وجه
: این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای
ایام 12 خرداد سالروز ارتحال حجه الاسلام ابوترابي ؛ جهت نصب در مسجد ، پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد
تذكر: از آنجا كه ارتحال حجه الاسلام ابوترابي و حضرت امام نزديك هم مي باشد، از اين بزرگوار به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود
زندگي
نامه
حجت
الاسلام سيدعلي اکبر ابوترابي، در سال 1318 شمسي در شهر قم متولد و پس از اخذ
دپيلم، با تشويق پدر، وارد حوزه علميه مشهد شد. با آغاز نهضت اسلامي مردم ايران به
رهبري امام خميني، وارد عرصه مبارزات سياسي شد و در هجوم عوامل رژيم ستمشاهي به
مدرسه فيضيه قم، مورد ضرب و شتم مأمورانِ شاه قرار گرفت. در پي تبعيد حضرت امام به نجف،
حجت الاسلام ابوترابي به حضور امام شتافت و در درس خارج فقه و اصول آن حضرت حاضر
گشت.
وي
پس از شش سال اقامت در نجف، هنگامي که قصد داشت اعلاميههاي امام را به ايران
بياورد در مرز خسروي دستگير و پس از شکنجههاي متعدد، به زندان منتقل شد.
ايشان
با افرادي همچون شهيد رجايي، آيتاللَّه خامنهاي، آيتاللَّه بهشتي، سيد علي
اندرزگو و... فعاليت نزديک و همکاري زيادي داشت و در پيروزي انقلاب اسلامي تلاش
فراواني از خود نشان داد.
با
آغاز جنگ تحميلي، به همراه شهيد دکتر چمران در ستاد جنگهاي نامنظم به سازماندهي
نيروهاي مردمي پرداخت تا اين که در 26 آذر 59 در يکي از مأموريتهاي شناسايي به
اسارت دشمن بعثي در آمد و به مدت 10 سال، اميدبخش اسيران در بند رژيم عراق بود.
سرانجام
حجت الاسلام سيدعلي اکبر ابوترابي، اين عالم نستوه، مجاهد دوران ستمشاهي و
نماينده وليفقيه در ستاد امور آزادگان و نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي
در دوره چهارم و پنجم، در روز 12 خرداد 1379 شمسي برابر با 27 صفر 1421 قمري در
اثر سانحه رانندگي در راه زيارت امام رضا(عليه السلام) به همراه پدر ارجمندشان
آيتاللَّه حاج سيدعباس ابوترابي به لقاءاللَّه پيوست.
پيکر
اين دو مرد متقي در روز شهادت امام رضا در صحن آزادي حرم مطهر به خاک سپرده شد.
******************************
مستأجري
درشروع زندگی مشترک
قبل
از عروسی ؛ پدربزرگ آقای ابوترابی مبلغ 20 هزار تومان به ایشان داد تا در قم برای
خود خانه ای بخرد و به مستأجری رو نیاورد
همان
موقع یکی از مسلمانان عراقی با خانواده به قم مهاجرت کرد در حالی که هیچ کس را
نداشت .
آقای
ابوترابی با تنها پولی که در اختیار داشت برای آن عراقی خانه ای خرید و خود ، در
شروع زندگی مشترک مستأجر شد.
******************************
کُت
، انفاق
زمستان
های قزوین سرد بود . وقتی به مدرسه می رفت ، لباسش را مرتب می کردم و دور گردنش
شال می انداختم تا سرما نخورد .
یک روز که از مدرسه برگشت ، دیدم شال همراهش
نیست
گفتم « شال را چه کردی ؟ »
گفت
« یکی از دوستانم سرما خورده بود و شال گردن نداشت ، شالم را به او دادم » .
روز
دیگر کتش به تنش نبود ، پرسیدم « علی جانم کتت کو؟ »
گفت
« باران می آمد ، یکی از دوستانم سردش بود، کت را به او دادم » .
******************************
و
شروع اسارت...
