامن الائمه(عليه السلام)

 

ميوه اي كه فصل چيدنش رسيده بود

شب قبل از شهادتشان، با او ديدار كردم و پس ازاين ديدار بود كه احساس كردم ديگر جاي سردار شوشتري بر روي زمين نيست وايشان عكسي از سرداران شهيد باكري، همت و زين الدين را به من نشان داد در حالي كه با غبطه در مورد آنها  صحبت ميكرد.

سردار شوشتري مانند ميوه اي بود كه فصل چيدنش رسيده بود، او بااين شهادت به آرزوي خود رسيد اما ما دراين ميان ضرر كرديم چرا كه اگر نگويم بي نظير، ولي ايشان جزو كم نظيرترين افراد در جمهوري اسلامي ايران بود كه تسلط بسيار زيادي به نقاط جغرافيايي كشور و نيز احاطه به مسائل اجتماعي و نظامي داشت.

سردار محمود چهارباغي، همرزم شهید و فرمانده توپخانه و موشكهاي نيروي زميني سپاه،



همه عمر خدمتش در حال جهاد بود

شايد خيليها ندانند كه شهيد شوشتري در كدام عمليات مجروح شدند،يا در كدام عمليات جانبار شدند،شايد يكبار هم‌ايشان به آسايشگاهي نرفت. در عملياتي كه حدود 2 تا 3هزار جانباز شيميايي داشتيم، شهيد شوشتري در متن همان عمليات بود اما هرگز براي كنترل و بازديد پزشكي نرفت، بنابراين امروز ممكن است خيليها تصور كنند كه قامت رعناي شهيد شوشتري همه جايش سالم بود.

شما حتي اگر هشت سال دفاع مقدس را نگاه كنيد نميتوانيد يك دوره اقامت طولاني در پشت جبهه از شهيد شوشتري پيدا كنيد، اگر هم بوده دورههاي درمان مجروحيتهايش است يا دورههاي اضطراري خانوادگي.

اگر يك پژوهشگر امروز زندگي شهيد شوشتري را در هشت ساله جنگ مورد بررسي قرار بدهد، مطمئن باشيد كه يك دوره يك ماهه پيدا نخواهد كرد كه او فارغ از دغدغه جنگ بوده باشد.

سردار احمدی همرزم شهید و فرمانده سپاه امام رضا(عليه السلام)



حفظ حرمت استاد- شاگردي

بنده با سردار شهید شوشتری در دوره دافوس، هم دوره بودم.

 اگرچه اساتيدي كه در دوره دافوس بودند بعضا چه در ارتش و چه در سپاه تجربه جنگ داشتند ولي غلبه فكر كلاسيك كاملا بر تدريس آنها حاكم بود. وقتي بحث به سمت كارگاههاي آموزشي و مباحث ميداني كشيده ميشد ؛ استدلال هاي كساني چون شهيد شوشتري –كه خيلي هم توجه داشت تا شأن اساتيد را حفظ كند و چيزي نگويد كه استاد به قول  متعارف كم بياورد- نسبت به حرف اساتيد كاملا برجسته بود.

وقتي بحث به مصاديق كشيده مي شد تسلط شهيد شوشتري بر بحث كاملا مشخص بود. استدلالها و حرفهاي شهيد شوشتري براي موضوع درس در واقعيت روي زمين بسيار ملموس، منطقي و اجرايي تر بود به نسبت صحبتهاي برخي اساتيد.

سردار اسماعیل قاآنی، همرزم شهید و از فرماندهان برجسته دفاع مقدس



کاوه 60 ساله

من در طول‌اين دوران حتي يك بار خستگي را در چهره و كلام شهيد شوشتري نديدم و نشنيدم. همواره نشاط و شادابي در وجود شهيد شوشتري بود. به نظر من شهيد شوشتري يك كاوه، چراغچي يا همت 60ساله بود كه ما مي‌ديديم.

به نظر من‌اين شهيد هم در دوران دفاع مقدس و هم بعد از آن زحمات زيادي كشيد و شهادت بهترين و بالاترين مزدي بود كه او مي‌توانست بگيرد.

علی اکبر صابری فر، مدیر عامل شرکت سپاد خراسان        


          

پدر مردم

سردار شوشتري حتي براي خانواده اعداميان هم كار ميكرد و ميگفت اگر كسي اعدام شده، خانواده او چه گناهي كرده است؟

 به خانواده فقرا سركشي كرده و مشكلات آنها  را برطرف ميكرد،  به طوري كه بعد از شهادت ايشان در هر روستايي كه ميرويم تا اسم سردار شوشتري آورده ميشود، مردم زار زار گريه ميكنند و ميگويند پدر خود را از دست داديم.

سردار جاهد، فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان


خدمت به محرومین

در برخي مناطق سيستان و بلوچستان به دليل محروميت زياد مردم، حتي ازدواج‌ها و طلاق‌ها ثبت نمي‌شود و اگر شوهر زني بميرد، آن زن نمي‌تواند ثابت كند كه شوهر خود را از دست داده تا تحت پوشش قرار بگيرد.در منطقه ما 346 زن بي‌سرپرست بدون هيچ كمكي و در نهايت محروميت زندگي مي‌كردند.

من اوضاع و احوال آن‌ها  را با رئيس كل دادگستري استان در ميان گذاشتم و با هم به خدمت سردار شوشتري رفتيم. وقتي او از جريان باخبر شد، با ناراحتي زياد به ما گفت: هرچه زودتر آن‌ها  را تحت پوشش كميته امداد قرار دهيد و براي‌اين كار هم هيچ احتياجي به آوردن مدارك نيست.

شوشتري به‌اينجا نيز اكتفا نكرد و دستور داد تا براي آن‌ها  اشتغال‌ايجاد شود و امروز همان زنان بي‌سرپرست، تحت پوشش و حقوق‌بگير كميته امداد هستند.

شهید شوشتري شخصا دستور رسيدگي به وضعيت زندگي زنان بي‌سرپرست، كودكان يتيم و خانوادهاي محروم منطقه را مي‌داد و در زمان شهادت او وقتي من از زاهدان به منطقه كورين برگشتم ديدم كه زنان 70 ساله به همراه كودكان، در شهادت او گريه مي‌كردند و مي‌گفتند امروز پدر خود را از دست داديم.

حسين اسماعيل‌زهي از بزرگان طايفه «شه ‌بخش» بلوچستان



مردي كه از درون مي‌گريست

يك‌بار با سردار در خط بوديم، يكي از نيروهاي ما در ارتفاعات 343 كاني‌سخت جنازه برادرش را روي دستش به عقب مي‌آورد. خون داشت از پيكر شهيد مي‌ريخت، سردار از ديدن‌اين صحنه آن ‌قدر ناراحت شد كه قابل توصيف نيست، اما نديديم كه اشكي بريزد. اما‌ اينكه سردار چطور خودش را در‌اين صحنه‌هاي سخت،‌ از نظر رواني تخليه مي‌كرد، شب‌ها يا نيمه‌شب‌ها بود؛ وقتي كه مي‌ديديم سردار،‌ آستين‌هايش را بالا زد و به طرف تانكر رفت و وضو گرفت، بعد آمد در تاريكي سنگر به راز و نياز و نماز مشغول شد.

سردار در مقابل نيروهايش هرگز از خودش نقطه ضعفي نشان نمي‌داد و در‌اين طور صحنه‌هاي تلخ،‌ از درون گريه مي‌كرد، بدون‌اينكه اشكي در صورتش نمايان شود.

او پيش رزمنده‌ها در روحيه مثل كوه استوار و محكم بود.

سید محمد میر رفیعی، همرزم شهید و از فرماندهان سابق مخابرات سپاه خراسان



وقتي كه زبانش را كتمان كرد

يگاني بود به نام يگان توپخانه. سردار قبل از ورود به قرارگاه حمزه، براي بازديد به آنجا رفته بودند و از بچه‌هاي آنجا  يك سري مسائل فني پرسيده بودند كه آن‌ها  نتوانسته بودند جواب بدهند.

فرمانده يگان به تركي گفته بود «بابا ‌ايشان كه نمي‌فهمند، به تركي يك چيزي بگوييد، تمام بشود برود».

سردار شوشتري چيزي نمي‌گويد، آخر كار موقع خداحافظي با فرمانده يگان توپخانه به زبان تركي خداحافظي مي‌كند! مي‌گفت: «ديدم خيلي عرق كرد و الان است كه سكته كند، كلي دلداري‌اش دادم كه من تركي بلد نيستم، همين چند كلمه را بلد بودم!»

سرهنگ محسن رنجي مسئول دفتر سردار شهيد در قرارگاه حمزه


 

آخرين پست در كشيك هشتم

در عين صلابتي كه داشت، زماني كه پا به حرم مطهر حضرت رضا(ع)  مي‌گذاشت، واقعا با كمال خضوع و خشوع وارد مي‌شد.

يكي دو كشيك قبل از شهادتش به ايشان گفتم: سردار، شما به هر حال خسته شديد، ديگر از خدمت تشريف بياوريد. (من حدود 4-3 سال در منطقه سيستان و بلوچستان خدمت كردم و چون منطقه‌اي محروم است و فقرش با هيچ جاي ايران قابل قياس نيست، مي‌دانم كه آنجا چطور است.) گفتم سردار! بس نيست؟ گفت: نه، الان واقعا آنجا لازم هستم و بايد به اين مردم محروم خدمت كنم.

شهيد شوشتري براي كشيك، ابتدا «در طلا» مي‌آمد. قبل از شهادتش آنجا كنار در طلا ايستاده بودم روبه‌روي ضريح مطهر كه او آمد و سلام و احوالپرسي كردم. سردار شوشتري گفت: اجازه مي‌دهي آقاي اسلام‌فر بايستم؟! گفتم: اختيار داريد، شما هر زمان كه تشريف بياوريد در خدمت هستيم. چوب‌پَر را به ايشان دادم و پست را تحويل گرفت. او اين كلام را به من گفت: «شايد اين آخرين پستم باشد در اينجا!»

يعني واقعا به ايشان الهام‌ شده بود و به اين رسيده بود كه اين سفر آخر است و اين زيارت كه الان آمده، زيارت آخري است و اين آخرين خاطره من از اوست.

حسين اسلام‌فر، از خدام کشيک هشتم


خود را وقف مردم کرده بود

حالات روحی پدرم بعد از رفتن شهید کاظمی بسیار تغییر کرده و خود را آماده شهادت کرده بودند.

گویا خود نیز می‌دانستند که زود خواهند رفت.

 ایشان همیشه به ما توصیه‌های اخلاقی می‌کردند و تأکید زیادی بر انجام واجبات دینی داشتند و از همه مهم‌ تر بسیار بر پیروی از خط ولایت تأکید می‌کردند.

 او تنها پدر ما نبود، بلکه خود را وقف مردم کرده بود.

۱۲، ۱۳ سال بود که فقط پنج شنبه و جمعه ایشان را می‌دیدیم و در باقی ایام هفته در نقاط مختلف کشور مشغول انجام مأموریت بود.

روح الله شوشتری ، فرزند شهید



پيش بيني محل شهادت

در حالی که سردار نورعلی شوشتری در ابتدای سال 88 مسئولیت تامین امنیت سیستان را برعهده گرفته بود،در محفلی با حضور دوستانش گفته بود که

 " از خدا خواسته ام اینجا محل شهادتم شود و دلم گواهی می دهد که خداوند آرزوی مرا برآورده خواهد کرد. بعد از احمد کاظمی و دیگر یاران من تنها شده ام و به همین خاطر انتظار شهادتم را می کشم. امیدوارم خداوند با شهادت من مشکلات این منطقه و معضلات آن را حل کند."

بخشی از سخنان آن شهید بزرگوار قبل از شهادت


قسمتی از وصیتنامه شهید

ديروز از هرچه بود گذشتيم، امروز از هرچه بوديم!

آنجا پشت خاکريز بوديم و اينجا در پناه ميز!

ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود!

جبهه بوي ايمان مي داد و اينجا ايمانمان بو مي دهد!

الهي!

بصيرمان باش تا بصير گرديم و بصيرمان کن تا از مسير برنگرديم!

و آزادمان کن تا اسير نگرديم!



بخشی از سخنان آن شهید بزرگوار قبل از شهادت

اگر امروز هم هر دیوانه و هر ابلهی دستش به این کشور دراز شود ، دستش را قطع می کنیم. ما همان آدم ها هستیم و با همان انگیزه و همان اراده .

حالا درست است که موهایمان سپید شده است، اما امروز برای شهید شدن بیشتر آماده هستیم ، چون آنروز یک آرزوهایی توی دلمان بود ، اما امروز همه آرزوهایمان تمام شده.

امروز برای شهادت از هر روزی آماده تر هستیم.



پيام مقام معظم رهبري به مناسبت شهادت شهيد شوشتري و جمعي از يارانش

بسم الله الرحمن الرحیم

جنایت تروریستهای خونخوار در بلوچستان چهره‌ اهریمنی دشمنان امنیت و وحدت را که از سوی سازمانهای جاسوسی برخی دولتهای استکباری حمایت می شوند بیش از پیش آشکار ساخت.

به شهادت رساندن مؤمنان فداکاری همچون سردار شجاع و با اخلاص شهید نورعلی شوشتری و دیگر فرماندهان آن بخش از کشور و دهها نفر از برادران شیعه و سنّی و فارس و بلوچ جنایتی در حق ملت ایران و به خصوص منطقه‌ بلوچستان است که این انسانهای شریف همت خود را بر امنیت و آبادی آن نهاده و مخلصانه برای آن تلاش می کردند.

دشمنان بدانند که این ددمنشی ها نخواهد توانست عزم راسخ ملت و مسئولان را در پیمودن راه عزت و افتخار که همان راه اسلام و مبارزه با جنود شیطان است سست کند و به وحدت و همدلی مذاهب و اقوام ایرانی خدشه وارد سازد.

مزدوران حقیر و پلید استکبار نیز یقین داشته باشند که دست قدرتمند نظام اسلامی در دفاع از امنیت آن منطقه مظلوم و آن مردم وفادار لحظه‌ای کوتاهی نخواهد کرد و متجاوزان به جان و مال و امنیت مردم را به سزای اعمال خیانتکارانه خواهد رسانید.

اینجانب شهادت جانباختگان این حادثه به ویژه سرداران شهید شوشتری و محمدزاده و دیگر پاسداران عزیز را به خانواده های محترم آنان تبریک و تسلیت گفته، علوّ درجات آنان و شفای عاجل آسیب دیدگان را از خداوند متعال مسئلت مینمایم.

سیّدعلی خامنه‌ای

27 / مهر / 1388

20داستان كوتاه و خاطره از زندگي شهيد حسين خرازي

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 8 بهمن  سالروز شهادت شهيد حاج حسين خرازي جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


زندگی نامه شهید حسین خرازی

روز جمعه ماه محرم سال 1336 در اصفهان خانواده با ايمان خرازي مفتخر به قدوم سربازي از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت.

هوش و ادب، زينت بخش دوران كودكي او بود و در همان ايام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس ديني راه يافت و به تحصيل علوم در مدرسه‌اي كه معلمان آنجا افرادي متعهد بودند، پرداخت.

اكثر اوقات پس از تكاليف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سيد» رفته با صداي پرطنينش اذان و تكبير مي‌گفت.

در سال 1355 پس از اخذ ديپلم طبيعي براي طي دوران سربازي به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصيل علوم قرآني در مجامع مذهبي مبادرت ورزيد.

از همان روزهاي اول انقلاب در كميته دفاع شهري مسئوليت پذيرفت و براي مبارزه با ضد انقلاب داخلي و جنگهاي كردستان قامت به لباس پاسداري آراست و لحظه‌اي آرام نگرفت.

با شروع جنگ تحميلي به تقاضاي خودش راهي خطه جنوب شد. در سال 1360 پس از آزادسازي بستان تيپ امام حسين (ع) را رسميت داد كه بعدها با درخشش او و نيروهايش در رشادتها و جانفشاني‌ها، به لشگر امام حسين (ع) ارتقا يافت.

حسين قرآن را با صداي بسيار خوب تلاوت مي‌كرد و با مفاهيم آن مأنوس بود. حساسيت فوق‌العاده و دقت زيادي در مصرف بيت‌المال و اجراي دستورات الهي داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ايام مرخصي كاملش هنگام زيارت خانه خدا بود. (شهريور ماه سال 1365) در ساير موارد هر سال يكبار به مرخصي مي‌آمد و پس از ديدار با خانواده شهدا و معلولين، با ياران باوفايش در گلستان شهدا به خلوت مي‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز مي‌گشت.

در طول مدت حضورش در جبهه 30 تركش ميهمان پيكر او شد .

در عمليات خيبر دست راستش را به خدا هديه كرد. در عمليات كربلاي 5 زماني كه در اوج آتش توپخانه دشمن، انفجار خمپاره‌اي اين سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12 /1365 به سربازان شهيد لشگر امام حسين (ع) پيوند داد و روح عاشورايي او به ندبه شهادت، زائر كربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در ميان ياران بسيجي‌اش ميهمان خاك شد.

******************

دور تا دور نشسته بودیم.  نقشه ، آن وسط پهن بود.

حسین گفت :

 " تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچهها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن. "

 

******************

نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد.

 بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم.می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم : " شما فرمانده گروهانی ؟" خندید...

گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت.

حاج حسن گفت: "تو اینو نمی شناسی ؟"

 گفتم: " نه. کیه ؟"

گفت: " یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟"

******************

همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.

حسین آمد، نشست روبه رویش.

گفت: " آزادت می کنم بری." به من گفت: " بهش بگو."

 ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.

حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم ."

خودش بلند شد دست های او را باز کرد.

افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.

******************

داییش تلفن کرد, گفت: "حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟"

گفتم: "نه. خودش تلفن کرد.  گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین.  خیلی هم سرحال بود."

گفت: " چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده".

همان شب رفتیم یزد، بیمارستان.

به دستش نگاه می کردم. گفتم: " خراش کوچیک! "

خندید...

گفت:

" دستم قطع شده، سرم که قطع نشده"

******************

 گفتند:" حسین خرازی را آورده اند بیمارستان."

رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد.

گفت:" دستت چی شده؟ " دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش.

گفتم: " هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته."

خندید...

گفت: " چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده."

 

******************

 دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت:" بابا ! من حوصله م سر رفته."

گفتم:" چی کار کنم بابا ؟ "

گفت:" منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم." بردمش.

تا ده شب خبری نشد ازش.  ساعت ده تلفن کرد،

گفت:

 "من اهوازم.بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره"

 

******************

گفت: " توی عملیات خیبر، که دستم قطع شده بود ؛ بهم الهام شد: حسین می خوای شهید بشی یا نه؟ "

حس می کردم هر جوابی بدم همون می شه.

یاد بچه ها افتادم، یاد عملیات.  فکر کردم وقتش نیست حالا.

گفتم:

"نه. چشم باز کردم دیدم یکی داره زخممو میبنده."

******************

گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد.

 گفتم: " حسین، بابا ! بده من لباساتو می شورم." یک دستش قطع بود.

گفت: " نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن."

 نگاه می کردم.

پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد.

یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند.

******************

آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم.  رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.

گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ "

گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."

گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.

گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم.  زندگی خیلی برام سخت شده.  خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛  علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفی. یادته؟  دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."

بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش.

هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.

******************

چند نوع غذا داشتیم.

غذای عَقَبه، غذای خط مقدم. غذای منطقه ی عملیاتی،

هرچی به خط نزدیک تر،غذا بهتر.

دستور حاج حسین بود.

******************

مرحله اول عملیات که تمام شد، آزاد باش دادن و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده بوديم توی این گرما.

از راه نرسیده، گفت: "می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟ "

گفتم: " چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم."

چند دقیقه نشست .تحویلش نگرفتيم. رفت .

علی که آمد تو، عرق از سر و رویش می باريد. یک کمپوت داديم دستش.

گفتم : " یه نفر اومده بود، لاغر مُردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پُر رو بود."

گفت : "همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ "

گفتم : " آره. همین."

گفت : " خاک ! حاج حسین بود."

 

******************

 هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند و من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین، تنها. رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود. آورده بود.

می خواست ما را ببرد تویش. هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند، می افتادند.

دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد.

رها کرد رفت روی زمین نشست.

زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می شدند. دوید طرفشان.

گفت: " بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنم. الان می میرن اینا. شما رو به خدا بیاین."  

پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان.

نگاه کن. صدامو می شنوی؟منم، حسین خرازی.

گریه می کرد.

******************

فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند.

آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد.

گفت: " بلند نشید جلوی پای من."

گفتیم: "  حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا."

باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر،

می گفت: " نمی آم. شماها بلند می شید."

قول دادیم بلند نشویم.

 

******************

گفت: "  امشب من این جا بخوابم ؟ "

گفتم: " بخواب. ولی پتو نداریم."

یک برزنت گوشه ی سنگر بود. 

گفت: "  اون مال کیه ؟ "

گفتم: " مال هیشکی.بردار بخواب."  همان را برداشت کشید رویش.دم در خوابید.

صبح فردا، سر نماز، بچه ها بهش می گفتند: " حاج حسین شما جلو بایستید."

 

******************

یکی از بچه ها شیرینی تولد بچه اش را آورده بود.

تعارف کردیم حاجی یکی برداشت.

گفتم: " خب حاجی. شما کی شیرینی تولد بچه تون رو می آرید؟ "

گفت:

" من نمی بینمش که شیرینی هم بیارم."

******************

از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان.

گفتم: " بیا پدر جان. اینم حاج حسین."

پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یک دفعه برگشت طرف من.

پرسید: " چی صداش کنم؟ " « هرچی دلت می خواد.»

تماشایشان می کردم. حاج حسین داشت با راننده ی ماشین حرف می زد.  پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت، هم دیگر را بغل کردند.  پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می خندید، نمی گذاشت.

خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین.

همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی.

******************

گفت: " بیا اول بریم یکی از دوستان حسین رو ببینیم. بعد می ریم بیمارستان."

دستم را گرفته بود، ول نمی کرد.  نگاهش کردم، از نگاهم فرار می کرد.

گفتم: "راستشو بگو. تو چت شده ؟ خبریه ؟ حسین ما طوریش شده ؟ "

حرفی نزد. دیگر دستم را رها کرده بود.

گفتم: " حسین، از اول جنگ دیگه مال ما نیست. مال جنگه، مال شماها.  ما هر روز منتظریم خبرشو بهمون بدن. اگه شهید شده بگو من یه طوری به خانمش بگم."

 زد زیر گریه.

******************

موقعی که بچه بود، مکبّر بود؛ تو همین مسجد سید که ختمش را گرفتیم،

سوم

و هفتم

و چهلمش را هم گرفتیم.

******************

بخشي از وصیتنامه:

از مردم می‌خواهم كه پشتیبان ولایت فقیه باشند.

راه شهدای ما راه حق است.

 اول می‌خواهم كه آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا می‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم.

آنهایی كه با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند.

 با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند.

از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.

و السلام.

حسین خرازی - 1/10/1365

من طلبنی وجدنی  و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته ومن قتلته فدیته و انا دیته.

 

 

برگرفته از کتاب « خرازي » جلد 7 از  مجموعه کتب يادگاران

 

15داستان كوتاه و خاطره از آزادگان سرافراز

توجه: این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 26 مرداد سالروز بازگشت اسرا به ميهن ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد



یکی از کارهایم توی جبهه، خنداندن بچه ها بود.

 ادای پیرمردها را درمی آوردم، تقلید صدا می کردم، بدم نمی آمد اسیر شوم. فکر می کردم اسارت یک جور زندان در بسته است.

گفتم برم بچه ها را بخندانم تا اسارت بگذرد.

 وقتی دست هایم را بردم بالا، گفتم «الحمدلله رب العالمین» به چیزی که می خواستم رسیدم.

تا دم آخر هم بچه ها را می خنداندم.

****************

تا نماز ظهرم را بخوانم، هفت هشت بار خوابم برد.

ضعف کرده بودم. بدنم پر از تیر و ترکش بود.

 به نماز عصر نرسیده، گرفتندم.

 توی سنگرهای انفرادی خودشان کارت بسیج و پلاکم را قایم کرده بودم لای دیوار سنگر.

گفت: «سربازی یا پاسدار؟»

گفتم : «سرباز.»

گفت : «چرا حمله کردید؟»

گفتم : «ما هم عین شما دستور رو اجرا کردیم.»

گفت : «قراره باز هم عملیات بشه؟ »

گفتم : «حتماً»

گفت : « چرا به شما دستور داده اند اسرا را بکُشید؟»

گفتم : «نه، همچین حرفی نیست! اون ها وضعشون از ما هم بهتره.»

قرآنش رادرآورد و گفت «ما مسلمونیم. شما چرا با ما جنگ می کنید؟»

قرآن را از دستش گرفتم و گفتم «خب ما هم مسلمونیم. ما هم به قرآن اعتقاد داریم . شما می گید فارس ها مجوسن، شما می گید ما نامسلمونیم»

****************

پایم تیر خورده بود.

 خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی می کرد.

لنگه ی پوتین را در آوردم. چفیه ام را بستم روی زخم.

 آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیه ام را که پاره می کردند، انگار قلب مرا تکه تکه می کردند.

دلم می خواست داد می زدم

«بی عرضه ها چفیه ام رو نبرید».

****************

جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون ازش می ریخت بیرون.

 پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی می کردند و می رفتند.

انگار نه انگار.

 آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند.

 نه بی حس کردند، نه چیزی.

من« یا زهرا» می گفتم و آنها می دوختندم.

****************

اول های اسارت ، شب ها می آمدند در آسایشگاه را باز می کردند و ردیفمان می کردند توی محوطه، از هم حلالیت می گرفتیم .

 می گفتیم می خواهند اعداممان کنند.

 یک ربع، بیست دقیقه که می گذشت ، برمان می گرداندند داخل.

****************

ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»

خودشان می گفتند« یوم القیامه»

یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند  کابل به دست.

 باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.

این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش.

 

****************

همه را زدند. حتی بچه های آسایشگاه اطفال.

 می گفتند« چرا نماز جماعت می خونید؟»

ما را که زدند، تفرقه افتاد بینمان. یکی می خواند، یکی نمی خواند . اما در آسایشگاه اطفال بعد از این که یکی یکیشان را به فلک بسته بودند و پنجاه نفر که اکثرا مست بودند، با چوب و کابل کتکشان زده بودند، همه شان ایستاده بودند، نماز خوانده بودند،  

آنهم جماعت.

****************

چند تا از عراقی ها بودند که عاشق پرده ی گوش بودند.

 بچه ها را می بردند توی حمام، می زدند.

دستشان سنگین بود.

آن قدر می زدند که پرده ی گوششان پاره شود.

****************

زمستان بود .

 آمده بودند آسایشگاه را بگردند .

 هفته ای یک بار کارشان همین بود.

وقتی برگشتیم توی آسایشگاه مثل همیشه همه چیز به هم ریخته بود.

 اما این بار پتوها را هم خیس کرده بودند،     آب ریخته بودند رویشان.

****************

آمدند اسمم را صدا زدند و فرستادنم انفرادی. می گفتند گفته «ای عراقی ها دزدند»

انفرادی تنبیه زیاد داشت . فلک می کردند. می بستند به پنکه، توی کیسه می کردند و می زدند.

 دو ساعت به دو ساعت هم که نگه بان عوض می شد، باز همه ی این ها. باید یک هفته آن تو می ماندم.

 روز چهارم امانم برید. از حضرت زهرا خواستم بیاوردم بیرون. کمی بعد آمدند و در سلول را باز کردند.

****************

دم پایی هایمان را می زدیم زیر بغل مان و دور میدان وسط اردوگاه راه می رفتیم، پا برهنه .

 کف پایمان پینه بسته بود.

 این طوری می کردیم که هروقت با کابل زدندمان، کم تر اذیت شویم.

****************

مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخی ها بود.

سهمیه ی دارو هم داشت ؛ ولی چیزیش به ما نمی رسید. همه اش را خودشان بر می داشتند.

 از ما هر کسی می رفت جلوی مطب ، چند تا کپسول اسهال بهش می دادند .

فرق نمی کرد چه ش باشد. کپسول ها را باز می کردیم، می دیدیم توی بعضیشان تاید ریخته اند.

****************

توی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.

 نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.

ورق ورقش  کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.

 روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند.

 

****************

نمی گذاشتند دعا بخوانیم ، به خصوص شب های  جمعه بیش تر مراقبمان بودند.

 یکی با آیینه عراقی ها را می پایید و بقیه رو به قبله دعا می خواندند.

وضعیت که قرمز می شد، یکی می خوابید، یکی راه می رفت، یکی می گفت «آخرین نفر توالت کیه؟»

گاهی می شد وسط دعای کمیل چندین بار وضعیت قرمز می زدیم.

****************

داشت می گفت« حسین جان چه کنیم که این جا نمی تونیم برات عزاداری کنیم ؟ توی زندونیم. دست کفریم»

این را که گفت، زانوهایش را گرفت توی بغل و سرش را گذاشت روش.

 شروع کرد نوحه خواندن، آهسته. می خواند و گریه می کرد. گریه ام گرفت.

 با هم گریه می کردیم.

 او سنی بود. من شیعه.

****************

عزاداری ممنوع بود، به خصوص توی محرم، اما ما انگار نه انگار. عزاداریمان را می کردیم. یکی می خواند، بقیه سینه می زدند. چنان سینه می زدند که ساختمان اردوگاه می لرزید.

آماده باش می دادند.

می ریختند پشت در آسایشگاه . می آمدند آن جا آسایشگاه ما را ساکت کنند؛ آسایشگاه دیگر شروع می کرد.

 می رفتند سراغ آن یکی ، باز یکی دیگر. نمی توانستند کاری بکنند. بچه ها هم کار خودشان را می کردند.

****************

تنمان می خارید. به خاطر شپش بود. فکر می کردیم اگر در بزنیم و بگوییم، می آیند سلول را ضد عفونی می کنند. در زدیم، نگهبان آمد. عربی که بلد نبودیم.

گفتیم« جانور، حیوان.»

گفت:« کو؟»

گذاشتیم کف دستش. گفت« کمه. کمه.»

غش غش خندید و رفت.

****************

می آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می گفتم« دارم خواب می بینم؟»

می گفتند « نه بابا! تو آزادی. ببین این خونتونه، این خیابونتونه، این کوچه تونه.»

می گفتم« خب اگه من خواب نمی بینم، بذار ببینم ماشین می آد بوق بزنه، من می رم کنار یا نه؟»

عراقی ها که سوت می زدند، می فهمیدم هنوز همان جایم.

****************

هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»

می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.»

می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»

آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»

همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»

****************

موصل، چهارتا اردوگاه داشت.

 پنجمیش قبرستان بود.

 از پانصد شهیدی که از آن جا آوردند. پیکر چهارتایشان سالم بود.

 نپوسیده بود.

