دعوايي كه آيت الله مرعشي نجفي راه انداخت

(به بهانه 7 صفر ، سالروز ارتحال حضرت آيت الله مرعشي نجفي)

آیت الله مرعشی نجفی نقل می‌فرمود:

روزی در حال عبور از قیصریه نجف ، عده ای از اهل علم را دیدم که در محلی تجمع کرده اند. فکر کردم آنجا برنامه ای است . من هم رفتم جلو، دیدم کسی با چوب ایستاده و کتاب هایی را به حراج گذاشته است . (علما در آن زمان زیاد بودند، کسی که فوت می کرد بازماندگانش می آمدند آنجا کتاب ها را می فروختند.) یک مقدار که ایستادم دیدم بیشتر این ذخایر اسلامی و شیعی را شخصی به نام کاظم با پول زیادی می خرد. تقریباً اکثر آنها را می خرید. سؤال کردم این شخص کیست؟ گفتند: او نماینده ي کنسول انگلیس در بغداد است .

به فکر افتادم ما مسلمان و شیعه هستیم و اینها مسیحی و کافرند منظورشان از خریداری و جمع آوری کتاب ها چیست؟ شاید اغراضی پشت این قضیه باشد و آن از دو حال خارج نیست : یا قصد از بین بردن آنها را دارند و یا می خواهند منابع دست اول شیعی را که در اختیار برخی از علما بوده جمع آوری کنند تا ما به آنها دسترسی نداشته باشیم نظیر کتاب مدینة العلم شیخ صدوق که ایشان در حدیث نوشته و بسیار مفصل بوده . اگر این کتاب الان در دسترس ما بود شاید نیازی به دیگر کتب اربعه شیعه نبود ناسخ کتب اربعه شیعه می شد. ولی قریب 400__500 سال است که دیگر رد پایی از آن در دست نیست»

و بعد از آن شب‌ها بعد از درس و بحث در یک کارگاه برنج‌کوبی مشغول کار می‌شود و با کم کردن وعده‌های غذا و قبول روزه و نماز استیجاری، پول جمع کرده و به خرید و جمع‌آوری کتاب‌ها اقدام می‌کنند

ايشان حتی یک روز بر سر خرید یک نسخه ي خطی با کاظم دلال درگیر می شوند و به خاطر همین ، ایشان را یک شب در نجف به زندان می اندازند که با وساطت مراجع آن زمان آزاد می شوند.

اينك كتابخانه ي آيت الله مرعشي نجفي در قم ، جزء بزرگترين كتابخانه هاي خطي جهان است

در اول بسياري از كتب خطي دستخطي از آيت الله مرعشي نجفي به چشم مي خورد كه نوع خريد آن بيان شده است .

به عنوان مثال : « اين كتاب را از پول يكسال نماز قضا كه براي مرحوم .... خواندم خريدم»

و يا « اين كتاب را از پول يكسال روزه ي استيجاري براي مرحوم .... خريداري كردم»

و يا « اين كتاب را از پول حمالي در مغازه ...... خريدم »

مراجع بزرگ تقليد ،  اينگونه كتب مهم خطي شيعه را نگهباني و نگهداري كردند كه امروزه به آساني در دست ماست

روحشان گرامي

تشرفات آيت الله مرعشي نجفي به محضر امام زمان









 
                                                

حاضر جوابيهاي شهيد مدرس

(به بهانه 10 آذر ؛سالروز شهادت شهيد مدرس )

رضا شاه دورو

رضا در اوّل خیابان سپه محوطه‌ی بزرگی را که به نام باغ ملّی بود تعمیر و بازسازی نموده، مراسم نظامی را در آن برگزار می‌کرد. در بالای سر در بزرگ آن، مجسّمه‌ی نیم تنه‌ای از خود نصب نمود که مانند دو مجسّمه از پشت به هم چسبیده بود که هم از بیرون، تمام صورت پیدا بود و هم از درون.

روزی برای مراسمی، مدرّس را دعوت کردند. هنگامی که مدرّس به باغ ملّی رسید، رضاخان و عدّه‌ای دیگر از وی استقبال کردند و رضاخان به شرح و توصیف پرداخت. سپس در چادری نشستند.

رضاخان از مدرّس پرسید: حضرت آقا! در ورودی را ملاحظه فرمودید؟ مدرّس جواب داد: بله، مجسّمه‌ی شما را دیدم. درست مثل صاحبش دورو دارد.

رضا شاه از شرم و ناراحتی به خود می‌پیچید و تا پایان مجلس، دیگر سخنی نگفت.

 

جیب رضاشاه ته ندارد

یک روز رضاشاه از روی مزاح و شوخی در مجلس، دست روی جیب مدرّس گذاشت و گفت: آقا! جیب شما خیلی بزرگ است.

مدرّس جواب داد: بزرگ است ولی ته دارد، جیب شماست که ته ندارد.

جهت نياز به مطالعه 20 داستان از شهيد مدرس اينجا را كليك فرماييد


جهت دانلود اين مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوي اعلانات اينجا را كليك نماييد


جايگاه علامه اميني

  (به بهانه 12 تير ماه سالگرد ارتحال احياگر تشيع و صاحب كتاب شريف الغدير ؛ علامه اميني)

فرزند برومند علاّمه نقل مي كند كه، وقتي خواستم بعد از رحلت مرحوم علاّمه در سال 1390 از نجف به ايران بيايم. رفتم خدمت آيت الله سيّد محمّد تقي بحرالعلوم كه از نوه‌هاي مرحوم علاّمه بحر العلوم است، وقتي چشمش به من افتاد شروع كرد به گريه كردن گفتم: به خاطر چه گريه مي‌كنيد؟! فرمودند:

 بعد از اينكه مرحوم پدرت رحلت كرد با خود فكر مي كردم كه امام علي چگونه از زحمات علاّمه تشكر مي‌كند!

تا اينكه يك شب در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده‌است، و مردم در صحراي محشر هستند و همه توجه به يك طرفي كرده‌اند فهميدم كه آن حوض كوثر است رفتم طرف حوض كوثر ديدم كه حضرت امير المؤمنين در كنار حوض ايستاده اند، و محبّين خودش را با كاسه‌هاي بلوري كه پر از آب زلال است سيراب مي‌كنند.

 يك وقت صدايي از بين مردم بلند شد، گفتند: كه علاّمه اميني به حوض كوثر و به محضر علي (عليه‌السلام) مشرف مي شوند، من منتظر بودم كه امام چگونه با علاّمه برخورد مي‌كنند.

 ديدم امام كاسه را زمين گذاشت و دو دست مباركش را از حوض پر كرد، و آب را به صورت علاّمه پاشيد و علاّمه را با دستان مبارك سيراب كرد و سپس حضرت فرمود:

بَيّض‌َ الله وَجهك بَيّضتَ و جوهنا

خدا صورت تو را سفيد كند كه ‌تو صورت ما را سفيدكردي.

ودر جايي ديگر فرمودند :  «الغَديرُ غَديرُه». الغدير او چشمه اي سيراب كننده بود


جهت نياز به مطالعه 15خاطره از علامه اميني   اينجا را كليك فرماييد


جهت دانلود اين مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوي اعلانات اينجا  را كليك نماييد


15داستان كوتاه و خاطره از زندگي جرعه نوش كوثر حضرت آيت الله علامه اميني

/**/

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام 12 تير سالروز ارتحال آيت الله علامه اميني ؛ جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


     تذكر: از آنجا كه ارتحال علامه اميني و شهادت شهيد بهشتي (7 تير) نزديك هم  مي باشد، از اين بزرگوار به جاي 20 داستان ؛ 15 داستان نصب مي شود


علامه كِي خوشحال مي شد؟

فرزندش (مرحوم دکتر محمد هادي اميني) که در اين سفري علمي با علامه بود، مي گويد:

«نهايت خوشحالي و سرور ايشان وقتي بود که به سندي از اسناد حديثي که وقوف بر آن مهم بود دست مي يافت. گاهي ده روز از عمر خود را صرف شناخت راوي حديثي يا تصحيح لفظ يک روايت مي نمود.»

 

*****************

نظر علامه اميني پيرامون حضرت امام خميني

حضرت علامه امینی با مطرح نمودن ولایت و امامت و بحثهای عمیق علمی و كاوشگرانه پیرامون آن از نخستین متفكران اسلامی بود كه به "ولایت فقیه"در عصر غیبت رسید و بحث و درس اختصاصی پیرامون آن را امری لازم و ضروری دانست . حكومت را از آن ولی فقیه به حساب آورد و گفت :

"دیگران غاصبند و این مقام ، حق مسلم آن فریادگر است "

و در جای دیگر به صراحت هر چه تمام تر ندا برداشت :

الامام الخمینی ذخیره الله للشیعة

امام خمینی ذخیره خدا برای جهان تشیع است

*****************

اخلاق علامه اميني

محمد سعيد دحدوح (امام جماعت اريجاي شهر حلب که با خواندن الغدير به مذهب تشيع گرويد) در بخشی از نامه‌اش به علامه می‌نویسد: به راستی، شما روش و اخلاقی را از آل محمد(صلی الله علیه و آله) ارث برده‌اید که مانند آن را از غیر شما نخواهیم یافت  . . .

*****************

20 ساعت مطالعه در شبانه روز

مرحوم دكتر شهيدي نقل مي‌كند:

علامه اميني در كتابخانه ي يكي از شهرهاي عراق به مطالعه پرداخته بود، چون اين كتابخانه در هر شبانه‌ روز تنها چهار ساعت بيشتر باز نبود و جناب اميني هم نمي‌توانست بيش از چهار روز در آن شهر بماند، با توافقي كه ميان وي و رئيس كتابخانه برقرار شده بود، اميني هر روز به هنگام ظهر، يعني ساعت تعطيل كتابخانه وارد آنجا مي‌شد، كتابدار در را به روي او مي‌بست تا روز بعد ساعت 8 صبح كه در را به رويش مي‌گشود.

 در نتيجه او روزي بيست ساعت در اين كتابخانه كار كرد و با لقمه ناني كه همراه داشت و جرعه آبي كه كتابدار در اختيارش مي‌گذاشت، توانست از ميان چهارهزار نسخه خطي، مأخذ دلخواه خود را بيابد.

*****************

فقط زيارت اباعبدالله

حجه الاسلام دکتر محمد هادي امینی چنین می نویسد:

پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم علامه امینی یعنی سال 1394 هجری قمری ، شب جمعه ای قبل از اذان فجر ایشان را در خواب دیدم. او را شاداب و خرسند یافتم.

 جلو رفته و پس از سلام و دست بوسی عرض کردم:

پدر جان! در آنجا چه علمی باعث سعادت و نجات شما گردید؟

گفتند: چه می گویی؟ 

مجددا" عرض کردم: آقا جان! در آنجا که اقامت دارید، کدام عمل موجب نجات شما شد؟

کتاب الغدیر ... یا سایر تألیفات .... یا تأسیس و بنیاد کتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام؟

پاسخ دادند: نمی دانم چه می گویی. قدری واضح تر و روشن تر بگو!

گفتم: آقا جان! شما اکنون از میان ما رخت بر بسته اید و به جهان دیگر منتقل شده اید. در آنجا که هستید کدامین عمل باعث نجات شما گردید از میان صدها خدمت و کارهای بزرگ علمی و دینی و مذهبی؟

مرحوم علامه امینی درنگ و تأملی نمودند. سپس فرمودند:

 فقط زیارت ابی عبدالله الحسین علیه السلام.

عرض کردم: شما می دانید اکنون روابط بین ایران و عراق تیره و تار است و راه کربلا بسته ، چه کنم؟

فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شرکت کن. ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند.

سپس فرمودند: پسر جان! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون به تو توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترک و فراموش نکن.

*****************

الغَديرُ غَديرُه

سيّد محمّدتقي حكيم صاحب كتاب «الاصول العامة للفقه المقارن» نقل مي‌كند يكي از علماء خوزستان مي‌گفت: در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده است و مردم در محشر موج مي‌زنند و آنها در ناراحتي و حزن هستند و مي‌گويند: خدايا مرا نجات بده ... و آنها در شدت عطش مي‌باشند.