اوایل
جنگ بود که اسیر شدیم .
ما را به بغداد بردند و در زندان وزارت دفاع حبس
کردند .
12 نفر بودیم . بین ما فقط حاج آقا سالم بود .
کسی او را نمی شناخت . ماشین که ایستاد ، پیاده
شد ما را کول می کرد و در یک گوشه می خواباند .
فاصله ماشین تا آنجا که پیاده مان می کرد حدود
100 متر بود . نمی خواست عراقی ها ما را اذیت کنند .
******************************
درس
خواندن برای خدمت
قرار
شد به اتفاق آقای موسوی یک کلاس خصوصی با حاج آقا داشته باشیم . اولین جلسه که
خدمتش رسیدیم پرسید « کجا بنشینیم؟ »
گفتم
« جایی که هیچکس مزاحم ما نشود ».
نگاه
توبیخ آمیزی به من کرد ویک راست رفت و در مقابل اتاق شانزده نشست. تا درس را شروع
کرد بعضی از آزادگان می آمدند و به ایشان سلام می کردند . او هم تمام قد بلند می
شد و با آن ها احوال پرسی گرم می کرد . حدود
بیست
دقیقه از وقت 45 دقیقه ای کلاس با احوال پرسی ها گذشت . آخر کلاس به ما گفت :
«
درس خواندن برای خدمت است » .
******************************
پا
روی قرآن
حفظ
آبروی دیگران برای آقای ابوترابی اهمییت زیادی داشت . گاهی بعضی از اسرا مسائل
شخصی دیگران افشا می کردند و مشکلاتی به وجود می آمد .
روزی
حاج آقا در میان جمع ، اهمییت این موضوع را با سوالی مطرح کرد و پرسید:« اگر
قرار باشد شما پا روی قرآن بگذارید یا آبروی کسی را ببرید کدام یک را انتخاب می
کنید؟ » .
اکثراً جواب دادند « پا گذاشتن روی قرآن معصیت
است ، ما دومی را انتخاب می کنیم » .
گفت
« اشتباه می کنید ؛ چرا که قرآن برای برای آبرو دادن به انسان آمده است . شما
وقتی آبروی کسی را بردید معنایش این است که با قرآن مخالفت کرده اید » .
******************************
كوه
صبر
چند
سال از دوران اسارتم را با آقای ابوترابی گذاراندم . اردوگاه موصلِ1 که بودیم یک روز رفتم پیش حاج آقا و پرسیدم «
همه برای حل مشکلاتشان به شما مراجعه می کنند ، این را چه طور تحمل می کنی و خم به
ابرو نمی آورید؟»
چیزی
نگفت . دوباره پرسیدم . از دادن جواب امتناع کرد . بار سوم وقتی اصرارم را دید ،
گفت « حسین آقا جون ، دو رکعت نماز و توسل به حضرت زهرا (س) ، کوه مشکلات را
مثل موم نرم می کند. ازآن زمان هر وقت به مشکلی بر می خورم همین کار را می کنم »
******************************
من
به آرزویم رسیدم
نمایندگان
صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند تا کار مبادلۀ آزادگان را انجام دهند . من مترجم
بودم.
اتاق
ها خالی بود . همه توی محوطه بودند . داشتیم آزاد می شدیم . بعضی ها داشتند سوار
اتوبوس ها می شدند . یک دفعه سایه هایی را روی پنجرۀ اتاق کناری ام دیدم . صدایی هم میآمد . رفتم
پشت پنجرۀ اتاق . تعجب کردم . حاج آقا بود . دو نفر هم کنارش بودند . میله های
پنجره را گرفتم . گفتم« حاج آقا شما این جا هستید؟»
بعد داد زدم
« حاج آقا این جاست » .
بچه
ها پشت پنجره جمع شدند . برای ما خیلی سخت بود بدون حاجی برگردیم . همه گریه می
کردیم . از پشت میله ها روبوسی کردیم . به ما دلداری می داد. ميگفت: « آقا جون چرا ناراحتید؟ خوشحال باشید شما بر
می گردید ایران . اگر دیدید ده سال سجده کردم ، اگر نماز خواندم و دعا کردم .