برگرفته از کتاب « اسارت » جلد 15  از  مجموعه کتب روزگاران

 

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي روحاني جاويدالاثر ، شهيد رداني پور

/**/

 

توجه: این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 15 مرداد سالروز شهادت شهيد رداني پور؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

 

    تذكر: از آنجا كه شهادت شهيد بابايي با شهادت شهيد رداني پور(15 مرداد) در يك روز است ، از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود

گزيده اي از زندگاني شهید ردانی پور فرمانده قرارگاه فتح سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

در سال ۱۳۳۷ ه ش  در یکی از خانه‌های قدیمی منطقه‌ی مستضعف‌نشین (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد.
تحصیل در هنرستان را به دلیل جو فاسد آن زمان تحمل نکرد و از محیط آن کناره گرفت و به تحصیل علوم دینی پرداخت.
پس از پیروزی انقلاب وتشکیل سپاه، با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیت‌های همه جانبه‌ی خود را آغاز کرد.

در جلسه‌ای که به اتفاق نماینده‌ی حضرت امام (ره) و امام جمعه‌ی اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ایشان از معظم‌له در مورد رفتن به کردستان کسب تکلیف کردند. حضرت امام (ره) به شهید‌ ردانی‌پور امر فرمودند:"شما  باید به کردستان بروید وکار کنید"

با شروع جنگ تحمیلی، به همراه عده‌ای از همرزمان خود از« کردستان» وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقه‌ی ۲) که در نزدیکی آبادان «جبهه‌ی دارخوین» مستقر بودند، شروع به فعالیت کرد.

خاطره‌ی جانفشانی او در کنار همرزمش، فرمانده‌ی دلاور جبهه‌های نبرد، شهید حسن باقری در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدنی است و لحظه لحظه‌ی ایثار و فداکاری او زبانزد خاص و عام است.

سردار رشید اسلام شهید ردانی‌پور همواره در عملیات‌ها حضوری فعال داشت. صحنه‌های فداکارانه نبرد «عین‌خوش» یاد‌آور دلاوری‌های این سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عملیات فتح‌المبین است، که در کنار شهید خرازی ـ فرمانده‌ی تیپ امام حسین (ع) ـ رزمندگان اسلام را هدایت و فرماندهی می‌کردند.

 در همین عملیات برادر کوچکترش به درجه‌ی رفیع شهادت نایل آمد و خود او نیز بشدت مجروح و در اثر همین جراحت نیز یک دستش معلول شد. پس از آن در عملیات رمضان، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، که چند یگان رزمی سپاه را اداره می‌کرد، به طوری که شگفتی فرماندهان نظامی ـ اعم از ارتش و سپاهی ـ را از اینکه یک روحانی فرماندهی سه لشکر را عهده‌دار است و با لباس روحانی وارد جلسات نظامی می‌شود و به طرح و توجیه نقشه‌ها می‌پردازد را برمی‌انگیخت.

ایشان در کمتر از ۳ سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کرد، که این مهم، ناشی از همت، تلاش، پشتکار و اخلاص در عمل این شهید عزیز بود.

او که تا این مدت همسری اختیار نکرده بود، پیمان زندگی مشترک خود را با همسر یکی از شهدای بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد کرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت.

دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش این روحانی عارف و فرمانده‌ی شجاع در عملیات والفجر ۲ به نقطه‌ی اوج رسید و عاشقانه ردای شهادت پوشید و به وصال محبوب نایل شد. و جسم پاکش در منطقه‌ی حاج عمران مظلومانه بر زمین ماند و روح باعظمتش به معراج پرکشید؛ گرچه تا این تاریخ نیز ایشان در زمره‌ی شهدای مفقود‌الجسد است. این جمله از اولین وصیت ‌نامه‌اش برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند:"عمامه‌ی من کفن من است."

*************

آخوند واقعی

خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است.

صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود.

پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.

یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت :

- اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند!

مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت :

-  اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل.

*************

نفوذ معنوی

بحران کردستان ادامه داشت و اعزام نیروهای داوطلب، به طور معمول 30، 40 نفره بود.

 یکی از شب ها که در ستاد مشترک پادگان سنندج جمع بودیم سرهنگ صیاد شیرازی ضن صحبت فهمید که آقا مصطفی در یاسوج و روستاهای آن دارای نفوذ معنوی است، به او گفت:

-خوبه به یاسوج برید، شاید با آوردن نیروهای آن منطقه بتونیم از توان اونها در نبردهای کوهستانی استفاده کنیم.

فردا صبح راه افتاد. با شکل و شمایل طلبگی. همان عمامه ی جمع و جور. قبا و عبای ساده و تر و تمیز.

***

سه روز بعد برگشت. با یک گردان رزمنده های لر. همه مسلح، همه عاشق انقلاب

*************

آب

بچه ها یکی یکی شهید می شدند کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.

با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن.

 صدای یاران بلند بود.

یا اباصالح المهدی ادرکنی

آب مانده بود دست مصطفی. همه شهید، همه چاک چاک.

علی نوری، منصور موحدی، محمود پهلوان نژاد، همه تک تیرانداز، هر کدام برای خود یک گردان، یک لشکر.

ساعت 2 بعد از ظهر، اخبار به مردم گفت که عملیات فرمانده ی کل قوا با انهدام نیروهای عراقی در شمال آبادن، موفق بوده است.

 مردم خوشحال بودند از این پیروزی.

ما گریه می کردیم .

شصت نفر از یاران ما مانده بودند زیر آفتاب داغ داغ.

 همه شهید. همه چاک چاک.

*************

جبهه ی عجیب و غریب

خبرنگاران خارجی را آورده بودند تا پیروزی ما در شکستن محاصره ی آبادان را ببینند.

 صدام گفته بود اگر بخواهند به آبادان بروند باید از او اجازه بگیرند. اما حالا ما سربلند بودیم. درخواست خبرنگاران مصاحبه با فرمانده ی منطقه بود. قبول کردیم و راه افتادیم.

عراقی ها هنوز مقاومت می کردند و صدای بلند و پیوسته ی انفجارها و رگبار مسلسل ها حکایت از جنگی سخت داشت. مصطفی میان بچه ها در حال آرپیجی زدن بود. از پشت خاکریزی که موضع قبلی دشمن بود او را به خبرنگاران نشان دادم. بنده ی خدایی هم ترجمه می کرد.

-         همون که لباس سبز پوشیده، فرمانده عملیاته! با اون مصاحبه کنید. بریم جلو، کنار تانکی که داره می سوزه؟

خارجی ها با تعجب نگاه می کردند. مترجم گفت:

-خبرنگار انگلیسی میگه مردم شما غیر عادی اند. فرماندهان و رزمندگان شما هم غیر عادی اند. همه چیز اینجا عجیب و غریبه!

 

*************

قوت قلب

صبح تا شب در منطقه رملی شمال دشت آزادگان راه رفتیم. هجده کیلومتر.

 در تنگه ی صعده، آقا مصطفی دعای کمیل با حالی خواند. ده دوازده نفری می شدیم، بجه ها صفا کردند:

-خدایا ، تو دیدی که راه رفتن تو رمل ها مشکله. ما چطور هفت گردان رو بیاریم پشت سر عراقی ها. تازه خسته و کوفته بزنند به دشمن. تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای بچه ها کار ساده یی ست.

***

دو هفته بعد، یک ساعت قبل از شروع عملیات فتح بستان، باران شدیدی آمدو رمل ها سفت شد. گردان های خط شکن انگار توی هوا راه می رفتند.

مصطفی کنار معبر ایستاده بود و گریه می گرد :

-خدایا، گفتن که تو هر کاری که بخواهی می تونی بکنی...

بچه های گردان امام حسین (علیه السلام) که با کماندوهای عراقی درگیر شدند و شروع به پاکسازی سنگرهای آنها کردند، در آن تاریکی مطلق که دهها شهید و مجروح داده بودیم، صدای مصطفی از بی سیم قوت قلب بود:

-السلام علیک یا ابا عبدا... (علیه السلام)، السلام علیک و رحمه ا... و برکاته.

*************

سوال شرعی

در حساس ترین مرحله ی عملیات بیت المقدس که پیشروی برای تصرف خرمشهر ادامه داشت، آمد در عمق جبهه ی شلمچه و در زیر آتش بسیار سنگینی که نفس همه را بریده بود، دوربین کشید و شبکه ی برق منطقه ی عمومی بصره را نشان داد و گفت:

-اگه هدف عملیات، خرمشهر نبود، می تونستیم بصره رو تصرف کنیم.

همان وقت یک بسیجی آمده بود و می پرسید که با لباس خون آلود می شود نماز خواند یا نه؟ با حوصله جواب او را داد و مقداری هم چرب تر و نرم تر از حد معمول، به او گفتم:

-این بنده ی خدا هم فرصت گیر آورده، عاشق عمامه ی تو شده ، گفت :

-وقتی او سوال شرعی می پرسه، مخصوصا از نماز، من دیگه فرمانده نیستم. این همون چیزیه که من می خوام.

*************

اخلاص

بعد از نماز صبح راهی خط دفاعی زید در شمال شلمچه شدیم.

هوا گرگ و میش بود و بیشتر بچه ها که شبِ گرم و پُر پشه یی را گذرانده بودند در پناه نسیم خنک صبح، خواب بودند و فرصت خوبی بود برای کنترل نقاط ضعف خط دفاعی خودی و دشمن.

کارمان که تمام شد مصطفی یک گونی برداشت و شروع به جمع کردن آشغال های پشت خاکریز کرد. به قرارگاه که برمی گشتیم عقب وانت پر بود از قوطی کنسرو و خرت و پرت.

*************

تک تیر انداز

پس از عملیات رمضان، از مسئولیت کنار کشید. هر چه اصرار کردند فایده ای نداشت. تصمیم گرفته بود تک تیر اندازي را ادامه دهد.

-برادر عزیز، تو از فرماندهان رده ی اول جنگ هستی. نمی شه تک تیرانداز باشی. همه تو رو می شناسند.

مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. می خواست بار دیگر برود وسط بسیجی ها، برود انسان سازی کند. شور و هوای توسل در او تقویت شده بود. ایام محرم هم نزدیک بود و دیگر حال خودش را نمی فهمید. می گفت:

-اگه بگید از خوزستان برو، می رم. ولی از جبهه که نمی تونید منو اخراج کنید. اگه مزاحمم می رم غرب. می رم کردستان.

*************

یک بسیجی ساده

حالا برای خودش شده بود یک بسیجی ساده و تک تیرانداز.

 حضور در گردان پیاده و آماده شدن برای شرکت در عملیات محرم، آرزویی بود که به آن رسیده بود. شاید این یکی از عجیب و غریب ترین نمادهای دوران دفاع مقدس باشد.

در شهریور ماه، فرمانده ی سپاه سوم و هدایت پنج لشکر در عملیات رمضان و دو ماه بعد، تک تیر انداز در گران پیاده.

این چیزی بود که مصطفی از خدا می خواست اما شرایط برای او به گونه ای دیگر رقم خورد، زیرا چند ساعت قبل از شروع عملیات، تکه کاغذی به دست او رسید که در آن نوشته شده بود:

-آقای ردانی پور، شما شرعا مسئولید، اگر با گردان به عملیات بروید

وقتی گردانها در زیر باران به طرف چم هندی حرکت می کردند، ایستاده بود کنار جاده و نگاه می کرد و هر چند لحظه ، قطره ی اشکی در محاسن پرپشت مردانه ی او محو می شد.

*************

مردان بزرگ

عالمان بزرگ هم حساب ویژه ای برای مصطفی باز کرده و احترام خاصی برای او قایل بودند.

 در اوایل سال 61، پس از دیدار علمای قم مانند آیت ا... بهاء الدینی و آیت ا... بهجت به دیدار آیت ا... مصباح یزدی رفتیم.

آیت ا... مصباح به خاطر جایگاه ویژه ی علمی و مبارزاتی وحضور در چند مناظره ی ایدئولوژیک کمونیست ها، جایگاه بسیار محترم و ویژه ای در ذهن ما داشتند.

 وقتی به محضر ایشان رسیدیم، خیلی غافلگیرانه، خم شده و دست آقا مصطفی را بوسیدند .

 با دیدن آن صحنه، ضمن اینکه ما به عظمت روحی و افتادگی آیت الله مصباح یزدی پی بردیم، فهمیدیم، در وجود مصطفی چیزی است که مردان بزرگ آن را بهتر درک می کنند.

 

*************

خبر شهادت

عراقی ها نباید می فهمیدند که مصطفی شهید شده است. می گفتند، اگر اسیر شده باشد، برای او بد می شود، اما مصطفی کسی نبود که تن به اسارت دهد.

برای مصطفی هیچ کس اطلاعیه نداد. خبر شهادت او را از صدا و سیما که نگفتند هیچ، مراسمی هم برای او گرفته نشد.

اگر کسی هم برای مصطفی گریه کرد، در تنهایی بود.

در سکوت و خلوت بود.

*************

او روزي خواهد آمد ...

ده سال بعد برای یافتن او به پیرانشهر و از آنجا به ارتفاعات 1924 در منطقه ی حاج عمران عراق رفتیم.

 این اولین گام بود تا بیش از چهارصد شهید از آن منطقه و اطراف آن به ایران اسلامی بازگردند، اما از مصطفی خبری نشد که نشد.

یک شب در عالم رویا او را در آغوش گرفتم، سرحال و رزمنده، مثل روزهای دارخوین. با هیجان از او پرسیدم:

-تو رجعت کرده ای؟ تو رجعت کرده ای؟

مصطفی همانطور می خندید :

-آری من رجعت کرده ام!

و ما در انتظار رویت او در وعده ی رجعتیم.

 و او روزي خواهد آمد

*************

مسئولیت

دو روز قبل از شهادتش يعني  13/5/62 گفت :

کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنوانی پیدا کرده‌اند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامی را رعایت کنند و بدانند که هر که بامش بیش برفش بیشتر

 

*************

بندگی خدا

تنها راه سعادت و رسیدن به کمال بندگی خداست.

و بندگی او، در اطاعت از اوامرش و ترک نواهی اش .

همه ی دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه شده:

-فرمانبرداری از خدا و نافرمانی شیطان برای انسان شدن.

این برنامه ی اسلام است. با غیر اسلام کاری ندارم.

«فرازی از وصیت نامه»

 

برگرفته از كتاب « بوي باران» نوشته ي سيد علي بني لوحي

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي امير خلبان ، شهيد عباس بابايي

/**/

توجه: این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 15 مرداد سالروز شهادت شهيد خلبان عباس بابايي ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه شهادت شهيد بابايي با شهادت شهيد رداني پور(15 مرداد) در يك روز است ، از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود

گزيده اي از زندگاني شهید عباس بابايي

در سال 1329 در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ابتدایی را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در دبیرستان «نظام وفا» ی قزوین گذراند.

در سال 1348، در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد.

پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی، جهت تکمیل دوره، به کشور آمریکا اعزام گردید. در این مدت دوره آموزشی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال 1351، بادرجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد.

همزمان با ورود هواپیماهای پیشرفته «f-14  » به نیروی هوایی- شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت.

پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی وی گذشته از انجام وظایف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.

شهید بابایی در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.

او در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد

سرانجام عباس بابايي در 15 مرداد ماه همان سال، در حالی که به درخواست ها و خواهش های پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی برشرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.

شهید سرلشگر خلبان ، عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت. از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نام های حسین و محمد به یادگار مانده است.

*****************

به دنبال ما می دوید و از ما پوزش می خواست

یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم. هنگام عبور از محله «چگینی» که از توابع شهرستان قزوین است، یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.

 ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر. عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید. سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.

 وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شد.

من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم،به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم.

سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، اما او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد:

-مرا ببخشید آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.

2

(پرویز سعیدی)

*****************

او هیچ وقت پپسی نمی خورد

در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر می کنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال می کرد. یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.

بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود ...

 چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که فانتا خرید است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت:

-حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟

گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟

سرانجام با اصرار من آهسته گفت :

-کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند

به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.

نکته دیگر این که همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی.

3

(خلبان آزاده تیسمار اکبر صیاد بورانی)

*****************

خمس مال را داده اید؟

عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود. وقتی به منزل ما می آمد. می پرسید؟

-خمس مالتان را داده اید یا نه؟

و می گفت :

-گرچه من می دانم به شما خمس تعلق نمی گیرد چرا که یک فرش دارید و آن هم مورد استفاده است. برنج و روغن هم از مصرف سالتان کم می آید. ولی با تمام این وجود باید از یک روحانی آگاه بخواهد تا خمس مالتان را حساب کند ممکن است هیچ چیز هم به شما تعلق نگیرد، ولی این وظیفه همه ماست.

او می گفت:

-چنانچه خمس مالتان را نپردازید مالتان پاک نیست و از نظر شرع هم اشکال داد و از این گذشته مالتان برکت ندارد.

(خانم اقدس بابایی)

 

4

 

*****************

 النگوها را که می دید ناراحت می شد

من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت:

-ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامی دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. این کار یعنی فخر فروشی.

می گفت:

-در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست می کردند و یا... .

حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بیمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت:

-چرا بالش را از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟

چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش رابرداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم.

بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.

5

(خانم زهرا بابایی)

*****************

رعایت حق بیت المال

حضرت آیت ا... شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند؛ ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانشت و با آن کارهای اداری انجام می داد.

روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم. ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم، متوجه شدم که قفل صندق عقب ماشین شکسته و در آن بازاست. در را بالا زدم. زاپاس،آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود.

 از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم. با رابطه رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکال ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر؛ ولی بر خلاف آنچه که من تصور می کردم او گفت:

-خوب حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سرجایش بگذار.

اول فکر کردم شوخی می کند؛ ولی آقای صادقی که بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی او آشنا بود گفت:

-او جدی می گوید. برو تهیه کن. چون تو از ماشین بیت المال به درستی حفاظت نکرده ای.

حقوق ماهیانه من در آن زمان سه هزار و دویست تومان بود و اگر می خواستم فقط یک زاپاس بخرم می بایستی حدود دو هزار تومان پول می پرداختم. سرانجام با هر زحمتی که بود آنها را تهیه کردم.

آن روز و درآن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم: چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی را بنماید.

6

(کمال میرمجربیان)

*****************

به اشتباه خود معترفم

برابر مقررات فنی نیروی هوایی، خلبانان می باید هر ساله مورد معاینات پزشکی قرار بگیرند و از نظر توان مهارتهای پروازی، همراه با یک استاد خلبان، پرواز کنند و چنانچه در این دو مورد قبول شدند، مجاز خواهند بود به پرواز خود ادامه بدهند.

 مسئولیت کنترل این موضوع با «افسر امنیت پرواز» است.

یک سال، شهید بابایی که فرماندهی پایگاه را نیز به عهده داشت، به علت مشکلات کاری، موفق به انجام معاینات سالانه نشده بود؛ به همین خاطر در یکی از پروازهایی که داشتند، سروان عقبائی، که افسر امنیت پرواز بودند، لیست پروازی را چک می کنند و متوجه می شوند که سرهنگ بابایی معاینات لازم را انجام نداده اند؛ به همین خاطر به ایشان می گویند:

-پرواز شما خارج از مقررات بوده است.

شهید بابایی با کمال شجاعت به اشتباه خود اعتراف می کند و می گوید:

-بنده برای هرگونه تنبیهی که شما بگوئید آماده هستم؛ و چناچه برگه بازداشت و یا هر تنبیه دیگری را بنویسید من خودم آن را امضا می کنم.

(تیمسار محمد پیراسته)

 

*****************

یک نوع خورشت

شبی از شبهای ماه مبارک رمضان، سرهنگ بابایی، همراه با خانواده در منزل ما بودند.

هنگام افطار در سفره، خرما، الویه و خورشت قیمه بود. ایشان به بنده اعتراض کردند و گفتند:

-آقای رحیمی! شما که الویه درست کرده اید دیگر چه نیازی به خورشت بود؟

آنگاه با ذکر حدیثی تذکر دادند که یک نوع خورشت بیشتر سر سفره نباشد.

(ستوان محمد علی رجبی)

*****************

او دیگر دعا نخواند

حدود سالهای 61و62، زمانی که شهید بابایی فرمانده پایگاه اصفهان بود، یکی از پرسنل نقل کرد:

در شب جمعه ای به طور اتفاقی به مسجد حسین آباد اصفهان رفتم. در تاریکی متوجه شدم صدایی که از بلندگو به گوش می آید خیلی آشناست.

 پس از پایان دعا که چراغها روشن شد، دیدم که حدسم درست بوده. کسی که دعای کمیل می خوانده است سرهنگ بابایی است. خوشحال شدم و جلو رفتم. سلام کردم و گفتم:

-جناب سرهنگ! قبول باشد ان شاءالله.

اطرافیان با شنیدن کلمه«سرهنگ»، به شهید بابایی نگاه کردند. بعد از احوالپرسی که با هم کردیم، از چهره او دریافتم که ناراحت است. وقتی علت را جویا شدم، پاسخ دادند:

-کاش واژه سرهنگ را نمی گفتی.

فهمیدم که تا آن لحظه کسی از اهالی آن منطقه شهید بابایی را نمی شناخته و ایشان هرشب جمعه به عنوان شخص عادی به آن مسجد می رفته و دعای کمیل می خوانده است.

پس از این ماجرا او دیگر در آن مسجد دعای کمیل نخواند: زیرا همیشه دوست می داشت تا ناشناس بماند.

(ستوان موسی صادقی)

 

*****************

لباس ساده

از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم.

روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم میزدیم. پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سوال کردم. او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت:

-هیچ دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی؛ برایت می گویم.

پس از مکثی کوتاه گفت:

-انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند واز هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند، تا نفس او تزکیه و پاک شود. ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است. دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند.

(تیمسار خلبان عباس حزین)

10

 

*****************

یاور درماندگان بود

عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود.

در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند می رفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری می کرد.

 زمستانها وقتی برف می بارید پارویی برمی داشت و پشت بامهای خانه های درماندگان و کسانی را که به هر دلیل توانایی انجام کار نداشتند، پارو می کرد.

به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم:

-چه اتفاقی افتاده عباس؟ به کجا می روی؟

او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت:

-پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.

با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.

(میرزا کرم زمانی)

11

 

*****************

آیا به عباس الهام می شد؟

سرهنگ خلبان حق شناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند. برای تحویل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بودیم. در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زیاد  دوستانه به نظر نمی رسید، ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند اورا در آغوش گرفت و بوسیدند. حق شناس گفت:

جناب بابایی ! من نمی دانم چرا اینقدر شما را دوست دارم

 عباس هم گفت:

-خدا را شکر . ما فکر می کردیم شما از ما ناراحت هستید ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.

جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردندو قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند.

عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه ای نگذشته بود که بی اختیار روی به من کرد و گفت:

-خداوند او را بیامرزد . خدا رحمتش کند.

گفتم : که را می گویی ؟

یکباره به خود آمد و گفت :

همین طوری گفتم

لحظه ای بعد باز زیر لب گفت :

خدا رحمتش کند.

سپس چهره اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می رسید.  علتش را از او پرسیدم؛ ولی چیزی نگفت.

ده دقیقه ای گذشت ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم . هنگام برگشت ، عباس سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می خواند و می گریست.

12

(ستوان حسن دوشن)

*****************

غذای فرمانده

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند.

 در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید، گفتند :

-یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده  می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.

«سرهنگ خلیل صراف»

13

 

*****************

دیدار در عرفات

سال 1366 که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است .

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.

از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم.

این موضوع را به هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام .

وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.

«سرهنگ عبدالمجید طیب »

 

 

*****************

وصیت نامه سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

«بسم الله الرحمن الرحیم »

انا لله و انا الیه راجعون

خدایا! خدایا ! تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیت نامه بنویسم.

حال سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاء الله خلاصه می کنم.

خدایا ! مرگ مرا و فرزندان  و همسرم را شهادت قرار بده.

خدایا ! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم .

خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هرچه هست از آن توست.

پدر و مادر عزیزم ! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.

عباس بابایی

22/4/61 – 21 ماه مبارک رمضان

 

 

برگرفته از كتاب « پرواز تا بي نهايت»

 

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي سردار خيبر شهيد حاج ابراهيم همت

زودتوجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 17 اسفند  سالروز شهادت شهيد حاج ابراهيم همت؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه شهادت حاج ابراهيم همت با شهادت شهيد برونسي (25اسفند)نزديك هم است از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود


زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.

خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار.

اوستا مي‌گفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛‌ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم،‌توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.»

***********************

خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.

 ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده،‌ خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.

ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشگر ناجي سر برسد.

ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.

***********************

اولين‌ دوره‌ي‌ نمايندگي‌ مجلس‌ داشت‌ شروع‌ مي‌شد.

به‌ش‌ گفتم:

‌«خودت‌ رو آماده‌ كن‌، مردم‌ مي‌خواهندت‌.»

قبلاً هم‌ به‌ش‌ گفته‌ بودم‌. جوابي‌ نمي‌داد. آن‌ روز گفت:‌ «نمي‌تونم‌.خداحافظي‌ِ شب‌ عمليات‌ِ بچه‌ها رو با هيچي‌ نمي‌تونم‌ عوض‌ كنم‌.»

***********************

به‌ش‌ پيله‌ كرده‌ بوديم‌ كه‌ بيا برويم‌ برات‌ آستين‌ بالا بزنيم‌.

گفت‌ : باشه‌.

فكر نمي‌كرديم‌ بگذارد حتي حرفش‌ را بزنيم‌.

خوش‌حال‌ شديم‌.

گفت‌ :

 « من‌ زني‌ مي‌خوام‌ كه‌ تا قدس‌ هم‌راهم‌ بياد.»

***********************

چه‌قدر دوست‌ داشتم‌ امام‌ عقدمان‌ كند. تنها خواهشم‌ همين‌ بود.

گفت‌ :

«هرچيز ديگه‌ بخواهيد دريغ‌ نمي‌كنم‌. فقط‌ خواهش‌ مي‌كنم‌ از من‌نخواهيد لحظه‌اي‌ از عمر اين‌ مرد رو صرف‌ خودم‌ كنم‌. من‌ نمي‌تونم‌سر پل‌ صراط‌ جواب‌ بدم‌.»

 

 

***********************

وقتي‌ مي‌گفت‌ فلان‌ ساعت‌ مي‌آيم‌، مي‌آمد.

 بيش‌تر اوقات‌ قبل‌ از اين‌كه‌زنگ‌ بزند، در را باز مي‌كردم‌.

مي‌خنديد.

***********************

از وقتي‌ اين‌ ظرف‌هاي‌ تفلون‌ را خريده‌ بوديم‌، چند بار گفته‌ بود «يادت‌نره‌! فقط‌ قاشق‌ چوبي‌ به‌ش‌ بزني‌.»

ديگر داشت‌ بهم‌ بر مي‌خورد. با دل‌خوري‌ گفتم‌ :«ابراهيم‌! تو كه‌ اين‌قدرخسيس‌ نبودي‌.»

براي‌ اين‌ كه‌ سوء تفاهم‌ نشود، زود گفت‌ «نه‌! آدم‌ تا اون‌جا كه‌ مي‌تونه‌،بايد همه‌ چيز رو حفظ‌ كنه‌. بايد طوري‌ زندگي‌ كنه‌ كه‌ كوچك‌ترين گناهي‌ نكنه‌.»

***********************

ريخته‌ بودند دور و برش‌ و سر و صورت‌ و بازوهاش‌ را مي‌بوسيدند. هركار مي‌كردي‌، نمي‌توانستي‌ حاجي‌ را از دستشان‌ خلاص‌ كني‌. انگاردخيل‌ بسته‌ باشند، ول‌كن‌ نبودند. بارها شده‌ بود حاجي‌ توي‌ هجوم‌محبت‌ بچه‌ها صدمه‌ ديده‌ بود؛ زير چشمش‌ كبود شده‌ بود، حتا يك‌بارانگشتش‌ شكسته‌ بود.

سوار ماشين‌ كه‌ مي‌شد، لپ‌هايش‌ سرخ‌ شده‌ بود، اين‌قدر كه‌ بچه‌هالپ‌هاش‌ را برداشته‌ بودند براي‌ تبرك‌! بايد با فوت‌ و فن‌ براي‌سخن‌راني‌ مي‌آورديم‌ و مي‌برديمش‌.

 ـ خب‌، حالا قِصر در رفت‌؟ يواشكي‌ آوردنش‌؟ وقتي‌ خواست‌ بره‌ چي‌؟

بين‌ بچه‌ها نشسته‌ بودم‌ و مي‌شنيدم‌ چي‌ پچ‌پچ‌ مي‌كنند. داشتند خط‌ّ و نشان‌ مي‌كشيدند. حاجي‌ را يواشكي‌ آورده‌ بوديم‌ و توي‌ چادرقايمش‌ كرده‌ بوديم‌. بعد كه‌ همه‌ جمع‌ شدند، حاجي‌ براي‌ سخن‌راني‌آمد. بچه‌ها خيلي‌ دل‌خور شده‌ بودند.

 سريع‌ سوار ماشين‌ كرديمش‌. تا چندصدمتر، ده‌، بيست‌ نفري‌ به‌ماشين‌ آويزان‌ بودند. آخر مجبور شديم‌ بايستيم‌ و حاجي‌ بيايد پايين‌.

***********************

بچه‌ها كسل‌ بودند و بي‌حوصله‌. حاجي‌ سر در گوش‌ يكي‌ برده‌ بود وزيرچشمي‌ بقيه‌ را مي‌پاييد. انگار شيطنتش‌ گل‌ كرده‌ بود.

 عراقي‌ آمد تُو و حاجي‌ پشت‌ سرش‌. بچه‌ها دويدند دور آن‌ها. حاجي‌عراقي‌ را سپرد به‌ بچه‌ها و خودش‌ رفت‌ كنار. آن‌ها هم‌ انگار دلشان‌مي‌خواست‌ عقده‌هاشان‌ را سر يك‌ نفر خالي‌ كنند، ريختند سر عراقي‌و شروع‌ كردند به‌ مشت‌ و لگد زدن‌ به‌ او. حاجي‌ هم‌ هيچي‌ نمي‌گفت‌.فقط‌ نگاه‌ مي‌كرد. يكي‌ رفت‌ تفنگش‌ را آورد و گذاشت‌ كنار سر عراقي‌.

عراقي‌ رنگش‌ پريد و زبان‌ باز كرد كه‌ «بابا، نكُشيد! من‌ از خودتونم‌.» وشروع‌ كرد تندتند، لباس‌هايي‌ را كه‌ كِش‌ رفته‌ بود كندن‌ و غر زدن‌ كه‌«حاجي‌جون‌، تو هم‌ با اين‌ نقشه‌هات‌. نزديك‌ بود ما رو به‌ كشتن‌ بدي‌.حالا شبيه‌ عراقي‌هاييم‌ دليل‌ نمي‌شه‌ كه‌...»

بچه‌ها مي‌خنديدند.                       حاجي‌ هم‌ مي‌خنديد.