در اين هنگام ديدم جماعت زيادي دور يك آبي جمع شده‌اند كه خيلي زلال و شفاف است و هر كدام از مردم مي‌خواهند در خوردن آب سبقت از ديگري گيرند در اين هنگام ديدم يك مرد نوراني كنار حوض آب آمد، بعضي را مقدم مي‌كند و آب مي‌دهد و بعض را از خوردن آب منع مي‌كند.

در اين هنگام فهميدم كه آن مرد نوراني امام علي (عليه‌السلام) است، جلو رفتم و سلام كردم از حضرت اذن گرفتم كه از آب بخورم حضرت اذن دادند يك كاسه‌اي، از آب را گرفتم و خوردم.

در اين حين ديدم مرحوم علاّمه اميني مي‌آيند و امام از ايشان استقبال كرد با احترام با ايشان معانقه نمود، حضرت خودش يك كاسه‌اي، از آب پر كرد و خواست خودش با دست خودش علاّمه را سيراب كند لكن علاّمه از اين كار به خاطر احترام به حضرت امتناع مي‌كرد، ولي امام اصرار مي‌كرد كه با دست خود ايشان را سيراب كند و آخر الامر علاّمه امتثال امر كرد و قبول كرد و حضرت با دستان مباركش ايشان را سيراب نمودند،!

وقتي اين قضيه را ديدم به حضرت عرض كردم: اي مولاي من يا امير المؤمنين احترام و برخوردي كه با علاّمه نمودي با ما نكردي؟!  امام رو به من كرد و فرمود:  «الغَديرُ غَديرُه». الغدير او چشمه اي سيراب كننده بود

*****************

حضرت علي خطاب به علامه اميني: خدا صورتت را سفيد كند ...

فرزند برومند علاّمه نقل مي كند كه، وقتي خواستم بعد از رحلت مرحوم علاّمه در سال 1390 از نجف به ايران بيايم. رفتم خدمت آيت الله سيّد محمّد تقي بحرالعلوم كه از نوه‌هاي مرحوم علاّمه بحر العلوم است، وقتي چشمش به من افتاد شروع كرد به گريه كردن گفتم: به خاطر چه گريه مي‌كنيد؟! فرمودند:

 بعد از اينكه مرحوم پدرت رحلت كرد با خود فكر مي كردم كه امام علي چگونه از زحمات علاّمه تشكر مي‌كند! تا اينكه يك شب در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده‌است، و مردم در صحراي محشر هستند و همه توجه به يك طرفي كرده‌اند فهميدم كه آن حوض كوثر است رفتم طرف حوض كوثر ديدم كه حضرت امير المؤمنين در كنار حوض ايستاده اند، و محبّين خودش را با كاسه‌هاي بلوري كه پر از آب زلال است سيراب مي‌كنند، يك وقت صدايي از بين مردم بلند شد، گفتند: كه علاّمه اميني به حوض كوثر و به محضر علي (عليه‌السلام) مشرف مي شوند، من منتظر بودم كه امام چگونه با علاّمه برخورد مي‌كنند. ديدم امام كاسه را زمين گذاشت و دو دست مباركش را از حوض پر كرد، و آب را به صورت علاّمه پاشيد و علاّمه را با دستان مبارك سيراب كرد و سپس حضرت فرمود:

بَيّض‌َالله وَجهك بَيّضتَ و جوهنا

خدا صورت تو را سفيد كند كه ‌تو صورت ما را سفيدكردي.

در اين هنگام فهميدم مقام علامه را در نزد امير المؤمنين به خاطر تأليف كتاب الغدير چه قدر است.

*****************

توسل به اميرالمومنين براي اسناد الغدير

علامه اميني مي‌فرمود كه: در يك شب جمعه زائر حرم حضرت امير المؤمنين بودم مشغول زيارت و دعا بودم و از خدا مي‌خواستم به خاطر حضرت امير (عليه‌السلام) كتاب «دُرَرُ السّمطين» كه در آن زمان كمياب بود و در تكميل مباحث كتاب الغدير نياز داشتم براي من مهيا كند.

در اين زمان يك عرب دهاتي براي زيارت حضرت مشرف شد. و از حضرت مي‌خواست كه حاجت او را بر آورده كند و گاوش را كه مريض بود شفا دهد.

يك هفته گذشت و كتاب را پيدا نكردم، بعد از يك هفته دوباره براي زيارت مشرف شدم از حسن اتفاق در وقتي كه مشغول زيارت بودم ديدم همان دهاتي به حرم مشرف شد و از حضرت تشكر مي‌نمود كه حاجت او را بر آورده كرده، وقتي من كلام آن مرد را شنيدم محزون شدم چون ديدم امام حاجت او را برآورده كرده بود، ولي حاجت مرا برآورده نكرده،...

 گريه كردم، از حرم بيرون آمدم آن شب از ناراحتي چيزي نخوردم و خوابيدم، در عالم خواب ديدم مشرف به خدمت حضرت امير شده ام حضرت به من فرمود: آن مرد ضعيف الايمان بود و نمي توانست صبر كند، از خواب بيدار شدم و صبح سر سفره بودم كه در زده شد در را باز كردم، ديدم همسايه‌اي، كه شغلش بنّايي بود داخل شد و سلام كرد سپس گفت: من خانة جديدي خريده‌ام كه بزرگتر از اين خانه است و بيشتر اساس خانه را به آنجا نقل داده‌ام، اين كتاب را در گوشه خانه‌ي پيدا كردم خانمم گفت: اين كتاب به درد شما نمي‌خورد و شما آن را نمي‌خواني آن را به همسايمان شيخ عبدالحسين اميني هديه كن شايد او استفاده كند.

من كتاب را گرفتم و غبارش را پاك كردم ديدم همان كتاب خطي «درر السمطين» است كه دنبالش بودم.

 

*****************

عنايت اميرالمومنين به علامه اميني

در جاي ديگري علامه اميني مي‌فرمود: در جمع آوري الغدير به كتاب «الصراط المستقيم» (تأليف شيخ زين العابدين) نياز پيدا كردم. لازم به ذكر است كه كتاب مذكور، خطي و كمياب بود و فقط نزد يكي از علماي نجف موجود بود.

قصد كردم بروم درِ خانه‏اش و كتاب را از او امانت گرفته و بخوانم. اتفاقا يك روز به حرم مطهّر مشرّف شدم، ديدم كه همان شخص در ايوان حرم مطهر با تعدادي از طلبه‏ها نشسته است! نزد او رفته و سلام كردم.

از ايشان خواستم كه آن كتاب را به من امانت دهد، ولي او قبول نكرد و...، در آخر به من گفت: تو آن كتاب را نخواهي ديد،!!؟

 خيلي ناراحت شدم، رفتم كنار ضريح حضرت، ضريح را گرفتم و خيلي گريه كردم. عرض كردم الآن متوجه مي‏شوم كه چقدر غريب و مظلوم هستي، يكي از دوستداران شما كتابي در مناقب شما نوشته و يكي از علاقه‏مندان شما مي‏خواهد آن كتاب را بخواند ـ و كتاب دست يكي از شيعيان شماست ـ ولي آن شخص از دادن كتاب امتناع مي‏كند!

خيلي گريه كردم، در اين حال به قلبم خطور كرد كه خواسته من در كربلاست.

 به كربلا رفتم و زيارت كردم. بعد از اين كه از زيارت فارغ شدم بيرون آمدم.

شخصي مرا به خانه‏اش دعوت كرد، قبول كردم و به خانه‏اش رفتم. بعد از مدتي تعدادي كتاب آورد و گفت: اين كتاب‏ها از آنِ پدر من است، ما چون نمي‏توانيم از اين كتاب‏ها استفاده كنيم شما مي‏توانيد به عنوان امانت از اين كتاب‏ها استفاده كنيد. بقچه را باز كردم، كتاب‏ها را تميز كردم.

 اولين كتابي كه برداشتم، ديدم همان كتاب (الصراط المستقيم) با خط بسيار عالي مي‏باشد كه من دنبالش بودم.

*****************

حواله دو امام

علاّمه مي‌فرمود: در تأليف الغدير به كتاب «ربيع الابرار» زمخشري نياز پيدا كردم و اين كتاب آن زمان كمياب بود فقط سه نسخه خطي از آن موجود كه يك نسخه آن نزدِ  يكي از آيات عظام نجف اشرف بود و اين عالم فوت كرده بود و كتابخانه اش به پسرش ارث رسيده بود.

رفتم در خانه آن شخص و كتاب را سه روز امانت خواستم امتناع كرد. گفتم؛ دو روز امانت بده يا يك روز باز آن شخص امتناع كرد. گفتم: سه ساعت قرض بده باز آن شخص امتناع كرد، آخر گفتم؛ اجازه بده در خانه‌ي خودت مطالعه كنم، باز امتناع كرد!!

بعد كلي مأيوس شدم، به طرف حرم حضرت امير (عليه‌السلام) رفتم و شكايت پيش حضرت نمودم و سپس با ناراحتي به خانه برگشتم و شب را بيدار ماندم. نزديك صبح خوابي بر من عارض شد در خواب حضرت امير را ملاقات كردم عرض حاجت كردم، امام در جواب فرمود: حاجت تو پيش فرزندم حسين (عليه‌السلام) است.

بيدار شدم ديدم نزديك اذان صبح است لباس پوشيدم و ماشيني اجاره كردم به كربلا مشرف شدم

نزديك طلوع آفتاب بود در صحن حرم نشسته بودم يك دفعه خطيب شيخ محسن ابوالحب كه از خطباي كربلاء بود ملاقات كردم سلام كرد و  …، مرا براي استراحت و صرف صبحانه به خانه‌اش دعوت كرد من هم اجابت كردم و همراه ايشان رفتم.

به كتابخانه رفتيم، ديدم، كتابخانه خوبي است، از حيث كم و كيف بين كتابخانه را جولان مي‌دادم و كتابها را تفحص مي‌كردم  …. تا يك وقت به گمشدة خود دست يافتم و كتاب «ربيع الابرار» را يافتم.

گريه كردم شيخ محسن آمد با تعجب علت گريه مرا پرسيد.

قضيه را نقل كردم . قضيه را شنيد گريه كرد و كتاب را از من گرفت، سپس قلم بيرون آورد و نوشت، اين كتاب هديه مي‌شود، به علاّمه اميني، و گفت، اين جواب حواله دو امام ؛ امير المؤمنين و امام حسين

*****************

شفا دادن علامه امینی با ذکر یا علي

حجت الاسلام والمسلمین سید علی اصغر میلانی صاحب کتاب «خلاصه عبقات النوار» به یک واسطه از علامه امینی نقل می کنند:

با یکی از علمای اهل سنت رفیق بودم، روزی به دیدار ایشان رفتم، وقتی در خانه را زدم، صدای هلهله ای از درون خانه بلند شد اما وقتی در خانه را باز کردند این صدا خاموش شد.

بعد از ورود به خانه، رفیقم گفت: بنده یک دختری دارم که مبتلا به مرض «صرع» (تشنج و غش) است، هر وقت این مرض به سراغ او می آید دعا نویسی هست، دعایی می نویسد او خوب می شود.

 لحظاتی قبل دوباره این مرض بر ایشان عارض شد. ما دنبال دعانویس فرستاده بودیم که بیاید و دعایی بنویسد. وقتی شما در زدید افراد خانه خیال کرند که آن دعا نویس پشت در است. لذا خوشحالی جای خود را به حزن و اندوه داد.

مرحوم علامه فرمود که من به او گفتم: من دعایی می نویسم او خوب می شود. روی کاغذ ذکر   "یا علی(عليه السلام)" را نوشتم و گفتم: این را به بازوی راست او ببندید و در باطن توسلی به مولی علی بن ابی طالب نمودم که ما را شرمنده نکن.

و او دعا را بر بازوی راست دختر بست و دختر عافیت یافت و به حالت اولی برگشت.

*****************

حواله اميرالمومنين

علامه می‌گوید: روزی برای خرید به بازار رفتم و می‌خواستم گوشت تهیه کنم. در کنار مغازه قصابی، دکان یک سید ضعیفی بود. وقتی سید ، مرا دید نزد من آمد ... گفت: غیر از این عبا لباس دیگری ندارم و دخترانم فقط یک چادر دارند و لباس دیگری ندارند. وقتی گفتار سید را شنیدم، گفتم: کجایند سرمایه‌داران و صاحبان حقوق شرعی! سپس دست او را گرفتم تا او را به خدمت امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) ببرم و از کسانی که حقوق شرعی را نمی‌پردازند، شکایت ‌کنم. هنوز به در صحن نرسیده بودم که یک نفر آمد و سی دینار به من داد که در آن زمان برای زندگی یک سال یک خانواده کافی بود و گفت: این را یکی از عشایر داده تا به شما بدهم. من آن مبلغ را به آن سید دادم و گفتم: بگیر که این حواله جدت امیرالمؤمنین است. سید آن مبلغ را گرفت و با خوشحالی برگشت

*****************

عبادت علامه اميني

وقتى ماه رمضان مى‏رسيد ، او بيشتر كارهايش را تعطيل مى‏كرد و در كربلا يا نجف اشرف مشغول عبادت مى‏شد.

