اَصبغ بن نباته حدیث مشروحى از امیر مؤمنان على - علیه السلام - نقل كرده كه در بخشى از آن چنین آمده است:

ذو القرنین از حكماء و دانشمندان شنیده بود، در زمین منطقه‏اى به نام «ظلمات» وجود دارد، كه هیچ كس از پیامبران و غیر آنها به آن جا راه نیافته است، تصمیم گرفت به سوى آن منطقه سفر كرده و آن جا را نیز كشف كند. او با سپاهى مجهز با صدها نفر حكیم و دانشمند به راه افتاد، و سرانجام به آن منطقه رسید، و در همین منطقه چهل شبانه روز به حركت خود ادامه داد، و چیزهاى عجیبى دید... تا این كه ناگاه شخصى را به صورت جوان زیبا، با لباس سفید مشاهده كرد كه به آسمان مى‏نگریست و دستش را بر دهانش نهاده بود، او وقتى صداى خش خش حركت ذو القرنین را شنید، گفت كیستى؟

ذو القرنین گفت: من ذو القرنین هستم

او گفت: یا ذا القرنین اَما كَفافُ ما وراك حتى و صَلْتَ اِلى؟ اى ذو القرنین! آیا آن چه از پشت سرت را فتح كردى برایت كافى نبود تا این كه خود را نزد من رسانده‏اى؟

ذو القرنین گفت: تو كیستى؟ و چرا دست بر دهانت نهاده‏اى؟

او گفت: من صاحب صور[اسرافيل] هستم، روز قیامت نزدیك شده و من منتظرم كه فرمان دمیدن صور از جانب خدا به من داده شود و صور را بدمم.

سپس سنگى را به طرف ذو القرنین انداخت، و گفت: اى ذو القرنین این سنگ را بگیر اگر سیر شد تو نیز سیر مى‏شوى و اگر گرسنه شد تو نیز گرسنه مى‏گردى

ذو القرنین آن سنگ را برداشت و از همان جا به سوى لشكر و یاران خود بازگشت،و دستور داد ترازویى آوردند، آن سنگ را در یك كفه ترازو نهاد، و سنگى مشابه و هم وزن آن در كفه دیگر. این سنگ سنگینى كرد، سنگ دیگر در كنار سنگ هم وزن نهاد، باز این سنگ سنگینى كرد، و به این ترتیب تا هزار سنگ در یك كفه ترازو نهادند، و آن سنگ صاحب صور را در كفه دیگر، باز همین كفه پایین آمد و خود را نسبت به هزار سنگ مشابه خود سنگینتر نشان داد.

حاضران حیران و شگفت زده شدند، و گفتند: اى سرور ما! ما به راز و مفهوم پیام همراه آن آگاهى نداريم
حضرت خضر - علیه السلام - كه در آن جا حاضر بود به ذو القرنین گفت: اى سرور ما! تو از كسانى كه آگاهى ندارند، سؤال مى‏كنى، من به راز این سنگ آگاهى دارم از من بپرس.

ذو القرنین گفت: تو به ما خبر بده، و راز و اسرار این سنگ را براى ما بیان كن.

خضر ترازو را به پیش كشید، و آن سنگ را از ذو القرنین گرفت و در میان یك كفه ترازو نهاد، سپس سنگى هموزن و مشابه آن در كفه دیگر ترازو نهاد، سنگ ذو القرنین مثل سابق سنگینتر بود، خضر مقدارى خاك روى سنگ ذو القرنین ریخت، با این كه این مقدار خاك موجب سنگینى بیشتر مى‏شد، در عین حال وقتى كه ترازو را بلند كرد، دید دو كفه ترازو مساوى و یكنواخت شد.

همه حاضران شگفت زده شدند، و به ذو القرنین گفتند: «ما راز این موضوع را ندانستیم و مى‏دانیم كه خضر جادوگر نیست، پس چرا ما كه هزار سنگ در كفه دیگر نهادیم باز سنگ شما سنگینتر بود، اما خضر با این كه مقدارى خاك بر سر سنگ شما ریخت، و با یك سنگ سنجید، دو كفه ترازو مساوى و یكنواخت شدند؟!

ذو القرنین به خضر گفت: علت و راز این موضوع را براى ما شرح بده

خضر گفت: اى ذو القرنین! این سنگ یك مثال است كه صاحب صور (اسرافیل) براى تو زده است، در حقیقت صاحب صور چنین گفته: «مَثَل انسانها همانند این سنگ است كه اگر هزار سنگ دیگر را با او بسنجند، باز این سنگ سنگینتر است. ولى وقتى كه خاك بر سر آن ریختى، سیر (معتدل) مى‏شود و به حال واقعى خود بر مى‏گردد، مَثَل تو نیز همین گونه است، خداوند آن همه ملك در اختیار تو نهاده به آنها راضى نشدى تا این كه چیزى را طلب كردى كه هیچ كس قبل از تو آن را طلب نكرده است، و به منطقه‏اى وارد شده‏اى كه هیچ انسان و جنى به آن وارد نشده است.

 صاحب صور مى‏خواهد این نصیحت را به تو كند كه: «اِبن آدم لا یشبع حتى بْحثى علیه التراب؛ انسانها سیر نمى‏شوند مگر وقتى كه خاك (گور) بر سر آنها بریزد.»

ذو القرنین از این مثال، سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گریه شدیدى كرد و گفت: اى خضر! راست گفتى، صاحب صور براى من این مثَل را زد، و پس از این پیشروى، دیگر فرصتى براى من نخواهد بود تا باز به پیشروى دیگر دست بزنم

سپس ذو القرنین از آن منطقه بازگشت و به سرزمین دَومة الجندل (واقع در سرزمین مرزى بین سوریه و عراق) كه خانه‏اش بود، مراجعت نمود، و در همان جا بود تا مرگش فرا رسید

منبع:

تفسیر نور الثقلین،

 جلد 3،

 صفحه 299 تا 305

با كمي تلخيص