***********************

ساعت‌ يك‌ و دو نصفه‌شب‌ بود.

صداي‌ شُرشُر آب‌ مي‌آمد. توي‌تاريكي‌ نفهميدم‌ كي‌ است‌. يكي‌ پاي‌ تانكر نشسته‌ بود و يواش‌، طوري‌كه‌ كسي‌ بيدار نشود، ظرف‌ها را مي‌شست‌.

 جلوتر رفتم‌.

حاجي‌ بود.

***********************

سر تا پاش‌ خاكي‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما.

 دو ماه‌ بود نديده‌ بودمش‌.

 ـ حداقل‌ يه‌ دوش‌ بگير، يه‌ غذايي‌ بخور. بعد نماز بخون‌.

سر سجاده‌ ايستاد. آستين‌هاش‌ را پايين‌ كشيد و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ كه‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌.»

كنارش‌ ايستادم‌. حس‌ مي‌كردم‌ هر آن‌ ممكن‌ است‌ بيفتد زمين‌. شايداين‌جوري‌ مي‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.

***********************

قلاجه‌ بود و سرماي‌ استخوان‌سوزش‌.

 اوركت‌ها را آورديم‌ و بين‌ بچه‌هاقسمت‌ كرديم‌. نگرفت‌.

گفت‌:

 «همه‌ بپوشن‌. اگه‌ موند، من‌ هم‌ مي‌پوشم‌.»

تا آن‌جا بوديم‌، مي‌لرزيد از سرما.

***********************

تا دو، سه‌ي‌ نصفه‌ شب‌ هي‌ وضو مي‌گرفت‌ و مي‌آمد سراغ‌ نقشه‌ها و به‌دقت‌ وارسيشان‌ مي‌كرد. يك‌وقت‌ مي‌ديدي‌ همان‌جا روي‌ نقشه‌هاافتاده‌ و خوابش‌ برده‌.

 خودش‌ مي‌گفت‌ «من‌ كيلومتري‌ مي‌خوابم‌.»

واقعاً همين‌طور بود. فقط‌ وقتي‌ راحت‌ مي‌خوابيد كه‌ توي‌ جاده‌ باماشين‌ مي‌رفتيم‌.

 عمليات‌ خيبر، وقتي‌ كار ضروري‌ داشتند، رو دست‌ نگهش‌ مي‌داشتند. تا رهاش‌ مي‌كردند، بي‌هوش‌ مي‌شد.

 اين‌قدر كه‌ بي‌خوابي‌ كشيده‌ بود.

***********************

نمي‌گذاشت‌ ساكش‌ را ببندم‌. مراعات‌ مي‌كرد. بالاخره‌ يك‌ بار بستم‌.

دعا گذاشتم‌ توي‌ ساكش‌. يك‌ بسته‌ تخمه‌ كه‌ بعد شهادتش‌ باز نشده‌،با ساك‌ برايم‌ آوردند. يك‌ جفت‌ جوراب‌ هم‌ گذاشتم‌. ازشان‌ خوشش‌آمد.

گفتم‌ «مي‌خواي‌ دو، سه‌ جفت‌ ديگه‌ برات‌ بخرم‌؟»

گفت‌ «بذار اين‌ها پاره‌ بشن‌، بعد.»

همان‌ جوراب‌ها پاش‌ بود، وقتي‌ جنازه‌اش‌ برگشت‌.

***********************

از موتور پريديم‌ پايين‌. جنازه‌ را از وسط‌ راه‌ برداشتيم‌ كه‌ له‌ نشود.بادگير آبي‌ و شلوار پلنگي‌ پوشيده‌ بود. جثه‌ي‌ ريزي‌ داشت‌، ولي‌مشخص‌ نبود كي‌ است‌. صورتش‌ رفته‌ بود.

 قرارگاه‌ وضعيت‌ عادي‌ نداشت‌. آدم‌ دلش‌ شور مي‌افتاد. چادر سفيدوسط‌ِ سنگر را زدم‌ كنار. حاجي‌ آن‌جا هم‌ نبود. يكي‌ از بچه‌ها من‌ راكشيد طرف‌ خودش‌ و يواشكي‌ گفت‌ "از حاجي‌ خبر داري‌؟ مي‌گن‌شهيد شده‌."

نه‌! امكان‌ نداشت‌. خودم‌ يك‌ ساعت‌ پيش‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بودم‌.يك‌دفعه‌ برق‌ از چشمم‌ پريد. به‌ پناهنده‌ نگاه‌ كردم‌. پريديم‌ پشت‌موتور كه‌ راه‌ آمده‌ را برگرديم‌.

 جنازه‌ نبود. ولي‌ ردّ خون‌ِ تازه‌ تا يك‌ جايي‌ روي‌ زمين‌ كشيده‌ شده‌ بود.گفتند "برويد معراج‌، شايد نشاني‌ پيدا كرديد."

 بادگير آبي‌ و شلوار پلنگي‌. زيپ‌ بادگير را باز كردم‌؛ عرق‌گير قهوه‌اي‌ وچراغ‌ قوه‌. قبل‌ از عمليات‌ ديده‌ بودم‌ مسئول‌ تداركات‌ آن‌ها را داد به‌حاجي‌. ديگر هيچ‌ شكي‌ نداشتم‌.

 هوا سنگين‌ بود. هيچ‌كس‌ خودش‌ نبود. حاجي‌ پشت‌ آمبولانس‌ بود وفرمان‌ده‌ها و بسيجي‌ها دنبال‌ او. حيفم‌ آمد دوكوهه‌ براي‌ بار آخر،حاجي‌ را نبيند. ساختمان‌ها قد كشيده‌ بودند به‌ احترام‌ او. وقتي‌برمي‌گشتيم‌، هرچه‌ دورتر مي‌شديم‌، مي‌ديدم‌ كوتاه‌تر مي‌شوند. انگارآن‌ها هم‌ تاب‌ نمي‌آورند.

 

 

 

برگرفته از كتاب « همت » از مجموعه كتب  يادگاران

 

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي سيد شهيدان اهل قلم شهيد آويني

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 21فروردين سالروز شهادت سيد شهيدان اهل قلم شهيد مرتضي آويني ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه شهادت شهيد صياد شيرازي با شهادت شهيد آويني در يك روز مي باشد، از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود


امام زمان (عجل الله فرجه)

سالها قبل از انقلاب با اتومبیل تصادف کرده بود و زنده ماندنش شبیه یک معجزه بود

 می گفتند در آن حال بیهوشی و بی خودی هی زیر لب می گفت :

«امام زمان مرا نگه داشته است ...»

 

چند سال پس از انقلاب مرتضی سیگارش را ترک کرد . دلیلی که برای این کار گفت این بود که امام زمان (عجل الله فرجه) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند.

در اینصورت چطوری می توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟

 اینگونه بود که هرگز لب به سیگار نزد .

************************************

حدیث نفس

امام را که پیدا کرد ، تمام نوشته هایش اعم از تراوشات فلسفی ، داستانهای کوتاه ، شعر و ... را درون چند گونی ریخت و آتش زد .

مي گفت:

 « هنر امروز حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان . به فرموده حافظ ، تو خود حجاب خودی ، حافظ از میان برخیز . سعی کردم که ... خودم را از میان بردارم ، تا هر چه هست خدا باشد . البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست ، امّا اگر انسان خود را در خدا فانی کند ، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر می شود ... »

 

************************************

خانم زهرا(سلام الله عليها) فرمود: با بچه من چه كار داري؟

من يه وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم.

پلك كه روي هم گذاشتم "بي بي فاطمه" (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه‌ من چه كار داري؟

 من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز" بي بي "فرمود: با بچه من چه كار داري؟

براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك "بي بي" شنيدم، از خواب پريدم.

وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم.

 سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند»

 ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.

راوي:يوسفعلي ميرشكاك

************************************

داد زد:خدا لعنتت كند

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي مي‌شد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين مي‌كني؟!

همه سرها به سويش برگشت در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: " آقا را مي‌شناسي؟"

گفت: "سيد مرتضي آويني است."

راوی : رضا رهگذر

************************************

مثنوی آهنگران

از صادق آهنگران خواست تا برای مجموعه جدید « روایت فتح » اشعاری بخواند .

 روزی که برای بازدید و فیلمبرداری از شهر هویزه می رفتند ، آهنگران مثنوی هایی خواند و آنها را برای فیلم هایش انتخاب کرد . از جمله :

چرا بستند راه آسمان را ؟

چرا برداشتند این نردبان را؟

مرا اسب سپیدی بود روزی

شهادت را امیدی بود روزی

خدا اسب سپیدم را که دزدید؟

شهادت را ، امیدم را ، که دزدید؟

وقتی آهنگران این اشعار را با صدای سوزناک خود خواند ، سید در ماشین کنار او نشسته بود و می گریست .

بچه های گروه که سید را خوب می شناختند ، می دانستند که ناله ها و گریه های سید بخاطر جا ماندنش از قافله شهداست.

************************************

زندگی و نماز

به نماز سید كه نگاه می‌كردم، ملائك را می‌دیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.

رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.

گفتم: "نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است."

به چشمانم خیره شد.

گفت: مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.

گفت و رفت.

اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.

  

بار دیگر خواندم،  اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.

منبع: كتاب همسفر خورشید

راوی: اكبر بخشی

************************************

در حضور غربت یاران

سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب» ‌های او در نیمه‌ شب آشنا بودند.

پاسی از شب كه می‌گذشت، در انتظار صدای ناله‌های آوینی چشمانشان را باز می‌كردند مرتضی مرثیه‌سرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بی‌تابش را عاشق می‌ساخت.

یكبار در دوكوهه به او گفتم: شهید داوود یكبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه كرد وقتی علت گریه‌اش را پرسیدم، پاسخ داد:"یاد حضرت عباس افتادم كه هنگام به زمین افتادن دست نداشت، حتماً‌ خیلی سخت به زمین افتاده است".

 با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعت‌ها به یاد غربت عباس‌بن‌علی  و داوود گریست. گوئی پرده‌های غیب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه می‌دید. لب به سخن گشود، داوود باید می‌رفت.

برخاست،‌ پا برجای گام‌های داوود نهاد. مرتضی مردی آسمانی بود كه پای بر خاك داشت.

منبع : كتاب هسفر خورشید.

راوی : برادر رضا برجی

************************************

معنای زندگی

مرتضی دل‌بسته بود، ناله‌های شبانه‌اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق‌هق گریه می‌آمیخت.
سید بارها و بارها برایمان از شهادت گفت؛ از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بی‌دل شدن، سجده‌گاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بی‌پایان تا اوج هستی انسان گشودن.

به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:

" زندگی کردن با مردن معنی می‌یابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن."

چگونه مردن برایش مهم بود.

 عاقبت خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند.

کتاب همسفر خورشید

راوی : دوست شهید

************************************

دعوا و نماز

با او حرفم شد . تقصیر من بود .

 همان وقت که دعوا می کردیم مطمئن بودم که حق بامن نیست ، امّا عصبانی بودم و چیزی نفهمیدم .

 نیم ساعت بعد یکی از بچه ها آمد دنبالم و گفت : « از وقتی بحث تون تموم شده، مرتضی رفته تو اتاق و درو بسته ، نماز می خونه . »

دو ساعت بعد ، من را دید . آمد جلو ، گرم احوالپرسی کرد . عرق سرد نشست روی پیشانیم ، از خجالت .

برگرفته از کتابچه مجموعه خاطرات شهید سید مرتضی آوینی "نشر یا زهرا (سلام الله علیها)"

************************************

لبخند خامنه ای شفقت صبح است

دلباخته ي رهبري بود ، بعد از ارتحال امام اينگونه در نوشته هايش با رهبرش بيعت كرد:

"عزیز ما ! ای وصی امام عشق ! آنان که معنای ولایت را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند، اما شما خوب می دانید که سرچشمه ی این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست .

 خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .

 ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما بازیافتیم

لبخند شما شفقتِ صبح را داشت و شبِ انزوای ما را شکست .

سر ما و قدمتان ، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان"

 

************************************

تعجب شهيد آويني از غرب زدگي بيش از حد حجه الاسلام سيد محمد خاتمي (وزير وقت فرهنگ و ارشاد)

شهيد آويني مي نويسد:

«وزير فرهنگ و ارشاد در نشستي که به دعوت انجمن اسلامي دانشگاه تهران انجام گرفته بود سخناني ايراد کرد که سخت قابل تأمل است ...

پيش از آنکه به بحث بپردازيم بايد بگويم که حتي اگر ما به اندازه غربي ها هم نسبت به مباني فکري خود غيرتمند بوديم، اگر چه شرايط امروز ما به مراتب بهتر از اين مي بود که اکنون هست، اما باز هم طرح اين بحث ها ضرورت مي نمود...  گويا وزير محترم ارشاد اصل را براين قرار داده اند که اسلام فقط با دور کردن مردم از اين واقعيت – يعني عرف حيات غربي و غرب زده – محقق مي شود و حال که نمي توان از اين واقعيت فاصله گرفت، پس ما اعتراض و انتقاد را هم کنار بگذاريم و همان طور که در برابر نشان دادن کُشتي و بکس و... تسليم شديم، همه آنچه را که دشمن مي خواهد بر ما تحميل کند بپذيريم  ... بنابراين، خلاف آنچه وزير محترم ارشاد فرموده اند، خلأ مبتلابهِ ما  در نظم اجتماعي و روابط بين انسان ها، خلأ تئوريک نيست. اسلام در مقام نظر هيچ نقصي ندارد و نقص – هر چه هست – از آنجاست که تمدن امروز محصول فلسفه اي منقطع از وحي است. از يک سو تمدن غرب محصول تفکري عقلي است که در ذيل فلسفه يونان تحقق يافته است و از سوي ديگر، از لحاظ تاريخي نخستين بار است که مواجهه اي نظري و عملي ميان تفکر ديني ما و تمدن فلسفي غرب روي مي دهد و تا اين مواجهه اتفاق نمي افتاد، حکمت نظري دين امکان نمي يافت که در صورتي عملي تنزل يابد و پاسخگوي مسائل روز باشد... 

************************************

عرفات

چند ماه پیش که از مکه برگشته بود تعریف می کرد که در عرفات گم شده . می گفت :

 « خیلی گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم . من که گم بشوم دیگر چه توقعی از آن پیرمرد روستایی .»

خیلی تعجب کردم .

بعدها فهمیدم که حدیث داریم هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است .

 

************************************

مروارید گم شده رهبر


همه می‌دانستند آن روز مراسم خاكسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود مقام معظم رهبري در این مراسم باشكوه شركت كنند.

 در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:

"من دلم گرفته، دلم غم دارد، می‌خواهم بیایم تشییع پیكر پاك شهید آوینی. من افتخار می‌كنم به وجود این بچه‌های نویسنده و هنرمندی كه در این مجموعه حوزه هنری تلاش می كنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی‌اش را می‌بیند، همین‌طور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود"

دل بی‌قرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، كه اینك بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشت‌زهرا می‌رفت، و باز هم آقا صبور،‌ سنگین و سرافراز غم فراق یكی دیگر از مرواریدانش را به جان می‌خرید.

************************************

تشییع با شکوه

اواخر فروردین ماه بود، پیكر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزب‌الله در مقابل حوزه هنری تشییع می‌شد،‌ در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد،‌ آقا برای ادای احترام به شهید علی‌رغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد،‌ كنار پیكر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون»

نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بی‌صدا در حالیكه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گام‌های آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیكر سربازش در ذهن دارد.

و چه سخت است،‌ كه سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاك بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری كه فرزند،‌ سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاك می‌سپرد.

منبع : کتاب راز خون

************************************

وصیت نامه شهید مرتضی آوینی

زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند.

و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.

و مگر نه آن‌که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.

و مگر نه آن‌که خانه تن، راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه روح، آباد شود.

و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند.

و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور برمی‌آید.

ای شهید، ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش

 

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي سردار شهيد علي صياد شيرازي

/**/

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 21فروردين سالروز شهادت شهيد صياد شيرازي ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه شهادت شهيد صياد شيرازي با شهادت شهيد آويني در يك روز مي باشد، از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود

زندگینامه: شهيد علی صیاد شیرازی ۱۳۲۳-۱۳۷۸

سرلشکر شهید صیاد شیرازی در سال ۱۳۲۳ در شهرستان درگز در استان خراسان دیده به جهان گشود

او پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و دبیرستان وارد دانشکده افسری و در سال ۱۳۴۶ موفق به اخذ دانشنامه لیسانس از آن دانشکده شد.

وی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به‌مدت چندسال در بخش‌های مختلف ارتش به ویژه در غرب کشور به پاسداری از کشور پرداخت و در سازماندهی و فعالیت نیروهای انقلابی در ارتش تلاشی گسترده داشت.

شهید پس از پیام امام خمینی مبنی بر شناسایی نیروهای مخلص ارتش طاغوت، شناخته شد و به خاطر توان بالای سازماندهی‏اش مورد توجه حضرت امام و یاران انقلاب اسلامی قرار گرفت.

وی پس از طی دوره تخصصی توپخانه در آمریکا با درجه ستوان‏یکم و سمت استادی، در مرکز آموزش توپخانه اصفهان به تدریس پرداخت و در همان شرایط به‌عنوان عنصری حزب‏اللهی در جهت ‏سازماندهی نظامیان انقلابی فعالیت خود را آغاز کرد.

از مهم‌ترین اقدامات او پس از پیروزی انقلاب اسلامی، می‌توان به تهیه طرح‌های عملیاتی که منجر به شکستن حصر شهرهای سنندج و پادگان‌های مریوان، بانه و سقز شد، اشاره کرد.

او در مهر ماه سال ۱۳۶۰ به پیشنهاد رئیس شورای‌عالی دفاع از سوی امام خمینی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد. در این منصب فرماندهی نیروهای ارتش اسلام در عملیات‏های پیروزمند ثامن‌الائمه، طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس را بر عهده داشت

امیر شجاع سپاه اسلام در شهریورماه سال ۱۳۷۲ با حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شد. صیاد شیرازی در 16 فروردین ۱۳۷۸ همزمان با عید خجسته غدیر با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشگری نایل آمد.

تیمسار علی صیادشیرازی روز شنبه ۲۱ فروردین ماه ۱۳۷۸ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه صبح که با اتومبیل خود به قصد عزیمت به محل کارش از خانه خارج شده بود در حوالی خانه‌اش مورد سوء قصد عوامل تروریست قرار گرفت و به شهادت رسید.

************************************

پدرش براى بچّه ها بارانى خريده بود.

على نمى پوشيد.

هركارى مى كردم، نمى پوشيد.

مى گفت: «اين پسره، بى چاره نداره. منم نمى پوشم.»

پسر همسايه ما پدرش رفتگر بود.

نداشت براى بچّه هايش بخرد

************************************

مسافر حج بودم.

آمد گفت: «عزيزجون، رفتى مكه، فقط كارت عبادت باشه، زيارت باشه. نرى خريد كنى.»

گفتم: «من كه نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. يك سوغاتى كوچيك براى هركدوم ازبچه ها كه ديگه اين حرفا رو نداره.»

گفت: «راضى نيستم حتي برام يه زيرپوش بيارى. من كه پسربزرگتم نمى خوام. نبايد ارز رو از كشور خارج كنى، برى اون جا خرجش كنى.»

 

************************************

تمام شب را توى راه بوديم.  خسته و فرسوده رسيديم.

هوا سرد بود.

دست بردار نبود.  همين طور حرف مى زد;

"فردا چكار كنيد، چكار نكنيد، چند نفر بفرستيد آنجا، اين جا چند تا توپ بكاريد. اين دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو."

دقيق يادم نيست. يازده - دوازده شب بود كه چرتمان گرفت.

زيلوى گوشه سنگر رابرداشتيم و پهن كرديم و دراز كشيديم.

چيزى نداشتيم رويمان بيندازيم.

پشت به پشت هم داديم و خوابيديم، كه مثلاً گرممان شود.

دو ساعت كه گذشت، بلند شد.

با آب قمقمه اش وضو گرفت و ايستاد به نماز. حس نداشتم تكان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن.

فقط نگاهش مى كردم

************************************

در زدند. پيك بود. نامه آورده بود.

قلبم ريخت. فكر كردم شهيد شده، وصيت نامه اش را آورده اند.

نامه را گرفتم. باز كردم.

يك انگشتر عقيق برايم فرستاده بود; از جبهه.

نوشته بود:

« اين انگشتر را فرستادم به پاس صبرها و تحمل هاى تو. به پاس زحمت هايى كه كشيده اى. اين را به تو هديه كردم

آرام شدم.

 ************************************

 اوايل انقلاب ژيان داشت.

بهش مى گفتم: «بابا، اين همه ماشين توى پاركينگ موتوريه، چرا يكيش رو برنمى دارى، سوار شى؟»

مى گفت: «همين هم از سرم زياده

از استاندارى دو تا حواله پيكان فرستادند. هر پيكان، چهل و پنج هزار تومان;يكى براى صياد، يكى براى من.

صدايش را در نياوردم. نود هزار تومان جور كردم و ريختم به حساب ناسيونال.تلخ شد.

گفت: «كى پيكان خواسته بود؟»

ماجرا را گفتم.

گفت «پولم كجا بود؟» ژيانش را گرفتم. فروختم بيست هزار تومان. بيست و پنج هزار تومان هم براش وام گرفتم، تا خيالش راحت شد.

چند سال بعد، ستاد مشترك ارتش بهش حواله حج داد.

 قبول نكرد با پول ستاد برود.

پيكانش رو فروخت.

خرج مكه اش كرد.

************************************

چشماش پر از اشك مى شد، امّا اشكش نمى ريخت; جارى نمى شد.

خودش را خيلى نگه مى داشت.

در بدترين شرايط اشكش جارى نمى شد.

فقط يك بار گريه اش را ديدم،

وقتى امام را از دست داديم.

************************************

مثل كارمندها نمى آمد ستاد كل; كه هفت ونيم يا هشت صبح، كارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، كارت خروج.

زود مى آمد و دير مى رفت.

خيلى  دير.

مى گفت:

«ما توى كشور بقية الّله هستيم. خادم اين ملتيم. مردم ما رو به اين جا رسوندن، مردم. بايد براشون كار كنيم. »

************************************

آمده بود بيمارستان. كپسول اكسيژن مى خواست ؛ امانت، براى مادر مريضش.

سرباز بخش را صدا زدم، كپسول راببرد. نگذاشت.

هرچه گفتم: «امير، شما اجازه بفرماييد.»

قبول نكرد.  اجازه نداد.

خودش برداشت.

گفت:

«نه! خودم مى برم. براى مادرمه»

************************************

قرار بود بهش درجه سرلشگرى بدهند.

گفتيم: « به سلامتى مباركه بابا.»

خنديد.

تند و سريع گفت:

«خوش بحالم. امّا درجه گرفتن، فقط ارتقاى سازمانى نيست.وقتى آقا درجه رو بذارن رو دوشم، حس مى كنم ازم راضيَن.وقتى ايشون راضى باشن، امام عصر هم راضين. همين برام بسه. »

 

************************************

هرلحظه اين احساس را داشتم; كه هر وقت باشد، شهيد مى شود.  هميشه هم بهش مى گفتم.

مى گفتم كه : «هر وقت باشه، شهيد مى شى. ولى دوست دارم به اين زودى ها شهيد نشى. هنوز پسرام داماد نشدند. مى خوام خودت دامادشون كنى. »

خواب ديده بود.

ديده بود كه يكى از دوست هاى شهيدش آمده ببردش. نمى رفته. به ما نگاه مى كرده و نمى رفته.

ما خيلى گريه مى كرده ايم. دوستش به زور دستش را كشيده بوده و برده بودش.

بعد از اين خوابش، بهم گفت:

«تو بايد راضى باشى تا من برم. خودت رو آماده كن. »

************************************

لباس آبى تنش بود.  ماسك زده بود و داشت خيابان را جارو مى كرد. تعجب كردم.رفتگرها كه لباسشون نارنجيه؟درِ حياط را تا آخر باز كردم.

بابا گاز داد و رفت بيرون.

يك لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم.

جارويش را گذاشت كنار و رفت جلو. يك نامه از جيبش درآورد.

پدر تا ديدش، به جاى اين كه شيشه را بكشد پايين، در ماشين را باز كرد. نامه را ازش گرفت كه بخواند.

دولاّ شدم، چفت پايين را ببندم.

صداى تير بلند شد.

ديدم يكى دارد مى دود به طرف پايين خيابان; همان كه لباس آبى تنش بود.

شوكه شدم. چسبيده بودم به زمين.

نتوانستم از جام تكان بخورم. كنده شدم، دويدم به طرف بابا. رسيدم بالاى سرش.

همان طور، مثل هميشه، نشسته بود پشت فرمان. كمربند ايمنيش را هم بسته بود.  سرش افتاده بود پايين;

انگار خوابيده باشد، امّا غرق خون

************************************

سحر بود. نماز را در حرم امام خوانديم و راه افتاديم.

رسممان بود كه صبح روز اوّل برويم سر خاك. رسيديم.

هنوز آفتاب نزده بود، امّا همه جا روشن بود.

يكي زودتر از همه آمده بود; زودتر از بقيّه، زودتر از ما

گفتم: شما چرا اين موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختيد؟

آيت الله خامنه اي فرمودند: دلم براى صيادم تنگ شده. مُدَتيه ازش دور شده ام.

تازه ديروز به خاك سپرده بوديمش.

************************************

وصیت نامه 

انالله و اناالیه راجعون...

خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالا مال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی.
خدایا؛ تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آنچه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم، نثار کنم. اگر این نبود، آن هم خواست تو بود. پروردگارا؛ رفتن در دست تو است، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت، ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فیض شهادت برسم. از پدر و مادرم که حق بزرگی بر گردنم دارند می خواهم که مرا ببخشند؛ من نیز همواره برایشان دعا کرده ام که عاقبت به خیر شوند. از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم می خواهم که مرا ببخشند که کمتر توانسته ام به آن ها برسم و بیشتر می خواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده. آنچه از دنیا برایم باقی  می ماند، حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد. از همه ی آن هایی که از من بد دیده اند می خواهم که مرا به بزرگی خودشان ببخشند و بالاخره از مردان مخلص خودم به ویژه حاج آقا امیر رنجبر نیکدل، استدعا دارم در غیاب من به امور حساب و کتاب من برسند و با برادران دیگر، چون جناب سرهنگ حاج آقا آذریون و تیمسار حاج آقا آراسته در این باب، تشریک مساعی نمایند.

خداوندا! ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی زنده، پاینده و موفق بدار. آمین یا رب العالمین 

من الله التوفیق                         علی صیاد شیرازی-19دی

************************************

پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی به مناسبت شهادت سپهبد صیاد شیرازی

بسم الله الرحمن الرحیم

من المومنین رجال صدقوا ماعاهدواالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا

  امیر سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداکار دین و قرآن ، نظامی مومن و پارسا و پرهیزکار سپهبد علی صیاد شیرازی امروز به دست منافقین مجرم و خونخوار و روسیاه به شهادت رسید .

این نه اولین و نه آخرین باری است که دلی نورانی و سرشار از عشق و ایمان و وفاداری به آرمانهای بلند الهی، هدف تیر خشم و عناد و عصبیت از سوی زمره جنایتکار و فاسدی که ادامه حیات خود را در خدمتگزاری به دشمنان اسلام دانسته است قرار می گیرد و دست خائن خود فروخته ای نهال ثمربخش انسان والایی را قطع می کند . او مانند دیگر مردان حق از روزی که قدم در راه انقلاب نهادند همواره سر و جان خود را نثار در راه خدا بر روی دست داشتند . سرزمینهای داغ خوزستان و گردنه های برافراشته کردستان سالها شاهد آمادگی و فداکاری این انسان پاک نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهه های دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خودگذشتگی او حفظ کرده است . کوردلان منافق بدانند که با این جنایتها روز به روز نفرت ملت ایران از آنان بیشتر خواهد شد و خون مردان پاکدامن و پارسا همچون صیاد شیرازی و شهید لاجوردی بدنامی و سیاهرویی آنان را در تاریخ و در دل این ملت همیشگی خواهد کرد و سردمداران استکبار که با وجود لافزنیهای ضد تروریستی خود به امید آن نشسته اند که تروریستهای مزدورشان در ایران اسلامی با شهید کردن مردان استوار و مقاوم انقلاب راه تسلط بر ایران اسلامی را هموار کنند ، بدانند که خون شهیدان راه حق ملت مومن ما را راسختر و آشتی ناپذیرتر و مقاومتر می سازد . رحمت و فضل بیکران الهی بر روح شهید عزیزمان علی صیاد شیرازی و لعنت و نفرین خدا و فرشتگان و بندگان صالحش بر ایادی منفور و مطرود استکبار . اینجانب شهادت این بنده برگزیده خدا را به ملت ایران بخصوص به یاران دفاع مقدس و ایثارگران جبهه های نور و حقیقت و به خانواده گرامی و فداکار و بازماندگان محترمش تبریک و تسلیت می گویم و صمیمی ترین درود خود را بر روح پاک او و خون به ناحق ریخته او نثار می کنم . 

والسلام علی عبادالله الصالحین

سید علی خامنه اي 21/1/1378

20داستان كوتاه از ارادت شهدا به امام حسين

 

توجه : این طرح متناسب برای ایام محرم جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد (لطفا روي تصوير كليك نماييد)

 

مشخصات شهيد:

حاج شیرعلی سلطانی   مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد  عليه السلام  فارس  تولد: 1327-شیراز      شهادت: 2/1/1361 غرب شوش، عملیات فتح المبین     محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز

«مداح بی سر»

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت

می گفت:

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

 سراغ قبر که رفتند دیدند که براي هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی

 

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید حاج عبدالمهدی مغفوری        قائم مقام رئیس ستاد لشکر 41 ثارالله            تولد: 1335- کرمان  شهادت:5/10/1365- کربلای 4    جزیره ام الرصاص    محل دفن: گلزار شهدای کرمان

«محو روضه امام حسین»

هر هفته توی خونه روضه داشتیم. وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ، تا اسم امام حسین می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می شد با روضه امام حسین  عليه السلام . انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد.

یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش.

گریه کنون اومد پیش من. گفت:

«بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.»

روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.»

با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.»

از بس محو روضه بود....

راوی: همسر شهید

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید محمدرضا فراهانی   فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان   تولد:8/2/1333- همدان    شهادت: 5/7/1359- سرپل ذهاب    محل دفن: گلزار شهدای همدان

«شبهای جمعه خدمت آقا اباعبدالله »

شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد.

خوابش را دیدم .

بغلش کردم و گفتم :

« تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!»

گفت:

« فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب های جمعه می ریم خدمت آقا اباعبدالله عليه السلام ...