در ماه رمضان پانزده مرتبه قرآن را ختم مى‏نمود و ثواب چهارده مرتبه‏اش را به روح چهارده معصوم و يك مرتبه‏اش را به روح پدر و مادرش هديه مى‏كرد .

در بعضى از شبهاى ماه مبارك رمضان هزار ركعت نماز مى‏خواند .

*****************

آرزوی مولف کتاب الغدیر

جناب حجة الاسلام دکتر محمّد هادی امینی فرزند علّامه ی امینی می گوید :

 در آخرین روزهای عمر پدرم از ایشان سؤال کردند که شما چه آرزویی به دل دارید؟

ایشان در جواب فرمودند:

من فقط یک آرزو در دنیا دارم، و آن این که خداوند به من یک عمر طولانی بدهد و من در این عمر از همه کنار گرفته و در گوشه ی بیابانی چادری بزنم و آنجا ساکن شوم و تا آخر عمرم بر مظلومیت علی علیه السّلام گریه کنم

*****************

و سر انجام . . .

تلاشِ بی پایان ، معمارِ مدینه يِ غدیر را ، دچار فتور جسمی كرد و بیمار شد.

بیماری اندك اندك رو به فزونی گرفت . وی از كار باز ماند. كتاب از جلو دیدگانش دور شد و قلم از حركت ایستاد.

 بیماری و بستری شدن علامه حدود دو سال به طول انجامید و معالجات خارج از كشور هم مفید واقع نشد تا اینكه آیتی از آیات الهی و عاشقی از عاشقان ولایت و مجاهدی نستوه روز جمعه 12 تیرماه 1349 برابر 28 ربیع الثانی 1390 هجری قمری نزدیك ظهر بدرود جهان گفت .

 وی كه همواره در نماز بود و جز به عبادت خدای كعبه و خدمت به مولود آن كاری دیگر نداشت ، در شصت و هشت سالگی از دنیا رفت و جهانی را در غم ارتحال خویش فرو برد.

با مولايش علي (عليه السلام ) محشور باد

20 داستان كوتاه و خاطره از زندگي آيه الله علي صفايي حائري (عين صاد)

 

توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب" متناسب برای ایام22تير سالروز ارتحال آيت الله علي صفايي حائري (عين صاد)  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... مي باشد 

زندگينامه آيت الله صفايي حائري ( عين – صاد )

آيت الله على صفايى حايرى (1378 - 1330) انديشمند فرهيخته، عارف شيدا و نويسنده و شاعر بى‏آرام، در شهر قم به دنيا آمد و دوره‏ى كودكى و نوجوانى را در اين شهر سپرى نمود.

پس از آشنايى با ادبيات كودكان در سطح مجلّه‏هاى كودك آن روزگار و دست‏يابى به ادبيات نوجوان در سطحى گسترده‏تر، در چهارده سالگى به تاريخ ادبيات ايران و ادبيات معاصر جهان روى آورد و با شاهكارهاى ادبى، در هر دوره آشنا شد..  

   شايد مهم‏ترين پديده در اين دوره از حياتش، «تجربه‏ى شهود»ى است كه در پانزده سالگى داشته است. و همين تجربه‏ى شگفت، سرآغاز پيدايش دگرگونى و تحوّل شگرفى  در سراسر زندگيش گرديد. البته او، پيرامون اين پديده - جز به اشاره، در چند سطر كوتاه از كتابى - يادكردى نداشته است.

در شانزده سالگى، با زنى فداكار و نمونه، پيمان همسرى بست و در نوزده سالگى، نخستين فرزندش تولّد يافت. و با اين تولّد - به تعبير خودش - زندگى آرام و ساده‏اش، دست‏خوش بلاءها و شورها ولطف‏هايى شد.  

  در هيجده سالگى، نخستين كتابش را با عنوان « مسؤوليت و سازندگى» به نگارش درآورد؛ كه به واقع، شالوده و ساختار تفكّرش، بر اين پايه استوار گشت. در اين كتاب، «تربيت و سازندگى» را نخستين نياز انسان و زيربناى حركت او برمى‏شمرد

صفايى با نبوغ سرشارى كه از پدرانش به ميراث مى‏برد ،در عنفوان جوانى به درجه‏ى اجتهاد در فقه نايل آمد.

 او به قرآن و نهج‏البلاغه، عاشقانه انس مى‏ورزيد و مبانى و روش‏هاى تربيت و سازندگى را، در اين سرچشمه‏ها مى‏كاويد. بيش از سى اثر مكتوبى كه از او در زمينه‏هاى دينى، تربيتى، نقد و شعر بر جاى مانده، از گستردگى و عمق مطالعات و تتبّعاتش حكايت مى‏كند.

 غالب كتاب‏هايش با نام «عين. صاد» منتشر مى‏شد؛ كه مخفّفى از نام و نام خانوادگى‏اش بود

  در سفر و حضر، همواره به تربيت و سازندگى نيروهاى كارآمد مى‏پرداخت. و اگر در دورترين منطقه‏ى كشور، زمينه‏ى تربيتى مى‏يافت، رنج سفر را بر خويش هموار مى‏ساخت و به سوى آن مى‏شتافت. و در اين راه، شب و روز را نمى‏شناخت. به ويژه، براى جوانان بيش‏ترين ارج و برترين ارزش را قايل بود. همين بود كه پيرامونش نيز، از حضور و همراهى جوانان، هيچ‏گاه خالى نشد.

درِ خانه‏اش و آغوش مهربانش، چه روز و چه شب، همواره به روى همگان باز بود. بسيار اتّفاق مى‏افتاد كه در نيمه‏هاى شب - كه تاريكى و خواب و سكوت بر سر شهر و ساكنان آن سايه مى‏افكند - پذيراى جوانان محروم و بى‏پناه مى‏گشت.

سرانجام آيت الله علي صفايي حايري در روز 22 تيرماه 78 در سانحه رانندگي در مسير زيارت علي بن موسي الرضا  به محبوب خود پيوست

***************

مفت خور

چنان كه مرسوم است برخى اشكال مى گيرند كه چرا طلبه ها كار يدى نمى كنند و حال آن كه على(عليه السلام) كار مى كرد; يادم نيست كه كسى همين مطالب را به صورت پرسش مطرح كرد يا خود ايشان فرمود:

على(عليه السلام) كه روى زمين كار مى كرد، به اين خاطر بود كه او را از كار كردن روى استعدادها محروم كرده بودند و گرنه هرگز آدم ها را رها نمى كرد.يكى از برادران طلبه كه گويا دل آزردگى زيادى از برخورد برخى بى انصاف ها داشت پرسيد: راستى به نظر شما مفت خور كيست؟فرمود: مفت خور كسى است كه مشغول انجام تكليف نباشد. اگر پزشكى بتواند پزشك تربيت كند، ولى تعليم را رها كرده و مطب باز كند كه خود را تأمين مالى كند، بر مسند وظيفه ننشسته است.

***************

توصيه به ازدواج

به يكى از  بچه ها گفت: چرا ازدواج نمى كنى؟ او گفت: هنوز زود است.فرمود:

 اگر كسى لباس گرم زمستانى يا نفت چراغش را زودتر تهيه كند، بهتر نيست؟

به ديگرى همين توصيه را كرده بود، اما جوان گفته بود: آخر كى به ما زن مى دهد؟ فرمود:

وقتى تو خودت روى خودت حساب باز نمى كنى، چه طور ديگران روى تو حساب باز كنند.

***************

هدايت، پاسخ فحش ركيك

يك روز به آن گرامى گفتم: من وقتى از بعضى افراد گستاخ در كوچه و خيابان، حرفى مى شنوم، پاسخ مى دهم. شما چطور؟استاد فرمود: من پاسخ نمى دهم; چون آدم ها انگيزه هاى گوناگون دارند; يا نمى دانند يا از نفرت هايى انباشته اند يا بدبين اند. من يا مى گذرم «مرّوا كراما» يا با آن ها حرف مى زنم. و تعريف كرد:

روزى در خيابان هاشمى تهران مى رفتم. جوان موتور سوارى به همراه سوارى بر ترك، اشاره اى كردند كه فهميدم مى خواهند زير عمامه ام بزنند.

 براى همين به پياده رو رفتم. وقتى به كنارم رسيدند، از كارشان مأيوس شدند. توقف كوتاهى كردند و يكى از آن دو حرفى گفت كه مفهوم آن تغّوط به عمامه ام بود.

دستى به عمامه ام كشيده و گفتم: خبرى نشد؟! ناگهان ايستادند و موتور را روى جك گذاشته و به طرفم آمدند. سرها را پايين گرفته و با شرم گفتند: آقا! عفو كنيد. كلام مظلومانه و از سر خيرخواهى چنين اثر مى گذارد.

با آن دو صحبت هايى شد...

بعد نگاهش را به من دوخت و با تأنّى فرمود: يكى از آن ها به حوزه آمده و طلبه شد و يكى به جبهه رفت و ميان بر زد.

چه نفسى و چه نفوذ كلامى كه از فحاشان، طلبه و شهيد بيرون مى كشيد.

***************

 در دنيا روزه ايم

يك مرتبه دخترى آمد و اظهار علاقه كرد كه: كتاب هايتان را خوانده ام و مى خواهم با شما گفتگو كنم و در ضمن پيشنهاد ازدواج داد. كه استاد عذر آورد و گفت: شما بى اذن پدر نمى توانيد تصميم بگيريد.

دختر اصرار نمود و راه هاى ديگر از جمله ازدواج موقت را (آن هم فقط براى محرميت) مطرح كرد. اما استاد فرمود: اين براى تو بد است. و او دوباره گفت: يك محرميت در غياب من بخوانيد كه روز قيامت محرم باشيم. فرمود: برو، شايد خواندم.

او رفت و يكى از دوستان كه پشت در حرف ها را شنيده بود پرسيد: استاد! چرا شما چنين كرديد... مردم از حرام نمى گذرند، آن وقت شما حلال را نمى پذيريد؟!

فرمود: ما در اين دنيا صائم هستيم. روزه ها را آن دنيا افطار مى كنيم! كه اين مطلب اوج ورع و يقين به قيامت را نشان مى دهد

***************

قصه پنكه در نيمه شب

طلبه اى از شاگردان خوب و قديمى استاد تعريف كرد. يكى از شب هاى تابستان كه از نيمه گذشته بود، يكى از طلبه ها به من زنگ زد و گفت فلانى با اين هواى گرم قم يك پنكه نداريم و ديگر طاقت زنم تمام شده و خلاصه كلافه ايم.

با آن كه پاسى از شب گذشته بود و همه خواب بودند، هر چه فكر كردم كسى جز آقاى صفايى به ذهنم نيامد كه بى منت و ملالت كارگشا باشد. با كمى وسواس و تامل شماره شيخ را گرفتم خودش گوشى را برداشت و راحت احوال پرسيد. موضوع را گفتم. بى تامل گفت: آره! آره!

پنكه هست كجا بياورم؟!

گفتم: نه! نياييد.

خودم مى آيم و بيرون زدم. هنگامى كه نزديكى هاى خانه رسيدم ديدم سرخيابان ايستاده و پنكه در دست اوست.

***************

چرا ماشين نمى خريد؟

كسى از ايشان پرسيد: چرا با اين همه مسافرت ماشين نمى خريد؟

پاسخ داد: اگر من ماشين بخرم، بايد عهده دار كلى مخارج و استهلاك و مسائل جانبى آن باشم. اما حالا هم بى ماشين نيستم. چون دوستان با محبت خويش همان كارهاى ماشين را انجام مى دهند.

 اين حرف به معنى بزرگى اشاره دارد كه آدم بايد فارغ از مالكيت ماشين و... بوده باشد و فقط به چشم ابزار نگاه كند.