آرزویم این بود که این لحظه را ببینم . من ده سال دعا کردم که اسرا آزاد بشوند .
دست خدا به همراهتان . موفق باشید . من به آرزویم رسیده ام » .
این
ها را که گفت ، صدای گریۀ بچه ها بلندتر شد .
******************************
فدایی
صدام
کاظم
بارها گفته بود « من بعثی و فدایی صدام هستم » .
یک
روز آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کرد ؛ طوری که تمام بدنش سیاه شده بود . با این
وجود ، حاج آقا به کاظم احترام می گذاشت . رفتار حاجی او را به تدریج رام کرد تا
جایی که یک شب پشت پنجرۀ اتاق آمد و عذر خواهی کرد .
حاج
آقا خودش گفت « آمد و با شرمندگی از من عذر خواهی کرد و گفت ، من تو را اذیت می
کنم ولی تو به من احترام می گذاری ، از این به بعد با تو کاری ندارم . گفتم فکر می
کنی اگر به تو احترام می گذارم به خاطر این است که تو امیری و من اسیر ؟ نه ، اگر
آزاد بشوم و بالاترین پست را در ایران بگیرم و تو را دوباره ببینم بیشتر از این
احترامت خواهم کرد » .
کاظم
بعثی و فدایی صدام ، چنان تحت تأثیر حاجی قرار گرفت که بعد از آن دست از خشونت
برداشت و با کسی کار نداشت . مدتی بعد هم نماز خوان شد و در غیر ماه رمضان هم روزه
می گرفت . بعثی ها وقتی دیدند رفتارش عوض شده او را از اردوگاه بردند .
******************************
عمل
به قرآن در سخت ترين شرايط
بعثی
ها آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کردند .
روز
بعد ، نمایندگان صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند . بعثی ها نگران بودند که آقای
ابوترابی موضوع را به صلیبی ها بگوید . آثار شکنجه هم بر بدنش وجود داشت .
ایشان با صلیبی ها صحبت کرد ولی هیچ اشاره ای به
شکنجه شدنش نکرد . بعد از رفتن نمایندگان صلیب سرخ ، فرمانده اردوگاه ، حاج آقا را
خواست و پرسید « می توانستی موضوع را به صلیبی ها بگویی ، چرا نگفتی؟ »
گفت
« من هیچ وقت مسلمان را به غیر مسلمان نمی فروشم »و اشاره به آیه ای از
قرآن کرد.
این
برخورد سبب جلب اعتماد واحترام افسر ها و نگهبان های عراقی نسبت به آقای ابوترابی
شد .
******************************
خمپارۀ
120
یک
روز ، حاج آقا به یکی از دوستان آزاده به نام دایی حمید گفت « لطفاً برو و
خمپارۀ 120 را صدا بزن ، کارش دارم » .
دایی
حمید پرسید « خمپارۀ 120 کیه؟»
حاج
آقا گفت « سید کمال مهنوی » . او هم پیش من آمد و گفت « جناب خمپارۀ 120،
حاج آقا با شما کار دارن » .
وقتی
خدمت حاجی رسیدم ، پرسیدم منظورت از خمپارۀ 120 چیه ؟ »
با
خنده گفت « چون هر جا که می خواهی وارد شوی اول صدایت می آید بعد خودت » .
این را که گفت همه به خنده افتادیم .
******************************
درب
جهنم درب مجلس
روزی
که قرار بود مجلس چهارم شورای اسلامی افتتاح شود ، به اتفاق حاج آقا راه افتادیم
تا به مراسم افتتاحیه برسد . نزدیک ساختمان مجلس که رسیدیم گفت « نگه دار»
.
با حالت خاصی به در ورودی مجلس نگاه می کرد .
گفتم
« عجله کنید ، الآن مراسم شروع می شود و شما نمی رسید» .