راوی: حاج علی اکبر مختاران، همرزم شهید

 

 

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

آیت الله سید اسدالله مدنی   نماینده ولی فقیه در استان آذربایجان شرقی و امام جمعه تبریز    متولد: 1293 دهخوارقان آذرشهر   شهادت: 20/6/1360- تبریز   محل دفن: حرم مطهر حضرت معصومه

« یا نُبَیَّ انت مقتول»

می گفتند:

«هم توی سیادتم شک کرده بودم هم می خواستم بدونم شهید می شم یا نه؟»

یه شب امام حسین  عليه السلام  رو خواب دیدم.

آقا دست به سرم کشید و فرمود:

«یا بنی! انت مقتول؛ پسرم! تو شهید می شوی».

فهمیدم هم سیدم هم شهید می شم....

راوی: ایت الله فاضلیان، امام جمعه ملایر

 

 

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید محمدباقر مؤمنی راد     لشکر 32 انصار الحسین عليه السلام    تولد: 25/3/1344- همدان    شهادت: 9/2/1365 والفجر 8- فاو     محل دفن: گلزار شهدای همدان

« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی»

قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید.

 گفت:

«حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین  عليه السلام  بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟»

همینجور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود.

چند شب بعد شهید شد.

امام حسین  عليه السلام  به عهدش وفا کرد...

راوی: حاج علی سیفی، همرزم شهید

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید محمدرضا شفیعی   گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب تولد: 1346 قم-مجروحیت و اسارت در کربلای 4- شهادت در بیمارستان بغداد:4/10/1365 -بازگشت پیکر: 14/5/1381-محل دفن: گلزار شهدای علی ابن جعفر قم قطعه 2 ردیف 14 شماره 1

«راز سالم ماندن جنازه پس از 16 سال»

بعد از 16 سال جنازه اش را آوردند.

خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم. عملیات کربلای 4 با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه.

بعد از این همه سال هنوز سالم بود. سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر.

یاد شبهای جبهه گردان تخریب افتادم.

بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن :«حسینم وا حسینا.»

می شد بانی روضه امام حسین  عليه السلام .

آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند محمدرضا اشکاشو می مالید به صورتش. دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16 سال همین بود اثر اشک امام حسین  عليه السلام .

راوی: حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب  عليه السلام

 

 

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید حسین قلی پور اسحاق   از رزمندگان گردان حمزه سید الشهداء   تولد:1/7//1346- اندیشمک  شهادت:21/9/1360- عملیات طریق القدس محل دفن: اندیمشک (قطعه قدیم)

«یا حسین»، اولین کلمه پس از 15 روز بیهوشی

15 روز بود که بیهوش افتاده بود روی تخت.

گفتند به هوش اومده خودتون رو برسونید.

 با پدرش رفتیم بیمارستان. انگار داشت اشاره می کرد. تشنه بود.

 آب که به لبش رسید حالش عوض شد. شاید یاد تشنگی امام حسین  عليه السلام  افتاده بود.

شروع کرد به یا حسین  عليه السلام  گفتن.

 بعد از 15 روز بیهوشی این اولین کلمه ای بود که به زبون آورد. هنوز داشت یا حسین  عليه السلام  می گفت که شهید شد...

راوی: مادر شهید حسین علی پور اسحاق

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید محمد تکلو بیغش-قائم مقام فرمانده گردان علی اکبر لشکر 32 انصار الحسین-تولد: 1/1/1344- ملایر شهادت:21/6/1365- جزیره مجنون محل دفن: گلزار شهدای ملایر

روز عاشورا

یه آرزو داشت که همیشه به زبون می آورد.

 می گفت:

«می خوام روز عاشورای امام حسین، عاشورایی بشم».

روز عاشورا داشت جعبه های مهمات رو جا به جا میکرد، که صدای انفجار بلند شد!

وقتی گرد و غبار خوابید، دیدم سرش از بدنش جدا شده.

سر جدا، پیکر جدا....

راوی: همرزم شهید

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید محمد حسین شهربانوزاده-از رزمندگان گردان بلال تیپ 3 لشکر 7 ولیعصر-شهادت:5/1/1367-والفجر 10-محل دفن: گلزار شهدای شهید آباد دزفول

می روم مادر، که اینک کربلا می خواندم

پارچه رو که زدم کنار بُهتم برد. باورم نمی شد.

 خود محمد حسین بود.

دوست همیشگی من. هنوز داشت می خندید.

 شروع کردم به گشتن جیب هاش. می خواستم وسایلشو زودتر برسونم دست خانواده اش.

توی جیبش یه کاغذ پیدا کردم. روش نوشته بود:

«می روم مادر،که اینک کربلا می خواندم»

راوی: از رزمندگان گردان بلال لشکر 7 ولیعصر (عج)، از بچه های دزفول

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید بهرام شیخی-فرمانده تیپ سوم مالک اشتر از لشکر 17 علی ابن ابی طالب  عليه السلام -تولد: 1339- خمین-شهادت: 14/1/1364-عملیات بدرمنطقه طلاییه -محل دفن: گلزار شهدای خمین

دانشگاه امام حسین عليه السلام

روی سرش نوشته بود:

«دانشگاه امام حسین عليه السلام ».

 من و بهرام شیخی دم در اونجا ایستاده بودیم که یکدفعه دستی اومد و بهرام شیخی رو با خودش برد. اما منو راه ندادند.

گفتند: آقا خودش می آید و هر کسی رو که می خواد می بره.

از خواب بیدار شدم.

خیلی گریه کردم دیدم من کجا و اون کجا! هیچکدوم ازاعمال و رفتارهای بهرام شیخی توی من نیست. خدایی شهادت حقش بود. آخر هم به حقش رسید و توی دانشگاه امام حسین عليه السلام  قبول شد.

راوی: همرزم شهید از لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید حاج یدالله کلهر-قائم مقام لشکر 10 سید الشهدا عليه السلام -تولد: 1333- روستای بابا سلمان شهریار-شهادت: 1/11/1365- کربلای 5 شلمچه-محل دفن: امامزاده محمد کرج

اول زیارت عاشورا

سفارشش نماز اول وقت بود.

بعد از نماز هم کار همیشگی ش خوندن زیارت عاشورا؛ حتی اگه مهمونی بود یا کار داشت یا موقع غذا بود تا زیارت عاشورا نمی خوند نمی اومد.

شب عاشورا یا توی مراسم دعا گریه اش دیدنی بود. طوری گریه می کرد که همه بدنش می لرزید. توی عزای امام حسین سیاه می پوشید و صف اول سینه می زد.

 خیلیها عاشق عزاداریش بودند.

 وقت نوحه خونی و عزاداری کارشون شده بود نشستن کنار حاجی؛ بلکه از حالت های معنویش تأثیر بگیرند...

خاطرات شفاهی خانواده و دوستان شهید

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید علی چیت سازیان-فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 32 انصار الحسین عليه السلام-تولد: 1341همدان-شهادت:4/9/1366عملیات نصر 8 ماووت عراق-محل دفن: گلزار شهدای همدان

سلام بر گلوی تشنه حسین  عليه السلام

قلاب آهنی رو انداخت روی یخ و کشید.

 اولین قالب یخ رو از دهانه تانکر، انداخت توی آب. یه نفر از توی صف جماعت معترضش شد که از کله سحر تا حالا واستادم برا دوتا قالب یخ، مگه نوبتی نیست؟

علی گفت:«اول نوبت گلوی تشنه پسر فاطمه ، بعد نوبت بقیه».

با صاحب کارخونه یخ شرط کرده بود که شاگردی می کنه، خیلی هم دنبال مزد نیست اما اول یخ تانکر نذری رو میده، بعد بقیه رو. خودش هم با خط نه چندان خوبش روی تانکر نوشته بود:

«سلام به گلوی تشنه حسین  عليه السلام »

راوی: مادر شهید

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید سید احمد پلارک-فرمانده آرپی جی زن های گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله -تولد: 1334تهران-شهادت: 1366کربلای 8 شلمچه-محل دفن: بهشت زهرا

شهید پُلارک به شیوه حر

شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:

« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین  عليه السلام  بشیم.»

نصف شب که شد. گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد. بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.

 گفت: «حالا بریم» چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.

همرزم شهید

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید سید جواد حسینی-معاون هماهنگ کننده حوزه نمایندگی ولی فقیه در لشکر 41 ثارلله-تولد: 1333- روستای ساردوئیه جیرفت-شهادت: 1374 تصادف در جاده ابارق کرمان محل دفن: جیرفت

گریه بر اسرای کربلا

توی روضه امام حسین  عليه السلام  و حضرت زهراسلام الله عليها یه حال دیگه ای می شد.

 زیر لب زمزمه کردن و اشک ریختن شده بود عادتش. بیشتر وقتا همین طوری بود.

یه شب صادق آهنگران آمده بود لشکر برای روضه خونی. به روضه اسرای کربلا که رسید؛ سید دست منو گرفت کشید کنار، شروع کرد از روضه های کربلا و شام گفتن.

 روضه ای شده بود برای خودش .  به اینجا که رسید یکی از اطرافیان یزید جسارت کرد و گفت :

« من سکینه رو از شما خریداری می کنم»...

دیگه نتونست حرف بزنه. سرش رو زد به دیوار و شروع کرد به های های گریه کردن...

راوی: سردار کرمی

 

 

 

برای شادی روح شهدای گمنام صلوات

هویت حسینی؛ هویت شهداي گمنام

داشتیم پیکر شهدامون رو با کشته های بعثی تبادل می کردیم که ژنرال حسن الدوری رئیس کمیته وفات ارتش عراق گفت:

«چندتا شهید هم پیدا کردیم که تحویلتون می دیم تا به فهرستتون اضافه کنین.»

یکی از شهدایی که عراقی ها پیدا کرده بودند، پلاک نداشت.

سردار باقرزاده پرسید:« از کجا می گید این شهید ایرانیه؟ این که هیج مدرکی برای شناسایی نداره!..»

ژنرال بعثی گفت: «با این شهید یک پارچه قرمز رنگ پیدا کردیم که روش نوشته بود«یا حسین شهید» فهمیدیم ایرانیه...

راوی: محمد احمدیان

 

 

 

مشخصات شهيد:

سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی-فرمانده تیپ 18 جوادالائمه از لشکر 5 نصر-تولد:23/6/1321گلبوی کدکن تربیت حیدریه-شهادت: 23/2/1363-عملیات بدر چهار راه خندق

گلوی بریده حضرت علی اصغر عليه السلام

گفت:

«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».

 تعجب کردیم. بعد گفت:

«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد بردنش خورده بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:

آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

سردار شهید محمد فرومندی-قائم مقام لشکر 5 نصر-تولد: 9/3/1336 اسفراین-شهادت: 20/10/1365-کربلای 5- پاسگاه زیدمحل دفن: گلزار شهدای سبزوار

ادب نوکری

داشتم باهاش حرف می زدم که مداح شروع کرد به خوندن؛

«السلام علیک یا ابا عبدالله عليه السلام »

اشک توی چشاش حلقه زد.

 صورتش رو از من برگردوند. داشت گریه می کرد.

گفت:

الان دارن روضه امام حسین  عليه السلام  رو می خونن.

 حرفامون باشه برای بعد.

 

 

 

مشخصات شهيد:

سردار شهید حاج احمد کاظمی-فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی-تولد:2/5/1337-نجف آباد- اصفهان-شهادت: 19/10/1384 آسمان ارومیه-محل دفن: گلستان شهدای اصفهان

فرمانده ؛ اما نوکر امام حسین عليه السلام

حاجی حواسش به همه چیز بود، از محتوای سخنرانی و مداحی ها و نماز جماعتای ظهر عاشورا و تاسوعا گرفته، تا گذاشتن چند نفر مأموربرای جفت کردن کفشهای عزادارا و گرفتن اسفند دم در...

همه جلسه های هیئت یک طرف، عزاداری دهه اول محرم یک طرف.

خدایی دهه اولی رو سنگ تموم می ذاشت، اما کیفیت اجرا براش خیلی مهمتر بود.

همین دقتش  بود که حالا هیئت عاشقان ثارالله لشکر 8 نجف اشرف شده یه الگوی نمونه عزاداری....

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید عباس زمانی-لشکر 41 ثارالله-تولد: 1337- روستای باب گهر زرند کرمان-شهادت: والفجر 3- مهران -محل دفن: روستای باب گهر

یا حسین  ؛  ما داریم می آئیم

خیلی بی تابی می کرد منتظر دستور حمله بود پشت پیراهنش با خط قرمز نوشته بود:

«یا کربلا، یا شهادت، یا حسین ما داریم می آئیم.»

 دستور حمله که داده شد، زدیم به دل دشمن.

خیلی طول نکشید که عباس شهید شد.

 اونقدر آتیش دشمن شدید بود که مجبور شدیم عقب نشینی کنیم.

بدن عباس 40 روز زیر آتیش دشمن موند.

 روز عاشورا بود که آوردنش...

راوی: محمد زمانی همرزم شهید از رزمندگان لشکر 41 ثارالله

 

 

 

مشخصات شهيد:

روحانی شهید مرتضی زندیه- گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب -تولد: تهران- شهادت: کربلای 5- شلمچه-محل دفن: گلزار شهدای یافت آباد تهران

هذا محب الحسین  عليه السلام

گریه کن امام حسین  عليه السلام  بود.از اونایی که گریه کردنش با بقیه فرق می کرد. وقتی از مجلس روضه امام حسین می آمد  بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه می کرد.

کارهاش طوری تنظیم می شد که به روضه امام حسین  عليه السلام  برسه.

هر جا روضه بود می دیدیش.

 زیارت عاشورا می خوند، روزی چند بار.

همیشه هم می گفت: «من توی  بغل تو شهید می شم.»

حرف اون شد. تو بغل من شهید شد اونم با گلوی بریده. روی سنگ قبرش با خط درشت نوشتند: «هذا محب الحسین  عليه السلام ».

راوی: حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب  عليه السلام

 

 

 

  برگرفته از کتاب « خط عاشقي » خاطرات عشق شهدا به امام حسين عليه السلام                                

داستانهای کوتاه از کتاب "دا "

مظلومیت مردم خرمشهر

صحنه های عجیبی بود. با اینکه در جریان انقلاب یا غائله خلق عرب و یا بمب گذاری منافقین، بارها تشییع شهدا را دیده بودم اما این بار تعداد شهدا خیلی زیاد بود. شهیدانی که مظلومانه در خواب به خاک و خون کشده شده بودند. از آن طرف هم آفتاب بی امان می تابید. بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود. دیدن این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود. طوری که احساس می کردم دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. انگار تمام نیروی بدنم را یکجا از دست داده بودم. چشمانم سیاهی می رفت و سرگیجه داشتم. به زحمت خودم را به طرف ستونی که رو برویم قرار داشت کشیدم و به آن تکیه دادم. زانوهایم سست شدند و ناچار روی زمین نشستم. صحنه هایی را که می دیدم درست مثل تعریف هایی بود که از واقعه کربلا شنیده بودم

 

  اینا چرا باید به این روز بیفتند؟

یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند، به عقب برگشتم. باز هم یک چهرهء آشنای دیگر. عفت بود. چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می کردیم. حالا او را در حالی می دیدم که کف غسالخانه خوابیده بود و پسر یک ساله اش هم روی دستانش است. می دانستم بچهء دومش هم همین روزها به دنیا می آید. عفت هفت، هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد. او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری شده بودند. با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به خانه شان آمد. هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد. بالای سرش نشستم. ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم بود. اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند. این دو را همان طور که سر بچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند. با بغض به زن هایی که توی اتاق بودند، رو کردم و گفتم: اینا چرا باید به این روز بیفتند

 

  پا در شکم جنازه

همان طور که بین شهدا چرخ می زدم، یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرو رفت. موهای تنم سیخ شد. جرأت نداشتم تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس می کردم که لحظه به لحظه بیشتر می شد. یک دفعه یخ کردم. با این حال دانه های عرق از پیشانی ام می ریخت. آرام دستم را پایین بردم و به پایم کشیدم. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، تیره پشتم تا سرم تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید. پایم در شکم جنازه ایی که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفته بود. به زحمت پایم را بالا آوردم. سنگین و کرخت شده بود. انگار مال خودم نبود. کشان کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم. پایم را از کفش درآوردم و روی زمین کشیدم

 

  شهادت پدر

آدم زیادی در قبرستان نبود. چند نفری جلوی غسالخانه ایستاده بودند. زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود، زار می زد و خاک های اطرافش را چنگ می زد و به سرو صورتش می ریخت.

چند تا بچه هم دور و برش بودند. دلم لرزید. نزدیک تر شدم. زنی که بین بچه ها بود، شیون می کرد و صورت می خراشید، دا بود. هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم. حالا چه شده بود که این طور می کرد؟ خدایا چه بر سر ما آمده؟

اما نگاه های آدم ها یک دفعه به طرفم برگشت. دلم هری ریخت. دا هم متوجه من شد. صدای ناله اش بالا رفت. بلند شد و افتان و خیزان به طرفم آمد. آن قدر خاک بر سرو رویش ریخته بود که رنگ صورت و لباسش برگشته بود.

انگار کسی هولم داده باشد به طرف دا قدم برداشتم. به هم نرسیده، دا با سوز جگر خراشی گفت: دیدی بابات شهید شد، دیدی

  وداع با جنازه پدر

با همهء اشتیاقی که برای دیدن بابا داشتم ولی وقتی به پیکرش رسیدم، لرزش دستانم بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد. یک لحظه احساس کردم همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته که چشمانم نمی بیند. قلبم به شدت فشرده می شد. انگار توی یک گرداب در حال دست و پا زدن بودم. داشتم خفه می شدم. از ته دل نالیدم: یا حسین به فریادم برس. با دستانم که رمقی در آن ها نبود سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم. از روی کفن شروع کردم به بوسیدن. صدایش زدم: بابا، بابا، بابای قشنگم با من حرف بزن، چرا بی جوابم می گذاری، بلند شو ببین دا چه می کند.

آرام سرش را زمین گذاشتم و با دستان ناتوان و لرزانم بند کفن بالای سر را باز کردم. اشک امانم نمی داد، درست ببینم. سرم را نزدیک تر بردم و خوب توی صورتش دقت کردم. ترکشی گوشت و ماهیچهء گونه چپش را برده و استخوان و غضروف گونه اش بیرون زده بود، یک چشم و قسمتی از پیشانی اش هم رفته بود. ولی خدا را شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود. باز هم صورتش را نگاه کردم، سمت راست صورت سالم مانده و چشمش باز بود. چشمی خوشرنگ و قشنگ

 

  پسر شهید با پدر و مادر نابینا

پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود. نمی توانستم بیشتر ازین به او نگاه کنم. چه برسه بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم. آخر پایین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم پیچیده شده بود. طوری که پاهایش خلاف جهت تنه رو به بالا افتاده بودند. یک دستش هم از ناحیه کتف کاملاً له شده بود. تقریباً تمام بدن جوان تکه تکه شده و لهیده شده بود.

دردناک تر از همه وضع پدر و مادر سالخوردهء جوان بود که از خانهء محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند: عبدالرسول، عبدالرسول

وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی خاک ها دست کشید و جلو آمد تا خودش را به جنازه براسند، تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند. به شوهرش نگاه کردم او هم نابینا بود.

پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود، روی جنازه دست می کشید و می گفت: یوما، یوما. مادر، مادر. پیرمرد هم جلوی درگاه خانه ایستاده بود و با گریه می گفت: عبدالرسول، عبدالرسول جاوبنی. عبدالرسول جوابم رو بده. انگار پیرزن از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده است

 

  دیدارهای آخر با پیکر برادر

نوازشش می کردم و دست توی موهایش می بردم. خاک هایش را پاک می کردم و با او حرف می زدم. مثل مادری که بخواهد بچه اش را تر و خشک کند. دیگر علی را طوری نشانده بودم که تا سینه اش در آغوشم بود. با اینکه خون روی زخم هایش خشک شده بود ولی هنوز به زخم هایش دست می زدم، خون می آمد. لباس فرم سپاهش پاره پاره و خونی بود. این همان لباسی بود که وقتی برای اولین بار آن را پوشید، همه مان ذوق کردیم. از همان موقع فکر شهادت علی را می کردم. مطمئن بودم، شهید می شود و همان طور که خودش گفته بود آن قاب عکس را در حجله اش می گذاریم.

 

 

  صحنه های دلخراش در غسالخانه

صحنه های واقعی را می دیدم که حتی تصورش زجر آور است. ترکش به شکم بچه ها خورده و روده هایشان هم بیرون ریخته بود. یکی، دوتا از زن ها غیر از پاره شدن شکم هایشان، کلیه هایشان هم بیرون آمده بود. یک مورد آن قدر وضعش خراب بود که می خواستم از او فرار کنم. سرش، پاهایش له و آن قدر داغان بود که نمی توانستیم تشخیص بدهیم چند ساله است. انگار خمپاره درست روی سرش منفجر شده بود.

 

  حرامزاده هایی به نام قوم عرب

این روزها دهان به دهان می گشت که تعدادی از مردم محلهء طالقانی و قزلی را به اسارت برده اند و در محلهء هیزان، جلوی چشم پدرها و برادرها به زن ها هتک حرمت کرده اند و بعد مردها را کشته اند و زن ها را در همان حال رها کرده اند. می گفتند: وقتی نیروهای خودی بالای سرشان می رسند، زن ها با گریه و التماس از آن ها خواسته اند به رویشان رگبار ببندند و آن ها را بکشند.

 

 

  انتقال به بیمارستان بعد از مجروحیت زهرا

دوست داشتم بخوابم. به پاهایم که دست می زدم می دیدم از شدت خونریزی خیس شده اند. روی صندلی و در ماشین که به آن تکیه داشتم خونی شده بود. و از پاهایم به کف ماشین خون می ریخت. به این ها که نگاه می کردم احساس ضعفم بیشتر می شد. از دیدن شدت خونریزی کمی ترسیده بودم. به خودم دلداری می دادم؛ چیزی نیست. مگه به مجروح ها نمی گفتیم؛ اینا جبران می شه؟! حالا می فهمی وقتی با مجروح حرف می زنی اونا نای حرف زدن نداشتند و جواب نمی دادند، دلیلش چی بود

  وداع با خرمشهر

ماشین را افتاد. آن قدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم. صورتم را بین دست هایم پنهان کردم و همچنان اشک می ریختم. لحظات خیلی سختی بود. فکر اینکه این آخرین دیدن است، باعث شد سرم را بالا بیاورم. فلکهء فرمانداری بودیم. روی دستم بلند شدم و سرک کشیدم. از گل های رنگارنگ وسط فلکه خبری نبود. جدول بندی بلوار و فلکه همه داغان شده از بین رفته بود. ستون وسط فلکه که تا چند سال پیش مجسمه شاه رویش قرار داشت، کلی ترکش خورده بود. نگاهی هم به سمت بیمارستان مصدق انداختم. یاد روزی افتادم که پیکر شهناز را  آنجا دیدم. یاد بچه  هایی که همه کس و کارش کشته شده بودند. شلوغی و هیاهوی مردی که زن و بچه اش را از دست داده بود و یا آن نگهبانی که ترکش راکت سر از تنش جدا کرد. بعد ذهنم به جنت آباد کشیده شد. از خودم پرسیدم: آیا بابا و علی می دانند که چطور مرا دارند از اینجا می برند

 

  آیا خداوند انتقام ایرانی ها را نمی گیرد؟

گفت: روز بیست و چهارم مهر عراقی ها تا چهل متری رسیده بودند شیخ و چند نفر دیگه رو که توی ماشین بودند به گلوله می بندند. همه مجروح می شوند. یکی از بچه هایی که همراه شیخ بود، فقط شانزده تا تیر بهش خورده بود. بعد میان سر وقت سرنشین های ماشین. به اونا تیر خلاصی می زنن. شیخ رو بیرون می کشند. ازش می خوان به امام توهین کنه. شیخ که زیر بار نمی ره، تو دهنش ادرار می کنند و بعد توی دهنش گلوله خالی می کنند. شیخ به شهادت می رسه، عمامه اش را بر میدارن، دور تا دور کاسهء سرش رو می برند و هلهله کنان تو خیابان می دوند و می گویند: یه خمینی رو کشتیم. بچه هایی که این صحنه رو دیده بودند، حالشون خیلی خرابه، باورم نمی شد. از خودم می پرسیدم: چطور آدم ها می توانند تا این حد سنگدل و جنایتکار باشند؟! جوان که رفت به مرز خنگی رسیده بودم. صدایم را آزاد کردم و های های گریه کردم.

 

 

دیدار زهرا و خانواده اش با امام خمینی

امام توی بالکن روی صندلی نشسته بودند. لباس سفیدی به تن و عرق چینی به سر داشتند. شمدی هم روز پاهایشان انداخته بودند. اول آقایان به نوبت نزدیک رفتند و بعد خانم ها. همه از روی شمدی که روی دستان اما بود، دست ایشان را می بوسیدند. نگاهم را به اما دوخته بودم. بغض راه گلویم را می فشرد. لحظه ای که دستم را روی دستان امام گذاشتم. یاد بابا و علی افتادم. خصوصاً علی که خیلی دوست داشت امام را ببیند.

یاد اولین عکسی افتادم که در پنج سالگی از امام دیده بودم. عکسی که بابا به دیوار خانه مان در بصره زده بود. اصلاً دلم نمی خواست دستم از دست امام جدا شود. وقتی از روی شمد دست امام را لمس می کردم احساس می کردم مقدس ترین چیز در دنیا را لمس می کنم. گریه می کردم. دست امام را بوسیدم و به سرم کشیدم. اصلاً انگار در این دنیا نبودم. احساسا سبکی می کردم. گویی در ابرها سیر می کنم.

 

 

شرایط ازدواج زهرا و حبیب

بعد از چندین ماه رفت و آمد بالاخره خانواده حبیب به خانه ما آمدند و قرار شد ما با هم صحبت کنیم و شرایط مان را با هم در میان بگذاریم. حبیب گفت که شرطی ندارد و فقط ایمان من برایش اهمیت دارد. می گفت: من انتظار زیادی ندارم. نمی گویم این طور آشپزی کن آن طور ظرف بشور. اصلاً می توانی کار هم نکنی. دوست داشتی انجام بده دوست نداشتی انجام نده. ولی شرایط شما را تا حد توانم قبول می کند.

گفتم: شرط من این است که از خانواده ام جدا نشوم و شرط دیگرم هم این است که شما مانع جبهه رفتن من نشوید.

حبیب گفت: من الان خانه ای ندارم و می توانیم با خانواده شما باشیم. جبهه هم که خودم هستم و هر وقت امکانش بود شما را هم می برم.

گفتم: این حرف را برای دلخوش کردن من نزنید. تقاضای من برای جبهه رفتن هوس نیست. بعداً نگوئید زن و جبهه رفتن معنی ندارد.

 

 

خرید ازدواج و محل زندگی

من می گفتم: الان در این شرایط خیلی چیزها برایم معنایی ندارد. با تمام این حرف ها خرید ازدواج ما منحصر شد به یک حلقه به قیمت پانصد تومان، آینه و شمعدان به قیمت هشتصد تومان و یک دست لباس و در نهایت هزینه خرید و شام عروسی روی هم به سیزده هزار تومان رسید. سه روز حبیب به منطقه رفت. بنا شد جایی را پیدا کند تا من هم پیش او بروم و زندگی مان را شروع کنیم.

 

 

...و بالاخره خرمشهر آزاد شد

بالاخره ساعت دو،روز سوم خرداد سال 1361 اعلام کردند، خرمشهر آزاد شد، چه کسی می توانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند. توی ساختمان کوشک ولوله ای افتاد، همه یکدیگر را بغل می کردند و از خوشحالی گریه می کردند. مردم و همسایه های تهرانی ما تبریک می گفتند. همه و همه خوشحال بودند. از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم. رفتیم بیرون ساختمان مردم، کارمندان اداره ها همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودند و به خیابان آمده بودند. همه جا پر از هیاهو و سر و صدا شده بود. همه جا شادی موج می زد.


بر گرفته از كتاب دا

20داستان كوتاه از شهيد زين الدين

 توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب"  متناسب برای ایام 26آبان سالروز شهادت شهيد زين الدينجهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند.

 توی کوچه ی هجده متری.

 تیم مهدی یک گل عقب است.

 عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند.

اوت آخر است.

مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ، برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.»

 توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند.

 توپ را می اندازد طرفشان .

 می دود سر کوچه.

 

 

 

 

نماینده حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان.

 با یک دفتر بزرگ سیاه.

همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد.

لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه.

اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند.

در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت.       رفت تجربی.       

 

 

 

 

شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم.

 حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. »

 بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند.

 آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.

هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم.

 انگار کسی ناله می کرد.

از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

 

 

 

 

موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود.

به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد.

ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم :

« وسیله دارین ؟ » گفت: « آره ». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی.

موقع سوار شدن با لبخند گفت: « مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفتم.»

 

 

 

عراق پاتک سنگینی کرده بود.

آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست.

از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته عقب» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.

 بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود.

 انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

 

 

 

 چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد.

 یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان.

 خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود.

 ظهر است که کار تمام می شود . سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.

 همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

 

 

 

وضع غذا پختنم دیدنی بود.

 برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی !

 گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره.

 دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه.

آخرش گفت« خدارو شکر. دستت درد نکنه.»

 

 

 

تازه وارد بودم. عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند. دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند.

توی منطقه می گشتم، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله، با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بالای درخت، دیده بانی می کند. صدایش کردم« تو خجالت نمی کشی جون این همه آدمو به خطر می اندازی ؟ » آمد پایین و گفت « بچه تهرونی؟ » گفتم: «آره، چه ربطی داره ؟ »

گفت:«هیچی.خسته نباشی.تو برو استراحت کن من اینجا هستم» هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود.

 برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید.

هم دیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسیدم این کی بود، گفتند: « زین الدین»

 

 

 

چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند.

یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب.

 زین الدین سر رسید و گفت:«این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین»

 جواب داد « به شما چه ؟ » و با دست هلش داد.

 زین الدین که رفت، صادقی آمد وپرسید « چی شده ؟ »

بعد گفت « می دونی که رو هل دادی اخوی ؟ ».

 دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش راداده بود:

« مهم نیست . من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته. »

 

 

 

 

نزدیک عملیات بود.

می دانستم دختردار شده.

یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.

گفتم :« این چیه ؟ »

 گفت: « عکس دخترمه»

گفتم :« بده ببینمش »

گفت: « خودم هنوز ندیدمش.»

گفتم : « چرا ؟ »

گفت: « الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد. »

 

 

 

عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد.

خدا خدا می کردم دختر باشد.

 وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم.

مهدی که شنید بچه دختر است، گفت:

 « خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد.

رحمت هم که برای من یعنی شهادت»

 

 

 

رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش.

 بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده بود دخترش ، لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش.

 یک زن تنها با یک بچه ی مریض.

باز هم نمی توانست بماند و کاری کند.

 باید برمی گشت.

 رفت توی اتاق. در را بست.

 نشست و یک شکم سیر گریه کرد.