به همين خاطر وقتى يكى از دوستان در نزد شيخ، دستكشى كه هنگام موتور سوارى استفاده مى كردم مسخره كرد. با جديت به او گفت:

 مقصود و وقايه و حفظ از سرماست و شكل و قيافه اش مهم نيست.

هميشه مى گفت: وسايل زندگى براى توست و با تو نيست. (باقى نمى ماند.)

 

***************

قصارها

فرزند یکی از دوستان از ایشان پرسید چه غذایی را دوست ندارد؟

فرمود: غذایی که در آن ذلّت باشد.

وقتی کسی او را با وسیله به جایی می‌رسند تشکرهای معمول و جاری را نمی‌گفت و چنین دعا می‌کرد: « راه دور ما را نزدیک کردی، خدا راه‌های دورت را نزدیک کند »

 و گاهی می‌فرمود:

« ما را به مقصد رساندی خدا تو را به مقاصدت برساند. »

***************

شوق خیر در نیمه‌های شب

برادری می‌گفت: شب از نیمه گذشته بود و از مهمانی می‌آمدم. استاد را دیدم که لحافی بر دوش گرفته، در کوچه‌ها می‌رود.

جلوی پایش ایستادم. بی‌درنگ لحاف را داخل ماشین انداخت و گفت: دیر آمدی؟!

با شوخی و خنده شروع کردیم و پرسید: کرسی داری؟ گفتم: بله.

بلافاصله گفت: منقل چی؟ از همان چیزها که به کرسی می‌چسبانند نداری؟ گفتم: بله. در خانه هست.

خدا را شکر کرد. بچه‌ها را به خانه رساندم و کرسی و منقل را برداشتیم و رفتیم.

در یکی از کوچه‌های حاج زینل، خودش آن‌ها را برداشت و به خانۀ مرد مریض و فقیری برد. خودش کرسی را روبراه کرد. در راه پله‌ها می‌شنیدم که می‌گفت: بروید زیر کرسی و از گرمایش کیف کنید. از شادی دیگران خوش بود!

***************

قطره‌ای تا غرور

با آن که فقیه بود و بارها شاگردان در درس خارج وی نظرات دقیق وی را در اصول و فقه دیده بودند، اما یک بار که یکی از دوستان و شاگردان، که کتاب صحافی می‌کرد و روی مجموعه آثار ایشان عنوان آیت‌الله علی صفایی را چاپ کرده بود، متغیر شد و به او فرمود:

 چرا چنین کردی؟! و مثال شگفتی زد. فرمود: گاهی دیده‌ای که لیوان چنان آماده لبریزی است که کافیست یک قطره در آن چکانده شود؟ تو چه می‌دانی وضع روحی یک انسان چگونه است... و همین حرکت و اشاره تو با او چه می‌کند؟ شاید این نوشتن تو حکم همان قطره را برای لبریزی او داشته باشد. پس از این القاب به جا استفاده کنید!

 

***************

برای دشمن هم دل می‌سوزاند

 یکی از کسانی که منبع شایعات علیه استاد بود و در پست دولتی مهمی هم قرار داشت، خود به اتهام همان تهمت‌هایی که زده بود، از کار بر کنار شد و حال آن‌که ظاهراً جهات شرعی موضوع را هم روبه راه کرده بود.

 وقتی خبر برکناری‌اش را با شتاب برای استاد آوردند، آن عزیز فقط چند قطره اشک ریخت و این روایت پیامبر(صلي الله عليه و آله) را خواند که: «من حَفِر بئراً لا خیه وقع فیه»؛ کسی که چاهی را برای برادرش بکند خود در آن خواهد افتاد

 و فرمود: ما که در کوبیده شدن مان آرام بودیم، اما آن‌ها در کوفتنشان نا آرام، «و العاقبه للمتقین». او ثواب برخی زیارت‌های مشهد را هم برای همین افراد هدیه کرده بود.

***************

پاسخي عجيب به گِلِه ي يك توبه كار

مؤمنی نالیده بود و با صمیمیت و صداقت هم شکایت داشت که:

 من زمانی گرایش چپ و مارکسیستی داشتم و بچه‌ها را به کوه می‌بردم. آن جا دختران هم همراه ما بودند و حتی برخی از آن‌ها موقع لغزیدن و افتادن به وسیلۀ ما دستگیری می‌شدند. شب‌ها در پناهگاه مختلط می‌خوابیدیم و هیچ وقت احساس و وسوسه‌ای نداشتم. اما حالا که توبه کرده و مذهبی هستم و متأهل هم شده‌ام با کمترین برخوردها وسوسه می‌شوم. و کلافه بود که آخر این حالت چیست؟

استاد خندید و با آن آرامش خاص فرمود: آن وقت‌، تو ریشه‌ای نداشتی‌، پس میوه‌هایت (عمل) در دست شیطان و تبلیغ حزب او بود و خوبی‌هایت هم به سود او بود. اصلاً شیطان می‌گفت: تو از خود مایی، پس چه وسوسه‌ای؟ اما حالا که ریشه‌ای یافته‌ای (اعتقاد به خدا) او می‌خواهد ریشه‌ها را بزند، اما نمی‌تواند. پس به میوه‌ها می‌پردازد، تا از این راه کم کم به ریشه‌ها برسد. تو حالا قیمت یافته‌ای و باید خرات کند. این است که در حج بعد از مشعرالحرام که شعور به حرمت‌ها می‌یابی، بلافاصله رمی جمرات شروع می‌شود.

پس تا شعور به حرمت‌ها نیافته‌ای، وسوسه‌ای نیست. اما به محض شناخت و ادراک است که باید شیطان را رمی کنی آن هم دو بار و...

***************

دیدی رفیع از اهل بیت(عليهم السلام) می داد

روزی در اثر سیره رسیدگی اش به افراد و اهتمامش نسبت به حل مشکلات دیگران دچار قرض شدیدی شد. به منزلشان که رفتیم قدری در فکر بود. سپس برخاست و رفت.

 بعضی از دوستان گفتند که ایشان گفته‌اند: اگر خیلی مستأصل شدم، خانه را می‌فروشم. در همین موقع یکی از دوستان که معمولاً خودش کمک می گرفت، وارد شد، ولی وقتی پرس و جو کرد و مشکل حاج شیخ را شنید، گفت: من پولی دارم و حالا به آن نیاز ندارم.

استاد بعد از ساعتی برگشت و خبر گشایش داده شد. یکی از بچه ها پرسید: کجا رفتید؟ پاسخ داد: حرم حضرت معصومه.

پرسیدند: برای گشایش در قرضتان؟

حاج شیخ جواب داد: نه! برای این مسأله در مسیر سر قبر مادرم (قبرستان شیخان) رفتم. من این مسائل کوچک را از اهل بیت(ع) نمی خواهم. از آن ها باید خودشان (یعنی هدایت و توجه شان) را خواست.

***************

درس را تعطیل نمی کرد ؛ حتي روز شهادت فرزندش

گاهی مسائلی پیش می آمد و می رفت که درس تعطیل شود. اما ایشان می گفت: بنشینید یک خط هم که شده بخوانیم و می فرمود: درس تعطیل نشود. در روز شهادت فرزندش محمد نیز همین قصد را داشت، ولی شاگردان ممانعت کردند.

همچنين هنگامی که محمد شهید شد، آقای قرائتی برای تبریک و تسلیت آمد. حاج شیخ تبسمی کرد و گفت: آقای قرائتی! ما اگر می‌خواستیم خیلی محبت به محمد کنیم، دو کار می کردیم: از غذاها بهترینش، یعنی کباب را می‌دادیم و یک زن هم برایش می گرفتیم ولی آن جا به عالی‌ترین شکل برایش تهیه دیده‌اند. «زوجنا هم بحورالعین» و «لحم طیر مما یشتهون». پس این مرگ‌ها سرقفلی دارد.

***************

آزادگی و زهد را در عمل می آموخت

برای کسانی که چیزی را از دست داده و خیلی آزرده بودند، به گونه ای که تبعات آن ضربه می‌توانست به جای باریک بکشد، می گفت: این از دست دادن در خیلی مواقع شکر هم دارد. چنان که امام سجاد(عليه السلام) فرموده اند: خدایا سپاسگزاری مرا در آن چه از من می ستانی بیشتر از آن قرار بده که به من می بخشی!

و مثال زیبایی از خودش می زد که:

روزی عبایی نو به تن کرده بودم که بسیار مشغولم کرده بود که كجا بیاویزم تا کثیف و چروک نشود و... به هر حال ذهنم را مشغول کرده بود. ناگهام هنگام عبور از جایی به میخی گرفت و یک جر حسابی خورد. آن وقت راحت شدم.!

***************

ارزش عمر 

یک طلبه شیرازی، از مریدان حاج شیخ تعریف کرد:

از وقتی شیخ در حادثۀ کوچکی هشدار به موقع داد به ارزش عمر و وقت پی بردم.

روزی در باغ، مرغی را به سیخ کشیده، کباب کردم و بر سر سفره آوردم. اصولاً در این جور کارها زیاد وقت می گذاشتم و به اصطلاح اهل عیش و بزم مباح بودیم.

و در حالی که از کار خودم بسیار راضی و خشنود بودم ناگهان شیخ فرمود: پول دادی مرغ گرفتی، عمر می دهی چه می گیری؟

آن جمله بر دیوار غفلت روحم کوفته شد. امام سجادمی فرماید: «الهی نبهنی لِذکرک فی اوقات الغفله و استعملنی بطاعتک فی ایام المهله»؛ خدایا! مرا در اوقات غفلت برای ذکر خود بیدار کن و در ایام مهلت در طاعت خود به کار گیر.

***************

بهره بردن از فرصت های کوچک برای هدایت 

هنر زیادی در بهره بردن از فرصت های کوچک برای هدایت داشت. این بهره گیری را با تیزهوشی انجام می‌داد و پیام می‌داد.

 دوستی می گفت: برای بازی فوتبال به بیرون شهر می‌رفتیم. یک بار ظاهراً زمین بازی عوض شده بود و ایشان احتیاج به راهنمایی داشت. من سر دو راهی ایستاده بودم و بچه‌ها را راهنمایی می‌کردم که از کدام طرف بروند.

 ناگاه حاج شیخ سوار بر ترک موتوری از راه رسید و توقف کرد. گفتم: از این طرف. تأملی کرد و فرمود:

 چه خوب است انسان بر سر دو راهی بایستد و آدم‌ها را راهنمایی و هدایت کند!

***************

از خاطرات زیارت امام رضا(عليه السلام)

بخش زیبایی از حیات طیبه او به سفر های مشهد تعلق دارد. چرا که پایان ماه و اول ماه بعد خود را به مشهد می رساند.

 می گفت: اگر جسم با دو روز حمام نرفتن بو می گیرد، روح با یک نیت بد سیاه و کدر می شود. به همین خاطر به امام رضا پناه می برد. که در زیارت یکشنبه حضرت زهرا آمده است: «انا قد طهرنا بولایتهم»؛ ما با ولایت آنان تطهیر می‌شویم. می‌گفت: زیارت امام رضا مثل حمام است و با این نیاز به درگاه امام می‌شتافت.

روزی یکی از مریدان مشهدی گفته بود: بیایید منزل ما خالی است. ایشان از آدرس خانه آن جوان پرسید و پاسخ شنید که مثلاً: نخ‌ریسی! فرمود: دور است. من جایی دور و بر حرم می‌خواهم. پرسیدند: چرا این قدر نزدیک؟ فرمود: آخر آلوده‌ها لب حوض می‌نشینند!

آن قدر یقین به رافت و دست گشایش گر آقا داشت که وقتی گدایی در نزدیکی حرم امام رضا از او چیزی خواست، با آن همه دست و دل بازی محل نگذاشت و اعتنایی به او نکرد... و وقتی اصرار فقیر را دید، فرمود: بی‌سلیقه‌ای! آدم در کنار دریا از یک پیت حلبی آب نمی‌خواهد!

***************

آخرين كلام در شب آخر

شب آخر، قبل از سفر به مشهد، مهمان برادر محترمشان بودند. ایشان می‌گفت: بالای پشت بام رفتیم و گفتگوهایی شد و از جمله فرمود: این دعا که: «خدایا تا ما را نیامرزیده‌ای از دنیا مبر» دعای خوبی نیست.