گفت:
«
این در را ببین ، اگر ما به وظیفۀ خود در قبال رأی مردم عمل نکنیم این در ، برای
ما دروازۀ جهنم خواهد بود».
******************************
عبا
جلو مجلس
سالهایی
که نماینده مجلس بود ، گاهی عبایش را کنار پیاده رو جلو ساختمان مجلس پهن می کرد و
همان جا به درخواست مراجعین رسیدگی می کرد .
یک
روز یکی از مسئولین حراست مجلس به محافظانش گفت:
«
به حاج آقا بگویید صورت خوبی ندارد کنار پیاده رو بنشیند» .
موضوع
را به گوش حاج آقا رساندیم ، گفت:
« اگر آنها نگران آمد و شد مردم هستند جایمان را
عوض می کنیم ، اما اگر نگرانند که مردم بد عادت شوند که در اشتباه اند . بگو
مسئولان باید در کوچه و خیابان ها راه بیفتند و به وظایفشان عمل کنند » .
******************************
ربط
آبروي مملكت با شلوار
در
دورۀ نمایندگی اش در مجلس دو دست لباس معمولی داشت که همسرش برای او تهیه کرده بود
.
لباس
ها همیشه تمیز و مرتب بودند . یک روز وصلۀ شلوارش ، توجهم را جلب کرد گفتم « حاج
آقا ، حداقل وصله پینه های شلوارت را بپوشان ، این طوری آبروی مملکت می رود ، شما
نماینده مجلس هستی » .
گفت:«
آقا جون! آبروی مملکت چه ربطی به شلوار من دارد؟»
******************************
پيام
تسليت مقام معظم رهبري
بسم
الله الرحمن الرحيم
با
اندوه و تأسف فراوان، خبر درگذشت عالم مجاهد و خستگى ناپذير، حجت الاسلام آقاى حاج
سيد على اكبر ابوترابى و پدر بزرگوارشان آيت الله آقاى حاج سيد عباس قزوينى
ابوترابى را دريافت كردم. اين پدر و پسر پارسا و پرهيزگار، در راه ضيافت بارگاه
حضرت ابى الحسن الرضا عليه آلاف التحية و الثناء بودند كه به لقاءالله و با فضل و
كرم او به ضيافت اولياء مقرب الهى نائل آمدند و انشاءالله در بهشت رضاى خداوند كه
پاداش يك عمر مجاهدت و صبر و استقامت و پاكدامنى آنان است، مستقر گرديدند. پسر، پس
از سالها حضور در ميدانهاى مبارزه اى دشوار با نظام طاغوتى، و پس از مشاركت
شجاعانه در صحنه جنگ تحميلى، سالهاى دراز، محنت اسارت در دست دشمن نابكار و
فرومايه را چشيد و مبارزه اى دشوارتر از گذشته را در اردگاههايى آغاز كرد كه او در
آنها، همچون خورشيدى بر دلهاى اسيران مظلوم مى تابيد، و چون ستاره درخشانى، هدف و
راه را به آنان نشان مى داد و چون ابرى فياض، اميد و ايمان را بر آنان مى باريد. و
پدر، با صبر و متانت يك فقيه فيلسوف و عارف، فقدان هجران چنين پسرى را تحمل مى كرد
و آنچه را در حوزه هاى دانش دين آموخته بود، در عمل و منش خويش تجسم مى بخشيد.
اينجانب،
حادثه تأسف بار اين پدر و پسر عزيز را به همه بازماندگان و دوستان و ارادتمندان
ايشان و به همه آزادگان گرامى و به عموم اهالى تهران و قزوين، به خصوص حوزه هاى
علميه و علماى اعلام و بالاخص به جناب حجت الاسلام سيد محمد ابوترابى تسليت مى
گويم و علو درجات آنان را از خداوند بزرگ مسألت مى كنم.
سيد على خامنه اى
12/
3 / 1379
******************************
برگرفته
از كتاب «به لطافت باران» نوشته ي بيژن كياني