 

 

 

یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت.

ساکت بود. می نشست وخیره می شد به یک نقطه می گفت:

« آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چقدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.»

می گفت:

 « دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.»

 

 

 

از رئیس بازی بعضی بالادستی ها دلخور بود .

می گفت :

 « می گن تهران جلسه است. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی. شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»

 

 

 

جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی.

اما زین الدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.

بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛

توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند.

 گفته بود: « تو این جا چی کار می کنی؟»

جواب داده بوده: « به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»

 

 

 

چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران.

 بین حرف هایش گفت: « بچه ها ! من 200 روز،روزه بده کارم» تعجب کردیم. گفت: « شش ساله هیچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم.»

وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سرو سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان.

آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت: « شهید، به من سپرده بود که 200 روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ » همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.

 

 

نزدیک ظهر،مجیدومهدی به بانه میرسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که « جاده امن نیست و نروید.» از پَسشان برنمی آید.

آقا مهدی می گوید « اگرماندنی بودیم، می ماندیم. »

وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که « نگذارید بروند جلو.»

به دژبان ها گفته بودند« همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.»

بچه های سپاه، جسد هایشان را،کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند. ( دو برادر در كنار هم)



 

 

 

هفت صبح، بی سیم زدند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب.

رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند.

 اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم.

اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خُمسِش را توی داشبرد پیدا کردیم، فهمیدیم خود زین الدین است.

 

 

 

سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم« یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان، عیادتش» هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهید شده باشد چی ؟ »

 گفتم « انا لله و اناالیه را جعون » گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا این قدر زود آمدی ؟ » گفتم « یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟ » گفتم « این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم « می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاقچه تا ببینند. » پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.

 

 

اولین بار که لیلا پرسید :

«مامان! چند سال با هم زندگی کردید؟ »

 توی دلم گذشت « سی سال،چهل سال»

ولی وقتی جمع و تفریق می کنم، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست.

 باورم نمی شود.



Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA برگرفته از کتاب « زين الدين » جلد 10 از  مجموعه کتب يادگاران

20داستان كوتاه و خاطره از سردار شهيد عليرضا عاصمي


توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب"  متناسب برای ایام 13 دي سالروز شهادت سردار شهيد عليرضا عاصمي  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


زندگي نامه

 

ـ سال تولد، 1341

ـ روز ميلاد، سوم خرداد، قدم نورسيده مبارك باد

ـ نشاني و آدرس؛ كاشمر، خيابان شهيد مدرس

ـ عليرضا عاصمي و روزهاي كودكي و شكوفايي

ـ گذشت ايام در دبستان خيام

ـ تحصيلات ابتدايي اش با كيف و كتاب درس ديني و علوم و حساب

ـ پدرش اولين معلم اوست، آموزگار مدرسه و بهترين دوست

ـ عليرضا و ادامه ي تحصيل، درس، ورزش و كار همراه با كوهنوردي، جودو، فوتبال و عليرضا خوشحال

ـ انقلاب اسلامي در راه است و عليرضا در جستجوي راه

ـ برپايي جلسات مذهبي و سياسي و علمي هابيليان و راه اندازي كتابخانه اي با همراهي شهيد سبيليان

ـ امام خميني كه مي خروشد ، عليرضا دنيا را مي فروشد و لباس رزم مي پوشد ـ سال 1357

ـ عليرضا و ايفاي نقش مؤثر در برپايي اولين تظاهرات دانش آموزي كاشمر

ـ روزهاي انقلاب است و عليرضا بي تاب

ـ گذشت شب و روز و فريادهاي يك نسل ستم سوز

ـ نسلي به پا خاسته و دربدر در پي رهبر و فريادهاي دشمن شكنِ، الله اكبر

شاه فراري مي شود، روزهاي رهايي مي رسد و فجر امام و انقلاب مي دمد.

جاء الحق و زهق الباطل

و سرانجام انقلاب اسلامي در 212 بهمن و شكست اهريمن

ـ تشكيل كميته هاي انقلاب با عليرضاي انقلابي و پرشتاب

ـ فرمان بسيج و زندگي ، در جهاد سازندگي

ـ تحميل جنگ بر ايران و بسيج دليران، 31شهريور 59

ـ همراه با نسلي دشمن كوب عازم به جبهه هاي جنوب، مهرماه 59

ـ عليرضا و حضوري نه چندان آسان در اولين گروه رزمي اعزامي از خراسان

ـ رشد و شكوفايي عليرضا در دوره هاي آموزشي تخريب ، به عشق حبيب

ـ سال 1360و پاكسازي ميادين مين با سرافرازي و اولين مجروحيت و كسب مدال جانبازي

ـ تلاش علمي عليرضا و پذيرش در تربيت معلم تهران

ـ بناي ازدواج مبارك و تشكيل زندگي مشترك

ـ اسكان در اهواز، هتل جنگ زده ي فجر در اتاقي 3 در 4

ـ نقش عليرضا در عمليات بدر، جاده ي خندق و عقب نشاندن لشكر متجاوز صدام

ـ سال 63 و تولد فرزندش ـ رسول ـ با انتظاري شيرين و مقبول

ـ سال 63 پيشنهاد جانشيني لشكر 5 نصر به علي رضا و عذرخواهي او

ـ تدوين طرح ها و ابتكاراتش براي تدريس در مراكز آموزش عالي جنگ

ـ علي رضا و فرماندهي همزمان در تخريب لشكر قرارگاه هاي خاتم الانبيا، كربلا، نجف اشرف و لشكر 43 امام علي عليه السلام، عمليات والفجر هشت، و مجروحيت شيميايي اش كه با سينه اي پر خون برگشت.

ـ عضويت علي در شوراي فرماندهي تيپ ويژه پاسداران، انجام عمليات هاي بزرگ برون مرزي با فرماندهي شجاعانه اش، عمليات بزرگ خنثي سازي 50 بمب عمل نكرده در شهرهاي غرب كشور

ـ نقش محوري اش در فرماندهي عمليات فتح (يك) و انهدام سكوهاي نفتي كركوك ـ سال 65

ـ علي رضا و تلاش براي كشف سيستم بمبي جديد و ناشناخته

ـ باختران، لحظه ي عروج در خياباني منتهي به آسمان

ـ الهي رضاً برضائك

آخرين پيام:

مرا كنار مزار برادر شهيدم عباس به خدا بسپاريد، تعبير شدن خواب همرزم علي رضا:

امام پرسيد: علي جان اين بار هم طرح جديدي آورده اي؟

علي گفت: طرح هايم تمام شده، آمده ام دعا براي شهادتم بكنيد، ساعت 3 بعدازظهر، شنبه 13/10/1365 داخل محل حفاري بمب و رسيدن علي رضا پس از سال ها رنج به گنج و امروز مزار دو برادر در برابر / شهيدان عباس و علي / اگر رهپوي شهيداني بگو يا علي

تربت پاكش در جوار بارگاه شهيد آيت ا... سيد حسن مدرس شهرستان كاشمر

 

 

 

 

 

 

 

تنها هفت روز از تشییع جنازه ی عباس گذشته بود که بند پوتین هایش را محکم کرد و در آستانه ی در ایستاد. هیچ کس چیزی نگفت، اما نگاه ها یک به یک با او حرف می زدند و او به خوبی منظورشان را می فهمید.

علیرضا صبر کن – مادر! هنوز داغ برادرت تازه است. بابا! هنوز تربت مزار عباس خشک نشده علیرضا عباس که رفت، تو بمان...

ساکش را از زمین برداشت و زیپ اورکتش را بالا کشید.

- عباس که رفت، برای خودش رفت. مگه شهادت را تقسیم می کنند که سهمیه خانواده ی ما فقط عباس باشه؟!

هیچ کس نمی توانست حرفی بزند یا جوابی بدهد. همه، فقط ایستاده بودند و با نگاهشان بدرقه اش می کردند.

برای آخرین بار برگشت و گفت: «منو کنار عباس دفن کنین و روی سنگ مزارم بنویسین:

" الهی رضاً برضاتک و تسلیماً لامرك "

همه ي  وصیتش همین بود.

راوی : خواهر شهید

روزی به علیرضا گفتم: «شما در تمامی جبهه ها از خلیج فارس گرفته تا شمالی ترین نقطه ی مناطق جنگی فعالیت می کنی، آیا خسته نمی شوی؟»

گفت : « چرا خسته نشوم؟ من هم یک انسان هستم و با کار زیاد، خسته می شوم اما فرصت استراحت کردن ندارم. من جور آن کسانی را می کشم که به جبهه نمی آیند و در خانه هایشان نشسته اند و مرتب نق می زنند. اگر مردم ایران، آن هایی که توانایی دارند، به جبهه بیایند، این تعداد دفعات رفتن به جبهه، به من نمی رسد. امروز روز کار است، روز استراحت نیست »

راوی : خواهر شهید

 

 

 

خیلی دوست داشت من در مراسم دعا شرکت کنم. به خصوص زمانی که هنوز رسول متولد نشده بود و حامله بودم. یک روز گفت:

«اگر زمانی پیش آمد که حال دعا خواندن را نداشتید، اول مناجات حضرت علی (عليه السلام) در مسجد کوفه (مولای یا مولای) را بخوانید ببینید چه حالتی به انسان دست می دهد. وقتی این دعا را خواندید و حال دعا خواندن پیدا کردید، دعایی را که می خواستید بخوانید، شروع کنید»

راوی: همسر شهید




زمانی که هنوز رسول به دنیا نیامده بود، هر وقت صحبتی از بچه می شد، علیرضا می گفت: «من می دانم فرزندم پسر است.» می گفتم: «خب معلوم نیست، شاید دختر باشد.» ایشان می گفت: «نه! به احتمال زیاد پسر است، چون خدا خودش می داند چه از او می خواهم! دوست دارم وقتی نیستم، لااقل فرزندم جای مرا بگیرد.»

موقعی که می خواستم زایمان کنم، من در تهران بودم و علیرضا، در منطقه بود. وقتی این موضوع را شنید، به تهران آمد. موقعی که با هم به منطقه برمی گشتیم، در بین راه گفت: «یک شب خواب دیدم فرزندم متولد شده است؛ فرزند پسر بود و گوشه ی چشم چپش هم، خالی داشت.» وقتی به صورت بچه نگاه کردم، دیدم همان طور که ایشان گفتند، گوشه چشم چپ فرزندم، خال دارد.

راوی : همسر شهید

 

 

عبور از سیم خاردار به خصوص در مواقعی که عمق سیم های خاردار  طولانی باشد، همواره برای نیروها مساله ساز بوده است. علی با یاریِ تنی چند از دوستان، برای حل این مشکل، فرش سیم خاردار را تهیه کرد که به تولید نیز رسید و در عملیات مختلف، با موفقیت مورد استفاده قرار گرفت. وقتی در یکی از عملیات ها هجوم متراکم و بی امان تانک های دشمن را دید، به فکر تهیه آتشبار آر پی جی افتاد و با تلاش شایان تحسین، اولین بار تیربار آر پی جی را با حضور مسئولین طراز اول سپاه پاسداران، با موفقیت آزمایش کرد.

راوی: قربان علی صلواتیان – معاون علی

 

 


بعضی وقت ها مین یا مواد منفجره ی خنثی شده و بی خطر را به منزل می آورد و آن ها را به فرزند کوچکمان می داد و با زبانی کودکانه طرز کارش را برای او بیان می کرد. یک روز به ایشان گفتم: «رسول بچه است و متوجه نمی شود که شما چه می گویی، برای او این وسایل، اسباب بازی است.»

 ایشان گفت: «نه، این یک نوع آشنایی است. ان شاء الله  که رسول بتواند در آینده، جای من را بگیرد و در خدمت اسلام باشد»
راوی : همسر شهید

 

 


صبح ها قبل از این که به سر کارش برود، قرآن می خواند. یک روز قرآنش را خواند و لباس هایش را پوشید تا به محل کارش برود.
گفتم:«نمی خواهید صبحانه بخورید؟»

 جواب داد: «وقت ندارم، دیر شده است.»

گفتم:«خوب شما قرآنتان را می توانید در محل کارتان بخوانید و آن وقتی را که برای خواندن قرآن می گذارید، صبحانه تان را بخورید.»

ایشان در جواب حرفم گفتند:«صبحانه غذای جسم است ولی قرآن غذای روح است»

 و به محل کارشان رفتند.

راوی : همسر شهید

 






علی و توانایی های او را خیلی از فرماندهان سپاه و حتی ارتش می شناختند.

 یک بار در سال 63 به طور جدی به او فرماندهی یا قائم مقامی لشکر 5 نصر خراسان پیشنهاد شد، چون حقیقتاً توان این کار را داشت، منتها دغدغه ی علی این بود که اگر استعداد و قابلیت تخریب در انجام عملیات و پدافند را خوب تفهیم کند، به هدف رسیده است. او به طور جد معتقد بود که از نیروهای تخریب به خوبی می توان در حفظ نتایج عملیات استفاده کرد.

بارها می گفت: «مین در واقع سربازی است که خواب ندارد، اگر مین کاری به عنوان یک اصل جا بیفتد، نیاز به پدافند یا نیروی انسانی نیست»

در تسلط او بر کار همین بس که در سال 64 در دوره ی دافوس سپاه، برای تدریس جنگ مین و انفجارات از او دعوت کردند که اتفاقاً کلاس های او خیلی هم پر طرفدار بود...

راوی : منصور احمدلو – همرزم

 

 


در سال 63 در جریان مقدمات عملیاتی که انجام شد، در جمع فرماندهان قرارگاه، وقتی که راجع به موانع دشمن در منطقه جنوب صحبت شد و برخی از برادران ارتش، مفصلاً در خصوص امکان ناپذیر بودن عبور از آنها صحبت کردند، علی با قاطعیت اظهار داشت: «ما قول عبور از موانع را می دهیم.» در گیرودار بحث ها، امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی، با اطمینان اظهار نمود که :«وقتی برادر علی قول بدهد، شما مطمئن باشید که این کار را خواهد کرد، او حرف بی اساس نمی زند»

قربانعلی صلواتیان – معاون علی

 

 

 

 


پدرم اسم علی را برای عمره نوشته بودند. در قرعه کشی هم اسم ایشان در آمده بود، ولی علی گفت:

«من به مکه نمی روم.»

 علتش را پرسیدم. گفت: «تا وقتی که جنگ ادامه داشته باشد و در جبهه به حضور من نیاز باشد، به مکه نخواهم رفت. اگر روزی جنگ تمام شد و زنده بودم، به مکه خواهم رفت»

راوی : خواهر شهید

 

 




دلم مدتی هوایش را کرده بود. مدتی بود ندیده بودمش تا آنکه آن روز در نماز جمعه ی اهواز دیدمش. او را در آغوش گرفتم. خیلی لاغر و نحیف شده بود. گفتم: «چه شده علی آقا! نحیف شده ای!» گفت: «در عملیات والفجر هشت، شیمیایی شدم.» گفتم: «علی آقا وزن خالص شما چه قدره؟ بدون تیرو ترکش. «لبخند و تبسم معصوم همیشگی اش را تحویل من داد. جز خواص، کسی او را درک نکرد.»
راوی : محمد غلامی

 


علیرضا همواره به حداقل امکاناتی که برای یک زندگی بسیار ساده لازم است، قناعت می کرد. تا هنگامی که در جنوب زندگی کرد، با همسر و فرزندش رسول در اتاق 9 متری زندگی کردند. این اتاق، هم آشپزخانه بود هم اتاق استراحت. آن قدر کوچک بود که هنگام آمدن میهمان، همسر علی چاره ای جز رفتن به خانه ی همسایه نداشت.

وقتی در غرب (باختران) خانه ای برایش فراهم آمد، از وسعت بیش از حد آن خانه (دو اتاق) نگران بود. عاقبت یکی از آن دو اتاق را به محل تعاون رزمندگان تبدیل کرد.

راوی : دکتر محسن اسماعیلی – همرزم

 

 


گفتم: «شما بیشتر اوقات در جبهه هستید. خیلی مواظب خودت باش. ممکن است برایت اتفاقی بیفتند.» در جواب حرفم خطی برایم کشید و گفت: «هر چیزی، یک ابتدا و انتهایی دارد. زندگی هر انسانی، مانند این خط، ابتدا و انتهایی دارد. زندگی من هم همین گونه است. خدا کند که انتهایش شهادت باشد»

راوی : خواهر شهید

 

 



توفیقی حاصل شده بود تا علیرضا، در یکی از افطارهای ماه مبارک رمضان سال هزار و سیصد و پنج، در محضر حضرت امام باشد. زمانی که به منزل برگشته بود، آنقدر خوشحال بود که گویی می خواست پرواز کند. اشک در چشمان پر فروغش موج می زد.

برایمان تعریف می کرد: «می دانید! من امروز! پشت سر امام نماز خواندم. من امروز، با امام و مقتدایم افطار کردم. من امروز، رهبر و پیشوایم را از نزدیک ملاقات کردم. چه سعادتی از این بالاتر. اگر خدا نمازهای مرا قبول کند، می دانم به برکت همین هفت رکعتی است که پشت سر امام خمینی خوانده ام»

راوی : همسر شهید

 

 


در زمان عملیات برون مرزی فتح یک، همسر علیرضا در تهران، پیش خانواده اش بود. یک روز که به دیدن ایشان رفتم، گفتم:

«آیا نبودن علیرضا، برای شما مشکل نیست؟»

گفت: «من به نبودن علیرضا عادت کرده ام. یک روز خودم همین مسأله را به علیرضا گفتم. ایشان جوابم را این گونه داد. گفت: می دانی چرا به نبودن من در خانه عادت کرده ای؟ بیشتر آن شب هایی که به منزل نمی آمدم، در اردوگاه شهدای تخریب بودم و خیلی هم دوست داشتم به منزل بیایم تا شما تنها نباشی، ولی فقط می خواستم شما را عادت دهم برای مواقعی که مدت زمان زیادی مثل بیست یا سی روز در منزل نیستم تا به شما سخت نگذرد.»

 همسر ایشان در ادامه ی سخنش گفت: «هر روز که علیرضا می خواهد به محل کارش برود، ایشان را از زیر آینه و قرآن بدرقه می کنم ولی هر موقع در را می زنند، نمی دانم آیا با خود علیرضا روبرو می شوم یا خبر شهادتش را برایم می آورند؟»

راوی : خواهر شهید

 

 






یکی از دوستان از تهران آمده بود. خیلی نگران علی بود خواب دیده بود که علی وارد جماران می شود. همه درها به رویش باز می شود تا به امام (ره) می رسد.

امام (ره) او را می بوسند و می پرسند: «این بار هم طرح تازه ای آورده ای؟»

علی می گوید: «طرح هایم تمام شده، آمده ام برای شهادتم دعا کنید...» خواب را که برای علی تعریف کردیم، خندید...
راوی : دکتر محسن اسماعیلی – همرزم

 


چند روز قبل از شهادتش نوار نوحه ی: «دستغیب صد پاره شده دیگر نمی آید» را به طور مکرر گوش می داد. هر بار دل تنگ تر از پیش، ناله می کرد و می گریست و می گفت: «پس چرا ما اینگونه شهید نمی شویم؟ می شود کسی بگوید علی صد پاره شد دیگر نمی آید؟»
شب موعود فرا می رسد و علی و همرزمانش را التهابی عجیب فرا می گیرد. آخرین شبی بود که علیرضا رنج زنده بودن را تحمل می کرد. شب را به همراه دوستانش به شکرانه ی این که توفیقی نصیبشان خواهد شد، نماز شب را خواندند و روز بعد، سر بر آستان معبود گذاشتند، ندای حق را عاشقانه لبیک گفتند و در راه خدا پودر شدند.

راوی: دکتر محسن اسماعیلی – همرزم شهید

 


در خانه ی محقر علی، هنگام وداع، محشری از غم و اندوه بر پا بود. علی، برای آخرین بار، بر رخسار رسول از جان عزیزترش، بوسه زد و رسول، حیران که چرا بابا امروز از همیشه مهربان تر شده است. هنگام خداحافظی آخر، رو به همسر صبورش کرد و گفت:

«دیشب خوابی دیده ام»

و سپس، سکوتی پر معنی. همسرش هر قدر اصرار بر دانستن آن خواب کرد، بی فایده بود. علی،  از بیم بی تابی او، کلامی بر زبان نیاورد و سرانجام نگاهی کوتاه به زندگی ساده اش انداخت. لختی درنگ و اندیشه و سپس با شتاب هر چه تمام تر خانه را ترک کرد و رفت.

 

 


بعد از شهادت علی آقا، یک شب ایشان را در عالم خواب دیدم که به منزل آمدند. به ایشان گفتم: «چه عجب شما آمدید.» گفت: «من همیشه با شما هستم، شما من را نمی بینی.» رفت و رسول را بغل کرد و بوسید. وقتی می خواستند بروند، پاکت میوه ای را برای این که در راه آن ها را مصرف کنند، به ایشان دادم. گفتم: «خوش به سعادت شما که از میوه های بهشتی استفاده می کنید.» رو به من کرد و گفت: «مواظب ریزه گناهانتان باشید، چون نمی گذارند انسان به بهشت برود.» این مطلب را چند بار تکرار کرد و خداحافظی کرد و رفت.
راوی : همسر شهید

 

 


بعد از شهادت علیرضا، یک شب ایشان را خواب دیدم که یک حباب روی کف دستشان گذاشته اند. ایشان گفتند: «دنیا مثل حبابی است که هر لحظه ممکن است از کف دست بیفتد و بشکند. دنیا اصلاً ارزش غصه خوردن ندارد.» در همین لحظه، از خواب بیدار شدم.
راوی : همسر شهید

 

20 داستان كوتاه و خاطره از  سيد مجتبي نواب صفوي ؛ رهبر فداييان اسلام

توجه : این متون متناسب برای ایام 27 ديماه  سالروز شهادت شهيد سيد مجتبي نواب صفوي جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

(روي عكس كليك نماييد )


تولدي  آسماني 

شكوه‌السادات كنار حوض نشست، و به عكس ماه خيره شد، صداي دلنشين خش‌خش برگ‌ها گوشش را نوازش كرد، با خودش گفت:«اين ماه آخر است،يك ماه ديگر فرزندم به دنيا مي‌‌آيد» سرماي هوا بدنش را لرزاند، به اتاق بازگشت و پاهايش را در زير كرسي قرار داد، همانطور كه به در اتاق خيره بود، در عالم رؤيا فرو رفت. نوري آسماني در تمام فضاي خانه پخش شد. بانويي در ميان نور ايستاد صدايش در گوش شكوه‌السادات طنين افكند، «من فضه، خدمتكار حضرت زهرا سلام الله عليها هستم. از سوي ايشان براي شما هديه‌اي آورده‌ام، دستان شكوه‌السادات مي لرزيد. نگاهش برقاب عكس امير‌المؤمنين عليه السلام افتاد بسته را باز كرد.«برد يماني» و يك خوشه انگور كه سه حبه درشت و زيبا داشت. ناگهان از خواب بيدار شد نگاهي به اطراف انداخت اما برد يماني در اتاق نبود. سال‌ها بعد زمانيكه سيد مجتبي قدم درراه حسين‌بن‌علي عليه السلام نهاد. بار ديگر هديه مادرش «فاطمه زهرا سلام الله عليها» را به ياد آورد. نگاهي به كودكان نواب انداخت. فاطمه‌السادات ، زهر‌االسادات، صديقه‌السادات سه حبه زيبا كه خداوند آنها را به او عطا كرده بود.                 

                                                                                             منبع: كتاب شبنم سرخ

*****************************************************

ذريه پاك 

صداي گريه سيد مجتبي به گوش مادر رسيد.رو به قبله نشست: خدايا كودكم از گرسنگي خواهد مُرد.

 در آن روز به لطف خداوند كودك را به دايه سپرد، زن قرار گذاشت، به علت دوري راه هفته اي يكبار سيد مجتبي را براي ديدار مادر به محله خاني آباد بياورد؛ اما همان شب سيد مجتبي بي‌تاب ديدار مادر شد، دايه با پشت دست ضربه‌اي كم‌جان به كمر كودك زد.

 شب در عالم خواب چند بانو را ديد كه از آسمان به خانه او آمدند. و سيد مجتبي را كه گريه مي‌كرد در آغوش گرفتند.

زن هراسان جلو دويد و گفت: «من دايه او هستم، اجازه دهيد او را آرام كنم».

 بانوي آسماني دست رد به سينه دايه زد و گفت:«تو نبايد بچه ما را نگه داري زود او را به مادرش بازگردان».

سراسيمه ازخواب بيدار شد، دو شب ديگر اين خواب تكرار شد، سرانجام كودك را برداشت،‌ و به خانه شكوه‌السادات رفت:«خانم! با ديدن اين خواب فهميدم، كه اجداد كودك راضي به نگهداري فرزندشان توسط من نيستند». و كودك را از آن پس به مادرش بازگرداند، تا فرزند ائمه در دامان مادر بزرگوارش كه از سادات بود تربيت شايسته بيابد.

منبع: كتاب شبنم سرخ                 راوي: مادر شهيد نواب صفوي

*****************************************************

ورود ايراني و سگ ممنوع

 سيد مجتبي در سال 1321 پس از اخذ مدرك ديپلم از مدرسة صنعتي آلمانيها در حاليكه 18 سال بيش نداشت، درشركت نفت استخدام شد؛

 هنوز از ورودش چيزي نگذشته بود، كه به همراه چند نفر از همكارانش از طرف آن شركت به شهر آبادان رفت؛ در آن سالها شهر مملو از افراد انگليسي بود كه براي استخراج و بهره برداري از چاههاي نفت به ايران آمده بودند؛ آنها با تكيه بر ثروت ملي ايران از زندگي مرفهي برخوردار بوده و درعين حال كارگران ايراني را مورد توهين و تحقير قرار مي دادند.

خانه هاي مجلّل و كافه هاي انگليسي نظر سيد مجتبي را به خود جلب نموده بود ؛

 روزی آهسته نزديك يكي از ساختمانها شد، نوشته نصب شده در پشت شيشه او را به فكر فرو برد؛ «ورود ايراني و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ بار ديگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانيت در ميان موهايش فرو برد؛ رنجي كهن را بر دوش خود احساس نمود؛‌ ناگهان جرقه اي در ذهنش ايجاد شد. و اهتمام خود را مصروف تشكيل جلسات شبانه و آموزش مسائل ديني و اخلاقي نمود كارگران خسته ازستم به زودي گرد او حلقه زدند .

*****************************************************

قيام درشركت نفت آبادان

دريكي از شبهاي مهتابي آبادان سيد به ميان كارگران رفت و گفت:

 «نفت از آن ملت ايران است، خارجي ها آمده اند، تا براي ما كاركنند؛ نيامده اند كه ما را زير سلطه خود درآورند، آنان قسمت هايي از آبادان را در اختيار گرفته و اجازه ورود به ما نمي دهند؛ اين چيست كه به شيشه كافه ها، نوشته اند، «ورود ايراني و سگ ممنوع» خارجي ها، ايراني ها را [مساوي] سگ قرار داده اند، در حاليكه آنان مستخدم ما هستند، و آمده اند تا براي ما كار كنند.»

شور و هيجان خاصي سراسروجود كارگران را فرا گرفته بود،

 سخنان نواب اولين جرقه هاي عدالتخواهي را در ذهنشان پديد آورد؛

*****************************************************

هجرت از ايران

 روزی يكي از كارگران  شركت نفت شتابان به نزد سيد مجتبي رفت و گفت:

 «آقا يكي از انگليسيها به همكار ما توهين كرد و او را زخمي نمود.»

اين خبر، او را مانند جدش «حسين بن علي عليهما السلام» به خشم آورد،‌ آنگاه در جلسه شبانه به كارگران دستور داد؛  فردا هيچ كس بر سر كار حاضر نشود و همه در پالايشگاه اجتماع كنند، تا درباره اين بي حرمتي تصميمي قاطع گرفته شود، صبح روز بعد گويي تاريخ دوباره تكرار شد، و مردي از سلالة سادات فاطمه سلام الله عليها بار ديگر به قيام برخاست.

او تمام خشم و نفرتش را در صدايش جمع نمود، و با شجاعت فرياد برآورد:

«برداران! ما مسلمان هستيم، و قصاص يكي از احكام ضروري دين ماست. آن فرد انگليسي به چه حقي به برادر ما حمله كرده و او را زخمي نموده است؟ يا بايد آن انگليسي اينجا بيايد و جلو همه ما از بردارمان پوزش بخواهد، يا اگر اين كار را نكند؛ بايد مجازات شود.»

 هنوز سخنان سيد مجتبي به پايان نرسيده بود، كه كارگران خشمگين و پرشور به طرف اتاق فرد انگليسي به راه افتادند؛ مستشار انگليسي با ديدن جمعيت خشمناك وحشتزده از آنجا گريخت، شيشه هاي ساختمان شكسته شد، اما پس از مدت كوتاهي با دخالت پليس و تهديد كارگران از جانب نظاميان , جمع متفرق شد، پليس در جست و جوي رهبر اين شورش، همه را زير نظر گرفت، دوستان سيد تصميم گرفتندايشان را از کشورخارج کنند.....

تاريكي شب، آبادان رادر سكوتي عميق فرو برده بود، سيد به همراه چند نفر از دوستانش آرام خود را به لب رودخانه رساند قايق كوچكي در انتظار او بود. نواب از همراهان خود خداحافظي نموده و به طرف بصره حركت كرد، سفري كه بزرگ مرد ايران را براي حوادث مهم تاريخ كشورمان تربيت نمود، و نجف را مأمن مهاجري از انصار صاحب الزمان عجل الله فرجه قرار داد.

*****************************************************

شهرآرزوها

آفتاب چتر نوراني اش را روي شهر نجف گشوده و آن را نور باران كرده بود، سيد مجتبي خسته از سفري پر دلهره قدم بر خيابانهاي شهر گذاشت.

 عشق به امير المؤمنين عليه السلام در نگاهش موج مي زد، براي اولين مرتبه به بارگاه مولا و مقتدايش قدم نهاد، دلتنگي چند ساله اش، ناگهان سرباز كرد. پهناي صورتش از لطافت اشك نمناك شد،‌ احساس كرد كه در اعماق وجودش چيزي مي شكند، و بال مي گشايد؛ براي او نجف، شهر علم و كانون انديشه هاي علوي به شمار مي رفت. اكنون آرزوي ديرينه اش که تحصيل در حوزة نجف و اقامت درجوار پيشوايش بود، تحقق مي يافت.

در يكي از مدارس حوزة علميه به نام «مدرسة قوام» رحل اقامت افكند؛ در همان روزها علامه اميني در طبق دوم مدرسه كتابخانه كوچكي تأسيس كرده بود، و خود نيز براي تأليف كتاب «الغدير» به آنجا مي رفت. مهاجر عاشق با شوق زياد اين فرصت را مغتنم دانسته و به محضر دانشمند بزرگ اسلام راه يافت؛ علامه نيز او را با اشتياق پذيرفت؛

دائي اش كه ابتدا با تحصيل او در نجف مخالف بود، اكنون آن را بهترين مكان براي سيد مي دانست.