همه پرسش شدیم که چرا؟

فرمود: چون بویی از دل بستگی به دنیا و فریب شیطان دارد.

و ادامه داد: باید چنین گفت: «خدایا ما را بیامرز و ببر!»

سپس دراز کشید و چشم هایش را بست و گفت: خدایا من آماده ام! بیامرز و ببر.

بعد از سکوتی نیم خیز شده گفت: مرگ شیرین است بچه ها!

و راستی که مرگ نزد او چنین بود. بارها می گفت: من سالهاست که منتظرم. تشبیه زیبایی می کرد که: در جادۀ کمربندی دیده ای که بعضی با ساک دنبال اتوبوس می دوند و می‌گویند: «روی بوفه هم سوار می شوم»؟ من این طور با ساک دنبال مرگم.

***************

بر طلبه‌ها سخت می‌گیرند

از یکی از دوستانی که زیاد معاشر استاد بود پرسیدم: جدیداً خوابی ندیده‌ای؟

 با چشمی اشکبار گفت: دیدم.

 و ازاستاد پرسیدم: چه خبر؟ حرفی بزن!

 فقط گفت:

بر طلبه‌ها سخت می‌گیرند و رفت...

خدایا! به ما طلبه‌ها کمک کن!

 

 

برگرفته از كتاب « مشهور در آسمان»

 

20داستان كوتاه از شهيد مدرس

 

توجه : این متون متناسب برای ایام   10آذر شهادت شهيد مدرس  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد (جهت چاپ با كيفيت مناسب ،لطفا روي تصوير كليك نماييد)


زندگينامه شهيد مدرس

مدرس در سال 1287 ق در روستای سرابه كچو از توابع اردستان چشم به جهان گشود. در شش سالگی همراه پدر به شهرضا (قمشه) عزیمت نمود و در همان شهر دروس حوزوی را آغاز كرد.

سال 1303 ق در سن 16 سالگی به منظور ادامه تحصیلات، راهی اصفهان شد و در مدرسه جده كوچك حجره‌ای گرفت و 13 سال به درس و بحث پرداخت. سپس به نجف‌اشرف عزیمت و پس از رسیدن به مرحله اجتهاد، در سال 1316 ق به اصفهان بازگشت و مشغول تدریس فقه ، اصول ، منطق، فلسفه و اخلاق شد.

در متمم قانون اساسی ایران ـ‌ با تلاش شیخ فضل‌الله نوری ـ پیش‌بینی شده بودكه قوانین مصوب مجلس شورای ملی باید زیر نظر هیأتی از علما از جهت شرعی به تصویب برسند. در دوره دوم مجلس، پنج تن از علما از جمله شهید مدرس انتخاب گردیدند و در سال 1328 ق از اصفهان راهی تهران شد. اما در چند دوره بعد، از سوی مردم به عنوان نماینده مجلس انتخاب گردید و همواره باید قوانین ضد اسلامی و ضد ملی و در عزل و نصب‌ها با جدیت تلاش می‌كرد.

او دشمن درجه یك رضا شاه محسوب می‌شد و همواره درگیر مبارزه با وی بود. همین مبارزات سبب شد رضا شاه او را در خواف ـ نزدیكی مرز افغانستان ـ به مدت 10 سال تبعید كند.

پس از این مدت، وی را به زندان كاشمر منتقل و در سال 1357 ق برابر با 1317 ش به شهادت رسید و در همانجا مدفون گردید هم اكنون قبر مطهر او زيارتگاه عاشقان است.

 

 

ترتیب اثر به سفارش‌ها

هر کس که در ادارات دولتی کاری داشت، به مدرّس مراجعه می‌کرد و ایشان هم فوراً نامه‌ای برای او می‌نوشت. شخصی مدرّس ایراد گرفت و گفت: شما سفارش هر کس را نکنید. گاه به نامه‌ها ترتیب اثر نمی‌دهند.

جواب داد: من سفارش آن‌ها را می‌کنم؛ اگر کارشان انجام شد مرا دعا می‌کنند و اگر نشد می‌گویند: خدا مدرّس را حفظ کند. او کار خود را انجام داد ولی وزیر فلان فلان شده انجام نداد.

 

 

رضا شاه دورو

رضا در اوّل خیابان سپه محوطه‌ی بزرگی را که به نام باغ ملّی بود تعمیر و بازسازی نموده، مراسم نظامی را در آن برگزار می‌کرد. در بالای سر در بزرگ آن، مجسّمه‌ی نیم تنه‌ای از خود نصب نمود که مانند دو مجسّمه از پشت به هم چسبیده بود که هم از بیرون، تمام صورت پیدا بود و هم از درون.

روزی برای مراسمی، مدرّس را دعوت کردند. هنگامی که مدرّس به باغ ملّی رسید، رضاخان و عدّه‌ای دیگر از وی استقبال کردند و رضاخان به شرح و توصیف پرداخت. سپس در چادری نشستند.

رضاخان از مدرّس پرسید: حضرت آقا! در ورودی را ملاحظه فرمودید؟ مدرّس جواب داد: بله، مجسّمه‌ی شما را دیدم. درست مثل صاحبش دورو دارد.

رضا شاه از شرم و ناراحتی به خود می‌پیچید و تا پایان مجلس، دیگر سخنی نگفت.

 

 

آدم انتخاب کنید

یک روز وقتی که مدرّس از مجلس به خانه بازگشت، عدّه‌ای از مردم به منزل مدرّس ریخته با سر و صدای زیاد گفتند: آقا! این چه لایحه‌ای بود که امروز تصویب شد؟ خلاف مصلحت است.

مدرّس پاسخ داد: اگر بیست رأس اسب و الاغ و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آن‌ها بپرسند که ناهار چه می‌خورید، جواب چه می‌دهند؟

همه گفتند: جو.

مدرّس گفت: آن یک نفر هم ناچار است سکوت کند. این وکلایی که شما انتخاب کرده‌اید، شعورشان همین است. بروید آدم انتخاب کنید.

 

دیدار با رضاشاه

موقعی که مدرّس به سمت تولیت مدرسه و مسجد سپهسالار برگزیده شد، تصمیم گرفت ضمن احیای موقوفات مدرسه، از محل درآمد آن‌ها به عمران و آبادانی و تکمیل مدرسه و مسجد سپهسالار بپردازد.

روزی که به کاشیکاری‌های مدرسه رسیدگی می‌نمود، پس از ارزیابی کارها و سرکشی به کارگران، از در آخر مدرسه بیرون رفت. در این هنگام رضاشاه وارد مدرسه شد و نزد کاشیکارها رفت و سراغ مدرّس را گرفت. آن‌ها گفتند: همین حالا اینجا بود و از این در بیرون رفت.

یکی از کارگرها فوراً خود را به مدرس رساند و گفت: آقا! رضاخانه در مدرسه منتظر شماست. مدرّس لحظه‌ای تأمل کرد و گفت: به دیدنش نمی‌ارزد.

راه خود را گرفت و رفت.

 

 

 

حالا به همه‌ی مملکت ما می‌خندند!

روزی در مجلس بزرگی، وکلا و هیئت دولت رضاخان و همه‌ی رجال نشسته بودند. «داور» از مزایای تشکیلات دادگستری جدید سخن می‌گفت. او ضمن سخنانش که باعث جذب مجلس شده بود گفت: سابقاً مردم جهان به دادگستری ما می‌خندیدند.

ناگهان مدرّس با صدای بلند گفت: و حالا به همه‌ی مملکت ما می‌خندند.

این سخن مدرّس، مجلس به آن عظمت را از خنده درهم ریخت و داور دیگر نتوانست به سخنرانی خود ادامه دهد.

 

ارزش رضاشاه

روزی مدرّس در میدان توپخانه قصد عزیمت به قصر رضاخان را داشت. جلوی یک درشکه را گرفت و گفت: تا جعفرآباد، قصر رضاخان چند می‌بری؟

درشکه‌چی گفت: 3 تومان. مدرّس جواد داد: سه تومان هرگز سردار سپه 3 تومان نمی‌ارزد.

 

 

 

 

 

جدّش محروم بود

سیّدمحمّد تدیّن در شمیران باغ خریده بود و یک روز، نمایندگان مجلس را برای ناهار به باغ خود دعوت کرد.

هنگامی که نمایندگان دور مدرّس گرد آمده بودند و از هر دری صحبت می‌کردند، مستخدم وارد شد و چای در فنجان‌هایی که به «گالش نقره» معروف بود، آورد. یکی از حضّار سؤال کرد: آقا! استعمال این ظروف چگونه است؟ آیا اطلاق ظرف بر آن‌ها می‌شود؟

مدرّس پاسخ داد: وقتی در نجف، در محضر میرزای شیرازی بودیم، طلبه‌ای وارد شد و از میرزا درخواست یک عبا کرد. میرزا به ناظرش فرمود: برو بازار و برای سیّد یک عبا تهیّه کن. به اتّفاق به بازار رفتند. وقتی که مستخدم برگشت، گفت: آقا! عبا فروش چند عبا آورد و سیّد گرانترین آن‌ها را برداشت.

میرزا فرمود: جدّش که چنین عبایی نداشت، بگذار اولادش داشته باشد. حالا بگذارید تدیّن هم این ظروف را داشته باشد.

 

 

 

 

شخصیّت انسان به لباس نیست

موقعی که مدرّس به عنوان مجتهد طراز اوّل عازم تهران بود، در قم توقّف کوتاهی داشت. در طول این مدّت کوتاه، جمعی از علما و اساتید حوزه‌ی علمیّه‌ی قم به دیدار مدرّس می‌رفتند. آیت‌الله سیّدمحمّد بهبهانی (فرزند آیت‌الله سیّد عبدالله بهبهانی) از جمله شخصیّت‌هایی بود که به ملاقات مدرّس رفت و او را با همان لباس ساده کرباسی ملاقات نمود.

مرحوم بهبهانی در حالی که لبخندی بر لب داشت، به شوخی خطاب به مدرّس گفت: آقا! شما از مجتهدین طراز اوّل در مجلس هستید، صلاح نمی‌دانید لباس‌ها را عوض کنید؟ مدرّس در جواب گفت: شخصیّت انسان به لباس و ظاهر نیست، به فهم و درک و اندیشه‌ی اوست.

 

 

 

 

مبارزه با رضاشاه ادامه دارد

فرستاده‌ی دولت انگلیس به مدرّس پیغام داد که: اگر دست از رضاخان برداریم آیا شما نیز دست از مخالفت با سیاست‌های ما برمی‌دارید؟

مدرّس گفت: وقتی شما او را رها کنید، تازه من او را می‌چسبم.

 

حذف واژه‌های عربی از فارسی

یک روز لایحه‌ای را در رابطه با حذف واژه‌های عربی از زبان فارسی به مجلس آورده شد. مدرّس که با آن مخالف بود این لایحه را به تمسخر گرفت و ضمن سخنانی اظهار داشت:

با این حساب اسم من که «حسن» است باید «نیک» شود و نام خانوادگیم نیز «آموزگار» می‌شود بنابراین نام من «نیک آموزگار است». «حسین» مصغّر «حسن» به معنای «حسنِ کوچک» است. پس آن هم می‌شود «نیک‌چه» بر وزن «دیگ‌چه» و...

و به همین صورت واژه‌های عربی در فارسی را عوض کرد که الفاظ مضحکی درست می‌شد و صدای بلند خنده‌ی نمایندگان فضای مجلس را پر کرده بود.

 

 

 

 

بی‌هوش دشمن را باهوش می‌بیند

سیّدحسن تقی‌زاده تازه از اروپا برگشته بود. روزی به منزل مدرّس آمد و طیّ مذاکرات مفصّل اظهار داشت: آقا! انگلیسی‌ها خیلی قدرتمند و باهوش و سیاستمدارند. نمی‌توان با آنان مخالفت کرد.

مدرّس پاسخ داد: اشتباه می‌کنی، آن‌ها مردم باهوشی نیستند، شما نادان و بی‌هوشید که چنین تصوّری درباره‌ی آنان دارید.

 

 

 

پیشنهاد رضاشاه

در دوره‌ی هفتم مجلس که نگذاشتند مدرّس و یارانش وکیل شوند، تیمورتاش از طرف رضاشاه نزد مدرّس آمد و پیشنهاد کرد که تولیت آستانقدس رضوی را بپذیرد.

مدرّس قبول نکرد و گفت: اوّلاً، رضاخان می‌خواهد که من در تهران نباشم. ثانیاً، می‌خواهد به دیگران بگوید: مدرّس که اعتنا به دنیا نداشت، تولیّت خراسان را قبول کرد.

 

 

 

راه اصلاح کشور

روزی مشیرالدّوله به منزل مدرّس آمد و به وی گفت: آقا! وضع این مملکت کی درست می‌شود؟

مدرّس پاسخ داد: روزی که تو بروی نایین و مشغول زراعت شوی و من هم بروم اصفهان، دنبال کار طلبگی خودم.

 

 

 

جیب رضاشاه ته ندارد

یک روز رضاشاه از روی مزاح و شوخی در مجلس، دست روی جیب مدرّس گذاشت و گفت: آقا! جیب شما خیلی بزرگ است.

مدرّس جواب داد: بزرگ است ولی ته دارد، جیب شماست که ته ندارد.

 

 

 

 

تفاوت احترام مردم به مدّرس و رضاشاه

یک بار مدّرس به اصفهان مسافرت کرده بود. پس از بازگشت به تهران رضاشاه در دیدار با او گفت: در این سفر چیز به خصوصی توجّه شما را جلب نکرد؟

مدرّس متوجّه شد مقصود رضاخان، جلال و جبروت قشون اصفهان است ولی گفت: چرا، یک چیز خیلی توجّهم را جلب کرد. شما باید بدانید که در تمام ایران مردم از شما می‌ترسند.

رضاشاه پرسید: راجع به شما چه فکر می‌کنند؟

مدرّس پاسخ داد: خدا نکند روزی کسی از من بترسد و از ترس به من احترام گذارند. من شاهد بودم همه‌ی مردم به من احترام می‌گذارند و آن به خاطر این است که من را خدمتگذار خودشان می‌دانند. هنگام غروب که هوا به شدّت سرد ‌شد، اتومبیل ما در راه خراب شد. چوپانی که به روستایش بازمی‌گشت، وقتی من را شناخت گفت: تا وقتی که ماشین شما درست شود، همین جا می‌مانم.

چوپان از هیچ کمکی مضایقه نکرد، حتّی وقتی هوا سردتر شد، پوستین خود را از تن درآورد و با اصرار به من پوشاند و صبح هم به دِه رفت و برایمان شیر گرم آورد. امّا اگر مردم نصف شب شما را در بیابان گیر بیاورند با شما چه رفتاری خواهند کرد؟

 

 

 

 

چک دولت انگلیس برای مدرّس!

یک شب نیمه‌های شب یک مرد خارجی با یک مترجم به منزل مدرّس آمدند. شخص خارجی شروع به صحبت کرد و دیگری هم ترجمه می‌نمود و معرّفی کرد که آقا! ایشان نماینده دولت انگلیس هستند. یک چک سفید برای شما آورده‌اند که مبلغ آن را هر طور می‌خواهید بنویسید و به هر طریق که می‌خواهید خرج کنید.

مدرّس گفت: این چک چیست؟

جواب داد: آقا! چک کاغذی است که می‌نویسند و می‌برند در بانک، آنجا امضا می‌کنند و هر مبلغی که در آن نوشته از بانک می‌گیرند.

مدرّس گفت: چرا حالا (نصف شب) آوردی؟

جواب داد: ما شنیده بودیم شما پول نمی‌گیرید؛ حالا نصف شب چک را آوردیم.

مدرّس اظهار داشت: نه، هر که به شما گفته بی‌خود گفته، من پول می‌گیرم منتهی به این صورت نه، اوّلاً، باید طلا باشد آن هم بارشتر و در میان روز روشن و بعد از نماز در مدرسه‌ی سپهسالار با شتر بیاورند در این صورت می‌گیرم و هیچ اشکالی ندارد.

وقتی پاسخ را ترجمه می‌کند، نماینده یا سفیر می‌گوید: مدرّس می‌خواهد آبرو و حیثیت سیاسی ما را در تمام دنیا ببرد.

در نتیجه بلند می‌شوند و می‌روند.

 

 

 

 

حدود دُم حضرت والا

در موردي که مدرّس نسبت به فرمانفرما انتقاد کرده و ایراد گرفته بود، فرمانفرما به وسیله‌ی یکی از دوستان مدرّس که با او نزدیک بوده، به مدرّس پیغام می‌دهد: خواهش می‌کنم حضرت آیت‌الله اینقدر پا روی دُم من نگذارند.

مدرّس جواب می‌دهد: به فرمانفرما بگویید: حدود دُم حضرت والا باید معلوم شود زیرا من هرجا پا می‌گذارم دُم حضرت والاست.

 

 

 

 

 

حکم می‌کنم

بعد از کودتای ساختگی سیّدضیاء که مدرّس و عدّه‌ای از رجال سیاسی را تبعید کردند، رضاخان اعلامیّه‌ای صادر کرد تحت عنوان «حکم می‌کنم» و در ذیل آن، مردم تهران را تهدید کرده بود که چنین و چنان خواهم کرد.

ما هم خدمت مدرّس رفتیم و گفتیم: آقا! تکلیف چیست؟ فقط یک کلمه فرمود: ... می‌خورد.

ما هم عدّه‌ای را جمع کردیم، شب دیگر زیر تمام اعلامیّه‌ها با خط درشت نوشتیم «... می‌خوری» فردا ناچار شد تمام اعلامیّه‌های خود را جمع کند!

 

 

 

 

قرارداد

روزی، وثوق‌الدّوله پس از تعظیم قرارداد معروف خود با انگلیس به خانه‌ی مدرّس آمد و گفت: آقا! شنیده‌ام شما با قرارداد تنظیمی بین ما و دولت انگلیس مخالف کرده‌اید.

مدرّس: بلی،

وثوق‌الدّوله: آیا قرارداد را خوانده‌اید؟

مدرّس: نه

وثوق‌الدّوله: پس به چه دلیل مخالفید؟

مدرّس: قسمتی از آن قرارداد را برای من خوانده‌اند. جمله‌ی اوّلش که نوشته بودید دولت انگلیس استقلال ما را به رسمیّت شناخته است. انگلیس کیست که استقلال ما را به رسمیّت بشناسد؟ آقای وثوق! چرا شما این قدر ضعیف هستید؟

وثوق‌الدّوله: آقا! به ما پول هم داده‌اند.

مدرّس: آقای وثوق اشتباه کردید، ایران را ارزان فروختید.

 

 برگرفته از كتاب حاضر جوابيهاي شهيد مدرس

 

 

 

 

 

20داستان كوتاه و خاطره از آيت الله مرعشي نجفي و آيت الله خويي

توجه : این متون  متناسب برای ایام7 صفر سالروز ارتحال حضرت آيت الله مرعشي نجفي و 8 صفر سالروز ارتحال آيت الله خويي ؛جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

(جهت چاپ با كيفيت مناسب ،لطفا روي تصوير كليك نماييد)

*****************************************************

خاطراتي از آيت الله مرعشي

نیکی به والدین، رمز موفقیت

آیت الله مرعشی نجفی، احترام خاصی برای والدین قائل بودند؛ خودشان می‌فرمودند: "وقتی مادرم مرا می‌فرستاد تا پدرم را برای خوردن غذا صدا کنم، بعضی وقت‌ها می‌دیدم پدر به خاطر خستگی، در حال مطالعه خوابش برده است. دلم نمی‌آمد ایشان را بیدار کنم، همان‌طور که پایش دراز بود، صورت خودم را به کف پای پدرم می‌مالیدم تا ایشان بیدار می‌شد.
در این حال که بیدار می‌شد، برایم دعا می‌کرد و عاقبت‌بخیری می‌خواست، من خیلی از توفیقاتم را از دعای پدر و مادر دارم.  "

 

 

 

 

تندی به همسر

پدرم سعی می‌کرد تا جایی که می‌تواند کارهایش را خودش انجام دهد و با مادرم خیلی مهربان بود، به یاد ندارم حتی یکبار هم نسبت به او تندی کرده باشد.

ایشان در کارهای منزل به مادرم کمک می‌کرد و وقتی کسالتی برای مادرم پیش می‌آمد، پدرم غذا درست می‌کرد و در داخل غذا هم چیزهای جدیدی می‌ریخت و می‌فرمود:

«حکم خدا نیست که از آسمان آمده باشد که مثلا آبگوشت باید چنین باشد».یک چیزهایی اضافه می‌کرد، خیلی هم خوشمزه می‌شد.

 

 

 

 

 

پذيرايي از مهمان


با میهمان خیلی با ملاطفت و احترام برخورد می‌کردند، یک بار قرار بود، «هانری‌کربن فیلسوف فرانسوی» خدمتشان برسد، آقا قبلا در اتاق برای او صندلی آماده کرده‌ بودند، ولی خودشان روی زمین ‌نشستند؛ هانری کربن به خاطر احترام به استاد از نشستن روی صندلی خودداری ‌کرد، ولی استاد فرمودند:« شما چون به صندلی عادت کرده‌اید و نشستن روی زمین برایتان مشکل است، دوست دارم پیش من راحت باشید»

 حتی با این که ماه رمضان بود، خواست برایش چایی بیاورید، امّا هانری کربن گفت که ماه رمضان است و لازم نیست چایی بیاورید.

مرحوم پدرم جواب دادند:

 پذیرایی از مهمان برای ما لازم است، چون شما مسافر هستید، اشکالی ندارد و به مسیحی بودن او اشاره نکردند.

 

میهمانی برای نابینایان مستمند

یک بار با پدرم رفتیم منزل یک روحانی به نام حاج آقای کنی، دیدم حدود 15 نفر مستمند نابینا هم مشغول خوردن چایی و میوه هستند. بعد از مدتی از بیرون برای اینها کباب آوردند و پدرم از این‌ها پذیرایی می‌کرد و برایشان آب و دوغ می‌ریخت. ولی آنها ایشان را نمی‌شناختند. متوجه شدم که این مهمانی از طرف پدرم بوده است، ولی از ما تعهد گرفت که این جریان را جایی نقل نکنیم.

 

 بنیان‌گذار تقریب مذاهب

پدرم با اکثر علمای سنی کشورهای مختلف ارتباط داشتند و با آنها مکاتبه می‌کردند، این در شرایطی بود که رژیم پهلوی، به اختلاف‌افکنی میان شیعه و سنی دامن می‌زد و تحت تاثیر این فضا هر کسی که با اهل تسنن ارتباط داشت به سنی‌گری محکوم می‌شد.

 این ارتباطات به حدی زیاد بود که ایشان ده‌ها اجازه روایتی از شخصیت‌ها مطرح اهل تسنن داشتند.

 

 این جمله خیلی معنی دارد

شهید مصطفی خمینی‌ هم ارتباط صمیمانه‌ای با پدرم داشت و با ایشان خیلی مانوس بود و در بعضی از نامه‌هایش که از عراق برایش می‌فرستاد، پدرم را با عباراتی مثل پدر مهربان خطاب قرار داده است.

در یکی از نامه‌هایش که هنوز هم باقی‌است نوشته است «پدر مهربانم! مدتی است که نامه‌ای از جناب‌عالی نرسیده است. نگران هستم که نکند کسالتی برای شما حاصل شده باشد... .آن صفا و صمیمیتی که بین شما و پدر من وجود دارد، اگر در دیگر اعلام نجف وجود داشت الان کار به اینجا نمی‌رسید». این جمله خیلی معنی دارد.

 

 

 

کبوتر حرم حضرت

آیت الله مرعشی نجفی کبوتر حرم حضرت معصومه‌(سلام الله علیها) بودند، هفتاد سال هر سه وعده نمازشان را اول وقت در حرم اقامه می‌کردند و خادم حضرت معصومه‌(سلام الله علیها) محسوب می‌شدند. بعضی صبح‌ها که هنوز در حرم باز نشده بود، همانجا پشت در می‌نشست و مشغول عبادت و تهجد می‌شد. حتی در زمستان که برف سنگینی می‌آمد، بیلچه و جاروی کوچکی با خود می‌برد و بیرون در حرم را جارو می‌کردند و همانجا مشغول عبادت می‌شدند تا در حرم را باز می‌کردند.

خادمان از ایشان خواسته بودند که هر وقت به حرم مشرف می‌شوند، اطلاع دهند تا دَر را برایشان باز کنند، ولی پدرم گفته بودند که لازم نیست این کار را انجام دهید و هر وقت در حرم برای مردم عادی باز می‌شود من هم همان‌ موقع داخل حرم می‌شوم.