دو سال از ورودش به دانشگاه شيعه گذشته بود و او نيمي از روز در محضر اساتيد حوزه درس مي خواند و نيمي ديگر را به كار در كارگاه نجاري مي پرداخت؛ و پس از آن نيز در اوقات فراغت دروس مدرسة صنعتي را به فرزندان علامة اميني آموزش مي داد.

*****************************************************

مكتب غدير

در گذشته چند مرتبه زندگي امام حسين عليه السلام , مدرس، يزيد و رضاخان را مطالعه كرده بود، هميشه امام حسين عليه السلام را پيروز و مدرس را كه با شهادتش سلطنت پريشان رضاخان را به آتش كشيده بود سرفراز مي يافت؛ او در شهر امام علي عليه السلام و در جست و جوي عدل به ولي خدا عليه السلام متوسل شد؛ و از روح مولايش مدد جست؛

3 سال تحصيل در نجف زندگي او را پربار ساخته بود، نواب درس دين، فلسفه و سياست را درمحضر استاداني همچون «علامه اميني» «آيت ا... حاج آقا حسين قمي»  ‌و   «آيت ا... شيخ محمد تهراني» آموخت.

 براي سيد وجود علامه اميني چون گنجي گران قيمت بود، او در «مكتب غدير» استاد پروش يافت، و با موجهاي خروشان آن آشنا شد

 *****************************************************

 علت ملاقات با شاه  

پس از ترور كسروي, نواب به آذربايجان رفت.

 سالها قبل شخصي به نام «سيد مهدي » در جلسات نواب شركت مي‌نمود. زمانيكه رهبر فداييان حال او را جويا شد به او اطلاع دادند كه سيد مهدي در زندان منتظر صدور حكم اعدام است.

 نواب براي اينكه بتواند او را از زندان آزاد كند به دفتر استاندار رفت. استاندار بي‌توجه به او مشغول كارش بود و چون او را نمي‌شناخت در حاليكه سرش پايين بود پرسيد: «چه كار داري؟»

نواب با صداي بلند گفت: «برخيز! شاه بختي», وقتي يك روحاني پيش شما مي‌آيد بايد به عمامه‌اش به سيادتش احترام بگذاري. چرا برنخواستي؟»

 استاندار كه تا آن زمان چنين برخوردي از طرف يك روحاني نديده بود, سراسيمه از جا برخاست و با احترام از نواب دعوت نمودكه بر روي صندلي بنشيند. رهبر فداييان پس از يك گفتگوي طولاني تقاضايش را اعلام نمود و استاندار قول مساعدت داد اما نواب آرام ننشست و طي تلگرافي از شاه درخواست ملاقات كرد و چون موفق به اين ملاقات نشد اعلاميه‌اي به اين مضمون در روزنامه‌ها چاپ نمود: «شاه ايران را در ميان حصاري سنگي در دربار زنداني كرده‌اند.» سرانجام امام جمعه تهران كه مي‌دانست نواب آرام نمي‌نشيند از «محمود جم» وزير دربار خواست تا وقت ملاقاتي به نواب بدهند و بالاخره اين فرصت فراهم آمد.

*****************************************************

 ملاقات با شاه 

روز ملاقات نواب با شاه فرا رسيد. محمود جم به نواب گفت: «ملاقات اعليحضرت تشريفاتي دارد, زمانيكه به نزد ايشان رفتيد, تعظيم كنيد, با سربازهايي كه به شما سلام نظامي مي‌دهند, به گونه‌اي برخورد كنيد كه افسرهاي ما دلسرد نشوند؛ ساعت ملاقات شما يك ربع است.»

 نواب به او پاسخ داد: «لازم نيست شما بگوييد خودم مي‌دانم.» رهبر فداييان بي‌توجه به سخنان وزير دربار در پاسخ سلام افسران در حاليكه دستش را بالا گرفته بود گفت: «سرباز اسلام باشيد, در راه اسلام حركت كنيد.»

 شاه در كنار درخت ايستاده بود نواب جلو رفت. محمد جم گفت: «تعظيم كن.» نواب خيلي آرام گفت: «خفه شو.» پس از سلام نواب, شاه به او دست داد و گفت: آقاي نواب صفوي! ما از فعاليتهاي شما در عراق باخبر هستيم.

 نواب فوراً پاسخ داد: «براي مسلمان, همه كشورهاي اسلامي يكي است؛ «نجف, ايران, ‌مصر و مراكش» همه جاي دنياي اسلام خاك مسلمانان است. وظيفه مسلمان اين است كه كارش را انجام دهد.» دوباره شاه پرسيد: «آقاي نواب صفوي چه مي‌خوانيد؟ من شنيده‌ام شما طلبه هستيد و درس مي‌خوانيد. ما آمادگي داريم كه هزينه تحصيل شما را تأمين كنيم.» نواب دستش را محكم بر روي ميز كوبيد و گفت: «من درس هستي و سياه مشق زندگي مي‌خوانم و مردم مسلمان ايران اين قدر غيرت دارند كه اين سرباز كوچك امام زمان عجل الله فرجه را خودشان اداره كنند. اما من به شما نصيحت مي‌كنم:

اين دغل دوستان كه مي‌بيني                           مگسانند گرد شيريني

شما بايد از فلسطين حمايت كنيد. شما با مردم مظلوم و فقير باشيد.»

در همان ديدار با تقاضاي نواب, شاه با يك درجه تخفيف حكم حبس «سيد مهدي » را صادر نمود. پس از پايان وقت ملاقات نواب, شاه به وزير دربار گفت: «اين سيد مثل يك افسر كه با سرباز صحبت مي‌كند با من صحبت كرد و اصلاً انگار نه انگار شاهي وجود دارد. اين چه كسي بود كه فرستاده بودي اينجا؟»

*****************************************************

پيشنهاد شاه به نواب

 امام جمعه تهران «دكتر سيد حسن امامي» پس از بازگشت نواب از مصر به ملاقات رهبر فداييان رفت و گفت: «اعليحضرت براي تجليل از مقام فضل و كمال آقاي نواب صفوي, نيابت توليت آستان قدس رضوي را به ايشان تفويض مي‌كنند و اختيار مي‌دهند كه آقاي نواب صفوي درآمد آنجا را با نظر خود به مصارف شرعيه برسانند و از حمايت كامل اعليحضرت برخوردار باشند, مشروط بر اينكه در كار سياست مملكت هيچ مداخله‌اي نداشته باشند.»

 چهره نواب از خشم سرخ شد, با ناراحتي و عصبانيت به امام جمعه گفت: «پسرعمو, اينكه به شما مي‌گويم‌, مكلف هستيد كه عيناً به اين سگ پهلوي برسانيد, به او بگوييد كه تو مي‌خواهي مرا با دادن پست و مقام و پول فريب بدهي و خودت آزادانه, هر كاري كه مي‌خواهي با دين خدا و مملكت اسلام, انجام دهي, اين محال است . من يا تو را مي‌كشم و به جهنم مي‌فرستمت و خود به بهشت مي‌روم و يا تو مرا مي‌كشي و با اين جنايتت باز هم به جهنم رفته و من در بهشت در آغوش اجدادم جاي مي‌گيرم. ولي در هر حال تا من زنده هستم امكان ندارد ساكت باشم و بگذارم تو هر كار كه مي‌خواهي انجام دهي.»

 دكتر سيد حسن امامي پس از مذاكره با نواب نااميد به نزد شاه بازگشت.

*****************************************************

اخطار نواب به حسين علاء

پس از اعدام انقلابي رزم آرا, حسين علاء در تاريخ 22/12/1329 از طرف شاه به نخست وزيري منصوب گشت. اما با اعلام اين خبر نواب اعلاميه‌اي نوشت و آن را در تمام روزنامه‌هاي تهران منتشر نمود.

هو العزيز

زمامداري ملت مسلمان ايران در خور صلاحيت تو و امثال تو و حكومت غاصب كنوني نيست.

فوراً بركناري خود را اعلام كن.

به ياري خداوند متعال سيد مجتبي نواب صفوي

22/12/1329

به دنبال  اخطار نواب صفوي  به حسين علاء - نخست وزير وقت- و فشار مردم وي استعفاي خودرا اعلام كرد و شاه هم دكتر مصدق , رهبر جبه ملي را به عنوان نخست وزيربه مجلس معرفي نمود و لايحه ملي شدن صنعت نفت در تاريخ 24/12/1329 دقيقاً 8 روز پس از اعدام انقلابي رزم آرا به اتفاق آرا تصويب شد.

*****************************************************

 دستگيري نواب

پس از ترور رزم آرا و استعفاي حسين علا, با تلاش نواب و آيت الله كاشاني, مصدق بر مسند نخست وزيري نشست اما پس از 3 ماه, تمام زحمات آن دو را به فراموشي سپرد و دستور بازداشت نواب را صادر نمود.

مأموران در تيرماه 1330 نواب را در خيابان ژاله (شهدا) دستگير كردند.

پس از اعتراض مردم نسبت به اين عمل, مصدق پاسخ داد:

«نواب از قبل, 2 سال محكوميت داشته, او در سال 1326 در مسافرتي كه به آمل داشت سخنراني نمود و مردم بعد از سخنان ايشان به تظاهرات پرداختند و شيشه چند مغازه مشروب فروشي را شكستند.»

 اما حقيقت اين بود كه نواب خواستار اجراي احكام اسلامي و در مراحل بعد تأسيس حكومت اسلامي بود.

*****************************************************

نامه نواب به مصدق از داخل زندان قصر

هوالعزيز

تو اي مصدقِ كاذب، بيش از پيش چهره كريه باطن خود را به دنيا و مسلمانان نشان دادي.

 درهاي خدا را به روي مردم بستي و از اجتماع مسلمانان به سر نيزه جلوگيري كردي و عده‌اي از علماي عاليقدر و مسلمانان محترم را بازداشت نمودي و تمام دعاوي خود را مبني بر آزادي خواهي تكذيب كرده, كريه‌ترين چهره‌هاي ظلم و جنايت را نشان دادي

و گويا ندانستي كه نجات مسلمانان بنا بر حفظ مصالح و نواميس اسلام بوده, اجراي احكام مقدس و تعاليم عاليه اسلام حتمي است و اجازه كوچكترين تجاوزي به نفت ايران به هيچ بيگانه‌اي داده نخواهد شد

و به جز بركنار شدن يا كوتاه كردن دست بيگانگان از نفت ايران و خلع يد قطعي چاره‌اي نخواهي داشت و ادامه اين حركات و توقيف مسلمان محترم پرونده ظلم و جنايتت را تكميل خواهد كرد.

منبع: جمعيت فداييان اسلام

*****************************************************

آزادي نواب و استقبال چشم گيراز او

پس از دستگيري نواب, عبد الحسين واحدي كه مدتها در حبس بود از زندان آزاد شد.

 مدتي بعد 300 نفر از فداييان به فرمان واحدي, مقابل درب دادگستري تجمع نمودند و خواستار آزادي نواب و فداييان اسلام از زندان شدند.

 پس از آن نيز 51 نفر از فداييان براي آزادي نواب به زندان قصر رفته و در آنجا تحصن كردند. همزمان واحدي نامه‌اي به مصدق نوشت و از او آزادي نواب را خواست. اما تمام اين تلاش ها‌ بي نتيجه ‌ماند تا اينكه در اواخر خرداد ماه سال 1331,  38 نفر از فداييان به دليل تشكيل جلسه و تظاهرات به بندرعباس,‌ يزد و كرمان تبعيد شدند.

 نواب در زندان قصر به اين رأي اعتراض نمود و اعلام روزه سياسي و اعتصاب غذا كرد. با اعلام اعتصاب نواب, فداييان بعد از 5 روز به تهران بازگشتند.

عصر روز سه شنبه چهاردهم بهمن ماه سال 1331 پس از بيست ماه نواب از زندان مصدق, آزاد شد.

 ازدحام جمعيت در كوچه‌هاي تنگ محله سرچشمه تهران تعجب همگان را برانگيخته بود. گروه ويژه احترام و انتظامات فداييان كنار در ورودي ايستادند. آنها كت و شلوار تيره رنگ پوشيده وكلاه پوستي يك شكل بر سر داشتند و بر روي بازوهايشان بازوبند سفيدي با عبارت «هو العزيز» بسته بودند.

*****************************************************

نواب ؛ كانديداي وكالت مجلس

سال 1332 نواب كانديداي وكالت مجلس شد.

فردي اعلاميه‌اي صادر نمود و در آن نواب را دشمن امام زمان عجل الله فرجه ناميد. نواب خيلي دلش گرفت. وقتي به خانه بازگشت از شدت ناراحتي شروع به گريه كرد, حتي نتوانست با من صحبت كند, در همين زمان ايشان انصراف خود را از وكالت مجلس اعلام نمود.

 مدتها گذشت و آن شخص به بيماري سختي دچار شد, وقتي اين موضوع را به آقا اطلاع دادند, ايشان گفتند: «بايد به عيادت برويم.» ولي آقاي «واحدي» خاطره آن روز را به ياد ايشان آورد و گفت: «او به شما تهمت زده است, چگونه به عيادت او مي‌رويد.»

نواب بدون توجه به صحبت اطرافيان به ملاقات آن شخص رفت و هفتاد مرتبه حمد نزد او خواند تا حال مريض بهتر شد و 20 تومان نيز كنار بستر او گذاشت و بازگشت.

آن فرد از خجالت حتي به آقا نگاه نكرد.

*****************************************************

 مرد عرب و  چالاكي عجيب نواب

سالها پيش در حوزه علميه نجف به همراه سيد مجتبي در محضر «علامه اميني» و «مرحوم طالقاني» درس ايمان و ولايت مي‌آموختيم,

 در همان ايام به پيشنهاد نواب صفوي پياده از نجف براي زيارت سومين پيشواي شيعيان به كربلا رفتيم, هنوز چند كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه مردي تنومند از اعراب بيابان نشين راهمان را بست, هوا تاريك بود, ترس وجودم را فرا گرفت. در زير نور مهتاب خنجر تزيين شده مرد عرب را ديدم. او با خشونت فرياد زد: «هر چه دينار داريد از جيب‌هايتان بيرون آورده و تحويل دهيد.» پولهايم را درآوردم.

در مقابل چشمان حيرت زدة مرد عرب ناگهان سيد مجتبي با چالاكي, خنجر وي را از كمرش بيرون كشيد و با قدرت, نوك خنجر را نزديك گلويش قرار داد وگفت: «با خدا باش و از خدا بترس, و دست از زشتي‌ها بشوي...»

من متعجب از شجاعت و سرعت عمل سيد به او نگاه مي‌كردم. پس از چند لحظه آن مرد ما را به خيمه‌اش دعوت نمود. نواب فوراً پذيرفت. باورم نمي‌شد. با ناراحتي گفتم: «چگونه دعوت كسي را مي‌پذيري كه تا چند لحظه پيش قصد غارت ما را داشت؟»

اما سيد بدون آنكه ترسي به دل راه دهد, گفت: «اينها عرب هستند و به ميهمان ارج مي‌نهند و محال است خطري متوجه ما باشد.» آن شب سيد به آرامي خوابيد, و من از ترس تا صبح بيدار نشستم.

راوي: علامه محمد تقي جعفري

*****************************************************

«توجه,‌ توجه, نواب صفوي دستگير شد.»

 رهبر فداييان اسلام در تاريخ 26/8/1334 درست يك روز پس ازاعدام انقلابي نافرجام حسين اعلاء از خانه سيد غلام حسين شيرازي براي جست و جوي مخفي گاه ديگري بيرون آمد و به منزل آيت الله طالقاني رفت.

هوا به شدت سرد بود, نواب,‌ آقاي طالقاني, خليل طهماسبي, سيد محمد واحدي و عبدخدايي در اتاقي كنار هم نشسته بودند. در همين هنگام سيد در پاسخ يارانش كه پرسيدند: «اگر ما را گرفتند چه كار كنيم؟»

 فرمود: «به وظيفه‌تان عمل كنيد. به خدا من چنان مي‌ميرم كه داستان «آمنا برب الغلام» زنده شود و از هر قطره خونم يك نواب صفوي به وجود بيايد, مرگ ما حتمي است.»

سرانجام پس از 5 روز نواب تصميم گرفت به خانه حميد ذوالقدر كه از دوستان قديمي‌اش بود برود. آقاي طالقاني نيز شال سپيدي را از كمرش باز نمود و بر سر نواب بست, و عينكش را به او داد تا مأموران موفق به شناسايي ايشان نشوند, اما چند لحظه پس از ورود نواب به خانه حميد ذوالقدر در عصر چهارشنبه در تاريخ 1/9/1334 گروهي از برجسته ترين مأموران شهرباني به سرپرستي كارآگاه معنوي , رهبر بزرگ فداييان اسلام را دستگير نمودند. سران حكومت پهلوي كه در پوست خود نمي‌گنجيدند, برنامه راديو تهران را قطع نموده و اين خبر را منتشر كردند: «توجه,‌ توجه, نواب صفوي دستگير شد.»

   *****************************************************

 غسل شهادت

 سحرگاه يكشنبه 27 ديماه سال 1334 اعضاي فداييان اسلام را از لشگر يك پياده به محل لشگر دو زرهي بردند.

 در وسط سالن پادگان وسايل شخصي آنان بر زمين ريخته بود, نواب جلو رفت عمامه و عبايش را برداشت, و با لبخند به دوستانش گفت: «به جدم قسم با همين لباس شهيد ميشوم.»

 رهبر فداييان براي آخرين مرتبه يارانش را در آغوش گرفت. ثانيه تلخ خداحافظي براي او به شوق ديدار در بهشت سخت نبود. آنان صبور و استوار به سلولهاي انفرادي خود رفتند. نزديك صبح جوخه ي اعدام در كنار ميدان بزرگ پادگان به خط ايستادند, نواب و يارانش از سلول بيرون آمدند.

ناگهان سيد محمد واحدي فرياد زد: «الله اكبر, الله اكبر» به اشاره سرهنگ اللهياري پاسباني دست بر دهان سيد محمد گذاشت. زندانيان از روزنه در به بيرون نگاه ميكردند.

 سرهنگ پرسيد: «اگر خواسته اي داريد بگوييد؟» سيد تقاضاي آب براي غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگين بر سر سرهنگ بختيار فرياد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما ميپرد و تو و امثال تو فكر ميكنند كه ترسيده ايم. اما مهم نيست. خدا آگاه است كه لحظه به لحظه اشتياق ما به شهادت بيشتر ميشود »

رهبر فداييان يارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت:

«خليلم, محمدم, مظفرم, زودتر آماده شويد, زودتر غسل شهادت كنيد, امشب جده ام فاطمه زهرا (سلام الله عليها) منتظر ماست.»

 پس از غسل شهادت به نماز ايستاد. افسران و درجه داران با ناباوري به آنان نگاه ميكردند. دستان به قنوت رفته اش حريم آسمان مناجات بود.

*****************************************************

سخن آخر

 پس از اتمام نماز عشق ، سيد بار ديگر امت جدش را هدايت نمود :

«شما بندگاني ضعيف در برابر خداي جهان هستيد, چند روزه دنيا به زودي ميگذرد, كاري كنيد كه در جهان ديگر در برابر آفريدگارتان شرمنده نباشيد. شما به دستور شاه ستمگر ما را شهيد مي كنيد ولي طولي نمي كشد كه همگي از اين كردار زشت پشيمان مي شويد. آن روز پشيماني ديگر سودي ندارد. شما بايد سرباز اسلام باشيد و در راه دين بجنگيد نه اين كه سلاحتان را براي حفظ حكومت شاه رو به سينه عاشقان اسلام نشانه بگيريد. روزي حقايق آشكار مي شود و آن وقت از اينكه از شاه حمايت كرده ايد, پشيمان خواهيد شد. اي افسران و مقامات عالي مرتبه ارتش شما هم به جاي اينكه خود را به حكومت پوسيده و فاسد شاهنشاهي بفروشيد به اسلام رو بياوريد تا در دو جهان به عزت برسيد. فريب اين درجه ها و مقامات ظاهري را نخوريد و بدانيد كه قيامت بسيار نزديك است. والسلام.»

*****************************************************

فرازی از وصيت نامه

   24جمادي الاولي 1374 هجري قمري             29 ديماه 1333 هجري شمسي

(ندايي در رويا رسيده كه گويا رفتني هستم)

هوالعزيز

بسم الله الرحمن الرحيم

به نام مقدس آخرين وصي و قائم آل محمد پيشواي غايب جهان و بشر وجود منزه امام زمان اعلي منزلت والا پايگاه مهدي  عجل الله تعالي فرجه و حقق آمالنا و فيه آمين الله العالمين

برادران مسلمانم در سراسر دنيا، دوستان ثابت قدم خدا و محمد و آل محمد صلي الله عليه السلام عليكم و رحمه الله و بركاته ان الدنيا قداد برت و ان الاخره قد اقبلت. همانا دنيا از ما رو گردانده و آخرت به ما رو كرده است، آنچه از عمر ما گذشت و فاني شد از دنيا بود و آنچه بسوي ما رو كرده و بسويش شتابان مي‌رويم آخرت است. پس بكوشيد از ابناء اين گذشته فاني نبوده از ابناء آن آينده حتمي باشيد و خود را براي آن سراي جاويد آماده نماييد. (آه من قله الزاد و بعدالسفر) امير المومنين وجود اقدس علي عليه السلام كه جهاني پر از عشق و معرفت خدا بود و جهاني معرفت بايد تا به شخصيتش كمي پي برد و جهان، وجود همانندش را پس از پسرعموي كرامش صلي الله عليه و آله نديده و نخواهد ديد, از قلت توشه و دوري و هيبت اين سفر مي‌ناليد، بياييد و از خواب خرگوشي برخيزيد و بپرهيزيد از اينكه به بازي آزمايشي دنيا فريب خورده و آلوده شويد و تمام براهين استوار و آيات منيره خدا و حقايق نوربخش جهان را كه بسوي خدا و معاد از راه انبياء عظام عليهم السلام و محمد و آل محمد صلي الله عليه  رهبري مي‌كنند فراموش كنيد.

خداحافظ، بر شما وفاداران راه خدا همگي سلام.

تهران، به ياري خداي توانا.                    برادر شما سيد مجتبي نواب صفوي

20 داستان كوتاه و خاطره از شهيد احمد كاظمي

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 19 دي  سالروز شهادت شهيد حاج احمد كاظمي جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

 

 

زندگي نامه سرلشکر پاسدار شهيد احمد کاظمي

فرمانده سرافراز نيروي زميني سپاه‌پاسداران انقلاب اسلامي سردار سرلشکر پاسدار شهيد احمد کاظمي در سال 1337 در شهرستان نجف آباد از توابع استان اصفهان در خانواده‌اي مومن و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت(ع) ديده به جهان گشود.

او که ايمان به خدا و عشق به خاندان نبوت و محبت به ائمه اطهار(ع) را از کودکي آموخته بوده با شروع حرکتهاي توفنده انقلاب اسلامي درجريان اين حرکت الهي قرار گرفت و همصدا با مردم متعهد و انقلابي نجف آباد در همه صحنه‌هاي مبارزه حضور داشت.

در آغازين روزهاي تجاوز دشمن به سوي جبهه‌هاي دفاع از حريم کشور و دين شتافت و در اين عهد خود تا آخرين لحظه وفادار ماند. اين سردار دلاور همانند ساير فرماندهان دفاع مقدس ، اسوه و الگوي جهاد در خطوط مقدم بود و در اين راه چندين بار تا مرز شهادت پيش رفت ، بدن زخمي اين سردار دلاور حکايتي از مقاومت ايثارگرانه او بود.

مجروحيتهاي فراوان از ناحيه پا و دست که منجر به قطع انگشت دست وي شده بود گوياي ايثار وجانفشاني ايشان بود. اين فرمانده دلاور از سال1359 با حضور در برابر شرارت ضد انقلاب در کردستان حرکت جهادي خود را آغاز نمود و تا دفع فتنه و شرارت دشمن در کردستان ماند.

سردار شهيد کاظمي يادگار صادق و راستين سرداران شهيد باکري، زين‌الدين، همت، بقايي، براستي ذره‌اي از شميم دلنشين آن سرداران شهيد بود و آرزوي شهادت، جزيي از آمال و ادعيه آن يار سفر کرده بود.

وي پس از پايان جنگ تحميلي نيز بمدت 7 سال به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) براي حفظ دستاوردهاي دفاع مقدس در مناطق عملياتي باقي ماند.

امير فاتح دفاع مقدس سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمي به پاس رشادتهاي خود موفق به دريافت 3مدال فتح از دست مقام معظم رهبري و فرمانده کل قوا گرديد.

سردار شهيد کاظمي از تاريخ1/9/59 تا 7/10/60 فرمانده جبهه فياضيه بود و به‌پاس رشادت در دفاع از اسلام و انقلاب و دفع تجاوز دشمن به فرماندهي لشکر نجف اشرف اصفهان منصوب شد.

بدنبال آن فرماندهي لشکرامام‌حسين(ع) و معاونت عمليات نيروي زميني سپاه از جمله مسووليتهايي بود که اين سردار دلاور به عهده گرفت و چه زيبا و مقتدرانه اداره کرد.

از سال 1379 فرماندهي نيروي هوايي سپاه به اين فرمانده رشيد و قهرمان سپرده شد که مدت بيش از پنج سال اين امر ادامه داشت تا در تاريخ 29/5/84 بنا بر پيشنهاد سردار سرلشگر پاسدار دکتر صفوي فرمانده کل سپاه ، سردار احمد کاظمي به فرماندهي نيروي زميني سپاه منصوب شد.

مقام معظم رهبري در حکم انتصاب سردار شهيد کاظمي به عنوان فرماندهي نيروي زميني سپاه وي را سرداري شجاع و کارآمد و با سوابق روشن به ويژه در دوران دفاع مقدس معرفي فرمودند.

سرانجام در تاريخ 19 دي 1384 در سانحه ي هوايي به شهادت رسيد

 

 

 

 

 

 

چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بد جوری شکنجه اش داده بودند. روزی که آزادش کردند,وقتی میخواست برود حمام, دیدم زیر پیراهنش پر از لکه های خشک شده ی خون است, اثر تازیانه ها. بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند چیزی نگفت.هروقت مادر میگفت این از خدا بی خبرها چی به روزت آوردن؟ میگفت هیچی مادر.

 

بینی اش را هم از خونهای لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش میدیدیم فهمیدیم شکسته. خودش میگفت: این خونا مال اینه که توی زندان سرما خوردم. اثرات آن شکستگی بینی , تا آخر عمر همراهش بود.مثل اینکه یک بار عملش کردند, ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج میبرد

 

 

 

 

 

 

 

در حادثه بم بیش از 200 فروند هواپیما و هلیکوپتر و انواع موشک های برد بلند را سامان داد ، درساعتهای اول، شهیدکاظمی به عنوان فرمانده نیروی هوایی تمام ناوگان خودش را برای نجات مردم بم بسیج کردز

 

خودش هم فرودگاه بم را آماده کرد، هر 13 دقیقه یک هواپیما و یک هلیکوپتر ، چه در شب و چه در روز پرواز می کرد30 هزار مجروح را با هواپیما و هلیکوپتر تخلیه کرد، 10 شبانه روز نخوابید.

 

 به نقل از سردار رحیم صفوی

 

 

 

 

 

 

در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار. گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.”

 

خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.

 

به نقل از شهيد سردار تهراني مقدم (كه در انفجار مهمات سپاه در سال1390 به شهادت رسيد)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رفته بوديم سري‌لانكا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود.

 

 چند تا از فرماندهان نظامي و مسئولین سري‌لانكا آمده بودند استقبال‌مان.

 

افراد را من به آنها معرفي مي‌كردم. موقع معرفي احمد گفتم: ايشان فاتح خرمشهر بوده.

 

چهار، پنج روز آن جا بوديم. آنها احمد را ول نمي‌كردند. احمد به عنوان يك فرمانده‌ي با اقتدار در نظرشان جلوه كرده بود. هر چه مي‌گفت، تندتند مي‌نوشتند.

 

 احمد راجع به بحث‌هاي نظامي زياد صحبت كرد، ولي راجع به كاري كه خودش در عمليات فتح خرمشهر كرد، چيزي نگفت. نه آن جا، نه هيچ جاي ديگر. هيچ وقت نشد كه لام تا كام درباره‌ي خدماتي كه زمان جنگ يا قبل و بعد از آن كرده، حرفي بزند. خدا رحمتش كند؛ دقيقاً روحيه‌ي حسين خرازي و امثال آن خدا بيامرز را داشت. حسين هم يكي از دو فاتح خرمشهر بود، ولي هيچ وقت راجع به آن فتح كم‌نظير، در هيچ كجا صحبت نكرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سرماي شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه.

 

همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم.

 

از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟

 

گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرمانده‌ي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله!

 

گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟

 

گفتم: خوب نه حاجي!

 

گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن.

 

 

 

 

 

 

 

از صحبتش فهميدم راننده‌ي تانكر نفتكش است. داشت براي صاحب مغازه درددل مي‌كرد. گفت: اگر اين احمد كاظمي رو پيدا كنم، مي‌رم بهش التماس مي‌كنم كه يه مدتي هم بياد طرف زابل و زاهدان!

 

بي‌اختيار برگشتم به صورت طرف دقيق شدم. من يكي از نيروهاي تحت امر سردار كاظمي بودم. گفتم: شما حاج احمد رو مي‌شناسي؟

 

گفت: از نزديك كه نه، ولي مي‌دونم آدم خيلي با حاليه!

 

پرسيدم: چطور؟

 

گفت: من يه مدت كارم توي كردستان بود، با اين كه هيچ وقت شب‌ها توي كردستان رانندگي نمي‌كردم، ولي نشده بود كه هر چند وقت يكبار گرفتار گروهك‌هاي ضد انقلاب نشم؛ ماشينم رو مي‌بردن توي بيراهه‌ها، سوختش رو خالي مي‌كردن و بعد هم ولم مي‌كردن.

 

مكث كرد. ادامه داد: ولي اين احمد كاظمي كه اومد اون‌جا، خدا خيرش بده، طوري امنيت به وجود آورد كه ديگه نصب شب‌ها هم توي جاده‌ها رانندگي مي‌كردم و هيچ اتفاقي برام نمي‌افتاد.

 

آخر صحبتش گفت: حالا كارم افتاده سيستان و بلوچستان. همون بدبختي‌ها رو از دست اشرار اون جا هم داريم مي‌كشيم و هيچ كي هم نيست كه جلوي اون نامردا قد علم كنه.

 

 

 

 

هواپيماي سوخو را حاج احمد وارد نيروي هوايي سپاه كرد.

 

 مراسم افتتاحيه‌اش را همه انتظار داشتيم در تهران باشد، سردار ولي گفت: مي‌خوام مراسم افتتاحيه توي مشهد باشه.

 

پايگاه هوايي مشهد كوچك بود. كفاف چنين برنامه‌اي را نمي‌داد. بعضي‌ها همين را به سردار گفتند. سردار ولي اصرار داشت مراسم توي مشهد باشد.