 

 

 

هیچ وقت لباس خارجی به تن نكردند

هیچ وقت لباس خارجی به تن نمی‌کردند و از خیاط می‌خواست که با پارچه‌های تولید داخل برایشان لباس بدوزد. آن موقع در ایران دکمه تولید نمی‌شد و خیاط از دکمه خارجی استفاده کرده بود، ايشان از خیاط خواسته بودند که با قیطان دکمه درست کنند. نمونه‌ای از لباس ایشان در کتابخانه محفوظ است که با این طریق تهیه شده است.

 

 

 

بیمه با تربت کربلا

وقتی که این کتابخانه بنا می‌شد به معمار گفتند: وقتی که پی را کندید و خواستید بتن بریزید، مرا خبر کنید. پدرم تشریف آوردند و چهار گوشه این زمین را تربت سید‌الشهدا‌(علیه السلام) ریختند. یکی از آقایان از حکمت این کار سوال کرد. فرمودند:

« من با این کار افرادی که به این کتابخانه می‌آیند را بیمه می‌کنم، تا از طریق خواندن کتاب‌های این کتابخانه انحرافی حاصل نکنند.»

در چهار مدرسه‌ای که برای طلاب ساختند نیز همین کار را انجام می‌دادند و می‌گفتند؛ طلبه‌هایی که در این مدارس درس می‌خوانند، بیمه می‌کنم تا از مسیر ائمه‌اطهار‌(علیهم السلام) راهشان را جدا نکنند.

 

 

 

 

طلب شفا از منبر سیدالشهدا

آقای شهیدی یکی از ارادتمندان آیت الله مرعشی نقل می‌کرد:

«یک شب دیدم ایشان بدون این که چراغ روشن کند داخل حسینیه شد و در تاریکی مشغول دعا و نیایش شد و نگذاشت ما هم همراهش داخل برویم، چون تاخیر کرد نگران شدم که حالش خراب شده باشد، داخل شدم زیر نور ضعیفی که از پنجره به داخل افتاده بود دیدم آیت الله مرعشی نجفی پیراهنش را بالازده و شمکشان را به منبر سید‌الشهدا‌(علیه السلام) می‌مالند، آقا متوجه شدند که کسی داخل شده است، نزدیک رفتم و گفتم آقا چیزی لازم دارید آقا گفتند:« نه، آمده بودم که شفایم را از سید‌الشهدا‌(علیه السلام) بگیرم» ايشان فردای آن شب برای عمل جراحی عازم تهران بودند و جای عمل جراحی را به منبر می‌مالیدن تا سیدا‌لشهدا‌(علیه السلام) او را شفا داده و عمل موفقیت آمیز باشد.

آقای شهیدی می‌گفت؛ که آقا از من تعهد گرفتند تا ایشان زنده هستند این جریان را جایی نقل نکنم.

 

 

 

دلاک زائر حضرت معصومه(سلام الله علیها)

آن موقع حمام خانگی رایج نبود و اکثر مردم از حمام عمومی استفاده می‌کردند و دلاک‌ها هم معمولا ریش بلندی داشتند و سرشان را می‌تراشیدند؛ روزی مرحوم آیت الله مرعشی که وارد حمام عمومی می‌شوند و از قضا تعدادی مسافر اصفهانی مشغول شست‌وشوی خود در حمام بودند، فکر می‌کنند ایشان دلاک است. یکی با تحکم می گوید: دلاک چرا دیر کردی! ما عجله داریم. ایشان بدون این که چیزی بگوید، مشغول کیسه کشیدن آنها می‌شود. یکی از آنها می‌گوید، اوستا خوب بلد نیستی کیسه بکشی! در این حین دلاک اصلی وارد می‌شود و آقا را در این حال می‌بیند، از ایشان معذرت می‌خواهد آن اصفهانی نیز متوجه اشتباه خود می‌شود و از آیت الله مرعشی عذرخواهی می‌کند. آقا می‌گوید: زائر حضرت معصومه هستند، اشکال ندارد.

 

 

 

روضه خوانی آیت الله مرعشی برای جوان مست

یک شب آیت الله مرعشی نجفی به مراسم عقد یکی از آشنایان دعوت می‌شود و مهمانی طول می‌کشد، موقع برگشتن در تاریکی با یک جوان مست عربده کش مواجه می‌شوند. جوان با تحکم می‌گوید: شیخ از کجا می‌آیی؟ ایشان هم جریان را توضیح می‌دهند؛ جوان مست می‌گوید: شیخ برایم روضه بخوان! آقا بهانه می‌آورند که اینجا منبر و چراغ و روشنایی نیست که روضه بخوانم. جوان روی زمین افتاده و می‌گوید: خوب این هم صندلی بنشین روی گرده من.

پدرم می‌گفت؛ نشستم روی گرده این جوان مست، تا گفتم یا اباعبدالله، شروع کرد به گریه کردن به حدی که شانه‌هایش تکان می‌خورد و مرا هم تکان می‌داد، چنان که من از گریه او متاثر شدم، فکر کردم اگر این طور پیش برود او غش می‌کند، روضه را خلاصه کردم. گفت: شیخ چرا کم روضه خواندی؟ گفتم: خوب سردم شده ... وقتی خواستم خداحافظی کنم گفت که من باید تا در خانه شما را همراهی کنم تا یکی مثل من مزاحم شما نشود.

پدرم می‌فرمود:  دو سه هفته از این قضیه گذشته بود در مسجد بالاسر در محراب نشسته بودم دیدم جوانی آمد و افتاد دست و پای من، به حضرت معصومه‌(سلام الله علیها) قسمم داد که او را ببخشم، بعد که خودش را معرفی کرد متوجه شدم که همان جوان مست بوده است. از آن شب به بعد به کلی دگرگون شده و توبه کرده بود و به نماز جماعت می‌آمد.

این جوان تا آخر عمر در صف اول نماز جماعت ایشان شرکت می‌کردند و محاسن بلندی داشت و عرق‌چین و عبا می‌پوشید و اهل تهجد شده بود، وقتی هم که فوت کرد تشییع و مراسم ختمش بسیار شلوغ بود.

 

 

 

خريد كتاب با روزه گرفتن براي ديگران ...

آیت الله مرعشی نجفی نقل می‌فرمود:

« از بازار نجف عبور می‌کردم، دیدم طلبه‌ها به یک مغازه‌ای خیلی رفت و آمد می‌کنند، پرسیدم که چه خبر است گفتند: علمایی که فوت می‌کنند کتاب‌هایشان را اینجا حراج می‌کنند؛ رفتم داخل دیدم که عده‌ای حلقه‌ زده‌اند و آقایی کتاب‌ها را آورده و چوب حراج می‌زند و افراد پیشنهاد قیمت داده و هر کس که بالاترین قیمت را پیشنهاد می‌داد، کتاب را می‌خرید. یک عربی نشسته بود در کنارش، کیسه پولی بود و بیشترین قیمت را او داده و کتاب‌ها را می‌خرید و به دیگران فرصت نمی‌داد.

متوجه شدم که ایشان فردی به نام کاظم، دلال کنسولگری انگلیس در بغداد است و در طول هفته کتاب‌ها را خریده و جمعه‌ها به بغداد برده و تحویل انگلیسی‌ها می‌داد و پولشان را گرفته و بعد دوباره می‌آید و کتاب می‌خرد.

ایشان از آن موقع تصمیم می‌گیرد که نگذارد کتاب‌ها را انگلیسی‌ها به یغما برده و ما را از درون تهی کنند و بعد از آن شب‌ها بعد از درس و بحث در یک کارگاه برنج‌کوبی مشغول کار می‌شود و با کم کردن وعده‌های غذا و قبول روزه و نماز استیجاری، پول جمع کرده و به خرید و جمع‌آوری کتاب‌ها اقدام می‌کنند.

 

 

 

به جدم قسم نفرینت می‌کنم!

آیت الله مرعشی نجفی هیچ وقت، محافظ قبول نمی‌کرد. فرمانده وقت سپاه قم، حاج آقای ایرانی دو مامور موتور سوار را موظف کرده بود که بدون اطلاع آقا از ایشان محافظت کنند. آقا که متوجه این امر می‌شوند آقای ایرانی را فوری احضار کرده و گفتند:

 تو با این کارت توکل به خدا را از من می‌گیری. اگر این‌ها را از اینجا نبردی به جدم قسم نفرینت می‌کنم!

 بعد آقای ایرانی قبول کرد که آقا محافظ نداشته باشند.

 

 

 

امام زمان : آیت الله مرعشی نجفی از ماست

بعد از شب هفت پدرم، خدمت آیت الله بهجت رسیدیم فرمودند، یکی از اولیا خدا به حضرت ولی‌عصر‌(عجل الله تعالی فرجه) متوسل می‌شوند تا در مورد آیت الله مرعشی نجفی بپرسند(بعدا متوجه شدیم که آن شخص خود آیت الله بهجت بودند) چند شب بعد، حضرت ولی‌عصر‌(عجل الله تعالی فرجه) پشت پرده به او فرموده‌ بودند: ایشان (آیت الله مرعشی نجفی) از ما هستند.

باز توضیح خواسته بود دوباره حضرت فرموده‌ بودند: ایشان از ما هستند. آیت الله بهجت به ما فرمودند:

گوارا باد بر شما که چنین پدری دارید.

 

برگرفته از خاطرات فرزند آيت الله مرعشي نجفي

 
800x600

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt; mso-para-margin:0in; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif";}

*****************************************************

خاطراتي از آيت الله خويي

نيم نگاه

درسال 1317هجري قمري درشهرخوي ديده به جهان گشود.تحصيلات ابتدايي رادر محضر پدر به پايان برد و با عزيمت وي به نجف راهي ان شهر مقدس شد تا پاي درس عالمان بزرگي مانند شيخ مهدي مازندراني آقا ضياء عراقي شيخ محمد حسن اصفهاني و شيخ نائيني بنشيند .

علاقه او به فراگيري علم و د انش و زمان زيادب كه از هر شبانه روز به اين امر اختصاص مي داد خيلي زود از وي استادي زبردست نام آشنا صاحب نظر و علاقه مند به مباحثه علمي ساخت .

آن مرجع بزرگ در عمر طولاني خود شاگردان زيادي را پرورد كتاب هاي ارزنده بسياري نوشت بناهاي سودمند فراواني در گوشه و كنار جهان ساخت و دمي از مبارزه با حكومت هاي ستمگري مانند پهلوي در ايران و حزب بعث در عراق نياسود .

او عقبت بعد از 94 سال خدمت به اسلام و مسلمانان در سال 1413 هجري قمري درگذشت و در مسجدي از مجموعه حرم مطهر اميرالمومنان علي (ع) كه محل تدريسش بود به خاك سپرده شد .

بشارت مولا

سيد خوئي مشغول درس دادن است .از ان بالا احساس مي كند يكي از شاگردان چندان دل به درس نميدهد قدري نگران ميشود با خود مي گويد نكند مشكلي دارد.درس وبا خود مي گويد : « نكند مشكلي دارد . »

 درس و بحث كه تمام مي شود مي خواهد صدايش بزند كه مي بيند خودش آمد ، تا با هيجان و شادماني مطلبي را برايش تعريف كند .

 اجازه مي دهد و پاي صحبتش مي نشيند .

مي گويد : «ديشب امير مومنان را در خواب ديدم .»

مي فرمايد : « به به ، چه سعادت بزرگي ! »

مي فرمايد : « حضرت براي شما پيغامي فرستادند .»

مي فرمايد : « حضرت فرمود براي شما فرزند پسري در راه است . اسم او را ابوالقاسم نهاده ام . آينده درخشاني ر انتظار اوست .»

اشك در چشمان سيد خوئي حلقه مي زند . سر به سجده شكر مي نهد . »

سوغات كربلا

بوي كلوچه هاي تازه و خوشمزه گردويي كه معمولاً در روز هاي عيد محله ها را پر مي كند به مشام مي رسد . شهر خوي هم مثل ديگر شهرهاي شيعه نشين فرا رسيدن سيزده رجب سالروز ولادت امير مومنان علي (ع) را جشن گرفته است .

در اين ميان خانه سيد خويي شور و حال خاصي دارد . فرزندي در حال به دنيا آمدن است كه چندي پيش م‍ده آمدنش را صاحب اين روز عزيز داده است .