 

با برج مراقبت هماهنگي‌هاي لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان، هواپيمان را چند دور، دور حرم حضرت علي بن موسي الرضا (سلام الله عليه) طواف داد. اين را سردار ازش خواسته بود. خيلي‌ها تازه دليل اصرار سردار را فهميده بودند. خدا رحمتش كند؛ هميشه مي‌گفت: ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت، خصوصاً آقا امام رضا (عليه السلام) بي‌نياز نيستيم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سال‌هاي هفتاد و هشت، هفتاد و نه، منافقين هر چند وقت يك بار، شيطنت‌هاي تازه‌اي توي ايران مي‌كردند. گاهي وسط پايتخت را با خمپاره مي‌زدند، گاهي افراد را ترور مي‌كردند، گاهي هم توي مرزها مشكل‌ساز مي‌شدند. در واقع داشتند جمهوري اسلامي را تست مي‌كردند! بدشان نمي‌آمدكه بتواننداوضاع واحوال ايران‌رابرگردانند به اوضاع واحوال‌سال‌هاي شصت،شصت‌‌ويك!

 

حاج احمد تازه فرمانده‌ي نيروي هوايي سپاه شده بود. يك كار دقيق اطلاعاتي روي مقر منافق‌ها، توي خاك عراق كرد. طولي نكشيد كه هفتاد موشك نيروي هوايي سپاه، ميهمان مقر آنها شد! كلي تلفات جاني و مالي دادند. ديگر هوس شيطنت توي خاك ايران از سرشان پريد!

 

 

 

 

 

 

گفت: آقاي اميني جايگاه من توي سپاه چيه؟

 

سئوال عجيب و غريبي بود! ولي مي‌دانستم بدون حكمت نيست.

 

گفتم: شما فرمانده‌ي نيروي هوايي سپاه هستين سردار.

 

به صندلي‌اش اشاره كرد. گفت: آقاي اميني، شما ممكنه هيچ وقت به اين موقعيتي كه من الان دارم، نرسي؛ ولي من كه رسيدم، به شما مي‌گم كه اين جا خبري نيست!

 

آن وقت‌ها محل خدمت من، لشكر هشت نجف اشرف بود. با نيروهاي سرباز زياد سر و كار داشتم. سردار گفت: اگر توي پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون كردي ، اين برات مي‌مونه؛ از اين پست‌ها و درجه‌ها چيزي در نمي‌آد!

 

 

 

 

 

 

نام احمد كاظمي، براي خيلي از فرماندهان نيروي زميني، نام آشنايي بود؛ به روحيات و به رويكردهاي او هم آشنايي داشتند. همين كه زمزمه‌ي حضورش در نيروي زميني شروع شد، فلش كارها و برنامه‌ريزي‌هاي فرماندهان، به سمت ارتقا توان رزم كشيده شد.

 

آنهايي كه توي امور نظامي، به اصطلاح اهل خبره هستند، هنوز هم با قاطعيت مي‌گويند: فقط اسم احمد كاظمي، سي‌درصد توازن رزم نيروي زميني را برد بالا!

 

خودش هم كه وارد نيروي زميني شد، اين توان را هشتاد تا نود درصد بالا برد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ظرف مدت كوتاهي، بساط كارمندي را جمع كرد.

 

مي‌گفت: ما نيروي زميني هستيم، سازمان ما، سازمان رزمه؛ توي سازمان رزم، جايگاه كارمندي اصلاً معنا نداره!

 

كارمندها را مخير كرد كه؛ يا از نيروي زميني بايد برويد، يا اين كه رسته‌ي نظامي بگيريد.

 

خدا رحمتش كند؛ تمام اين كارها، از تفكر دفاعي‌اش نشأت مي‌گرفت، از اين كه بيدار بود؛ مي‌گفت: با اين دشمنان قسم خورده‌اي كه ما داريم و يك لحظه از فكر براندازي ما بيرون نمي‌آن؛ ما بايد هر روز بُنيه‌ي دفاعي خودمون رو بيشتر از روز قبل بكنيم.

 

نيروي هوايي سپاه را هم با همين تفكر متحول كرده بود

 

 

 

 

 

 

 

 

به خاطر شرايط جنگ، اطراف اهواز پادگان‌هاي زيادي ساخته شده بود. در سال‌هاي بعد از جنگ، نياز چنداني به اين پادگان‌ها نبود، اما همچنان دست سپاه ماند.

 

دو، سه سال پيش، فرماندهي كل قوا فرموده بودند: پادگان‌هايي را كه نياز نداريد، بدهيد دولت تا به نفع مردم از آنها استفاده كنند.

 

حاج احمد كه فرمانده‌ي نيروي زميني شد، گفت: اين دستور آقا معطل مونده!

 

در بازديدي كه از يگان‌هاي خوزستان داشت، يك صبح تا شب تمام پادگان‌ها را رفت. روز بعد با استاندار خوزستان جلسه گذاشت. چند تا پادگان را كه متراژ وسيعي هم داشت، از قبل ليست كرده بود. اسم آنها را خواند و به استاندار گفت: اين پادگان‌ها آماده‌ي تحويل دادن به دولت، و به مردمه.

 

 

 

 

 

 

 

 

همراه سردار رفته بوديم اصفهان، مأموريت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا كه رسيديم، گفت: بچه‌ها، دوست دارين، دري از درهاي بهشت رو به شما نشون بدم.

 

گفتيم: چي از اين بهتر، سردار!

 

كفش‌هايش را درآورد، وارد گلزار شد. يك راست بردمان سر مزار شهيد حسين خرازي. با يقين گفت: از اين قبر مطهر، دري به بهشت باز مي‌شه.

 

نشستيم. موقع فاتحه خواندن، حال و هواي سردار تماشايي بود. توي آن لحظه‌ها، هيچ كدام از ما نمي‌دانستيم كه اين حال و هوا، حال و هواي پرواز است؛ به ده روز نكشيد كه خبر آسماني شدن خودش را هم شنيديم. وصيت كرده بود كه حتماً كنار شهيد خرازي دفنش كنند. دفنش هم كردند. تازه آن روز فهميديم كه بنا بوده از اين جا، در ديگري هم به بهشت باز بشود!

 

 

 

 

 

 

آخرين جلسه‌اي كه سردار گذاشت، جلسه‌ي فرهنگي بود؛ يك روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من كنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوه‌ي پشتيباني كاروان‌هاي راهيان نور بود. قبل از اين كه جلسه شروع بشود، يك كليپ چند دقيقه‌اي از شهيد خرازي گذاشتم. سردار، همين كه چشمش به چهره‌ي نوراني و زيباي شهيد خرازي افتاد، آهي از ته دل كشيد. توي آن جلسه، سردار طرح‌هايي مي‌داد و حرف‌هايي مي‌زد كه تا آن موقع براي حمايت از كاروان‌هاي راهيان نور، سابقه نداشت.

 

همين نشان مي‌داد كه چه ديدگاه بالايي نسبت به كارهاي فرهنگي دارد. جلسه تا غروب طول كشيد. غروب سردار آستين‌هايش را زد بالا كه برود وضو بگيرد. يادم افتاد فيلمي از اوايل جنگ براي او آورده‌ام. فيلم مربوط مي‌شد به جبهه‌ي فياضيه كه حاج احمد به همراه چند نفر ديگر در آن بودند. بيشترشان شهيد شده بودند. سردار وقتي موضوع را فهميد، مشتاق شد فيلم را ببيند. ديد هم. باز وقتي چشمش به چهره‌ي شهدا افتاد، از ته دل آه كشيد.

 

فردا وقتي خبر شهادت سردار را شنيدم، تازه فهميدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمناي شهادت!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دقيق يادم نيست چند روز از شروع عمليات بيت المقدس گذشته بود، ولي خاطرم هست خبر شهادتش به نجف‌آباد رسيد. چند ساعت بعد، فهميدم شهيد نشده، شديد مجروح شده بود.

 

حاجي را بي‌هوش و خونين رسانده بودند بيمارستان. آنهايي كه همراهش بودند، ديده بودند كه او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بيرون. مي‌گفتند: خيلي نگذشته بود كه ديديم حاجي به هوش اومد! مات و مبهوت شديم. همين كه روي تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضاي خودش، سر حال و سرزنده از بيمارستان مرخص شد.

 

نيروها را جمع كرده بود. به‌شان گفته بود: من تا حالا شكي نداشتم كه توي اين جنگ‌، ما بر حق هستيم، ولي امروز روي تخت بيمارستان، اين موضوع رو با تمام وجودم درك كردم.

 

هميشه دوست داشتم بدانم آن روز، روي تخت بيمارستان چه ديده است. با اين كه برادر بزرگ‌ترش بودم، ولي هيچ وقت چيزي به‌ام نگفت. بعد از شهادتش، از بعضي از دوستان دوران جنگ شنيدم كه؛ احمد آن روز، در عالم مكاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صديقه (سلام ا... عليها).

 

در واقع حضرت بودند كه او را شفا داده بودند، بعد هم به‌اش فرموده بودند: برگرد جبهه و كارت را ادامه بده.

 

 

 

 

 

 

 

ارادت خاصي به حضرت صديقه طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زياد مي‌گرفت. چند تا مسجد و فاطميه هم به نام و ياد بي‌بي ساخت.

 

توي مجالس روضه، هر بار كه ذكري از مصيبت‌هاي حضرت مي‌شد، قطرات اشك پهناي صورتش را مي‌گرفت و بر زمين مي‌ريخت.

 

خدا رحمت كند شهيد محسن اسدي را، افسر همراه حاجي بود. براي ضبط صحبت‌هاي سردار، هميشه يك واكمن همراه خودش داشت. چند لحظه قبل از سقوط هواپيما، همان واكمن را روشن كرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود.

 

درست در لحظه‌هاي سقوط، صداي خونسرد و رساي حاجي بلند مي‌شود كه مي‌گويد: صلوات بفرست. همه صلوات مي‌فرستند.

 

در آن نوار، آخرين ذكري كه از حاجي و ديگران در لحظه‌ي سقوط هواپيما شنيده مي‌شود، ذكر مقدس «يا فاطمه زهرا» است.

 

 

 

 

 

 

از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم:«هوای ارومیه خرابه، چه جوری می‌خواهید بروید. احتمالاً پرواز انجام نمی‌شه». گفت:«هر چی خدا بخواهد». از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشوره‌ام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمی‌آورد. به خاطر همین سکه‌ای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرمانده‌ی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم.

 

پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم ان شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را می‌گیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهره‌هایشان نمایان بود.

 

رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت:«تلویزیون را خاموش کن». دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم:«برایم خبر آوردی؟» دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام می‌گفت: «گریه کن» گفتم:«گریه‌ام نمی‌آید».

 

با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانه‌ام نشست.

 

منبع: ویژه نامه پرواز عرفه    راوی:همسر شهید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وصیت نامه شهید احمد کاظمی

 

 الله اکبر  اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیاً ولی الله

 

خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.

 

نمی‌دانم چه باید کرد، فقط می‌دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می‌باشد. واقعاً جایی برای خودم نمی‌یابم هر موقع آماده می‌شوم چند کلمه‌ای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمی‌دانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید می‌کردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم. ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمه زهرا، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین.

 

راستی چه بگویم، سینه‌ام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

 

گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا می‌بینی، دوست دارم بنده باشم، بندگی‌ام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا می‌کنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی می‌باشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بنده‌ی خوب نبود،... دیگر...

 

حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه می‌کنم. از درد سختی که تمام وجودم را می‌گیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بی‌منتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همه بندگان خوبت قسم می‌دهم، شهادت را در همین دوران نصیبم بفرما و توفیق‌ام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم، انشاء الله تعالی.

 

منزل ظهر جمعه 6/4/82

 

 

 

 

 

 

 

 

پيام مقام معظم رهبري به مناسبت شهادت شهيد احمد كاظمي

بسم الله الرحمن الرحيم

 

فقدان شهادت گونه سردار رشيد اسلام، سرلشكر احمد كاظمي و تعدادي از سرداران و افسران سپاه در حادثه هواپيما، اينجانب را داغدار كرد. اين فرمانده شجاع و متدين و غيور از يادگارهاي ارزشمند دوران دفاع مقدس و در شمار برجستگان آن حماسه‌ي بي‌نظير بود.

 

تدبير و قدرت فرماندهي او در طول جنگ هشت ساله كارهاي بزرگي انجام داده و او بارها تا مرز شهادت پيش رفته بود. آرزوي جان باختن در راه خدا در دل او شعله مي‌كشيد و او با اين شوق و تمنا در كارهاي بزرگ پيش‌قدم مي‌گشت.

 

اكنون او به آرزوي خود رسيده و خدا را در حين انجام دادن خدمت ملاقات كرده است. اينجانب شهادت اين سردار رشيد و نامدار و ديگر جان باختگان اين حادثه را

 

 به همه‌ي ملت ايران به ويژه مردم عزيز و شهيد پرور نجف آباد، تبريك و تسليت مي‌گويم و از خداوند متعال براي بازماندگان اين شهيدان، بردباري و قدرت تحمل و پاداش صابران و براي خود آنان علو درجات اخروي را مسئلت مي‌كنم.

 

سيد علي خامنه‌اي

 

20 داستان كوتاه و خاطره از زندگي چريك شهيد دكتر مصطفي چمران فرمانده جنگهاي نامنظم

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 31 خرداد سالروز شهادت شهيد دكتر مصطفي چمران ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

زندگینامه شهید چمران

تولد : 18 اسفند 1311 قم

تحصيلات : دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما

مسؤوليت : وزير دفاع

شهادت : 31 خرداد 1360 دهلاويه

مزار : تهران ، بهشت زهرا

 آن بزرگوار در سال 1311 در شهر مقدس قم به دنيا آمد

دوران كودكي و تحصيلات ابتدايي را در تهران گذراند و به عنوان دانش آموز ممتاز دبيرستان البرز ، به دانشكدة فني راه يافت .

در سال 1336 با احراز رتبة اول در دانشكده فني دانشگاه تهران در رشته الكترونيك فارغ التحصيل شد

 در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به آمريكا اعزام شد

پس از تحقيقات علمي در جمع معروف ترين دانشمندان جهان دردانشگاه بركلي كاليفرنيا ، با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسماگرديد

در سال 1342 پس از قيام خونين 15 خرداد ، در اقدامي جسورانه و در حالي كه مي توانست به عنوان يكي از بزرگترين دانشمندان جهان داراي يك زندگي كاملاً مرفه در آمريكا باشد ؛ اما به جهت احساس تكليف در مقابل دين خود ، رهسپار مصر شد .

در آن جا به مدت دو سال ، سخت ترين دوره هاي چريكي و جنگ هاي پارتيزاني را آموخت و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره انتخاب شد .

در سال 1350 جهت ايجاد پايگاه چريكي مستقل براي تعليم رزمندگان ايراني و مبارزه بر عليه صهيونيزم اشغالگر به كشور لبنان عزيمت كرد

درآن جا به كمك امام موسي صدر، رهبر شيعيان لبنان ، سازمان اَمل را پي ريزي كرد و به عنوان يك چريك تمام عيار در مقابل اسراييل خون خوار به مبارزه پرداخت

 در سال 1356 با زني به نام « غاده جابر » كه دختر يكي از تاجران ثروتمند لبناني بود ، ازدواج كرد .

 در سال 1357 با پيروزي ا نقلاب اسلامي به ايران بازگشت و در مدت كوتاهي توانست با توكل برخدا و ايمان و اعتقادي راسخ ، و به كار بستن تمام اندوختة علمي و تجربي خود ، مسئوليتهاي بزرگي را بر دوش گرفته و اقدامات مؤثري را در جهت تثبيت نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران به انجام رساند

از برجسته ترين مسئوليت ها و خدمات وي ، مي توان به موارد زير اشاره كرد

 وزير دفاع ، نمايندة مردم تهران در اولين دوره مجلس شوراي اسلامي ، نمايندة امام در شوراي عالي دفاع ، فرمانده جنگهاي نامنظم ، پاكسازي منطقة كردستان و آزادي شهر پاوه از لوث وجود دشمنان

 سرانجام در تاريخ 31 خرداد 1360 در حالي كه از پرواز عارفانة خود كاملاً آگاه بود ، به سوي قربانگاه عشق حركت كرد و در منطقة دهلاويه حوالي شهر سوسنگرد ، بر اثر اصابت تركش خمپاره هاي ؛ دشمن شهد شيرين شهادت را نوشيد...

 

 

 *****************

ریاضیش خیلی خوب بود.

 شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد

 به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.

 

*****************

 مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند.

خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.

         

دکتر مجتهدی چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر مجتهدی گفت: "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی."

*****************

 سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.

 سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد.

 شد هجده،

بالاترین نمره.

 *****************

یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.

ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند.

همه از کمونیست ها       می ترسیدند.

*****************

 آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش.

 ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید.

با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد.

 با همان پیش بند.

 *****************

وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه.

 نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید."

برگشت و همه را جمع کرد. گفت:

 "آماده شوید همین روزها راه می افتیم".

 پرسیدیم "امام؟" گفت

"دعامان کردند."

 *****************

حدود یک ماه برنامه اش این بود؛

 صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی،  شب ها شکار تانک.

بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.

*****************

 تلفنی به م گفتند:

 "یه مشت لات و لوت اومده ن، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم."

 رفتم و دیدم. ردشان کردم.

 چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت"آقای دکتر خودشون گفتن بیاین."

         

می پریدند؛ از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیشترشان همان وقت ها شهید شدند.

*****************

 وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین."

 بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع.

توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد.

 شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.

عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.

 *****************

گفتم :

"دکتر جان، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق...".

گفت

"ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من."

 *****************

هر هفته می آمد، یا حداکثر ده روز یک بار.

 از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید.

 دیگر عادت کرده بودیم.

یک هفته که می گذشت، دلمان حسابی تنگ می شد.

*****************

 برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو.

یک بار به ش گفتم "چرا سر نماز این طورمی کنی؟"

 گفت:

"وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد."

با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.

*****************

 از فرمان دهی دستور دادند "پل را بزنید."

 همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند. می گفت "پل زیر دید مستقیم است."

         

صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا. واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند

می خندیدند و برمی گشتند.

 *****************

ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست.

سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید.

دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.

یکی می پرسید

 "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"

*****************

 دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند.

می گفتند دستور از بنی صدر لازم است.

تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده.

 فقط می شنید که "من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر برو عزیز جان."

*****************

 با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع.

 یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد.

" گفت "نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده."

 به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم."

*****************

داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد.

مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود.

 سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز.

 دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر.

*****************

بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده، تمام تمام.

وصیت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده.

یک چیزهایی که شاید بشود توی جبهه پیدایشان کرد.

رفتم وماندگار شدم ؛

 به خاطر همان وصیت نامه.

*****************

آخرین دست نوشته شهید چمران دقایقي قبل از شهادت ، داخل ماشین و در حال رفتن به سوی دهلاویه

  ای حیات ! با تو وداع می كنم ، با همة مظاهر و جبروتت .

 ای پاهای من ! می دانم كه فداكارید ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حركت در می آیید ؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محكم باشید. این پیكر كوچك ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید . دراین لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ كنید . شما سالهای دراز به من خدمت ها كرده اید . از شما آرزو می كنم كه این آخرین لحظه را به بهترین وجه ، ادا كنید.

 ای دست های من ! قوی و دقیق باشید .

 ای چشمان من ! تیزبین باشید .

 ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل كن.

 به شما قول می دهم كه پس از چند لحظه همة شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید . من چند لحظة بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی . چه ، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد

 

 

 

 

 

 

برگرفته از کتاب « چمران » جلد 1 از  مجموعه کتب يادگاران

 

15داستان كوتاه و خاطره از زندگي استاد شهيد ، شهيد مطهري

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 12 ارديبهشت سالروز شهادت شهيد مطهري؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه شهادت شهيد مطهري با شهادت شهيد شيرودي (7 ارديبهشت) نزديك به هم است، از هر شهيد به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود


«زندگی نامه شهيد مر تضی مطهری»

 سيزدهم بهمن ماه  سال 1298 فريمان ميزبان نوزادي  شد كه  او را مر تضي  ناميدند. سيزده  سال بعد مرتضي  طلبه  حوزه  علميه  شد و در سال 1316 براي  ادامه  تحصيل علوم ديني  به  قم مراجعت كرد و در محضر درس اساتيدي  چون امام  خميني  (ره)، آيت الله العظمي  بروجردي  و علامه  سيد محمد حسين طباطبايي  شركت نمود.

 سال 1331 بود  كه  به  تهران مهاجرت كرد و شروع  به تدريس در دانشكده  معقول و منقو ل (الهيات و معارف اسلامي) دانشگاه  تهران نمود و در همان زمان به  همكاري  با مجامع  اسلامي  وكانونهاي  مذهبي  پرداخت.

در پانزدهم خرداد ماه  42 دستگير و راهي  زندان شد و يكسال پس از آن به  صلاحديد امام خميني  (ره) با جمعيت هاي  مؤتلفه  اسلامي  آغاز به  همكاري  نمود.

 پس از چندي  حسينيه  ارشاد تهران را تأسيس كرد كه  گام مؤثري  در جهت جذب  و سازماندهي  جوانان بود. در سال 1348 به دليل انتشار اعلاميه اي  مبني  بر جمع آوري  كمك  به  آوارگان فلسطين راهي  زندان شد.

 سال 1354 بود كه  رژيم به دليل  احساس خطري  كه  از جانب  شهيد مطهري  مي نمود ايشان را ممنوع المنبر اعلام كرد.

دو سال بعد در سال 1356 استاد اقدام به  پايه گذاري  جامعه  روحانيت مبارز تهران نمود. در سا ل 1357 در سفري  به  پاريس مسؤوليت تشكيل شوراي  انقلاب  از سوي  امام (ره) به  ايشان واگذار شد. او كه  پاره  تن امام بود در ارديبهشت ماه  1358 پس از سالها تلاش در جهت اعتلاي  كلمه  الله  به  دست گروه  فرقان به  شهادت رسيد.                       نامش بلند و يادش جاودان.

********************

مطهری، شاگرد اوّل فلسفه

حضرت آیت‏اللّه‏ جوادی آملی، درباره امتحان مرحوم شهید مطهری در دانشگاه تهران می‏فرمايد:

 «وقتی ایشان از قم به تهران آمدند، در اوّلین دوره امتحانات مدرّسی معقول و منقول شرکت کردند.

 پس از آن، وقتی ایشان از تهران به قم آمدند،.... [برای ما] تعریف کردند که در جلسه امتحان، ممتحنین [برخی] مسایل فلسفی را از من پرسیدند و بعد هیأت ممتحنه به اتفاق گفتند که چه کنیم نمره‏ای بالاتر از بیست نیست و اگر نمره‏ای بالاتر از بیست بود، به شما می‏دادیم.

استاد مطهری به اعتراف هیأت ممتحنه، در رشته معقول و فلسفه شاگرد اوّل شدند و نمره بیست گرفتند».

********************

علاقه به نشر معارف اسلامی

دکتر سیّدمحمد باقرحجتی، درباره علاقه و اهتمام شهید مطهری به آموزش علوم اسلامی و ترویج معارف اهل بیت علیهم‏السلام چنین می‏گوید:

 «تنها استادی که در مدرسه مروی سراغ داشتم که قبل از اذان صبح به مدرسه می‏آمد و نماز صبح را در مدرسه می‏خواند، ایشان بودند.

 قبل از اذان ازمنزل راه می‏افتاد و نماز را در مدرسه می‏خواند. یک استکان چای می‏خورد و درسش را شروع می‏کرد و این درس همین‏طور ادامه داشت، شاید تا ساعت هشت یانه.

علاقه ایشان به نشر علم و اندیشه اسلامی، از همین جا ثابت می‏شود که ایشان بدون این‏که چشم‏داشتی به مزد و یا اجرت در این زمینه داشته باشند، با این که منبع معاش نداشتند و در رده طلاب یک حقوق ماهیانه دریافت می‏کردند ـ نه در رده مدرسین ـ ، این چنین به تدریس عشق می‏ورزیدند. من استادی که این همه علاقه و عشق به ترویج فرهنگ اسلامی و اندیشه اسلامی داشته باشد، ندیده‏ام».

********************

نه آمریکا نه شوروی

آن زمان که دو ابرقدرت دنیا، شوروی و آمریکا بودند، افراد و گروه‏ها، نظرات متفاوتی درباره این دو جهان‏خوار داشتند و براساس دیدگاه خاصّی که می‏پذیرفتند، در خصوص آن‏ها واکنش نشان می‏دادند.

 استاد مطهری، هر دوی این‏ها را دشمن اسلام و مسلمانان می‏دانستند.

مقام معظم رهبری در این باره خاطره‏ای را بدین صورت نقل می‏کند:

 «مرحوم مطهری، از بیست سال قبل در دوران اختناق، خطر مارکسیسم [را] در ایران لمس می‏کرد. در جلسه‏ای که مرحوم مطهری [و] مرحوم شریعتی بودند،... مرحوم شریعتی آن روز در یک تحلیلی، این جمله را گفت که ما یک دشمن داریم و یک رقیب، و بعد توضیح داد دشمن ما آمرکیا و غرب است و رقیب ما مارکسیست‏ها هستند.... [چون نوبت به استاد مطهری رسید، [گفت: اشتباه در همین‏جاست.... ما دو دشمن داریم، ولی رقیب نداریم.... اگر CIAآمریکا در ایران تسلط و نفوذ دارد، ساواکِ شاه را درست می‏کنه که با مردم این کارها را بکنند. تو نگاه کن ببین آن‏جا که KGB شوروی نفوذ دارد، چکار می‏کند؟!... این را مطهری می‏فهمید و به همین دلیل بود که دستگاه‏های وابسته به سیاست روس و جهان تفکر مارکسیستی، در ایران مطهری را هدف قرار داد و بنا کرد [برضدش] شایعه پراکنی [کردن]».

********************

مرگ در راه دفاع از اسلام

گروه فرقان، از قبل پیروزی انقلاب اسلامی فعالیّت داشت و به دلیل دیدگاه‏های انحرافی و تند، از همان ابتدا با افکار و شیوه مبارزات و فعالیت‏های استاد مطهری مخالف بود؛ چرا که استاد مطهری، متوجه اشتباهات و انحرافات فکری و اعتقادی این گروه شده بود و به مناسبت‏های مختلف، این اشتباهات رامتذکر شده، مورد نقد و انتقاد قرار می‏داد.

در این راستا مقدمه مفصلی بر کتاب علل گرایش به مادیگری نوشت و در آن، به صورت مستدل، عقاید این گروه را به نقد کشید.

 به دنبال نشر این اثر، گروه فرقان احساس خطر کرد و عوامل این گروه به طور مستقیم به استاد مطهری پیام فرستادند که اگر بخواهید این روش را ادامه بدهید، گروه فرقان شدّت عمل به خرج خواهد داد.

 بعد هم این گروه اعلامیه‏ای صادر و اعلام کرد هر کس در مسیر افکار ما قرار گیرد، به طریق انقلابی پاسخ او را می‏دهیم.

وقتی دوستان استاد مطهری موضوع را با ایشان در میان می‏گذارند، وی با شجاعت و شهامت کامل می‏گوید: «می‏دانید چیست؟ اگر قرار باشد که انسان از دنیا برود، چه بهتر که در راه اصلاح عقاید و دفاع از اسلام باشد و من در این راه، کوچک‏ترین تردیدی ندارم».

********************

تیزبینی استادمطهری

یکی از ویژگی‏های مهّم شهید مطهری، تیزبینی ایشان بود. وی به جهت احاطه بسیار به معارف اسلامی و مکاتب جدید و نیز هوش و ذکاوت ذاتی بالا، وقتی با آثار و افکار مکاتب، گروه‏ها و اشخاص آشنا می‏شد، به زودی به هدف آن‏ها پی می‏برد.

 ایشان وقتی آثار سازمان مجاهدین خلق (منافقین) را در سال 1354 دیدند، فرمودند:

«سران این سازمان، از شاه هم بدترند».

 شهید مطهری همان زمان اعتقاد داشت که این سازمان مارکسیستی است و اسلام را وسیله رسیدن به اهداف خود قرار داده است. در آن زمان، انحراف فکری این گروه، حتی برای بیش‏تر مبارزان مسلمان هم قابل هضم نبود.

 نمونه دیگر، پی بردن به افکار و اهداف بنی‏صدر بود. چند سال قبل از پیروزی انقلاب وقتی ایشان در اروپا بودند، در یک مجلس خصوصی فرمودند: «من از آینده این شخص می‏ترسم» و باز به یکی از دوستان خود فرموده بود: «این آدم، در آینده در میان مردم اختلاف خواهد انداخت».

********************

انجام مصلحت دین

در پیشامدهای مهّم که تعارضی بین استاد مطهری و سایر افراد یا جریان‏های فکری پیش می‏آمد، وی با شجاعت کامل به دفاع از دین می‏پرداخت.

نقل می‏کنند کارهای یکی از افراد موجب پدید آمدن بعضی انحرافات فکری، به ویژه در بین جوانان می‏شد. استاد مطهری درصدد برآمدند از راه انتشار اعلامیه‏ای، برخی نکات را برای روشن شدن همگان تذکر دهند. چون شرایط بسیار نامناسب بود، دوستانْ ایشان را از این کار منع می‏کردند.

یکی از افراد سرشناس به ایشان گفته بود: «شما این اعلامیه را ندهید؛ زیراکه از نظر شخصیتی، محبوبیّت خود رادر بین جوانان از دست می‏دهید و این برای شما مناسب نیست». استاد مطهری با صراحت کامل درجواب آن شخص گفته بودند: «شخصیّت من کوبیده شود یا اعتقاد و اصولی که من برای آن‏ها کار می‏کنم؟ اگر دین من کوبیده شود، نمی‏توانم صبر کنم. من برای دفاع از دینم باید این کار را بکنم. حتی اگر شخصیت من و خود من فدا شود». وقتی پس از انتشار این اعلامیه، از همه طرف به استاد مطهری حمله‏ها شروع شده بود، ایشان با لبخند گفته بودند: «ما وظیفه داریم آن‏چه در مصلحت دینمان است، انجام بدهیم وگوشمان بدهکار این حرف‏ها نباشد».

********************

عشق به مطالعه و نوشتن

علاقه وافر شهید مطهری به مطالعه و کار علمی، بسیار شگفت‏انگیز بود، به گونه‏ای که هرگز از این کار احساس خستگی به او دست نمی‏داد.