اين گونه است كه سيد ابوالقاسم چشم به دنيا مي گشايد تا برگ طلايي ديگري به كتاب پر افتخار علماي شيعه اضافه شود .

پدر هديه خوبي براي پيرزن قابله در نظر مي گيرد ، چادري كه سوغات كربلاست .

درس هاي تازه

پدر چند ماهي است از خوي به نجف رفته است و او شوق فراوان دارد خود را به وي برساند تا هم به زيارت اميرمومنان علي (ع) نائل شود و هم از چشمه سار علم و دانشي كه در آن جا روان است سيراب شود . جالب آن كه برادرش سيد عبدالله نيز كه از او كوچكتر است پايش را توي يك كفش كرده است كه با او بيايد .

در طول راه با عالمي نشست و برخاست دارند كه لحظه اي آرام ندارند . او اگرچه سال خورده است اما يا زبانش به ذكر خدا مشغول است يا مي كوشد به همسفرانش كمك كند . او حتي مشك آب به دست مي گيد و خنده بر لب به پير و جوان آب مي دهد .

از فروتني اين پيرمرد روحاني درس ها مي آموزند .

دقت

به همراه پدر به زيارت قبر مطهر اميرمومنان علي (ع) آمده است . موقع برگشت چشمش به يكي از علماي بزرگ كه پيشتر كتابش را خوانده است مي افتد . جلو مي رود و مودبانه مطلبي را برايش مبهم مانده است از وي مي پرسد .

عالم ديني كه انتظار ندارد نوجواني چهارده پانزده ساله چنين پرسشي را از او بپرسد قدري فكر مي كند كه به ذهنش مي آيد فروتنانه ارائه مي دهد .

نوجوان مي گويد : « اما اين با آنچه در كتابتان آورده ايد فرق دارد ! »

عالم ديني با گفتن بارك الله و ماشاالله حضور ذهن و دقت او را مي ستايد و خطاب به پدرش مي گويد : « قدر اين عزيز را بدان كه آينده روشني پيش رو دارد . »

استقبال

طلبه هايي كه پاي درس و سخن آقا نشسته اند احساس مي كنند امروز حال و هواي ايشان با روز هاي ديگر فرق مي كند لذا در پايان جلسه كه سريع تر از روزهاي ديگر به پايان رسيده است از حاضران مي خواهد به استقبال حاج آقا روح الله خميني كه به دليل مبارزه با رژيم پهلوي به نجف تبعيد شده است بروند .

در اين ميان يكي از شاگردان كه از توصيه هاي م‍‍‍‍‍‍‍وكد و پي در پي آقا تعجب كرده است مي پرسد : « ما از علماي زيادي استقبال كرده ايم اين هم مثل بقيه ! »

مرجع عالي قدر دست روي شانه اش مي گذارد و لبخند زنان مي فرمايد : « فرزندم ، ايشان با ديگان فرق مي كند لذا ديدن او هم با ديگران بايد تفاوت داشته باشد .»

جواب نمي دهم !

فرستاده محمد پهوي به نجف آمده است تااز آب گل آلوده ماهي بگيرد ماجرا ازاين قرار است كه مرجع بزرگ مسلمان آيه اللهالظمي حكيم از دنيا رفته است وحكومت پهلوي قصد داردبافرتادن پيام تسليت به يكي از مراجع بزرگ نجف ودريافت جواب .ذهن مردم مسلمان رامتوجه خود سازد.

فرستاده پهلوي كه حسب سفارش هاي دريافتي بايد سعي كند نظر موافق آيه الله خوئي راجلب كند خدت ايشان مي رسد وعرض ميكند ((حضرت آقا اعلي حضرت قصدداردند به مناسبت در گذشت آقاي حكيم براي شما پيام تسليت بفرستند البته به شرط آنكه ...))

مي فرمايد(( به شرط چي؟))مي گويد ((به شرط آنكه حضرت عالي هم لطف كنيد وپاسخي در خور به آن بدهيد !))

مي فرمايد ((نيازي به پيام نيست . ارسال هم شود جوابي نخواهم داد !))

شجاعت مثال زدني آقا فرستاده پادشاه را هم به شگفتي مي اورد .

نقشه بر آب

ازبيمارستان ابن سينا ي بغداد خبر مي رسد كه اقا كا ملل خوب شده و قرار است مرخص شود .به همين خاطر خود را به ايشان ميرساند وچند خبر مهم را به عرض ايشان مي رساند

اول اين كه رژيم بعث عراق آيه الله العظمي حكيم رااز نجف به كوفه تبعيد كرده وهر كونه ديدار با ايشان راممنوع ساخته است

و دوم اين كه براي تضعف جايگاه آن مرجع بزرگ از قبا يل وعشاير خواسته شده هنگام بازگشت آيه الله خوئي از بيمارستان بغدادبه نجف چنان استغال باشكوهي از ايشان بنمايد كه همه فكركنند دوره آقاي حكيم تمام شده وحالا عصر آقاي خوبي است !

آقا از شنيدن اين خبرها غمگين مي شود اما براي خنثي كردن نقشه حكومت ، شبانه و دور از چشم عشاير و قبايل به نجف بر مي گردد . صبح هم بي اعتنا به محاصره خانه آية الله حكيم به كوفه مي رود و با ايشان ديدار مي كند .

آية الله حكيم چنان از ديدن آقا خوش حال مي شود كه فرزندش مي گويد : «هيچ وقت پدرم را بدين شادي نديده بودم !»

دزدي از خانه آقا

اگرچه از پيروان مذهب اهل بيت (ع) نيست اما دزدي كردن از منزل مرجع بزرگ شيعيان برايش سخت است . چنان كه ساعت ها با خودش كلنجار مي رود تا به خود مي قبولاند « كه اين بار ايراد ندارد ! تازه پول ها هم مال خود ايشان نيست بلكه وجوهاتي است كه مردم فرستانده اند ! »

با اين افكار شيطاني از ديوار بالا مي رود . همه جا در تاريكي شب فرو رفته است الّا اتاقي كه نوري اندك از آن بيرون مي تابد .

 قبل از اين كه به سمت زير زميني كه احتمالاً پول ها در آن نگه داري مي شود برود ترجيح مي دهد به اتاقي كه با شعله شمعي روشني يافته سركي بكشد .

پاورچين پاورچين به سمتش مي رود اما چند قدم مانده به آن با صداي گريه و ناله اي سرجايش ميخكوب مي شود . خوب كه گوش مي دهد متوجه مي شود آقا در سجده نماز شب است و مشغول راز و نياز با خداوند مهربان مي باشد .

ناله هاي آقا در دل شب چنان به دلش مي نشيند كه تكان مي خورد و اشك از ديدگانش سرازير مي شود . از خودش و از فكر بدي كه در سر داشت بدش مي آيد تا آن جا كه بدون رفتن به سر وقت پول ها از راهي كه آمده برمي گردد.

سفارش امروز

« اگر به كسي سلام داديد و او چنان كه بايد و شايد جواب نداد دلگير نشويد . شايد او مشغول خواندن نماز مستحبي باشد ؛ همان نمازهايي كه ركوع و سجودش با اشاره سر يا چشم انجام مي شود و موقع راه رفتن هم ميتوان آن را خواند .»

اين چند جمله سفارش امروز استاد است كه عده اي از شاگردان با شنيدن آن پي مي برند علت گرم نگرفتن آقا در بعضي روزها و بعضي سلام و عليك ها چه بوده است . »

وحدت

نوشتن كتاب پايان پذيرفته است و احساس خوبي دارد مخصوصاً حالا كه مي خواهد آن را خدمت بزرگ شيعيان ببرد تا اگر صلاح دانست مقدمه اي بر آن بنويسد .

خدمت آقا كه مي رسد ابتدا از ماه ها كار فشرده خود مي گويد و اين كه چندين بار به شهرهاي دور و نزديك سفر كرده است تا فلان كتاب را در فلان كتاب خانه گير بياورد و به استناد آن ها و مطالب شان ، سخن بگويند و مطلب بنويسد.

مرجع مهربان كتاب را مي گيرد تا مطالعه كند . دادن جواب را نيز به فردا واگذار مي كند .

مرد نويسنده صبح روز بعد دوباره خدمت مي رسد اما دست خالي برمي گردد چرا كه مرجع عالي قدر به دليل آن كه در چند جاي كتاب به مقدسات ديگر فرقه هاي اسلامي توهين شده است حاضر نشده مقدمه اي بر كتاب بنويسد .

ياري مظلوم

ازبحرين به عراق آمده است . فرصت را مناسب مي بيند و در شهر مقدس نجف به ديدار مرجع عالي قدر شيعيان مي شتابد.

او كه اصالتاً اهل كربلاست و سال هاست در شهر منامه زندگي مي كند علاقه مند است پاسخ خود را از زبان خود آقا بشنود و آن اين كه « كشور ما امروز در حال جنگ با ايران است پس چرا اجازه داده ايد مقلدان شما بخشي از وجوهات خود را به تامين خوراك و پوشاك سربازان ايراني اختصاص دهند ؟! يا چرا گفته ايد سربازان عراقي از شليك به سمت ايراني ها خودداري كنند ؟! »

آقا لبخندي مي زند و مي فرمايد : « فرزندم وظيفه ديني ما كمك به ظالم است يا مظلوم ؟ »

مي گويد : « خوب معلوم است : مظلوم .»

مي فرمايد : « آفرين پسر ، خوب حالا بگو ببينم صدام و حزب بعث ظالم هستند يا آية الله العظمي خميني و مردمي كه فقط دارند از خود دفاع مي كنند ؟»

مي گويد : « چه عرض كنم ! »

 مي فرمايد : « حقيقت را عرض كن كه عبارت است از ظالم بودن صدام و ستمگرانه بودن حمله اش به ايران . بنابر اين ما وظيفه داريم به هر وسيله اي شده جلوي اين بيداد و ستم آشكار را بگيريم . »

آفتاب در تبعيد

آتش قيام و انقلاب مردم عراق با دسيسه و همكاري ديكتاتور بغداد و نيروهاي غربي و سركوب وحشيانه مردم فرو نشسته است .

از كربلا ، حله ، ناصريه ، بصره ، عماره و ديگر مناطق و شهرهاي شيعه نشين خبر مي رسد كه عده زيادي به شهادت رسيده و بدن هاي مطهرشان در كوچه و خيابان رها شده است . درب هاي حرم هاي مقدس هم كه آثار گلوله بر ديوارهاي آن ديده مي شود  براي مدتي نامعلوم به روي مردم بسته شده است.

در چنين شرايطي مرجع عالي قدر كه حاضر نشده در تلویزيون به نفع بعثي ها سخن بگويد به شهر كوفه تبعيد شده است . ضمن آن كه بسياري از نزديكانش هم روانه زندان شده و مردم از ديدار با ايشان منع شده اند .

اين گونه است كه آخرين ماه هاي زندگي پربركت آقا در شهادتگاه اميرمومنان علي (ع) مي گذرد . چند دقيقه بعد هم كه بيماري اش شدت مي يابد علي رغم تلاش اطرافيان براي انتقال ايشان به خارج از كشور ، به بيمارستاني در بغداد منتقل مي شود و در همان جاست كه روح مطهرش به ملكوت اعلا پرواز مي كند .

غروب دل گير

راديو بغداد به جاي آن كه با پخش قرآن كريم نسبت به درگذشت مرجع عالي قدر شيعيان واكنش نشان دهد از اعلام حكومت نظامي در نجف و كوفه و آماده باش نيروهاي نظامي در بغداد و ديگر شهر هاي شيعه نشين و ممنوعيت هرگونه تجمع مردم در اين مناطق خبر مي دهد .

در كوفه هم كه انتظار مي رفت حكومت با حضور مردم براي تشييع ژيكر مطهر آقا مخالفت نكند ورودي هاي شهر شاهد تفتيش و بازرسي افراد و اتومبيل هاست ، محاصره خانه آقا نيز به گونه اي تشديد شده است كه چاره اي جز تشييع شبانه و غريبانه مرجع عالي قدر باقي نمي ماند .

اين گونه است كه بدن مطهر آقا پس از خوانده شدن نماز توسط آية الله سيستاني در مسجد خضراء كه درش به حياط حرم اميرمومنان علي (ع) باز مي شود آرام مي گيرد .