یکی از شاگردان ایشان در ضمن نقل خاطره‏ای می‏گوید:

اواخر اسفند 1356 بود. به ایشان عرض کردم ما برای تعطیلات نوروز برنامه‏ای داریم؟

 گفتند: خسته‏ام و دلم می‏خواهد در گوشه خلوتی، چند روزی استراحت کنم. به ایشان عرض کردم بنده عازم شمال هستم. آن‏جا جای مناسبی را برای رفع خستگی و استراحت سراغ دارم. مرحوم استاد مطهری شماره تلفن را از بنده گرفتند و گفتند: اگر توانستم، تلفن می‏زنم و به شما اطلاع می‏دهم چند روز از فروردین گذشته بود که استاد تلفن زدند و آمدند. در تمام یک هفته‏ای که ایشان تشریف آوردند، با وجود هوای مساعد و محیط مناسب برای قدم زدن و گردش، در داخل ساختمان ماندند. فقط مشغول نوشتن و مطالعه بودند. روزی به ایشان عرض کردم: شما که خسته بودید و برای رفع خستگی و استراحت مسافرت کرده‏اید، بهتر نیست قدری هم قدم بزنید و رفع خستگی کنید؟ گفتند: «اگر یک ماه هم در اتاق بنشینم و به وظایف علمی خود مشغول باشم، راحتم و احساس خستگی نمی‏کنم. خستگی من در اثر نداشتن فرصت مناسب برای انجام کارهای علمی خودم است. استراحت من این است که در فرصت مناسب، مطالبی را که لازم می‏دانم بنویسم و در اختیار علاقه‏مندان قرار بدهم».

********************

احترام به استاد

یکی از صفات زیبا و پسندیده شهید مطهری، احترام فوق‏العاده ایشان به استاد نشان بود. در این باره نقل شده است که وقتی به شهرشان فریمان، زادگاهشان می‏رفتند، به صاحب مکتب‏خانه‏ای که در آن جا قرآن آموخته بود، بسیار احترام می‏کرد. حتی گاهی کمک‏های مالی هم به او می‏نمود.

یکی از شاگردان ایشان می‏گوید:

احترام عجیبی به اساتید می‏نمود، تا جایی که به یکی از اساتیدش که از نظر خطّ فکری در مسیر انقلاب با او همراه نبود، نیز احترام می‏گذاشت. من گفتم: شما با ایشان در ارتباط هستید و به ایشان این قدر احترام می‏نمایید؟! در جواب فرمود: «ایشان حق استادی گردن من دارد».

وی باز نقل می‏کند: روزی استاد مطهری به منزل ما آمده بود. دیدم خیلی ناراحت است و می‏فرماید: «آلان در منزل علامه [سیدمحمدحسین طباطبائی] بودم و این سیّد بیمار است، ولی هیچ کس نیست که به دردش برسد و درمانش نماید». سرانجام خود مرحوم مطهری مقدمات سفر ایشان را به لندن انجام داد و با متحمل شدن هزارها رنج، اما با یک شوق عجیب، استادش را برای معالجه به لندن برد و تمام کارها را برایش انجام داد و پس از معالجه و بهبودی استاد، به همراه ایشان به ایران بازگشت».

********************

کمک به محرومان

استاد مطهری در حدّ توان به افراد نیازمند کمک می‏کردند. یکی از کارمندان دانشکده الهیات می‏گوید:

یک روز در یک خیابان فرعی کم‏عرض می‏رفتیم. تقریبا وسط‏های خیابان بودیم که دیدیم پدری فرزندش را به دوش می‏کشد. آقای مطهری گفتند: فلانی نگه دارید. من ایستادم، اما چون خیابان کم‏عرض بود، نتوانستم دور بزنم و مجبور شدم عقب عقب بروم تا رسیدم به آن شخص. بعد پیاده شدم. پیش مرد رفتم و گفتم: آقا بیایید اینجا. مرد آمد و بغل دست استاد نشست استاد پرسیدند: پدر چرا بچّه‏ات را به دوش می‏کشی؟ چه شده است؟ ناراحتی‏اش چیست؟ مرد گفت: بچه‏ام مریض است و پیش هر دکتری که می‏برم، جوابم می‏کند. پول هم ندارم که او را در بیمارستان بستری کنم. کسی را هم ندارم. همان طور که مرد حرف می‏زد، ماشین را روشن کردم و به راه افتادم. بالاخره استاد پرسیدند: منزلت کجاست؟ و بعد اضافه کردند که: راضی هستی فردا من بچه را در بیمارستان بخوابانم؟ مرد گفت که: بله از خدا می‏خواهم. استاد گفتند: فردا صبح همین آقا می‏آید به منزل شما. حالا برویم منزل را نشان بده. صبح فردا استاد به من گفتند: آقای فلانی! شما اوّل برو دنبال آن مأموریت دیروزی، من خودم می‏روم. آن پدرو پسررا سوار کردم و بردم بیمارستان. بچه را با سفارشی که استاد به رئیس بیمارستان کرده بود، در بیمارستان بستری کردند و بعد از ده یا پانزده روز، مداوا شد. آن وقت استاد مقداری پول به من دادند. من رفتم بیمارستان و حساب مخارج بیمارستان را کردم و مریض را آوردم».

********************

راز شایعه‏ سازی بر علیه استاد مطهری

یکی از راه‏های ترور شخصیّت استاد مطهری در قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، ساختن شایعات بی‏اساس بر ضد ایشان بود. این کار را برای آن انجام می‏دادند که وی با علم و درک و هوشی که داشت، حیله‏ها و نقشه‏های دشمنان را زودتر از دیگران متوجه می‏شد و آن‏ها را افشا می‏کرد. مقام معظم رهبری پس از نقل خاطره‏ای ازشهید مطهری، درباره این‏که برخلاف برخی افراد که مارکیست‏ها را رقیب می‏دانستند نه دشمن، استاد مطهری به صراحت می‏گویند:

 «اشتباه در این جاست. مارکیست‏ها هم دشمن‏اند نه رقیب»، اضافه می‏کنند: «به دلیل همین فهمیدن بود که دستگاه‏های وابسته و سیاست روس و جهان تفکر مارکسیستی در ایران، مطهری را هدف قرار داد و بنا کردند علیه‏اش شایعه‏پراکنی کردن. گفتند در خانه‏اش این جور اسراف است و این‏جور زیاده روی می‏کنند. یا این که خانه‏اش کاخ است، در صورتی که با هزار زحمت و با پولی که از حقّ‏التدریس [و] کتاب‏هایش می‏گرفت و حقوقی که از دانشگاه به عنوان استادی می‏گرفت و بعد از سالیان دراز،... یک خانه ساخت که چند تا اطاق داشت. همین را بزرگ کرده بودند.... متاسفانه یک مشت افرادی هم چشمهایشان را می‏بستند و گوششان را به طرف بلندگوهای یاوه‏گویان باز می‏کردند [و [همان حرف آن‏ها را تکرار می‏کردند».

********************

دقّت در بیت ‏المال

یکی از کارکنان دانشکده الهیات، درباره رفتار استاد مطهری می‏گوید:

بنده از سال 1337 در خدمت استاد مطهری بودم. ایشان اتاقی در کنار اتاق شورای دانشکده داشتند. وقتی استادان دانشکده جلسه داشتند یا ورقه‏های امتحانی راتصحیح می‏کردند، تا ساعت سه بعدازظهر در همان اتاق می‏ماندند و از سوی دانشکده برای آن‏ها ناهار و نوشابه و میوه می‏آوردند، اما استاد مطهری وقتی ظهر می‏شد، به اتاق خودشان تشریف می‏بردند. همیشه مقیّد بودند اوّل نماز بخوانند، سپس ناهار مختصری که معمولاً نان و پنیر و یا نان و انگور بود و از منزل همراه می‏آوردند، صرف کنند. استادان و مسؤولان اصرار می‏کردند که استاد مطهری به اتاق شورا برود و از ناهار دانشکده که مثلاً چلوکباب برگ و غیره بود، صرف کنند، اما استاد قبول نمی‏کردند و عذر می‏آوردند که: «غذای من مخصوص است و غذای دانشکده با من سازگار نیست»، امّا اظهار نمی‏کردند که چرا از غذای استادان نمی‏خورند. من علتش را می‏دانستم، استاد نیز گاهی می‏گفتند: «این ناهارها، حقّ خدمتگزاران و از بیت‏المال است. استادانْ حقوق خوبی دارند، خودشان بروند از بازار بخرند و بخورند. این غذا حقّ ضعفاست».

********************

دانشگاه به منزله مسجد

استاد مطهری، علاوه بر آن که خود همیشه با وضو بودند، به دوستان و شاگردان خود نیز توصیه می‏کردند سعی کنید همیشه با وضو باشید.

عجیب این بود که در مدّت 24 سالی که در دانشکده الهیات بودند، دانشکده را سنگر علمی می‏دانستند و بسیاری از کارهای علمی و تحقیقاتی خود را، در همان دانشکده انجام می‏دادند و برای دانشگاه و دانشکده، احترام زیادی قائل بودند. ایشان بارها به دانشجویان می‏گفتند: «دانشگاه، به منزله مسجد است. سعی کنید بدون وضو وارد دانشگاه نشوید». خود ایشان به یکی از دانشجویان گفته بودند:  «من هیچ وقت بدون وضو وارد کلاس نمی‏شوم».

********************

روش سیاسی شهید مطهری

یکی از کسانی که حدود سی سال با استاد مطهری دوستی و آشنایی داشته، درباره مشی سیاسی شهید مطهری می‏نویسد:

«مرحوم مطهری، شیوه‏ای را در مبارزه با رژیم پیش گرفته بود که من به جز معدودی از انقلابیون سرشناس ایران، کسی را نمی‏شناسم که مانند وی عمل کرده باشد. او به ظاهر مردی آرام و بر کنار از سیاست و بیش‏تر اهل تحقیق... به نظر می‏رسید. فعالیت‏های سیاسی خود را از نزدیک‏ترین دوستان غیرانقلابی و حتی از انقلابیون بی‏خبر از متن انقلاب کتمان می‏کرد. البته اوقات او وقف نوشتن و تحقیق بود، اما چنان که می‏نمود و افراد ناآگاه او را به محافظه‏کاری و یا فرار از مواقع خطر متّهم می‏کردند، نبود.... حقیقت این است که شیوه سیاسی وی، یک نوع تاکتیک مکتبی و هدف‏دار بود.

وی در نوشته‏ها و گفتارهایش، پرخاشگر و متظاهر به انقلابی بودن شهره نمی‏شد.

او معتقد بود مبارزه باید از روی نقشه صحیح و با تمهید مقدّمات توأم باشد تا به نتیجه برسد. اما مقدماتی که او در نظر داشت، پی‏ریزی اصول صحیح اسلامی برای انقلاب بود، تافکر اصیل اسلامی انقلاب حفظ شود....

 بارها در بند رژیم گرفتار شد، امّا هرگز تندروی را بدون تفکر و تنها از روی احساسات و غرایز نپذیرفت؛ بلکه معتقد بود که باید با برنامه و هماهنگ عمل کرد».

********************

کار بر اساس وظیفه شرعی

تمام فعالیت‏های شهید مطهری، در راستای انجام وظیفه شرعی و کمک به برطرف شدن نیازهای فکری و اعتقادی اقشار مختلف جامعه بود. حتی ایشان بارها به این حقیقت تصریح دارند که هدفشان از قلم به دست گرفتن، سخنرانی کردن و...، انجام وظیفه است.

 ایشان در یک مورد در این‏باره می‏گویند:

«سی سال است که قلم می‏زنم و سخنرانی می‏کنم، امّا هنوز یک سخنرانی یا یک مقاله، آن طور که دلم می‏خواهد صورت نگرفته است.

 تمامی آن سخنرانی‏ها و مقاله‏ها و نوشته‏ها، بر مبنای نیاز جامعه و وظیفه شرعی بوده است. کارهایی را که خودم می‏خواهم، هنوز فرصت نیافته‏ام که انجام دهم».

16داستان كوتاه از ارادت شهدا به حضرت عباس

توجه : این طرح متناسب برای ایام محرم جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد (لطفا روي تصوير كليك نماييد)

مشخصات شهيد:

شاپور برزگر گلمغانی-فرمانده محور عملیاتی لشکر 31 عاشورا-تولد: 22/8/1336 اردبیل-شهادت: 13/8/1362 ارتفاعات شیخ گزنشین، پنجوین عراق- عملیات والفجر 4-محل دفن: قبرستان غریبان اردبیل

والله ان قطعتموا یمینی

یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند:«با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟

 مگه نفرمود:           «والله ان قطعتمو یمینی، انی احامی ابدا عن دینی».

عملیات والفجر 4 مسؤول محور بود. حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت.

... لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:« مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.»

شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست.

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید تقی رفیعی مقدم-گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالبعليه السلام-تولد: 1341- قم-شهادت: 10/4/1365- کربلای یک- مهران-محل دفن: گلزار شهدای علی بی جعفر قم -قطعه 10 ردیف 6 شماره 474

دل هوای حضرت عباس عليه السلام کرد

اول خودش آمد و گفت: حسین خیلی دلم گرفته می خوام برام روضه بخونی. شاید دیگه فرصت روضه گوش کردن نداشته باشم.

گفتم: تقی برو شب عملیات خیلی کار دارم.

رفت و باز برگشت. این بار شهید یعقوبی رو آورده بود واسطه. اصرار که فقط چند دقیقه.

سه تایی رفتیم نشستیم پشت سنگر؛گفتم: چه روضه ای بخونم؟ تقی گفت: دلم هوای حضرت عباس عليه السلام را کرده.

و من هم شروع کردم به خوندن؛

ای اهل حرم میر علمدار نیامد ،علمدار نیامد

سقای حرم سید و سالار نیامد، علمدار نیامد

کلی وقت داشتند با همین دو تا بیت گریه می کردند. رهاشون کردم به حال خودشون و رفتم.

عملیات شروع شد. با رمز «یا ابوالفضل عباس » یاد حرف تقی افتادم که گفته بود: دلم هوای حضرت عباس عليه السلام را کرده. بیسیم زدم وضعیتش رو بپرسم گفتند:« چند لحظه قبل شهید شد»

راوی: حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب عليه السلام

 

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید ماشاالله رشیدی-فرمانده گردان 411 سید الشهدا عليه السلام- لشکر 41 ثارلله-تولد: 3/1/1344 –روستای طغر الجرد-منطقه پابدانا شهرستان زرند-شهادت : 7/11/1365- کربلای 5

مثل حسین عليه السلام مثل عباس عليه السلام

اومده بود مرخصی. نصف شب بود که با صدای ناله اش از خواب پریدم.

رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛

می گفت:« خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی می خوام مثل مولایم امام حسین عليه السلام سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین عليه السلام بی دست شهید شم.»

وقتی جنازه اش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت.      مثل امام حسین عليه السلام، مثل حضرت عباس عليه السلام

راوی پدر شهید

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید ابوالفضل شهیدی-تولد: 1341- نائین -شهادت: اسفند ماه 1362- عملیات خیبر

همنام ابوالفضل بود و مانند ابوالفضل رفت

 بچه محل بودیم حالا هم توی خیبر شده بودیم همرزم. صبح عملیات دیدمش. شده بود غرق خون.

 دوتا دستاش قطع شده بود. همه بدنش پر بود از تیر و ترکش.

وصیت نامه اش توی جیبش بود همون اول وصیت نامه نوشته بود:

« خدایا! دوست دارم همان طور که اسمم را گذاشته اند ابوالفضل، مثل حضرت ابوالفضل عليه السلام شهید شم.»

دو تا دستاش قطع شده بود...     

راوی مجید طوسی

 

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید محمد علی طاهری-از فرماندهان لشکر 7 ولیعصر(عج)خوزستان-تولد:1/1/1346- اندبمشک-شهادت: 11/12/1365-کربلای 5- شلمچه-محل دفنک اندیمشک(قطعه جدید)

دوست دارم دستم اُفتَد تا مگر دستم بگیری

موقع روضه خونی که می شد سفارشش یک روضه بود.

روضه علمدار کربلا. خیلی عاشق حضرت ابوالفضل بود. بعدشم اونقد گریه می کرد که نزدیک بود از حال بره. این یک بیت شده بود تموم آرزو و خواسته اش:

دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگیری

لحظه ای پیشم نشینی تا سپند آسا بمیرد

آرزوش برآورده شد هم دستش قطع شد هم ...

راوی علی طاهری، پسرعموی شهید

 

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

علیرضا کریمی-مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابوالفضل عليه السلام لشکر 14 امام حسین عليه السلام-تولد:22/6/1345 – اصفهان-شهادت:22/1/1362- شمال فکه- عملیات والفجر یک-بازگشت پیکر 1378محل دفن: گلستان شهدای اصفهان

مسافر کربلا

چهار سال مریض بود. کلی دوا و دکتر کردیم. فایده نداشت. آخرین بار بردیمش پیش بهترین متخصص اطفال تو اصفهان. معاینه اش کرد و گفت:«کبدش از کار افتاده. شاید تا فردا صبح زنده نماند!» پدرش سفره حضرت ابوالفضل عليه السلام را نذر کرد. آقا شفایش داد.

دفعه آخری که رفت جبهه ازش پرسیدم کی بر می گردی؟ جواب داد:

« هر وقت که راه کربلا باز شود.»

توی عملیات والفجر یک شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابوالفضل.

 وقتی شهید شد شانزده سالش تمام شده بود، شانزده سال بعد هم برگشت. درست شب تاسوعا وقتی برگشت اولین کاروان زائرهای ایرانی رفت کربلا.

راه کربلا باز شده بود...

راوی مادر شهید

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید عباس مجازی-عضو اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا-شهادت 17/12/1365- بعد از عملیات والفجر 8 در بیمارستان-محل دفن: گلزار شهدای شایستگان امیرکلاه بابل

مجنون ابوالفضل عليه السلام

والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن خیال می کردند اسمش ابوالفضل است.

رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز. گفتند:

« این جا مجروحی بستری است که حافظه اش را از دست داده. فقط می دانند اسمش ابوالفضله» رفتم دیدنش تا دیدم شناختمش . عباس بود. عباس مجازی.

بهشون گفتم :« این مجروح اسمش عباس است نه ابوالفضل» گفتند:« ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن. فکر کردیم اسمش ابوالفضل است»

عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت. بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل....

 

800x600

مشخصات شهيد:

شهید ابوالفضل خدایار- رزمنده گروهان امام محمدباقر عليه السلام گردان حبیب-شهادت: 11/12/1362- عملیات خیبر-بازگشت پیکر: 13/8/1373-محل دفن: راوند کاشان امام زاده ولی ابن موسی الکاظم

و شهید ابوالفضل ابوالفضلی-رزمنده گروهان امام محمد باقر عليه السلام گردان حبیب-تولد:1344- کاشان-شهادت:11/12/1362- عملیات خیبر-بازگشت پیکر:17/8/1373-محل دفن: گلزار شهدای دارسلام کاشان

شهدای ابوالفضلی

عید اون سال با شب ولایت آقا امام رضاعليه السلام یکی شده یود. توی سنگر بچه های لشکر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. آخر مراسم نوبت من شد که بخونم. دست به دامن آقا قمر بنی هاشم شدم. عرض کردم:«ارباب شما مزه شرمندگی رو چشیدید. نذارید ما شرمنده خانواده شهداء بشیم»

فردا صبح از بچه ها پرسیدم:« رمز حرکت امروز به نام کی باشه؟» فکر می کردم چون روز ولادت امام رضا است همه می گن:« امام رضا عليه السلام» اما حاج آقای گنجی گفت:«یا ابوالفضل عليه السلام» گفتم:« امروز روز ولادت امام رضا عليه السلام است» گفت: « دیشب به آقا ابوالفضل عليه السلام متوسل شدیم.، امروز هم به اسم اون حضرت میریم تا از دستشون عیدی بگیریم» دست به کار شدیم. بعد از چند دقیقه اولین شهید پیدا شد. خوشحال شدیم. اسم شهید هم روی کارت شناساییش بود هم روی وصیت نامه اش:

«شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر عليه السلام، گروهان حبیب از کاشان.»

بچه ها گفتند :« توسل دیشب، رمز حرکت امروز و اسم شهید با هم یکی شده.» بی اختیار به زبونم جاری شد که اگر اسم شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشه ای از حرم آقا است.

... داشتم زمین را می کندم که ديدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه های سرباز پریدند داخل گودال. از بیل مکانیکی پیاده شدم خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود. پلاکش را که استعلام کردیم گفتند:« شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمد باقر عليه السلام، گروهان حبیب از کاشان»

راوی محمد احمدیان

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید عباس امیری

مَقر ابوالفضل العباس

در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی‌شد.

یکی گفت: بیایید به قمربنی‌هاشم متوسل بشویم. نشستيم و به دست‌های علمدار سیدالشهداء متوسل شديم. درست است که دست‌های قمربنی‌هاشم قطع شد، اما باب الحوائج است.

 خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میكرد.

نشستيم و متوسل شديم؛ بعد از آن بلند شديم و خاک‌ها رو به هم زديم. یک جنازه زیر خاک دیديم، او را بیرون آورديم. الله اکبر! دیديم اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتيم: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتيم و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود.

 او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمه گاه بنی هاشم است. گفتيم: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.

منبع:پایگاه حوزه

 

/**/ 800x600

 

مشخصات شهيد:

حسین پزنده ، اعزامی از اصفهان

شهيد تاسوعا

پنج شهید را که مطمئن بودیم گمنام ند ، انتخاب کردیم پیکر ها را خوب گشته بودیم هیچ مدرک هویتی به دست نیامده بود.

 قرار شد در بین شهدا یک شهید گمنام که سر در بدن نداشت به نیابت از ارباب بی سر ، اباعبدالله الحسین در روز تاسوعا تشییع و در ورودی دهلران دفن کنیم.

کفنها آماده شد . همیشه این لحظه ، سخت ترین لحظه برای بچه های تفحص است ؛ شهدا یکی یکی کفن می شدند .

آخرین شهید ، پیکر بی سر بود . سخت دلمان هوایی شده بود . معجزه شد .

تکه پارچه ای از جیب لباس شهید به چشم بچه ها خورد . روی آن چیزی نوشته شده بود که به سختی خوانده می شد : حسین پزنده ، اعزامی از اصفهان

شهید به آغوش خانواده اش برگشت تا در عاشورا در اصفهان تشییع شود و بی سر و سامان دیگری از قبیله ی حسین  جایگزین او شد .

کسی چه می داند ، شاید نام او که در تاسوعا در دهلران تشییع و به جای او دفن شد ،  «عباس» بود .

 

 

 

براي شادي ارواح شهدا بوي‍ژه شهداي گمنام صلوات

رمز یا اباالفضل و آب خوردن؟!!!

یک روزی یادم است داخل خاک عراق بودیم و کار می‌کردیم. طرف عراقی من را صدا زد. شیعه بود و نماز می‌خواند.گفت:

حاج عبدالرحیم بیا . گفتم: چی می‌گی؟ گفت: این چندمین بار است که می‌بینم شما وقتی می‌آیی برای ما آب یخ می‌آوری. شربت می‌آوری. آب برای دستشویی هم می‌آوری. ولی برای خودتان آب یخ و شربت و یخ نمی‌آوری. فقط آب برای وضو و دستشویی می‌آوری. علتش چیست؟

گفتم: تو می‌فهمی من چه می‌گویم؟ شما بعثی‌ها به این چیزها قائل نیستید. گفتم: ما هر وقت می‌آییم این طرف برای تفحص، رمز می‌بندیم به دامن ائمه‌اطهار و فرزندان آن‌ها، مثلاً حضرت علی‌اصغر‌ حضرت ابوالفضل، حضرت رقیه، حضرت سکینه، حضرت زهرا. امروز هم رمز ما یا اباالفضل العباس است. هرگاه رمزمان حضرت عباس و حضرت علی‌اصغر باشد آن هم در گرمای داغ مردادماه طلائیه، اصلاً حرف آب در جمع ما زده نمی‌شود. کسی آب نمی‌خواهد چه برسد آب یخ. فقط آب می‌آوریم برای وضو و دستشویی. ولی برای شما می‌آوریم.‌

 زد زیر گریه. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: حاج عبدالرحیم، از این به بعد اگر رمزتان عباس و علی‌اصغر است برای ما هم آب یخ و شربت نیاور.

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید علی محمد یکی از شهدای افغانی هشت سال دفاع مقدس ایران.

ارادتی عجیبی به حضرت ابوالفضل

ما در اهواز بودیم، در زاغه شهید رستم پور. حدود چهل و پنج روز را در آنجا سپري كرديم. يادم نمي‌رود شبهايي كه رزمندگان اسلام براي آزادي خرمشهر وارد نبرد شده بودند، و ما صبح تا شب و شب تا صبح كاميون‌ها را اسلحه و مهمات بار مي‌زديم.

شبهاي بسيار سختي بود، مخصوصا وقتي كه طوفان شن آغاز مي‌شد و ماسه‌هاي بادي را به سر و صورت ما مي‌كوبيد و مثل باران به چشمهاي ما مي‌خورد، شهيد علي محمد فرياد مي‌زد « سربازان امام زمان، بياييد بيرون و اسلحه و مهمات بار بزنيد»

ولي هيچكس جرئت نداشت كه بيرون شود. مگر كساني كه عينك‌هاي مخصوص داشتند. ولي شهيد علي محمد بدون عينك كار مي‌كرد و فرياد مي‌زد: « آي سربازان امام زمان، رزمندگان اسلام را ياري كنيد» علي محمد آن‌شب تا صبح به تنهايي مهمات بار زد و هنگام صبح  که چشمانش از ديد مانده بود و مثل كاسه خون شده بود را بست و فرمانده ما  او را براي درمان به بيمارستان كاخ اهواز برد. شهید علی محمد تکیه کلامش یا ابوالفضل بود و ارادتی عجیبی به حضرت ابوالفضل داشت.

علی محمد وقتی بر اثر انفجار نارنجک  شهید شد هر دو دستش قطع شده بود. واقعاً او به حضرت ابوالفضل اقتدا كرده بود و مثل مقتدايش با دستان قطع شده به ديدار معبودش شتافت.

حجت الاسلام واحدی همرزم شهید علی محمد، مجله ی شماره ۷۴ پنجره

 

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید عباس اردستانی

نوزاد عاشورا شهید اربعین

جنگ تحمیلی که آغاز شد شهید عباس اردستانی به گروه چریکی جنگ های نامنظم سردار شهید دکتر چمران پیوست. یک بار که ترکش خمپاره به دستش اصابت کرد و به منزل آمد قرار نداشت و خیلی زود به جبهه برگشت و در پاسخ خانواده که تو نمی توانی بجنگی گفت: با همین دست مجروح می توانم نزد حضرت ابوالفضل العباس بروم.

 او چند روز پس از آن در منطقه سر پل ذهاب در حال پاکسازی میدان مین مجروح و بخشي از دست خود را از دست داد و هنگامی که دوستانش از او خواستند به بهداری برود قاطعانه پاسخ داد:

"وقتی به بهداری می روم که لااقل سرم جدا شده باشد. "

 او چند دقیقه بعد با گلوله توپ دشمن بعثی سر خود را تقدیم اسلام کرد.

شهید عباس اردستانی که روز عاشورا متولد شده بود در روز اربعین حسینی مانند مولایش حسین ابن علی و حضرت اباالفضل به کاروان شهادت رسيد.

به نقل از مادر شهید

  

 

 

 

 

براي شادي ارواح شهدا بوي‍ژه شهداي تشنه لب  صلوات

قربان لب تشنه ات ابوالفضل العباس

عملیات مسلم ابن عقیل حاج بهزاد می گفت تا رمز عملیات رو گفتم دیدم ستون از هم باز شد.

 دیدم قمقمه ها رو دارن خالی می کنن ،گفتم 15کیلومتر راهه چرا آب رو میریزید!

گفتند: مگه خودتون رمز عملیات رو نگفتی یا ابوالفضل العباس(علیه السلام) ما حیا می کنیم با خودمون آب برداریم وبا رمز یا ابوالفضل العباس(علیه السلام) بریم عملیات!

حاج رحیم می گفت بچه های این عملیات رو شهداشون من خودم از منطقه مندلی آوردم ،

میگفت خدا می دونه بعضی هاشون می دیدم در قمقمه ها باز و آبی نبود و..........

رو پیراهناشون نوشته بودند

قربان لب تشنه ات ابوالفضل العباس

راوي حاج عبدالله ضابط

 

 

 

مشخصات شهيد:

شهید سید محمد شكری-پزشكیار گردان عمار لشكر 27 محمد رسول الله-تولد: 18/10/1341 كربلا-شهادت: 12/12/1365 - كربلای 5 – شلمچه-محل دفن: بهشت زهرا قطعه 26 ردیف 28 شماره 21

اِرباً اِربا

خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاك خودش. بهش گفتم:" چی شده محمد؟"

انگار كه بغض كرده باشه ، گفت:

 بالاخره نفهمیدم " اِرباً اِربا" یعنی چه؟ می گن آدم مثل گوشت كوبیده می شه! یا باید بعد از عملیات كربلای 5 برم كتاب بخونم یا همین جا توی خط بهش برسم

توی بهشت زهرا كه می خواستند دفنش كنند ، دیدم جواب سوالش رو گرفته.با گلوله توپی كه خورده بود روی سنگرش...

راوی همرزم شهید محمد شكری

 

 

 

 

 

براي شادي ارواح شهدا بوي‍ژه شهداي زنده به گور شده صلوات

یا اباالفضل العباس

سه شبانه روز  در منطقه عمومی سومار سرگردان بودیم . از هر طرف که می رفتیم ، می خوردیم به نیروهای دشمن . چون نمی خواستیم درگیر شویم ، خودمان را مخفی می کردیم .

در این مدت سختی زیاد کشیدیم ، ولی سخت ترین چیز دیدن جنازه شهدا و مجروحین بود . در این میان چند بار به چشم خودمان دیدیم که عراقی ها با کمک لودر و بولدورزر گودال بزرگی می کندند و همه جنازه ها را می ریختند داخلش و رویشان خروارها خاک می ریختند و خیلی سخت بود که شاهد زنده به گور شدن بچه های مجروح هم باشیم .

شب چهارم بالاخره با یک گروه از عراقی ها درگیر شدیم . همان ابتدای درگیری از ناحیه سر و کمر و کتف مجروح شدم . پای چپم هم ترکش خورد . طولی نکشید که بیهوش شدم و دیگر نفهمیدم به سر بقیه چه آمد.

وقتی به هوش آمدم ، هوا گرم شده بود و خورشید آمده بود بالا . صداهای مبهمی به گوشم می رسید .

کم کم که چشم هایم را باز کردم ، فهمیدم همان بلایی دارد سرم می آید که سر بعضی از بچه های دیگر هم آمده بود . من و چند نفر دیگر را انداخته بودند توی یک گودال . احساس کردم یک لودر آماده است که رویمان خاک بریزد . در آخرین لحظه خاطرم هست که فقط دستم را بلند کردم و آهسته گفتم : یا اباالفضل العباس

یک  آن در حالت خواب و بیداری ، دیدم آقایی با هیبت و نورانی و با ردایی بر دوش و سوار بر یک اسب آمدند لب گودال .

شال سبز زیبایی دور کمرشان بسته بودند که یک سر آن آویزان بود . طوری روی اسب خم شدند که سر شال آمد پایین . در آخرین لحظه شال را گرفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.

كتاب حكايت زمستان  نوشته ي سعيد عاكف